مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت58 دوروز گذشته بود.... پزشکان برگشتن ضربان قلب راشا را معجزه خواندند...! همه
#پشتسنگرشهادت
#پارت59
_خاکسپاری کی هدی؟؟ کدوم سه ماه؟؟
هدی تلخ لبخند زد...
ایستاد و شروع به قدم زدن کرد:
واقعا هیچی یادت نمیاد؟؟
کمی فکر کرد و پس از چند ثانیه لب زد:
هیچیه هیچی...
نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد:
روز عقد... وقتی اومدی جلومو خودتو به کشتن دادی... اون دختره یه کم حرف زد و گریه زاری کرد... بعدشم یه گلوله زد تو مخ خودش..
تعجب کرده و باضرب نیم خیز شد:
هستی خودکشی کرد؟؟؟
هدی اخم کرد:
بله...الان ناراحت شدی مثلا؟؟
راشا میان بهت لبخند قشنگی به هدی هدیه کرد:
کمی... اندکی...تا حدودی یکم زیاد کوچولو...
هدی چشم غره ای نثار راشا کرد و ادامه داد:
همونجا.. به خاطر شوک بزرگی که به مبینا وارد شد بچه ی حامدم دنیا اومد...محمد حیدر.. دوماهشه...
باز هم برایش سوال شد که دوماااه؟؟
اما سکوت کرد تا هدی ادامه دهد..
_ آمبولانس اومد... هم من .. هم تو.. هم مبینا رو یه راست بردن اتاق عمل...
تمام تلاشش را کرد اشک نریزد... اما نتوانست:
بعد عمل.. وقتی به هوش اومدم... بهم گفتن رفتی تو کما... اون لحظه دلم میخواست بمیرم...
از اون روز به بعد.. کارم شده بود گریه...
محمد و حامد... با اینکه خودشون داشتن داغون میشدن... همه تلاششو میکردن که حال منو خوب کنن..
نمیذاشتن بمونم پیشت...
دوماه... تو بی خبر از همه چی... تو کما بودی و آروم خوابیده بودی...
تو اون دوماه.. خیلی التماست کردم نری و تنهام نذاری...
ولی تو نامردی کردی...
از حرفی که زد خودش هم خنده اش گرفت..
راشا حال صحیح و سالم کنارش بود...
از پیشش نرفت... پس چرا میگفت نامردی کردی؟؟
گوشه ی تخت نشست و دستش را روی دست راشا گذاشت:
روز ۱۶ دی... تقریبا دوماه از عید قربان یعنی روز عقدمون گذشته بود...
با دسته گل اومدم... ببینمت...
ولی...
بغضش شکست و هق هق کرد:
ولی... دیدم یه تخت از اتاقت آوردن بیرون...
پارچه سفیدو از رو سر جنازه دادم کنار.. به امید اینکه تو نباشی...
ولی خودت بودی.. خودِ خودت...
دنیا رو سرم خراب شد وقتی دیدمت...
بی هوش شدم...
وقتی به هوش اومدم...
دست راشا را محکم فشرد تا حضورش را احساس کند..
میترسید خیال باشد اینکه دارد با همسرش صحبت میکند...
_ وقتی به هوش اومدم... فقط محمد پیشم بود...
گفتم بقیه... نگفت.. خودمو کشتم تا گفت اومدن خاکسپاریت.. یه عالم التماسش کردم تا راضی شد منو بیاره...
آب دهانش را به سختی قورت داد و ناباور لب زد:
من... مردم؟؟
هدی بی توجه به سوال راشا میان هق هق ادامه داد:
باورم نمیشد داری میری... داری تنهام میذاری...
باورم نمیشد اون جنازه کفن پیچ شده.. راشای منه...
وقتی.. وقتی صورتتو باز کردن تا واسه آخرین بار باهات حرف بزنیم... خداحافظی کنیم..
دلم خون شد...
التماست کردم... از... از روز عقد گفتم... گفتم یادته
گفتی این واسه تو میتپه؟؟
یهو.. حس کردم صدای قلبت میاد...
به بقیه گفتم.. باور نکردن...
مبینا... چون دکتره... دیده همچین معجزه هایی رو... به حامد گفت نبضتو بگیره...
لبخند زد:
باورم نمیشد خدا جواب التماسامو... جواب دعاهامو... نذرامو داد...
خییلی دوست دارم راشا...
دیگه نرو از پیشم...
به اندازه کافی تو اون دوماه... عذاب کشیدم...
دو روز پیشم ... عمق عذابو درک کردم..
دیگه نرو از پیشم...
دیگه طاقت دوریتو ندارم...❤
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد