#پشتسنگرشهادت
#پارت44
درب اتاق را باز کرده و به راشا تعارف زد:
بفرمایید...
با اصرار زیاد حامد و محمد راضی شده بود راشا به خاستگاری اش بیاید..
حرف حساب برادرانش این بود که ندیده نه نگو..
اجازه بده راشا بیاید.. حرفهایش را بزند.. حرفهایت را بزن.. اگر مشکلت حل نشد جواب منفی ات را رسماً اعلام کن.
روی تختش نشست و با سر پایین افتاده منتظر شد راشا شروع کند.
چند دقیقه گذشت اما تنها صدای توی اتاق صدای نفس های عمیقی بود که راشا میکشید..
نفس کلافه ای کشید و شروع به صحبت کرد:
نمیدونم میدونین یا نه..
ولی من همون روز اول که قضیه خاستگاری مطرح شد جواب منفیمو دادم...
اگر الان شما اینجا هستید به اصرار حامد و محمدِ و برای رفع سوء تفاهم ها... پس اگر حرفی هست.. شروع کنید لطفا.
_عرض کردین جوابتون منفی بوده.. آیا دلیل خاصی داشته؟؟ میتونم بپرسم چرا؟؟
سعی کرد بدون رودر وایسی حرفش را بزند:
من شما رو درست نمیشناسم... ولی خب از روی مکالمت و حرفاتون با برادرام یه چیزایی از زندگیتون متوجه شدم...
من خودم و شخصیتمو میشناسم... و میدونم که نمیتونم کنار کسی زندگی کنم که تربیتش غربی بوده... قطعا کسی که توی غرب بزرگ شده... رفتارش،افکارش،اخلاق و اعتقاداشم غربیه..
راشا حرفش را قطع کرد:
بله.. فرمایش شما درست.. من توی یک کشور غربی بزرگ شدم... ولی پدر و مادرم مسلمون بودن... مگه توی آمریکا مسلمون نیست؟؟
درسته من گذشتم درست نبوده و برگه سیاه زیاد داره... اما این راشا که الان روبروی شما نشسته... صد و هشتاد درجه با اونی که قبلا بوده فرق داره.
من.. اگر رفتارم.. اخلاقم و اعتقاداتم غربی بودِ.. بوده...الان درست شده.. و دیگه نیست.
اخم کرد:
به هر حال.. من از شما خوشم نمیاد.
راشا اما لبخند زد:
ولی من از شما خوشم میاد... شما جواب مثبت بدین.. قول میدم خوشبختتون کنم...
آدم عاشق این توانایی رو داره که طرف مقابلشو عاشق خودش کنه..
پوزخند زد:
بله.. حرفتون درست.. ولی یادمه یه دختر خانمی بود.. چند هفته پیش... جلوی در خونتون.. گفت دوسِتون داره... گفت عاشقتونه...
سوال پیش میاد.. شما که میگین آدم عاشق میتونه طرفشو عاشق خودش کنه.. چرا نمیرین همون دخترو بگیرید؟؟
اونم عاشقه.. پس این توانایی رو داره شما رو عاشق خودش کنه..
اخم کرد و نفس عمیقی کشید:
هستی... خانم هستی غفوری.
همون دختریه که شما در موردش صحبت میکنید.
به گفته حامد... اون دختر بیماره.. و مشکل روحی روانی داره..
لبخند کجی زد و ادامه داد:
بزارید از اول واستون تعریف کنم..
هستی دوستم بود.. یه دوست از جنس مونث... مث بقیه دوست دخترام.
رابطم باهاش بد نبود.. یعنی خوب بود... میگفت دوسم داره.. محلش نمیدادم و ابراز علاقه هاشو نادیده میگرفتم..
پدر و مادرم که فوت کردن.. از دنیا و عالم بیزار بودم..
تو اون ایام هستی خیلی پاپیچم شد... ولی بعد چند وقت اومد و گفت میخواد بره خارج.. یادم نیست کدوم کشورو گفت..
