مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت44 درب اتاق را باز کرده و به راشا تعارف زد: بفرمایید... با اصرار زیاد حامد و
برگردین؟؟
هیچ ادمی نمیاد کارای بدشو کامل رو کنه..
و شما هم از جمع آدم ها مستثنا نیستید..
آغوشی که..
_بسه.. کافیه.
سکوت کرد و نگاهش را به راشا دوخت.
راشا به سختی ایستاد.
با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفت:
متاسفم.. واسه خودم..که..
سکوت کرد و حرفش را نصفه گذاشت.
لبخند غمگینی زد و به طرف در رفت:
حرف حق جواب نداره... حرفاتون درست بود..
ولی رسمش نیست اشتباهات یه آدمی که پشیمونه رو به روش بیارید..
رسمش نیست که اینطور بی رحمانه صحبت کنید.. در حالی که از حال طرف مقابلتون بی خبرید..
در حالی که نمیدونین منِ راشا.. دارم چه عذاب وجدانی رو تحمل میکنم واسه خاطر کارایی که تو گذشتم کرد..
در را باز کرد:
به هر حال.. من عذر میخوام .. اگر خاستگاری منو توهین به شخصیتتون میدونید.. حلالم کنید.. یاعلی..
بیرون رفت و جواب نگاه های منتظر جمع را اینگونه داد:
شرمنده.. من حالم خوب نیست.. ببخشید.
علی صدایش زد:
راشا..
_میخوام تنها باشم علی.. ببخشید.. خدانگهدار..
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
برگردین؟؟ هیچ ادمی نمیاد کارای بدشو کامل رو کنه.. و شما هم از جمع آدم ها مستثنا نیستید.. آغوشی که..
#پشتسنگرشهادت
#پارت45
_مامان... هدی کو ؟ ؟ ؟ ؟ ؟
_ تو آشپزخونس.. داره ظرفا رو میشوره.
به آشپزخانه رفت..
به کابینت کنار هدی تکیه زد.
در سکوت نگاهش را به هدی دوخت..
سکوتش طولانی شد.
آنقدر طولانی که هدی ظرف هارا شست..
دستهایش را خشک کرد و به اتاقش رفت.
محمد هم دنبالش رفت..
حتی وقتی کتاب درسی اش را برداشت و روی تختش نشست.
باز هم محمد کنارش بود..
اما هنوز ساکت بود و هیچ نمیگفت.
کلافه از سکوت محمد کتابش را بست:
حرفتو بزن.. کار نداری برو بیرون میخوام درس بخونم.. اینجوری نگام میکنی تمرکزمو از دست میدم.
بالاخره دهن باز کرد:
میدونی چه بلایی سر راشا اومده؟؟
سکوت هدی را که دید موبایلش را برداشت و شماره راشا را گرفت:
مشترک مورد نظر خاموش میباشد.
تماس را قطع کرد:
میشنوی؟؟
خاموشه..
یک هفتس که خاموشه...
یک هفتس که راشا گم شده.. نیست..
نمیدونم روز خاستگاری بهش چی گفتی..
ولی وقتی از اتاق اومد بیرون رنگش پریده بود.
به زور دو کلمه گفت حالم خوب نیست ببخشید .. میخوام تنها باشم..
رفت و دیگه برنگشت..
یه هفتس با حامد و علی در به در دنبالشیم..
کل مشهدو زیر و رو کردیم..
حرم.. بهشت رضا.. بیمارستانا.. هرجا که فکرشو بکنی گشتیم.. ولی نیست.. آب شده رفته تو زمین.
موبایلشم که میبینی.. خاموشه.
_ خب.. اینارو چرا به من میگی؟؟ مگه تقصیر منه ؟؟ من... حقیقتو بهش گفتم. اون شجاعت روبرو شدن با حقیقتو نداشت.. اونه که داره از حقیقت فرار میکنه.
_ نگا کن منو هدی..
سرش را بالا برد و به چشمان محمد زل زد.
_ چرا با دلت لجبازی میکنی خواهر من ...
هم من و مامان.. هم حامد و زنداداش میدونیم راشا رو دوست داری..
از نگاهت معلومه خودتم از جوابی که دادی راضی نیستی.. از چشمات معلومه که خودتم حرفایی که میزنی رو قبول نداری..
تا کی میخوای لجبازی کنی با قلبت؟؟
اون الان به خاطر تویه که نیست...
نمی خوای کوتاه بیای؟؟
_ میترسم محمد.. می ترسم.
_ از چی؟؟
_ از این میترسم که قبولش کنم.. عاشقش بشم.. وابستش بشم... ولی اون بر گرده به گذشتش.. ولم کنه و بره... اگه اینجوری بشه من نابود میشم.
دارم دیوونه میشم همتون میگین اون خوبه.
از روز خاستگاری مامان رفتارش یه جوری شده.
حامد باهام حرف نمیزنه..
خودتم که دلخوری از نگاهت میباره.
دیشب بابا اومد تو خوابم...
فقط نگام کرد... هرچی بهش گفتم بابایی.. بابا جون.. فقط نگام کرد.. پشتشو کرد بهم..داشت میرفت.. التماسش کردم.. گفتم جون هدی نرو.
چند قدم دیگه رفت.. ولی برگشت.. گفت به حرف قلبت گوش کن... گفتم میترسم.. گفت من ضمانتشو میکنم... برگشت و بازم داشت میرفت گفت دلشو شکستی.. درستش کن...
بعدش رفت.
به آغوش برادرش پناه برد و اشک ریخت..
_ هنوزم جوابت منفیه؟؟ ضمانت بابا رو قبول نداری؟؟
پاسخی نشنید:
الو با توام.. ضمانت بابا رو قبول داری یا نداری؟؟
هنوزم میگی راشا بده؟؟ بابا تضمینش کرده ها.
_ نمیدونم.
لبخند زد:
میدونی...خیلی خوبم میدونی..
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
‐یاامیرالمؤمنین‐
'وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِي النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّي أُحِبُّكَ'
اگر در دوزخم افكني؛ به دوزخيان !
اعلام خواهم كرد كه تو را دوست دارم ..