السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت19 چند ثانیه بعد صدای گرفته راشا در گوشش پیچید: سلام ، بله؟؟ _سلام ، کجایی تو
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت20
نگاه از خورشید در حال غروب گرفت.
دو ، سه ساعتی میشد که در حرم بود:
امام رضا... حسش نیست برم خونه...
حرمت خیلی باحاله... با اینکه خیلی شلوغه خیلیم آرومه..
اصلا یه حال و هوای خاصی داره.....
آرامش داره.
آه کشید:
کاش زودتر اینجا رو کشف میکردم....
مامانم وقتی زنده بود زیاد میومد حرم.. ولی تنها.
خیلی دوست داشت منم باهاش بیام.
ولی من میموندم خونه پیش بابام..
تنها جایی که مامانم تنها میومد حرم بود.
ناگاه سوالی برایش پیش آمد:
یعنی مامان واقعیم مثل مامان آتوسا مهربونه؟؟
با فکر کردن به اینکه ممکن است پدر و مادرش اصلا زنده نباشند لبخندش محو شد.
ولی سعی کرد خوش بین باشد:
یعنی میشه؟؟؟
مامان بابامو که پیدا کردم ببینم خواهر برادر دارم.
دو تا داداش داشته باشم بعد میشیم برادران افسانه ای:
راشا ، پاشا ، ساشا.
خندید کوتاه و آرام.
توجهش به پسرکی دو ، سه ساله جلب شد که گریان و سرگردان اطرافش را نگاه میکرد.
ایستاد و نزدیک پسرک شد:
آقا پسر...
پسرک با لب و لوچه آویزان به سمتش برگشت:
هووم؟
با من بودی عمو؟
سر تکان داد:
بعله کوچولو با شمام...
خوبی؟؟؟
چرا گریه میکنی؟؟؟
اشک ریختن بی صدای پسرک تعجبش را بر انگیخت:
مامان بابام...گم سدن....
لبخند زد و دستهایش را برای به آغوش گرفتن پسرک باز کرد:
این که گریه نداره...
بیا بغل عمو بریم باهم مامان بابا رو پیدا کنیم.
با تردید راشا را نگاه کرد:
مامان دفته با غلیبه ها دایی نلم.
لبخندی زد و بسته آدامس کوچکی از جیبش در آورد:
خب الان میخوای چیکار کنی؟؟؟
اینجا که آقا پلیس نداره...
باید بیای بغل عمو بریم مامان و بابا رو پیدا کنیم..
پسرک چند قدم جلو رفت و آدامس را از راشا گرفت:
گول میدی منو ندژدی؟؟
قهقهه زد:
قول میدم ندزدمت... قول مردونه.
دست پسرک را گرفت:
حالا بدو بیا بغل عمو...
پسرک را در آغوش گرفت و آهسته آهسته نزد خادمی رفت:
ببخشید گمشده ها رو کجا میبرن؟
نگاهی به پسر در آغوش راشا انداخت:
دفتر پیداشدگان... اون سمته.
تشکر کرد و راهش را به سمتی که خادم گفته بود کج کرد:
خب... اسمت چیه گل پسر؟؟
_محمد مهدی...
_به به چه اسم قشنگی....
آقا مهدی....
_محمد مهدی....
_بله آقا محمد مهدی ....
چند سالته؟؟؟
_سه سالمه...
راه باقی مانده را در سکوت طی کرد.
روبروی دفتر پیدا شدگان ایستاد:
رسیدیم....
پسرک حرفش را ادامه داد:
لسیدیم و لسیدیم کاکشی نمیلسیدیم تو راه بودیم خوس بودیم سوار لاک پست بودیم..
راشا قهقهه زد و پسرک را روی زمین گذاشت:
من لاک پشتم؟؟؟
در جواب راشا دندان های خرگوشی اش را به نمایش گذاشت:
مامان بابام اوندان؟؟
_ نه تو میری اونجا اسمتو بهشون میگی....
فامیلتم میگی.. بعد اونا مامان باباتو صدا میزنن بیان دنبالت..
دستان کوچک محمد مهدی را گرفت و داخل شد.
_تو میری عمو؟؟
_آره دیگه باید برم مامان بابات خودشون میان..
_به بابام میگم بلات یه جایزه بزرگ بخله...
دستت درد نکنه عمو دون...
_آخ من قربون عمو جون گفتنات....
برو به سلامت... بای بای.
از دفتر خارج شد...
با خود اندیشید که اگر مادرش در آن روز او را به خانه نمیبرد و قضیه را به پلیس میگفت حال سرنوشتش این نبود...
فکر کرد که اگر مادرش در آن روز راشا را پسر خودش نمی دانست او میتوانست الآن یک زندگی عادی داشته باشد... یک زندگی معمولی که فراز و نشیب های کمتری دارد...
ولی....
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت20 نگاه از خورشید در حال غروب گرفت. دو ، سه ساعتی میشد که در حرم بود: امام رض
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت21
یک سال بعد:
دوشیزه محترمه مکرمه ، سرکار خانم ضحی حکمتی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی جناب آقای سید علی مهدوی در بیاورم؟؟
به صداق و مهریه ی یک جلد کلام الله مجید ، آیینه و شمعدان ، چهارده شاخه نبات و دوازده سکه ی تمام بهار آزادی با این شرط که مهریه به ذمه ی زوج مکرم دین ثابت است و عندالمطالبه به سرکار عالی تسلیم خواهند شد.
و شروطی که مورد توافق طرفین بوده در آورم؟؟؟
آیا بنده وکیلم؟؟
_عروس داره قرآن میخونه...
_ماشاءالله به این عروس.