نمیدونم چی شد که برگشت... اونشب تو مهمونی.. بعد یکسال اولین بار بود که دیدمش.
هدی میان حرفش پرید:
من نگفتم تعریف کنید از خودتون و اون دختر...
گفتم اون حتما قادره شما رو عاشق خودش کنه..
البته طبق گفته خودتون.
_منم هنوز حرفم تموم نشده.. اگر کمی صبر داشته باشین جواب سوالتونم میگیرید.
بعد اون روز.. هستی مزاحمت های زیادی واسم ایجاد کرد...
چه تلفنی.. چه توی خونه.. چه توی شرکت.
یه روز که اومد در خونه.. رفتم تا تکلیفمو باهاش مشخص کنم..
بهش گفتم برو..
گفت دوست دارم... تو نمیدونی عشق چیه..
گفتم میدونم عشق چیه اما یه نفر دیگه رو دوست دارم.
میدونین چی گفت؟؟
گفت من دیوونم.. دیوونه تو.. مجنونم.. گفت مواظب عشقت باش..من سابقه قتل دارم منتظر مرگ عشقت باش..
و رفت...
_خب؟؟ اینا چه ربطی به من داره؟؟
_دقیقا جواب سوالتون همینجاست.. اون دختری که شما میگین میتونه منو عاشق و شیفته خودش کنه.. یه قاتله.. سابقه قتل داره.. اون مریضه.. بیماره.. بیماری روحی روانی داره.
پوزخند روی لبش پررنگ شد:
پس من.. یه دلیل دیگه پیدا کردم واسه جواب منفیم.
یه آدم روانی.. که از قضا سابقه قتل هم داره.. منو تهدید به مرگ کرده.
در ضمن.. حالا که بحث اون دختر شد... بهتره بگم جواب منفی دادنم یه دلیل دیگه هم داره.
اونشب یادمه هستی خانوم داشت صحبت میکرد که شما با فریادتون حرفشو بریدین..
که البته حق داشتین... داشت چوب حراج میزد به آبروتون...
معذرت میخوام که این حرفو میزنم..
چند ثانیه سکوت کرد..
سعی کرد نگاه نکند به اخم های درهم راشا:
ولی من که توی کل عمرم به هیچ پسری.. غیر از برادرام البته.. رو ندادم.. که مبادا پررو بشن..
چرا باید درخواست خاستگاری کسی رو قبول کنم که تا پارسال قربون صدقه ی دخترای مردم میرفته؟؟
کسی که طبق گفته های اون خانم آغوشش روی دوست دختراش باز بوده..قطعا نمیتونه همسر خوبی واسه من بشه...
از کجا معلوم که شما فیلتون یاد هندستون نکنه و بعد چند وقت نخواین به گذشتت
مدافعان حـــرم
برگردین؟؟ هیچ ادمی نمیاد کارای بدشو کامل رو کنه.. و شما هم از جمع آدم ها مستثنا نیستید.. آغوشی که..
#پشتسنگرشهادت
#پارت45
_مامان... هدی کو ؟ ؟ ؟ ؟ ؟
_ تو آشپزخونس.. داره ظرفا رو میشوره.
به آشپزخانه رفت..
به کابینت کنار هدی تکیه زد.
در سکوت نگاهش را به هدی دوخت..
سکوتش طولانی شد.
آنقدر طولانی که هدی ظرف هارا شست..
دستهایش را خشک کرد و به اتاقش رفت.
محمد هم دنبالش رفت..
حتی وقتی کتاب درسی اش را برداشت و روی تختش نشست.
باز هم محمد کنارش بود..
اما هنوز ساکت بود و هیچ نمیگفت.
کلافه از سکوت محمد کتابش را بست:
حرفتو بزن.. کار نداری برو بیرون میخوام درس بخونم.. اینجوری نگام میکنی تمرکزمو از دست میدم.
بالاخره دهن باز کرد:
میدونی چه بلایی سر راشا اومده؟؟
سکوت هدی را که دید موبایلش را برداشت و شماره راشا را گرفت:
مشترک مورد نظر خاموش میباشد.
