eitaa logo
مدافعان حـــرم
844 دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
11.1هزار ویدیو
230 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
هدی مانند ابر بهار میگریست و نمیتوانست چشم از عکس راشا بگیرد.. هنوز نمیتوانست باور کند... مردی که در عکس با آن لبخند زیبا و ژست دلبرانه به دوربین خیره شده... همین مردیست که حال کفن پوش در کنارش است... اصل چرا عکس روز عقد راشا را بالای قبرش گذاشته بودند؟؟ واقعا چرا ؟؟ شاید برای اینکه رهگذران دلشان به حال جوانی راشا سوخته و فاتحه ای نثار روح او کنند... هرکس نگاهش به عکس می افتاد جگرش کباب میشد... هر کس به عکس مینگریست به یاد آن روز می افتاد.. روز عقد.. روزی که راشا خوشحال بود... کت و شلوار به تن کرده... لبخند میزد... او به آرزویش رسیده بود... اما... دنیا همین بود دیگر.... وفا نداشت... ****** محمد با وجود غمِ بزرگی که در دل داشت... خواهرش را فراموش نکرده بود... خودش اشک میریخت و هق هق میکرد... اما آغوشش برای اشک های خواهرش باز بود... و با زبانش به خواهرِ عزیز تر از جانش دلداری میداد... دلش پر از غم بود... اما هوای خواهرش را داشت...💔 حامد مراقب مادرش بود... مراقب فاطمه خانم... کسی که راشا را مانند فرزند خودش دوست داشت... ضحی اصلا حال خوشی نداشت... و در این میان برای همه جای تعجب داشت که چرا ضحی برای دوستِ همسرش اینطور بیقراری میکند...؟؟ آن ها که نمیدانستن راشا... برادرش است... ضحی حتی نمیتوانست راحت برای زکریایش اشک بریزد....💔 از حال علی برایتان نگویم... علی از همه شکسته تر شده بود... علی داغان شده بود.. ویران شده بود.. علی... تنها رفیقش.. برادر عزیزش را از دست داده بود... اما نمیتوانست باور کند... نمیتوانست با جنازه ی راشا وداع کند... سخت بود... جلو رفت و بالای سر رفیقش نشست... خواست حرف بزند.. خواست گله کند که نرو.. خواست التماس کند که بمان... اما نگفت.. نمیتوانست.. هنوز در شوک بود.. تنها خم شد و ناباور و با بغض در گوش راشا نجوا کرد: خیلی بی معرفتی رفیق... خییلی💔 میدانست بعدا پشیمان میشود که چرا آخرین دیدار را انقدر زود و خلاصه به اتمام رسانده اما واقعا نمیتوانست... در توانش نبود... هنوز در شوک بود... دلخور بود... غمگین بود... دستش را دراز کرد و با کمک محمد ایستاد... وداع کرد با پیکر راشا و به آغوش محمد رفت... محمد برعکس علی و حامد هق هق میکرد.. بی صدا اشک ریختن را خوب بلد نبود.. محمد نمیتوانست مانند برادرش خود دار باشد.. محمد مانند علی صبور نبود... سخت بود برایش.. سخت بود که ببیند رفیقش.. همسرِ خواهرش... حال روبرویش در کفن است... نمیتوانست نگاه کند به چاه عمیقی که نام قبر را یدک میکشید... و قرار بود رفیق عزیزش در آن آرام بگیرد.. برای همیشه...💔 طاقتش را نداشت... علی به آغوش او رفته بود اما خود محمد بیشتر از هرکس نیاز داشت به یک آغوش تا بتواند راحت اشک بریزد... محمد هنوز بچه بود... نوزده سال... شما بگویید.. برای پسری نوزده ساله سخت نیست؟؟ سخت نیست ببیند رفیقش... همسرِ خواهرش... همسر خواهرِ دوقلویش... قرار است برای همیشه زیر خروار ها خاک بخوابد؟؟ بگویید... برای پسری نوزده ساله... مانند محمد.. سخت نیست ببیند به خاک سپرده شدن رفیقش را ؟؟ 💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔 نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
علی که از جنازه ی رفیقش فاصله گرفت... هدی با قدم های سست به سمت همسرش رفت... با کمک محمد... زانوان سستش کنار پیکر بی جان راشا سقوط کرد... چرا رخت سفید عروسی اش.... یکهو به لباس مشکی عزا تبدیل شد؟؟ این انصاف بود؟؟ تنها چند ساعت خاطره... نه! بهتر است بگویم چند دقیقه.... انصاف است؟؟ نفس کشیدن برایش سخت بود... نمیتوانست باور کند کسی که کنار پیکر بی جانش زانو زده.... همسرش است... نیمه ی جانش... واقعا جایش بود این شعر خوانده شود: در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن... من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.. آری... هدی دید... دید تیر خوردن همسرش را... دید پیکر غرق در خون او را.... دید ایستادن قلب نیمه ی جانش را... و حال... حال داشت میدید که عشقش... در شرف خاک شدن است...💔 صدای ضجه و گریه... صدای شیون و زاری... سخت بود از دست دادن جوان... مگر راشا چند سالش بود که مستحق مرگ باشد؟؟ بیست و یک سال... کمی برای مرگ زود نیست؟؟ دستان سرد و لرزانش را جلو برد و روی گونه راشا گذاشت... اشک هایش روان شد و بالاخره سکوتش را شکست: یادته... یادته روز عقد چی بهم گفتی؟؟ گفتی دوست دارم... گفتی میمونم کنارت... این بود موندنت؟؟ بهت گفتم ثابت کن... گفتی اونقدر عاشقتم که حاضرم جونمم واست بدم...من... من خندیدم... ولی تو چند دقیقه بعد... صدای هق هقش بلند شد... خم شد و پیشانی اش را روی پیشانی راشا گذاشت: گذاشتی رفتی تا عشقتو ثابت کنی؟؟ به فکر من و دلم نبودی؟؟ من دوست داشتم نامرد... عاشقت بودم... غلط کردم اذیتت کردم... غلط کردم لجبازی کردم با دلم... تو چرا رفتی؟؟ ترو خدا بیدار شو راشا.. اگه بری.. اگه بری من میمیرم...💔 بالاخره اعتراف کرد..! اعتراف کرد که عاشق بوده ولجبازی کرده... اما الان؟؟ حال... کمی دیر نبود؟؟ دیر نبود برای پشیمانی؟؟ برای اعتراف؟؟ به خدا قسم دیر بود... حال پشیمانی چه سودی داشت؟؟ _نرو.. جونِ هدی نرو... تنهام نذار... اومدی منو عاشق خودت کردی که بری؟؟ منو وابسته خودت کردی که بری و عذابم بدی؟؟ درد و دلش با راشا... اشک همه را در آورد... فامیل و دوست... دور و نزدیک.. همه اشک می ریختند.. حتی غریبه ها..!💔 محمد توان ایستادن نداشت...💔 ضحی غش کرد...💔 قلب فاطمه خانم داشت پر پر میشد..💔 علی هنوز مبهوت بود...💔 هدی اما هیچکدام را نمیدید... نه! میدید... اما اهمیت نمیداد... وقتی همسرش... کفن پیچ کنارش بود... چه چیز غیر از او میتوانست برایش مهم باشد؟؟
سرش را از روی پیشانی راشا برداشت و قلب راشا... شد تکیه گاه سر هدی... هق هقش اوج گرفت: یادته تو اتاق عقد چی گفتی؟؟ گفتی این قلب واسه تو میتپه ... حس کرد صدایی می آید.. صدایی شبیه به صدای قلب... ضربان قلب. حتما خیالاتی شده بود.. قلب آدم مرده که نمی تپد... می تپد؟؟ با دقت بیشتری گوش داد... فکر میکرد توهم زده.. اما نه..! قلب همسرش میزد... واقعی بود... توهم نبود. آب دهانش را به سختی قورت داد .. سرش را از روی قلب راشا برداشت و با بهت به روبرو خیره شد... از شدت بهت قدرت تکلمش را از دست داده بود... تلاش میکرد صحبت کند اما صدایش از گلو خارج نمیشد... علی و حامد جلو آمده و صورت راشا را پوشاندند تا او را به دستِ خاک سرد بسپارند.. هدی اما همچنان به روبرویش خیره بود... وقتی دو سر کفن را گرفتند هدی به خودش آمد... دست حامد را گرفت و داد کشید: قلبش... قلبش میزد! با هق هق ادامه داد: تروخدا خاکش نکنید... راشای من زندس... به خدا زندست.. خودم شنیدم صدای قلبشو.. ناگاه همهمه ای به پا شد... بعضی به حالِ زار هدی اشک ریختند... بعضی بی رحمانه خندیدند... بعضی مهربانانه دعا کردند که خدا به هدی صبر دهد... هیچکس اما حرفش را باور نکرد... همه آنها فکر میکردند توهم زده... حتی حامد... محمد... و علی. محمد چرخید و پشتش را به هدی کرد... لرزش شانه هایش نشان میداد که هق هق میکند... بغض مردانه ی حامد هم شکست.. هدی روی پای حامد خم شد و التماس کرد: حامد.. ترو خدا... تو پزشکی خوندی... من شنیدم صدای قلبشو ... از شدت گریه به سرفه افتاد اما سکوت نکرد: حامد... به قرآن قلبش... قلبش ضربان داشت... حامد که به التماس هایش جواب نداد مبینا نزدیکش شد در آغوش گرفتش و رو به حامد گفت: نمیبینی حالشو حامد؟؟ یه درصد احتمال بده که حرفش درست باشه آدم زنده رو میخواین خاک کنین؟؟ چی ازت کم میشه دو دقیقه وقت بذاری نبضشو بگیری؟؟ همسرش درست میگفت... اگر حرف هدی توهم نبود چه؟؟ اشک هایش را پاک کرد و آرام کنار پیکر راشا زانو زد... سرش را روی قلب راشا گذاشت.. برای لحظه ای سکوت همه جا را فرا گرفت و همهمه خوابید.. حامد اما صدایی نشنید.. در واقع صدای قلب راشا را نشنید... نفس عمیقی کشید.. صاف نشست و سر انگشتانش را روی شاهرگ راشا گذاشت... حس کرد زیر انگشتش ضربان دارد... با بهت فریاد کشید: آمبولانس... آمبولانس خبر کنید... صدای جیغ آمد... ترسیده بودند.. میان همهمه این جمله به گوش میرسید: مرده زنده شد... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد.
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت57 سرش را از روی پیشانی راشا برداشت و قلب راشا... شد تکیه گاه سر هدی... هق هق
دوروز گذشته بود.... پزشکان برگشتن ضربان قلب راشا را معجزه خواندند...! همه ی پرستاران و پزشکانی که هنگام ایست قلبی راشا در اتاق بودند تائید کردند که بیمار جانش را از دست داده و آنها اشتباهی نکرده اند... راشا ولی هنوز در بیمارستان بود... اما با یک تفاوت.... این بار در بیمارستان بستری بود... اما در بخش! حالش خوب بود اما هنوز به هوش نیامده بود.... *********** هدی با پافشاری زیاد خانواده اش را راضی کرده بود که شب را به عنوان همراه کنار همسرش باشد.... حال... ساعت از دو نیمه شب گذشته بود... اما خواب به چشمان خسته ی هدی نمی آمد... کنار راشا نشسته ...... دستش را در دست گرفته و هر چند لحظه دستان راشای بی هوش را بوسه باران میکرد.. و در دل از خدا خواهش میکرد که هرچه زودتر چشمان مشکی رنگ راشا به رویش گشوده شود.. و طولی نکشید که با تکان خوردن پلک های راشا... خواسته ی دل هدی بر آورده شد. هدی با دیدن چشمان نیمه باز همسرش زنگ کنار تخت را فشرد و به دقیقه نکشیده چند پرستار و پزشک به اتاقش آمدند... دکتر پس از معاینه راشا و انجام کارهای لازم رو به هدی گفت: الحمدالله بیمار مشکل خاصی نداره... نهایتا تا فردا شب مرخصن... **************** راشا متعجب بود... نمیدانست چه شده... اتفاقات را تا جایی به یاد داشت که هدی را در آغوش گرفت تا از اصابت گلوله به او جلوگیری کند... دیگر هیچ چیز به یاد نداشت... پس از اینکه پرستاران از اتاق خارج شدند... هدی به سمتش آمد... دست راشا را گرفته و بوسه ای روی آن نشاند.. اشک های هدی چه بود این وسط؟؟ سوال های زیادی داشت... اما حالِ خرابِ هدی مانع از این میشد که سوال هایش را از مغزش بیرون بریزد... خوب میدانست حال هدی برای پاسخ دادن به سوالاتش مساعد نیست... اما چرا ؟؟ این یکی را واقعا نمیدانست... هدی نمیخواست حسرت دوستت دارم گفتن به راشا باز هم روی دلش بماند: میدونی چی کشیدم تو این دو ماه؟؟ میدونی هر روز... هر ثانیه... جون میدادم از ترس رفتنت؟؟ میدونی روز خاکسپاری چه حالی داشتم؟؟ چقد گریه کردم؟؟ با شنیدن واژه ی خاکسپاری به فکر فرو رفت.. کدام خاکسپاری؟ خاکسپاری ؟ کی؟ کیِ؟ کجا؟ هدی از کدام دو ماه حرف میزد؟؟ نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت58 دوروز گذشته بود.... پزشکان برگشتن ضربان قلب راشا را معجزه خواندند...! همه
_خاکسپاری کی هدی؟؟ کدوم سه ماه؟؟ هدی تلخ لبخند زد... ایستاد و شروع به قدم زدن کرد: واقعا هیچی یادت نمیاد؟؟ کمی فکر کرد و پس از چند ثانیه لب زد: هیچیه هیچی... نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد: روز عقد... وقتی اومدی جلومو خودتو به کشتن دادی... اون دختره یه کم حرف زد و گریه زاری کرد... بعدشم یه گلوله زد تو مخ خودش.. تعجب کرده و باضرب نیم خیز شد: هستی خودکشی کرد؟؟؟ هدی اخم کرد: بله...الان ناراحت شدی مثلا؟؟ راشا میان بهت لبخند قشنگی به هدی هدیه کرد: کمی... اندکی...تا حدودی یکم زیاد کوچولو... هدی چشم غره ای نثار راشا کرد و ادامه داد: همونجا.. به خاطر شوک بزرگی که به مبینا وارد شد بچه ی حامدم دنیا اومد...محمد حیدر.. دوماهشه... باز هم برایش سوال شد که دوماااه؟؟ اما سکوت کرد تا هدی ادامه دهد.. _ آمبولانس اومد... هم من .. هم تو.. هم مبینا رو یه راست بردن اتاق عمل... تمام تلاشش را کرد اشک نریزد‌... اما نتوانست: بعد عمل.. وقتی به هوش اومدم... بهم گفتن رفتی تو کما... اون لحظه دلم میخواست بمیرم... از اون روز به بعد.. کارم شده بود گریه... محمد و حامد... با اینکه خودشون داشتن داغون میشدن... همه تلاششو میکردن که حال منو خوب کنن.. نمیذاشتن بمونم پیشت... دوماه... تو بی خبر از همه چی... تو کما بودی و آروم خوابیده بودی... تو اون دوماه.. خیلی التماست کردم نری و تنهام نذاری... ولی تو نامردی کردی... از حرفی که زد خودش هم خنده اش گرفت.. راشا حال صحیح و سالم کنارش بود... از پیشش نرفت... پس چرا میگفت نامردی کردی؟؟ گوشه ی تخت نشست و دستش را روی دست راشا گذاشت: روز ۱۶ دی... تقریبا دوماه از عید قربان یعنی روز عقدمون گذشته بود... با دسته گل اومدم... ببینمت... ولی... بغضش شکست و هق هق کرد: ولی... دیدم یه تخت از اتاقت آوردن بیرون... پارچه سفیدو از رو سر جنازه دادم کنار.. به امید اینکه تو نباشی... ولی خودت بودی.. خودِ خودت... دنیا رو سرم خراب شد وقتی دیدمت... بی هوش شدم... وقتی به هوش اومدم... دست راشا را محکم فشرد تا حضورش را احساس کند.. میترسید خیال باشد اینکه دارد با همسرش صحبت میکند... _ وقتی به هوش اومدم... فقط محمد پیشم بود... گفتم بقیه... نگفت.. خودمو کشتم تا گفت اومدن خاکسپاریت.. یه عالم التماسش کردم تا راضی شد منو بیاره... آب دهانش را به سختی قورت داد و ناباور لب زد: من... مردم؟؟ هدی بی توجه به سوال راشا میان هق هق ادامه داد: باورم نمیشد داری میری... داری تنهام میذاری... باورم نمیشد اون جنازه کفن پیچ شده.. راشای منه... وقتی.. وقتی صورتتو باز کردن تا واسه آخرین بار باهات حرف بزنیم... خداحافظی کنیم.. دلم خون شد... التماست کردم... از... از روز عقد گفتم... گفتم یادته گفتی این واسه تو میتپه؟؟ یهو.. حس کردم صدای قلبت میاد... به بقیه گفتم.. باور نکردن... مبینا... چون دکتره... دیده همچین معجزه هایی رو... به حامد گفت نبضتو بگیره... لبخند زد: باورم نمیشد خدا جواب التماسامو... جواب دعاهامو... نذرامو داد... خییلی دوست دارم راشا... دیگه نرو از پیشم... به اندازه کافی تو اون دوماه... عذاب کشیدم... دو روز پیشم ... عمق عذابو درک کردم.. دیگه نرو از پیشم... دیگه طاقت دوریتو ندارم...❤ نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت59 _خاکسپاری کی هدی؟؟ کدوم سه ماه؟؟ هدی تلخ لبخند زد... ایستاد و شروع به قدم
هر چه اصرار کرد هدی راضی نشد بقیه را خبردار کند که به هوش آمده... میخواست خود خواه باشد... راشا را تنها برای خود میخواست... میخواست برای چند ساعت هم که شده... راشا را تنها برای خود داشته باشد... میدانست اگر به بقیه بگوید که همسرش به هوش آمده نمیتواند راحت عقده ی این دوماه را خالی کند... پس ترجیح داد خودخواه باشد... و سکوت کند... هرچند اگر به بقیه هم اطلاع میداد.. ساعت سه نیمه شب... چه کاری از دستشان بر می آمد؟؟ هیچ..! تنها دلشان شاد میشد... اما هدی این شادی را فقط برای خودش میخواست... نمیخواست آن را با دیگران تقسیم کند... همسر عزیزش از او خواسته بود که برایش بگوید... بگوید از اولین باری که او را دیده بود... بگوید از روزی که عاشقش شد... و راشا اطاعت کرد.. لبخند زد و گفت از روزی که برای اولین بار او را دیده بود... گفت که چقدر درگیر نامش بوده... گفت و تعریف کرد... مانند یک قصه... که هدی به خواب رفت... حال... نوبت راشا بود که بی خوابی بکشد... دوماه خواب... بس نبود؟؟ نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت... از قدرت خدا واقعا در حیرت بود... هضم این موضوع برایش بیش از اندازه سخت بود... زیاد شنیده بود تعریف معجزه های الهی را... اما لمس آن از نزدیک واقعا حال دیگری داشت... باورش نمیشد جانش را از دست داده.... به غسالخانه رفته.... کفن پیچ شده و حتی قبرش را هم کنده اند... اما در یک آن.... با خواست خدا به زندگی برگشته... قطرات اشکش مانند چشمه ای که پس از سالها راهش را یافته روی گونه اش جاری شد... در گذشته هیچگاه فکرش را نمیکرد روزی به اینجا برسد.... با یاد گذشته آهی عمیق کشید... انگار قرار بود هرچیز که او را یاد گذشته می اندازد نابود شود... پدر و مادرش..! هستی...! با یاد هستی لبخندی نه چندان عمیق روی لبش نشست... در گذشته... آن روز ها که پدر و مادرش زنده بودند...خاطرات خوشی با او داشت... هر گاه هستی میگفت دوستت دارم... راشا تاکید میکرد که ما... فقط دوست هستیم... رفیقیم... و شاید همین تاکید هایش بود که باعث شد هستی او را از مشکلات زندگی اش با خبر کند... ناگاه اخم کرد... چیزی مانند خوره به جانِ وجدانش افتاد... عذاب وجدان گرفت... او از درد های هستی باخبر بود... میدانست بی پناه است.. میدانست دلش را خیلی شکسته اند.. تلخ لبخند زد... روزی به کسانی که هستی را غمگین کرده و دلش را شکانده بودند فحش میداد و ناسزا میگفت... حال خودش هم جز آنها بود... او دل هستی را شکسته بود.. ولی.. او که نمیتوانست هستی را به عنوان همسرش قبول کند میتوانست؟ میتوانست با هدی ازدواج کند اما با هستی هم دوست باشد؟ اعتقاداتش اجازه میداد؟ نه! خودش هم اصلا.. و اصلا... و اصلا... به فکر ازدواج با هستی نبود... هیچوقت..! عذاب وجدان داشت به خاطر رفتار تندش... و اِلا هستی کم او را عذاب نداده بود... کم حرصش نداده بود.. کم آبرویش را نبرده بود... اما میتوانست اندکی آرام تر با او برخورد کند... به هر حال.. الان هستی وجود نداشت... حال هستی مرده بود.. راشا کاری نمیتوانست کند.. فکر هستی را به گوشه ذهنش پرتاب کرد و تصمیم گرفت در اولین فرصت سر خاکش رفته و فاتحه ای نثار روح او کند.....
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت60 هر چه اصرار کرد هدی راضی نشد بقیه را خبردار کند که به هوش آمده... میخواست