عروس خانم... خانم ضحی حکمتی آیا بنده وکیلم با مهریه ی معلوم شما را به عقد دائم آقای سید علی مهدوی در بیاورم؟؟
_عروس داره واسه عاقبت به خیری خودش و علی آقا دعا میکنه...
_خانم ضحی حکمتی برای بار سوم عرض میکنم آیا بنده وکیلم با مهریه ی معلوم شما را به عقد دائم آقای سید علی مهدوی در بیاورم؟؟
ضربان قلبش تندتر از همیشه بود.
استرس داشت:
با اجازه ی چهارده معصوم علی الخصوص آقا امام زمان.....
دستانش میلرزید:
پدر و مادرم و بزرگترای مجلس....
نفس عمیقی کشید و زیرلب صلوات فرستاد:
بله.....
عطر صلوات بر حضرت محمد فضا را معطر کرد:
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
_النّکَاحُ سُنَّتِی فَمَن رَغِبَ عَن سُنَّتِی فَلَیسَ مِنّی.
زهیر پدر ضحی و فاطمه خانم مادر حامد اول از همه نزد عروس و داماد رفتند.
پدر ضحی دست دخترش را در دست علی گذاشت:
از این لحظه به بعد تو میشی عین پسرم...
من رو مثل پدر خودت بدون.
حواست به دخترم باشه...
مراقبش باش.
دست بر روی چشم گذاشت:
چشم آقاجون...
پس از تبریک و دادن هدیه از آنها دور شد.
فاطمه خانم جعبه کوچک و زیبایی دست علی داد و چیزی در گوش او گفت.
علی سرخ شد لبخند زد و نگاه کوتاهی به پدر ضحی انداخت:
چشم...
سپس حلقه ظریف و زیبایی از داخل جعبه در آورد.
دستان سرد و لرزان ضحی را در دست گرفت.
حلقه را در دست او کرد و طبق گفته فاطمه خانم بوسه نرم و کوچکی روی پیشانیش کاشت:
مبارک باشه ضحی خانو......جان.
****************
کفش هایشان را از دارالحجه گرفتند و دست در دست یکدیگر به صحن انقلاب رفتند....
_احوالات شما خانوووم؟؟؟ به به چه حلقه قشنگی... مبارکتون باشه...
جواب همه حرف های علی را در یک کلمه داد:
ممنون....
روبروی گنبد نشستند:
ممنون؟؟ فقط همین؟؟
آیا این درست است که با این نوع جواب دادن ذوق بنده را کور کنید؟؟؟
ضحی چشم به گنبد دوخت و هیچ نگفت...
علی نگاهی به آسمان کرد ، نگاهی به گنبد و نگاهی به ضحی:
چی دارین میگین به امام رضا؟؟
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
🗣آهای مسجدیا ،هیئتیااا ، مذهبیووون کجااایین؟📣📣📣📣
حواستون هست فقط ۱۵ روز تا میلاد آقاجان علی علیه السلام مونده؟؟🤔
مگه میشه شیعه باشی ، مبلغ آقاجانت نباشی؟
مگه میشه برای این جشن بزرگ خونه و مسجد محله رو تزئین نکرد؟😳
هرچی پا پس کشیدیم و از عقایدمون دم نزدیم دشمنامون جلوتر اومدن 🤨
بدووو بیا تا جا نموندی🏃🏃🏃
هرچی زودتر سفارش بدی زودتر به دستت میرسه
از گفتن بودااا😅
↶اینم ادرس کانالمون در ایتا و روبیکا:)𖡻 😍😉↭.
🌻⃢📜─────‹💌›─────
@sad_at_68
🌻⃢📜─────‹💌›─────
جهت سفارش↶@myHamta_sadat_Arjmandi:)𖡻😎👉🏻 ↭.
ثبت سفارشمون از خراسان رضوری 🎉
منتظر سفارشات شما هستیم🪩
راستی یادم رفت بگم کسانی که زود تر ثبت سفارش کردنند 🛍
همراه بسته ی خریداریشون یه هدیه ناقابل از طرف فروشگاه سادات ۶۸🛒🎁دریافت خواهند کرد 😃
⭕️بدو شاید اخریش نصیب تو شد😉
اگر از استان های دور هستید همین الان اقدام کنید تا بسته به موقع به دستتون برسه📬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتمیسوزهواسهگریههامحسین❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام رضا❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواب میدیدم❤️🩹
یه جا خوندم که :
إنّ الله إذا أراد أن يجمع بين قلبين سيجمع بينهما ولو كان بينهما مداد السماوات والأرض.»
یعنی؛
اگه خدا بخواد دو قلب را نصیب همدیگه کنه، این کار رو میکنه؛ حتی اگه به اندازهی مسافت زمین تا آسمان بینشون فاصله باشه...!👀♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من قلبم برا بارون لَک زده((:💚⛈
AUD-20220709-WA0016.mp3
10.06M
نوشتهخداروقلبم؛امیریحسین!(:♥
توییکههمشدستمرومیگیریحسین!
نمےدونـمچرا:
وقتنداریـمنمـازبخۅنیم!
وقتنداریـمقــرآنبخۅنیم!
وقتنداریـمبـاخـداحرفبزنیم!
وقتنداریـمبـاامامزمانحرفبزنیم!
امـا۲۴ساعـتہاینگوشۍدستمونہ..!
-حقیقتابه خودمون بیایم!🚶🏻♀️
#تلنگرانه🥀🇮🇷🖤
یک خیابان کرده مجنــونم
تومی دانی کجاسـت؟!
آنخیابانکویجانان
قطعهایازکربــلاست . .
یکخیاباندلربوده
ازتمامعاشقــان . . .
هستآنجاجایپـای
مهــدیصاحــبزمـان♥️🌿
#امام_زمان
#الهمارزقناکربلا