تماس را قطع کرد:
میشنوی؟؟
خاموشه..
یک هفتس که خاموشه...
یک هفتس که راشا گم شده.. نیست..
نمیدونم روز خاستگاری بهش چی گفتی..
ولی وقتی از اتاق اومد بیرون رنگش پریده بود.
به زور دو کلمه گفت حالم خوب نیست ببخشید .. میخوام تنها باشم..
رفت و دیگه برنگشت..
یه هفتس با حامد و علی در به در دنبالشیم..
کل مشهدو زیر و رو کردیم..
حرم.. بهشت رضا.. بیمارستانا.. هرجا که فکرشو بکنی گشتیم.. ولی نیست.. آب شده رفته تو زمین.
موبایلشم که میبینی.. خاموشه.
_ خب.. اینارو چرا به من میگی؟؟ مگه تقصیر منه ؟؟ من... حقیقتو بهش گفتم. اون شجاعت روبرو شدن با حقیقتو نداشت.. اونه که داره از حقیقت فرار میکنه.
_ نگا کن منو هدی..
سرش را بالا برد و به چشمان محمد زل زد.
_ چرا با دلت لجبازی میکنی خواهر من ...
هم من و مامان.. هم حامد و زنداداش میدونیم راشا رو دوست داری..
از نگاهت معلومه خودتم از جوابی که دادی راضی نیستی.. از چشمات معلومه که خودتم حرفایی که میزنی رو قبول نداری..
تا کی میخوای لجبازی کنی با قلبت؟؟
اون الان به خاطر تویه که نیست...
نمی خوای کوتاه بیای؟؟
_ میترسم محمد.. می ترسم.
_ از چی؟؟
_ از این میترسم که قبولش کنم.. عاشقش بشم.. وابستش بشم... ولی اون بر گرده به گذشتش.. ولم کنه و بره... اگه اینجوری بشه من نابود میشم.
دارم دیوونه میشم همتون میگین اون خوبه.
از روز خاستگاری مامان رفتارش یه جوری شده.
حامد باهام حرف نمیزنه..
خودتم که دلخوری از نگاهت میباره.
دیشب بابا اومد تو خوابم...
فقط نگام کرد... هرچی بهش گفتم بابایی.. بابا جون.. فقط نگام کرد.. پشتشو کرد بهم..داشت میرفت.. التماسش کردم.. گفتم جون هدی نرو.
چند قدم دیگه رفت.. ولی برگشت.. گفت به حرف قلبت گوش کن... گفتم میترسم.. گفت من ضمانتشو میکنم... برگشت و بازم داشت میرفت گفت دلشو شکستی.. درستش کن...
بعدش رفت.
به آغوش برادرش پناه برد و اشک ریخت..
_ هنوزم جوابت منفیه؟؟ ضمانت بابا رو قبول نداری؟؟
پاسخی نشنید:
الو با توام.. ضمانت بابا رو قبول داری یا نداری؟؟
هنوزم میگی راشا بده؟؟ بابا تضمینش کرده ها.
_ نمیدونم.
لبخند زد:
میدونی...خیلی خوبم میدونی..
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت45 _مامان... هدی کو ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ _ تو آشپزخونس.. داره ظرفا رو میشوره. به آشپزخان
#پشتسنگرشهادت
#پارت46
به عکس روبرویش زل زد و برای بار صدم شماره راشا را گرفت:
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.
و باز هم همین جواب تکراری....
صدای اذان آمد.
وضو گرفت و پس از خواندن اذان و اقامه قامت بست و الله اکبر گفت.
رکعت دوم نماز بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد..
اما زنگ موبایل که از نماز مهمتر نبود.. بود؟؟
قطعا نه..
با آرامش نمازش را به پایان رساند.. تسبیحات حضرت زهرا را گفت و سپس موبایلش را برداشت:
یک تماس بی پاسخ از راشا.
چشمانش برق خوشحالی زد و شماره راشا را گرفت..
بر خلاف این هفت روز صدای بوق آمد.
یک بوق...
دو بوق...