بالاخره ساعت به دو رسید.... ساعتِ ملاقات.. حال میتوانستند بعد چند ماه راشا را ببینند... با او صحبت کرده و حضورش را احساس کنند.... _بسم الله الرحمن الرحیم.. اتاق خصوصی بود... با گفتن این جمله در را گشود و درست همان جا...جلوی در... نگاهش قفل نگاه راشا شد... راشا... با دیدن حامد و محمد لبخند روی لبش خشک شد... مگر میشود؟؟ این همه تغییر در کمتر از سه ماه؟؟ آخرین باری که محمد را دید انقدر لاغر نبود... آن تارهای سفید...روز عقد میان موهای حامد نبود... فاطمه خانم زودتر از محمد و حامد به خودش آمد... پسرانش را کنار زد و به طرف دامادش پرواز کرد... سرِ راشا را در آغوش گرفته و بوسه ای روی پیشانی اش کاشت... اشک هایش میان موهای مشکی راشا گم شد... نمِ اشک در چشمانِ حامد دیده میشد... محمد هم شیطنتش گل کرده و هوس کرده بود ضربه ای نثار پسِ کله راشا کند... که البته این کار را هم کرد... بگذریم از نگاه های بد هدی... و چشم غره های فاطمه خانم... ********** صدای تپش قلبش را میشنید... دو ساعت پیش... محمد تماس گرفته و گفته بود راشا به هوش آمده...! حال.. علی داشت به ملاقات رفیقش میرفت...حال ساعت دو و نیم بود... و نیم ساعتی از شروع وقت ملاقات گذشته بود... می دانست محمد و فاطمه خانم... حامد و همسرش ... حال پیش راشا هستند... نفس عمیقی کشید.. نگاهش را به ضحی دوخت و لبخند زد... دستش که روی دستگیره در نشست ضحی گفت: علی... میگم بهش بگم داداشمه؟؟ خواهرشم؟؟ _نه! الان اتفاقای عجیبی رو گذرونده... تو شوکه.. بعدا خودم میگم بهش. آرام در را باز کرد و سلام کرد.. لبخند عمیق روی لب های رفیقش... چشم های بازش.. ذوق علی را صد برابر کرد... خندید .. دست ضحی را رها کرد... به سمت راشا رفت و او را در آغوش گرفت: خییییییییییلی خری😍 خم شد و در گوشش زمزمه کرد: نبودت خیلی سخت بود.... داغون شدم تو این دو ماه... لبخند راشا خبیث شد: اشکال نداره.. عوضش از این به بعد قدر منو بیشتر میدونین... شوخی و خنده... صدای قهقهه... ذوق و لبخند... اشک های شوق... همه را میشد در این اتاق کوچک دید... واقعا درست میگویند که هیچکس از دقایق بعدی زندگی اش با خبر نیست... چه کسی فکر میکرد شادی روز عقد راشا و هدی... تبدیل شود به سیاهی لباس عزاداری؟؟ چه کسی فکر میکرد شیرینی خبر دنیا آمدن فرزند حامد... با خبر کما رفتن راشا تلخ شود؟؟ نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
صدای زنگ موبایلش را شنید... خمیازه کشید... غلتی زد... موبایل را برداشت و تماس را وصل کرد: بله؟؟ _سلام مَشکوله خان... خوابی هنوز؟؟ چشم هایش را اندکی باز کرد و نگاهی به ساعت انداخت... خمیازه دیگری کشید و پاسخ داد: تازه ساعت دهِ برادرِ من... کجایی تو؟؟ تا جایی که من یادمه این ساعت تو باید خونه باشی. علی خندید: ده واسه ما سحر خیزا لنگ ظهره داداش...پاشو اماده شو... خودتو خوشگل کن من اومدم یه جای خوب...ادرس میفرستم واست ساعت ۱۱ اینجا باش..خوشگل کنی خودتو ها... منتظرم. _ باش... خوشگل هستم... خدافظ. نپرسید چه شده و چرا انقدر شادی... تماس را قطع کرد و حتی منتظر نماند علی تذکر بدهد: خدافظ نه ! خداحافظ. ******* ماشین را جلوی ادرس مورد نظر پارک کرد: خیابان حجاب،......،........،......، پلاک هشتاد و پنج. صدای موسیقی اش را کم کرد و با علی تماس گرفت. پس از اطلاع دادن به علی ماشین را خاموش کرد و پیاده شد... درست همان لحظه... در کوچک آبی رنگ گشوده شد و علی بیرون آمد. دستی به ریش های نه چندان بلندش کشید. چند قدم جلو رفت و نزدیک علی شد: سلام. علی لبخند زد: علیکم... بفرما داخل. متفکر به علی زل زد: اینجا کجاس؟ علی به داخل هلش داد: ایران است.. برو تو میفهمی. _یاالله. وارد خانه شد... نگاهش را دور تا دور آن چرخاند... خانه ای نقلی.. با پذیرایی کوچک که فرش سه در چهار خورده بود. اتاق کوچک دو در سه. و در آخر آشپزخانه جمع و جور و نقلی... به اپن تکیه زد و به علی خیره شد: خب؟؟؟ علی خندید: به خونم خوش اومدی...! ابروانش بالا پرید و ناگاه دلش پر از غم شد: یعنی... میخوای از پیشم بری؟؟ میخوای تو اون خونه درندشت تنهام بذاری؟؟ علی لبخند زد و دستش را روی شانه راشا گذاشت: عروسی که گرفتم بله... بعدم مگه تو نمیخوای خانومتو بیاری تو اون خونه؟؟ میخواستی روزی که بیرونم کردی خونه بگیرم؟؟ نفس عمیقی کشید: نه. بیرونت نمیکردم. تا هر وقت خواستی بمونی قدمت رو چِشَم. مبارکت باشه. علی دستش را روی قلبش گذاشت و اندکی خم شد: چاکرتم رفیق...! سلامت باشی. سپس چشمک زد: برو بشین ... اصل ماجرا مونده هنوز. رفتار علی امروز زیادی عجیب نبود؟؟ _ بگو همینجوری راحتم. علی اخم کرد: بیا برو بشین... اینجوری بگم پس می افتی! _اوووووووف. اوف کشید و روی اپن نشست: بگو نشستم. علی ضربه ای به پس گردنش زد: رو اپن؟؟ عصبی نام رفیقش را به زبان آورد: علی! علی قهقهه زد: اعصاب مصاب نداریا... ! نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت62 صدای زنگ موبایلش را شنید... خمیازه کشید... غلتی زد... موبایل را برداشت و ت