سه بوق...
آنقدر بوق خورد تا قطع شد.
نا امید نشد و باز هم تماس گرفت.
سه بار.. چهار بار.. پنج بار...پشت هم تماس میگرفت و تنها پاسخش صدای نازکی بود که میگفت:
مشترک مورد نظر پاسخگو نمیباشد.. لطفا بعدا تماس بگیرید.
تماس های پشت همش بالاخره نتیجه داد و صدای گرفته ای از آن طرف خط گفت:
سلام.
داد کشید:
سلام و درد... سلام و کوفت... خر.. الاغ... حِمار... دانکی... بی شعور...
خندید:
آرام باش برادرِ من.. نفس عمیق بکش.
اوج عصبانیت علی همین بود.. انواع خر به زبان های مختلف..
و حال که بی شعور هم گفته بود یعنی خیلی بیشتر از خیلی عصبی است.
_ خیلی خری راشا..
پاسخی نشنید:
چرا حرف نمیزنی الاغ.. همرو کشتی از نگرانی... ردی.. خبری.. نامه ای.. بی خبر یهو رفتی گم و گور شدی که چی بشه...حالت خوبه؟؟ سالمی؟؟ سلامتی؟؟ الووو.. چرا جواب نمیدی.. زنده ای؟؟
_دِ آخه برادرِ من... رفیق من... مگه تو اجازه میدی من اعلام حضور کنم؟؟
_ راشا.. فقط بگو کجایی تا بیام کلتو بکنم تحویل داعِشِت بدم.
راشا خندید:
تحویل داعشت بدم؟؟ این چه ادبیاتیه آخه؟؟
_ یعنی دلم میخواد پیدات کنم انقد بزنمت که سیاه و کبود بشی..کجایی؟؟؟
_ پیدام کردی بزن.
_ میگم کجایی؟؟
_یه جا زیر آسمون خدا..
_ راشا.. اعصاب ندارم.. تا پنج میشمرم.. گفتی کجایی دستت درد نکنه.. نگفتی قطع میکنم یه جوری گم و گور میشم تا عمر داری دنبالم بگردی..
پاسخی نشنید:
یک...
دو...
سه...
چهار...
_ ........ء
_ راشا پنج بگم واسه همیشه از زندگیت میرم بیرون... از من گفتن بود.
پن...
_ جمکرانم... قم.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت46 به عکس روبرویش زل زد و برای بار صدم شماره راشا را گرفت: دستگاه مشترک مورد
#پشتسنگرشهادت
#پارت47
محمد نالید:
نیست...
حامد خمیازه ای کشید و نگاهی به ساعتش کرد:
ساعت نزدیک یکه... بریم هتل فردا پیداش میکنیم...
_ اصلا شاید رفته حرم.... شاید یه جا تخت خوابیده و خواب پادشاه هفتمو میبینه... اصلا کی گفته اینجاس؟؟؟ چرا انقد مطمئن میگی اینجاس..
علی کمی اطرافش را نگاه کرد:
نه من مطمئنم همین جاس.
ناگاه هیجان زده دستش را به سمتی گرفت:
اون نیست؟؟؟ اونجا... اون گوشه.
محمد و حامد رد دست علی را دنبال کردند و رسیدند به پسرکی که بیش از حد شبیه راشا بود...هنذرفری در گوشش گذاشته و نگاهش خیره به گنبد فیروزه ای بود.
**************************
خمیازه کشید و نگاه به گنبد فیروزه ای دوخت.
با حال خراب پا به این مسجد گذاشته بود اما حال دلش آرام بود..
آرامِ آرام...
غمگین بود از جواب منفی هدی... اما حال قلبش خوب بود...
آقا قلب شکسته اش را ترمیم کرده بود...
جوری که حتی یک ترک کوچک هم روی آن باقی نمانده بود...
لبخند زد...
هنذرفری اش را به موبایلش متصل کرد و دعای عهد را پلی کرد...
در این هشت روز... آنقدر دعای عهد را گوش کرده بود که کلمه به کلمه ی آن را حفظ بود..
الهم رب النور العظیم.... و رب الکرسی الرفیع...
مصمم بود برای گرفتن جواب مثبت از هدی...
آمده بود وسعت قلبش را زیاد کند...
تا هرچه شنید غمگین نشود...
آمده بود وسعت قلبش را زیاد کند تا اگر باز هم توسط عشقش پس زده شد... نا امید نشود... غمگین نشود...و تلاش کند...
آنقدر تلاش کند تا قلب هدی نرم شود و جواب مثبت بدهد..
غرق بود در دعا...
که ناگاه موبایل از دستش کشیده شد...
و هنذرفری از گوشش بیرون آمد.
اخم کرد و خواست بایستد...
که دستی پشت گردنش فرود آمد:
آخ...
نگاهش را بالا برد و رسید به....
حامد...علی... و محمد.
گیج ایستاد و نگاهشان کرد:
شما.. اینجا.. چیکار میکنین؟؟؟
چطوری پیدام کردین؟؟
علی خشمگین نگاهش کرد و با زانو لگد محکمی به شکمش زد..
خم شد:
آیییییی....
حامد فرصت ناله کردن به او نداد و با نوک کفشش لگد نه چندان آرامی به ساق پایش زد...
_ آخ.. نک...
با فشرده شدن شانه اش زیر دست محمد حرف در دهانش ماسید:
ایییییی... نک..ن... نکن...درد میگیره بی شعور.
محمد شانه اش را رها کرد و علی ضربه ای به پس سرش زد:
هشت روزه بی خبر گذاشتی رفتی.. حقته بزنیم تیکه پارت کنیم.. تا تو باشی دیگه ما رو تو نگرانی نزاری..
و باز شروع کردند به زدن...
مردم دورشان جمع شده بودند و تماشایشان میکردند..
ناگاه فریاد کشید:
اَه .. بسه دیگه... چرا وحشی بازی در میارین...ملت دارن نگامون میکنن... از مردم خجالت نمیکشین .. به جهنم... از امام زمان خجالت بکشین.. تو مسجد آقا جای کتک کاریه؟؟
جمع کنین خودتونو دیگه..
با فریاد های راشا.. جمعیت کمی... فقط کمی متفرق شدند..
علی کمی با اخم نگاهش کرد و یکهو او را در آغوش برادرانه اش غرق کرد:
خاک تو سر بی شعورت کنن....چی ازت کم میشد یه خبری میدادی؟؟؟؟ کشته میشدی؟؟؟
از آغوش علی بیرون آمد و دستانش را در جیبش فرو کرد:
بله کشته میشدم... نیاز داشتم به تنهایی...
چرا اومدین دنبالم؟؟
حامد لبخند زد:
اومدیم از صدف تنهایی و ناراحتی در بیاریمت..
تلخ لبخند زد:
تا خودم نخوام نمیشه.. بی خود تلاش نکنین.
محمد به راشا زل زد:
آهان.. اونوقت خودت نمیخوای؟؟؟
_نه..نمیخوام.
علی وارد بحث شد:
مطمئنی خودت نمیخوای بیای بیرون؟؟
_بله.. مطمئنم.
محمد چرخید و زل زد به گنبد فیروزه ای:
حتی.. اگه نظر خواهرم عوض شده باشه..
برگشت و خیره نگاه متعجب راشا شد:
و جوابش مثبت باشه...بازم میخوای تو صدف تنهاییت بمونی؟؟
پوزخند زد:
خوشحالی من اونقدری مهم نیست که به خاطرش دروغ بگین.
علی دستش را روی شانه راشا گذاشت:
چرا باید دروغ بگیم؟؟
نگاهش را به حامد دوخت:
یعنی دروغ نیست؟؟؟ محاله راست باشه.
حامد تبسمی کرد و آرام لب زد:
خیالت تخت.. راسته راسته.
ناباور خندید:
یعنی.. من باور کنم؟؟
مطمئن باشم؟؟
محمد چشمکی زد و پلک روی هم نهاد..
علی گفت:
مطمئن باش..