علی قهقهه زد: اعصاب مصاب نداریا... ! به دنبال این حرف دستش را جیبش کرد... کاغذی در آورد و آن را به دست راشا سپرد. تای آن را باز کرد و سرسری نگاهی به کلمات انگلیسی اش انداخت... حوصله دقت کردن نداشت: چیه این؟؟ ناگاه چشمانش برق زد: بابا شدی؟؟ چشمان علی گرد شد و بلند زیر خنده زد: گمشوو.. نه خیر ... حدس بعدی. خندید: عمو شدم؟؟ راستشو بگو بابا نشدی؟؟ علی اخم کرد: استغفرالله... میگم نه بچه ! یعنی واقعا حدسی غیر از بابا شدن من نداری؟؟ کمی تفکر کرد: نه واقعا... بیماری و درد و مرض که خوشحالی نداره... وقتی تو انقد شنگول میزنی تنها حدسم همینه... که بابا شدی. _لااله‌الا‌الله.... اصلا لازم نکرده تو حدس بزنی خودم میگم. _ بگو. علی لبخند زد: من بابا نشدم... این جواب آزمایش دی ان ایِ.... تو پیدا شدی! راشا تعجب کرد: جان؟؟😳 من خانوادم کجا بود؟؟ دی ان ای عمتو گرفتی جوابشو واسه من آوردی؟ یه چیزی میگیا... چپ چپ نگاهش کرد و کاغذ آزمایش را از دستش گرفت: نه خیر دی ان ای عممو نگرفتم... نفس عمیقی کشید و روی اپن کنار راشا نشست: اون روزا که تو کما بودی.... یه روز با ضحی تو حرم بودم ... ازم پرسید دوستت راشا خانواده نداره؟؟ داستان زندگیتو واسش تعریف کردم. یهو زد زیر گریه و گفت میخوام عکس بچگی های رفیقتو ببینم. اولش یه جوری شدم اما... بعدش گفتم باشه.. عکسای بچگیتو بهش نشون دادم... با عرض پوزش. هیچی دیگه... گفت وقتی نه ماهش بوده داداشش تو انفجار حرم گم میشه... از قضی داداشش سه سالش بوده... فرداش رفتم خونشون و عکس داداش ضحی رو دیدم... کپی برابر اصل خودت بود! از روی اپن پایین پرید و همان طور که طول و عرض خانه را طی میکرد ادامه داد: همون روز رفتم و به دکتر گفتم از تو و خانومم آزمایش خون بگیره... اولش قبول نکرد ولی خب... انقد اصرار کردیم راضی شد... آزمایشو گرفت و دو هفته بعدش بود که ایست قلبی کردی و اینا... به ضحی گفتم به کسی نگه و الکی کسی رو دلخوش نکنه... چون اون موقع علاوه بر اینکه احتمال داشت داداشش نباشی... احتمال زنده نموندنت هم بود. هیچی دیگه بگذریم از روز خاکسپاری و اینکه چقد ضحی تلاش کرد ضایع نباشه رفتارش... فیلم هندیش نکنیم ... در کل... تبریک میگم پیدا شدنه خونوادتو رفیق... جواب آزمایش مثبته..!😍 راشا میان اشک و بهت خندید: سرکار گذاشتی منو علی؟؟ اصلا شوخی قشنگ و جالبی نیست. شوخی بود دیگر... نه؟؟ همچین چیزی امکان نداشت! یعنی خانواده اش.... _ شوخی نیست داداشم... خانومِ بنده... میشه آبجیت.... الانم هیچکس از این موضوع خبر نداره... حتی ضحی هم از جواب مثبت آزمایش بی خبره! صبح جوابشو گرفتم و هنوز به هیچکس نگفتم... _ من... قهقهه زد: به خدا داری خالی میبندی علی. من فقط چند روز تو کما بودم... این چه وضعشه آخه؟؟ علی لبخند زد: اولا که خالی نمی بندم.. اگه میخوای پاشو همین الان بریم پیش حامد... پزشکی خونده دیگه... بلده...خانوم حامدم دکتره... بخوای پیش اونم میتونیم بریم...اگه این دو نفرو قبول نداری بازم مشکلی نیس... میریم پیش یه پزشک متخصص ازش بپرس این آزمایش چیه و جوابش چیه... دوماً... چند روز نه برادر من... دو مااه تو کما بودی... دو ماااااه.! _ یعنی... من.... باورم نمیشه... من.... میشم برادر زن تو؟؟ _ بله با اجازه بزرگترا... بهت که چه عرض کنم... چیزی صد برابر بهت وجودش را فرا گرفته بود... نمی دانست بخندد... گریه کند‌...خوشحال باشد... اشک بریزد... اصلا باور کند یا نه؟؟ نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
استرس داشت... هنوز باورش نشده بود خانواده اش پیدا شده اند... اما علی گیر سه پیچ داده بود که الا و بلا همین امروز باید او را معرفی کند... مخالفت هایش بی نتیجه بود... و حال روبروی درِ خانه ی خانواده اش ایستاده بودند... نالید: علی... استرس دارم چه غلطی کنم؟؟ علی چپ چپ نگاهش کرد و زنگ را فشرد: لازم نکرده غلطی کنی... چهارتا صلوات بفرست. نفس عمیقی کشید و دهانش را با ذکر صلوات معطر کرد: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعین. هنوز صلوات دوم را کامل نکرده بود که در باز شد و زیتون... خواهر کوچکش! با آن چادر گل منگولی روبرویشان قرار گرفت... با دیدن علی لبخند زد اما نگاهش که به راشا افتاد اخم هایش در هم شد... چه دلیلی داشت دامادشان... با رفیقش به خانه انها بیاید؟؟ نگاهش را به زمین دوخت و گره ابروانش را تقریبا کور کرد: سلام. علی لبخند زد: سلام علیکم.. خوبی؟ زیتون ممنون گفت و راشا به سختی سلام کرد... و سرد پاسخ شنید: علیکم السلام. _اجازه هست؟؟ با حرف علی از جلوی در کنار رفت: بله بفرمایید. هرچند از حضور راشا راضی نبود اما جلوی میهمان را که نمیشد گرفت... میشد؟ مهمان حبیب خداست... غریبه و آشنا... دوست و دشمن که فرقی ندارد! ضحی با دیدن برادرش مبهوت شد و بغص به گلویش چنگ انداخت... اگر جواب آزمایش منفی میبود که دلیلی نداشت علی با راشا بیاید... یعنی مثبت بود؟؟ به اتاقش پناه برد تا به اشک هایش اجازه جاری شدن بدهد... بماند که زیتون هم دنبالش رفت... این هم بماند که نمیدانست جواب سوال های زیتون را چه بدهد... میتوانست بگوید چرا گریه میکند؟؟؟ بگذریم... راشا مانند بچه های خوب ، سربه زیر گوشه ای نشست... علی به آشپزخانه رفت برای کمک به مادرزنش: سلام مادرجان... خوب هستین؟ زهرا خانم لبخند زد: خوب هستم... اگر داماد بی معرفتم یه خبری بگیره ازم... ستاره سهیل شدی مادرجان.. چی بگم. علی محجوبانه خندید و سر به زیر انداخت: دیگه شما به بزرگی خودتون ببخشید. درگیر بیمارستان و اینا بودیم... از داستان پیچیده راشا که باخبرید انشاءالله. _یک چیزایی میدونم... که فوت کرده و بعد زنده شده... لبخند زد و با نگاهش به پذیرایی اشاره کرد: بله... همون رفیقم... راشا. الان تو پذیراییه. اگر امکانش هست با پدرجان تماس بگیرین... یه کار ضروری دارم...که اگر همه اعضای خانواده یه جا جمع بشن تا من کارمو بگم.. خیلی عالی میشه. چشمان زهرا خانم نگران شد: چیزی شده پسرم؟؟ اتفاقی افتاده؟؟ داری نگرانم میکنیا. نگاهش را به چشمان مشکی زهرا خانم دوخت.. چقدر شبیه به چشمان راشا بود! _ نه مادرجان.. بد به دلتون راه ندین. چیز بدی نیس... شما بگین پدرجان تشریف بیارن.. ضحی جان و زیتون خانم رو هم لطفا صدا بزنید. خیالتون تخت... خبر بدی نیست. زهرا خانم با گفتن الحمدالله از آشپزخانه خارج شد تا با همسرش تماس بگیرد: سلام پسرم.. خوب هستی؟؟ راشا با شنیدن صدای مادرش! دلش ضعف رفت... آخ که چه ذوقی کرد!! دلش میخواست به سوی مادرش پرواز کند... او را در آغوش بگیرد... سپس با کمال احترام روبرویش تعظیم کند و بوسه ای روی دستانش به یادگار بگذارد. اما میشد؟؟ نه! هنوز زود بود برای این کارها. ایستاد و سر پایین انداخت.. با لحنی آرام پاسخ داد: سلام علیکم.. ممنونم شما خوب هستین؟؟ خانواده خوبن؟؟ ببخشید مزاحم شدم. کلمه مادر جون.. تا نوک زبانش آمد...اما ترجیح داد فعلا چیزی نگوید... _ مراحمی پسرم.. بشین راحت باش.. علی جان.. بیا دیگه رفیقت تنهاست. علی با گفتن چشم به پذیرایی رفت و با رفتن زهرا خانم به اتاق کنار راشا نشست.. _ میگم علی... _بله؟ _گفتی اسم واقعیم چیه؟؟ علی خندید و پاسخ داد: زکریا! لبخند زد: یادش به خیر.. دفعه اولی که رفتم حرم... تازه فهمیده بودم قضیه مامان بابامو... اونجا با خودم فکر کردم که چه باحال میشه تو خانواده اصلیم... دو تا داداش داشته باشم.. ساشا و پاشا.. بعد باهم میشیم سه برادر افسانه ای.. راشا .. پاشا... ساشا.. ولی الان نه خودم راشا ام.. نه دو تا داداش دارم.. عوضش دو تا آبجی دارم. علی خندید و ادامه داد: و شدین زکریا... ضحی... زیتون... فرزندانِ زهرا و زهیر... کلا زدین تو فازِ حرف " ز "...
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت64 استرس داشت... هنوز باورش نشده بود خانواده اش پیدا شده اند... اما علی گیر س
_سلام... با شنیدن صدای مردانه ای سر بلند کرده و با دیدن آقا زهیر ایستادند... راشا حظ کرد با دیدن قامت مردانه پدرش... در برابر مادرش توانست مقاومت کند اما در برابر پدرش نه! بغض کرد... با قدم های سست جلو رفت و پدرش را به آغوش کشید... روی شانه مردانه ی او بوسه ای کاشت و نجوا کرد: سلام آقاجون. زهیر از همه جا بی خبر سرجایش خشک شد... اگر حال در خانه بود.. دلیلی نداشت جز اینکه موبایلش را جا گذاشته و برای برداشتن ان آمده بود...! پس در این صورت خبری هم از تماس زهرا خانم نبود دیگر...درست؟؟ مبهوت راشا را در آغوش خود فشرد: سلام پسرم... پسرم! چه واژه ی قشنگی...! وای که چه حالی داشت این پسرم شنیدن ها!! با شنیدن این کلمه بغضش شکست و هق هقش سکوت عجیب خانه را نابود کرد... زهیر دست روی سر راشا کشید و نگاه پر از سوالش را به علی دوخت... علی لبخند زد و خیلی خلاصه... جمع و جور... و در یک جمله حقیقت را بیان کرد: زکریا... پسر گمشدتون... همون رفیق عزیز منه. کسی که الآن تو بغلتون داره گریه میکنه... زکریاس....! تمام شد! پدرش باخبر شد او کیست..! خم شد و دست پدرش را در دست گرفت... بوسه ای روی دست پدرش کاشت و باز او را در آغوش گرفت... این بار علاوه بر راشا زهیر هم اشک میریخت... چه معنی داشت اینکه مرد گریه نمیکند؟؟ _یا امام رضا.. مادرش فریاد کشید و نزدیک بود بیفتد که ضحی زیر بغلش را گرفت... حالِ مادرش باعث شد از آغوش زهیر بیرون آید و او را در آغوش بگیرد... آه که گرمای آغوشش چه دلپذیر بود.. وای که چه دلنشین بود آغوش مادر! زیتون با اخم کنار مادرش ایستاد: مامان..! الان شما از کجا مطمئنین این آقا زکریاس؟؟ مطمئن نه... اصلا احتمال اینکه زکریا باشه رو از کجا آوردین؟؟ یه درصد فکر کردین به اینکه ممکنه این اقا پسر که بغلش کردین زکریا نباشه؟؟ نامحرم باشه؟؟ مگه هرکی هر چی گفت درسته؟؟ جمع در سکوت فرو رفت... راشا لبخند زد... بوسه ای روی دست مادرش کاشت و از او فاصله گرفت... اشک هایش را پاک کرد... نزدیک زیتون شد و لبخندی به خواهرش هدیه کرد... جواب آزمایش را از جیبش در آورد: آبجی...این تقدیمه شما... جواب آزمایش دی ان ای... مثبته. یقین داشته باش اگه مطمئن نبودم شما خانوادم هستین الان اینجا نبودم... دستهایش را باز کرد : بیا بغل داداش... زدی فیلم هندی مونو خراب کردی... زیتون اخم کرد.. سپس خندید... خندید اما تلخ و عصبی: نه! تو داداش من نیستی... من داداش ندارم. راشا قدمی جلو رفت: عه زیتون... بیا دیگه آبجی. زیتون جیغ کشید: به من نگو آبجی.. سپس با دو به اتاقش رفت... راشا مبهوت به جای خالی زیتون زل زد... لب هایش آویزان شد: چرا اینجوری کرد این؟؟ زهیر دست روی شانه راشا گذاشت: به دل نگیر پسرم... زهرا خانم ادامه داد: دیر با واقعیت کنار میاد... مدلشه... یه کم صبر کن... کم کم یخش باز میشه... لبخند کجی زد: باش... ببینیم کِی این آبجی خانم ما یخش وا میشه... علی لبخند زد: با عرض پوزش...شرمنده مزاحم خلوتتون شدما... ولی راشا جان.. به نظرم تو یه آبجی دیگم داری... خانومم دق کرد. راشا خندید و چشم چرخاند تا ضحی را بیابد... اورا گوشه ای با چشمان اشک بار پیدا کرد.. نزدیکش شد. در دو قدمی اش ایستاد... سر خم کرد و با دقت به خواهرش نگاه کرد.. دلش میخواست او را در آغوش بگیرد.. اما.. نگاهی به علی کرد.. نگاهی به ضحی.. علی.. ضحی... چند بار نگاهش را چرخاند... با قهقهه ی علی لبخند زد.. دستانش را باز کرد و قدمی جلو رفت... ضحی خندید و خود را در آغوش برادرش انداخت...! نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
زهرا خانم باورش نمیشد زکریای سه ساله اش... این جوان خوش سیما و گشاده رو باشد...! انقدر خوشحال و خشنود بود که هر لحظه بوسه بر دست و صورت پسرش کاشته و قربان صدقه قد و بالای او میرفت.... زهیر...با عشق به پسرش زل زده و در دل خدا را شکر میکرد... ضحی عمری در ارزوی داشتن برادر بود... حال به ارزوی دیرینه اش رسیده و کنار برادرش نشسته بود و حال می‌کرد! و اما زیتون...دخترکی لجباز اما مهربان... نوجوانی سیزده ساله که درگیر احساسات ضد و نقیضش شده و نمیتوانست انها را کنترل کند... و از همه مهمتر راشا... یا همان زکریا..! راشایی که خوشحال بود... دلش شاد بود و لبش خندان... راشایی که میخندید و شیطنت میکرد... اما جای خالی زیتون ازارش میداد... به عنوان یک برادر... نه...! اصلا به عنوان یک انسان..! نمیتوانست جای خالی زیتون را ببیند و دم نزند: اجازه هست برم پیش آبجی زیتون؟؟ ******************** تقه ای به در اتاق زد: اجازه هست؟؟ پاسخی نشنید: زیتون جان... آبجی... باز هم... سکوت! _اجازه هست بیام تو؟؟ چند ثانیه منتظر ماند: جواب نمیدی؟؟ بیام؟؟ لبخند زد... سر پایین انداخت و ارام در را گشود: یاالله. قدم اول را برداشت اما سرش را بلند نکرد: اومدما... آرام آرام سرش را بالا برد... نگاهش را دور تا دور اتاق کوچک چرخاند... زیتون با اخم گوشه ای نشسته و نگاهش به کاغد کنار پایش بود.. در را بست و با قدم های کوچک و ارام نزدیک زیتون شد.. جلوی پای خواهرش زانو زد... نگاهش رد نگاه زیتون را دنبال کرد: خودم روبروت نشستم محلم نمیدی... بعد زل زدی به عکس بچگیام؟؟ زیتون حتی به خودش زحمت نداد راشا را نگاه کند! چه رسد به حرف...! راشا کم نیاورد و عکس را برداشت: ولی دور از شوخی...عجب داداش خوشگلی داریا... جواب زیتون باز هم تغییری نکرد... سکوت! _ عه زیتون... حداقل یه نگاهی بکن.😕 زیتون بالاخره عکس العمل نشان داد! سر بلند کرد و به چشمان راشا خیره شد.. _آفرین.. حالا شدی دختر خوب...حالا بگو... چرا قبول نمیکنی داداشتم؟؟ چه مشکلی با من داری؟؟ ناراحتی؟؟دلخوری؟؟ چیکاری؟؟ من کار بدی کردم که محلم نمیدی؟؟ _ نه! کار بدی نکردی... منم مشکلی باهات ندارم... ولی صبر داشته باش... باید صبر کنی تا بتونم قبول کنم که داداشمی... تا دیروز... تو فقط دوست علی بودی... دامادمون... الان یهو داداش از اب در اومدی... تا دیروز تو واسه من یه غریبه بودی... یه نامحرم... ولی یهو محرم از اب در اومدی... ضحی گفت خیلی وقته با خبره... وقت داشته کنار بیاد با این موضوع... گفت واسه ازمایش دی ان ای خودش اومده... مامان و بابا هم یه عمر دنبال زکریای گمشدشون بودن... خیلی دنبالش گشتن و هر روز منتظر بودن پیدا بشه... اونا پدر و مادرن و من قطعا نمیتونم درکشون کنم....پس اونا قضیشون جداس.. ولی از من نخواه مث اونا رفتار کنم... شخصیت من خیلی با شخصیت ضحی فرق داره و این که سنم کمتره هم در نظر بگیر... اگه ناراحتت کردم عذر میخوام... ولی بهم فرصت بده تا به خودم و ذهنم حالی کنم داداشمی... برادرمی... همون زکریایی هستی که یه عمر دنبالش بودیم..! لبخند عمیقی ناخواسته روی لبش نشست: به روی چشم... فقط یه سوال چند سالته؟؟ _ تازه سیزده سالم شده... _ ولی اصلا مث سیزده ساله ها صحبت نمیکنی... زیتون لبخند زد و سرپایین انداخت: کتاب زیاد میخونم... بابا میگه اگه میخوای تو جامعه به یه جایی برسی.. در امان باشی... قدرت بیانتو خوب کن.. فن بیان داشته باش... میگه اگه فن بیانت خوب باشه میتونی به اهدافت برسی... منم چند وقته کتاب خوندنو شروع کردم تا قدرت بیانمو خوب کنم...و در کنارش اطلاعاتمم بره بالا... موبایل راشا زنگ خورد: ایول .. موفق باشی... خانوممه.. با اجازه... سعی کن زودتر با خودت کنار بیای....