قهقهه زد و تقریبا فریاد کشید:
خدایا شکرت...
چاکرتم امام زمان...
محکم محمد را در آغوش گرفت..
بلند تر از قبل خندید:
خدایا شکرت..
خدایا شکرت...
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
#پشتسنگرشهادت
#پارت48
یک هفته بود که میخندید...
یک هفته بود که لبخند میزد... خوشحال بود....
خیلی خوشحال...
و رسیدن به معشوق خوشحالی هم دارد...نه؟؟؟
لبخند زد و بی توجه به جمعیت با عشق به چشمان هدی زل زد..
همین چند دقیقه پیش بله را از بانویش گرفته بود...
حس عجیبی داشت...
اصلا حس میکرد در آسمانها سیر میکند...
بدجور احساس شادی میکرد..
باورش نمیشد... بانویی که حال کنارش نشسته... بانویی که بله داده و محرمش شده...هدی است..
هدی خرّمی.
دست هدی را در دست گرفت..
خم شد و در گوشش نجوا کرد:
عاشقتم...
هدی لبخند کجی زد:
اِ... واقعا؟؟ ثابت کن.
خندید...
واقعی..
از ته دل:
چگونه؟؟
واقعا چگونه باید عشقش را ثابت میکرد؟؟؟
میتوانست اثبات کند این را که عاشق هدی است؟؟؟
مگر عشق در نگاهش موج نمیزد؟؟
پس چرا هدی از او میخواست که عشقش را اثبات کند؟؟
غرق در افکارش بود که ناگاه محمد با اخم روبرویشان ظاهر شد:
هوی... خجالت بکشین... جلو جمع جای دل و قلوه دادنه؟؟؟
_ حسود هرگز نیاسود آقا محمد... برو دنبال کارت واسه من و خانومم مزاحمت ایجاد نکن... حسودیت میشه برو زن بگیر..
محمد خندید:
برو بابا... کی به من زن میده؟؟؟
اصلا زن بده... من به این خوشگلی.... خوشتیپی خوش اخلاقی... هیچکس در حد من نیستش...
من سخت پسندم داداش.. سخت پسند.
حرفهایش را زد...
اما ندید..
ندید دخترکی..
کمی آنسوتر خیره اوست...
ندید عشق در نگاه زیتون را...
نمیدانست دخترکی انجاست که برایش پر پر میزند...
چه کسی غیر از خدا از دلِ زیتون خبر داشت؟؟
چه کسی میدانست تا چه حد محمد را دوست دارد؟؟؟
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت48 یک هفته بود که میخندید... یک هفته بود که لبخند میزد... خوشحال بود.... خیلی
#پشتسنگرشهادت
#پارت49
سرش را به شیشه تکیه داد...
قطره اشکی از چشمش چکید:
نمیخوای بیدار شی راشا؟؟؟
دارم دیوونه میشم...
دو ماهه خوابیدی...مگه نگفتی میمونم کنارت؟؟
این بود موندنت؟؟؟
تو که میخواستی بری چرا اومدی منو وابسته خودت کردی؟؟؟
دوماهه هرروز.. هرساعت...هردقیقه و هرثانیه باید بمیرم و زنده بشم از ترس رفتنت... از ترس اینکه بری و دیگه نیای...
قلبم داره پر پرمیشه... جون هدی بیدار شو...
نگاهش را به راشا دوخت...
نگاهش را به راشایی دوخت که اسیر تخت بیمارستان بود... اسیر دستگاه های عجیب و غریب بیمارستان...
نگاهش را به او دوخت و به یاد آورد...
به یاد آورد دوماه پیش را...:
خوشحال بود... خیلی.... مانند راشا چشمانش برق میزد...
بله را که داد...
نگاهش که خیره سیاهی چشمان راشا شد...
راشا که خندید...
همان لحظه قلبش را باخت...
و دلش را گره زد به دلِ راشا...
آن لحظه... واقعا حق میداد به هستی که مجنون چشمان سیاه راشا شده باشد...
آن لحظه بود که فهمید منظور هستی را از خنده های نفس گیر....
راشا واقعا خنده هایش نفس گیر بود...
طوری که اگر میتوانست و خجالت مانعش نمیشد همان لحظه میگفت:
فدای خنده هات...انشاءالله همیشه بخندی...
اما نگفت..
نگفت و حسرت گفتن این جمله بر دلش ماند...
بگذریم از تبریک های فامیل...
از چرت و پرت های محمد...
از ابراز علاقه های راشا...
از برق چشمان علی...
از بحث های محمد و راشا....
از صحبت های پدرانه حامد...
از اشک های فاطمه خانم...
حتی از قلب پر از درد هدی...
که غم داشت...
غم نبود پدر....
جای خالی پدرش در مراسم عقد بیش از اندازه احساس میشد....
اما بگذریم...
از اینها که بگذریم....
میرسیم کمی آنسوتر...
جلوی درب محضر...
جایی نزدیک هستی و اسلحه در دستش...
میرسیم به ان لحظه که هدی دست در دست راشا از محضر بیرون آمد...
از محضر که خارج شدند...
راشا خم شد و در گوشش گفت:
خییلی دوست دارم...
در این دو ساعت این چندمین بار بود که این کلمه را میگفت؟؟؟
درست همان لحظه...
صدایی آمد..
صدایی که زیادی شبیه بود به صدای هستی:
راشا... هرکی...غیرمن... که لبخندت مال اون باشه...مستحق مرگه.
و صدای گلوله....
گلوله ای که میان بهت و تعجب به کتف هدی خورد...
نگاه راشا خیره ی هستی بود..
دست هستی که برای بار دوم روی ماشه رفت..
قصدش را فهمید...
در یک حرکت جوری هدی را در آغوش گرفت که سپرش باشد...
و باز صدای گلوله...
گلوله ای که مقصدش قلب هدی بود....
گلوله ای که قرار بود قلب هدی را بشکافد اما..
به مقصد نرسید...
یعنی راشا نگذاشت به مقصد برسد...
گلوله را به جان خرید تا عشقش آسیب نبیند...
اشک ریخت و به یاد آورد پیکر غرق در خون راشا را...
به یاد آورد دویدن علی را به سمت هستی...
و هستی را که گفت:
زندگی بدون راشا یعنی جهنم...
وقتی راشا منو نمیخواد بمیرم بهتره...
و باز...
برای بار سوم...
صدای گلوله آمد...
و این بار...
این هستی بود که روی زمین افتاد..
هستی بود که جای گلوله روی شقیقه اش ماند..
هستی بود که خودکشی کرد.. رفت... به جهنم رفت...
نگاه های ترسیده و متعجب...
صدای جیغ و همهمه...
صدای آژیر پلیس ..
صدای آمبولانس...
و صدای جیغ های ممتد و پشت هم هدی...
حال دوماه گذشته بود از روز عقدش..
دوماه گذشته بود از روزی که قرار بود بشود جز زیباترین های زندگی اش...
اما شد بدترین روز عمرش..
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
#پشتسنگرشهادت
#پارت50
حال همه خراب بود...
علی... شب و روزش را در بیمارستان میگذراند..
محمد دیگر شیطنت نمیکرد..
هدی تنها اشک میریخت و با زور برادرانش دل میکند از عشقش... از راشا...
شیرینی به دنیا آمدن فرزندِ حامد... با خبر کما رفتن راشا تلخ شد..
آری...
در یک روز..
در روز عقد راشا و هدی...
هستی خودکشی کرد...
فرزند حامد و مبینا دنیا آمد...
راشا به کما رفت...
و هدی راهی اتاق عمل شد.
********************
جلوی ایینه ایستاد..
تنها بود..
در خانه قصر مانندِ راشا تنها بود... خیلی تنها...
پیشنهاد ضحی برای رفتن به خانه اشان را قبول نکرد...
نمیخواست زیتون اذیت شود..
هرچند زیاد در خانه نمی ماند و بیشتر در بیمارستان بود...اما...
یک ساعت ماندن در خانه ای به این بزرگی...
زجرآور است وقتی جای جای آن خاطره داری به رفیقت... رفیقی که حال در اغما است...
وقتی به جمکران رفت تا خبر جواب مثبت هدی را به او بدهد...
وقتی رفیقش با لبخند سر سفره عقد نشست..
وقتی از محضر بیرون آمدند...
هیچکس فکر نمیکرد همچین اتفاقی بیفتد..
هیچکس به یاد تهدید هستی نبود..
گم شدن یکهویی هستی.... باعث شد فراموش کنند تهدید او را...
غفلت کردند..
و حال پشیمان بودند که چرا از تهدید جدی هستی غافل شدند..
حالِ علی خراب تر از بقیه بود..
راشا تنها رفیقش نبود..
هم دانشگاهی اش بود...
هم خانه اش بود..
هم دمش بود..
در یک کلام..
راشا تنها رفیقش نبود.. برادرش بود.
و حال برادرش حالِ خوشی نداشت..
حال.. علی میترسید...
میخواست خوشبین باشد..
میخواست فکر نکند به اینکه احتمال مرگ راشا خیلی زیاد است..
اما مگر میشد؟؟؟
مگر فکر و خیالِ نبودِ راشا رهایش میکرد؟؟
نیمه پر لیوان را میدید..
اما از خالی شدنش میترسید...
از رفتن رفیقش... میترسید💔
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت50 حال همه خراب بود... علی... شب و روزش را در بیمارستان میگذراند.. محمد دیگر
#پشتسنگرشهادت
#پارت51
ساعت نزدیک دو بود و محمد حیدر بیقراری میکرد...
حامد تازه خوابیده بود...
نمیخواست بیدارش کند...
محمد حیدر را در آغوش گرفت و از اتاق خارج شد...
اما...
پسرش قصد آرام شدن نداشت و مدام جیغ میکشید...
یک ساعت تمام قدم زد...
نوازشش کرد... شیرش داد...
هرکار کرد ساکت نشد که نشد..
مبینا خسته شده بود و پشت هم خمیازه میکشید...
صدای اذان صبح که بلند شد...
اشکش در آمد..
بچه را روی مبل گذاشت و پایین مبل دراز کشید..
میخواست بی توجه به جیغ ها و گریه های او بخوابد..
اما مگر میشد؟؟؟
_بسه دیگه مامان... ترو خدا بس کن... دیوونه شدم...ساکت شو دیگه...اه...
پسرک اما ساکت که نمیشد هیچ هر لحظه گریه اش شدید تر میشد...
حامد خوابش سنگین بود... خیلی سنگین..
اما وقتی صدای اذان... با صدای گریه فرزندش و داد و بی داد همسرش یکی شد از خواب پرید و هراسان به پذیرایی رفت:
مبینا...
مبینا با عجز نگاهش کرد...
چشمان خسته و قرمز مبینا گویای همه چیز بود...
به سمت مبل رفت و فرزندش را به آغوش کشید....
فرزندی که انقدر جیغ کشیده بود که رنگش پریده بود:
چرا بیدارم نکردی؟؟
پاشو نمازتو بخون بگیر بخواب.
بدون جواب دادن به حرف های حامد ایستاد..
به اتاق خواب رفت و به محض اینکه دراز کشید چشمانش بسته شد و به دنیای خواب رفت...
محمد حیدر انگار بیقرار پدر بود که در آغوش حامد آرام شد..
به اتاق رفت..
بالای سر مبینا نشست و آرام موهایش را نوازش کرد:
پاشو خانم..
پاشو نمازت قضا میشه ها...
وَخه نمازتو بخون بعد بگیر تا لنگ ظهر بخواب...
مبینا غلتی زد:
جون هرکی دوس داری ولم کن حامد.. خوابم میاد.. بعدا قضاشو میخونم.
نفس عمیقی کشید...
باشدی گفت و به آشپزخانه رفت..
تشک کوچک آبی رنگ پسرش را روی اپن گذاشت و فرزندش را روی آن خواباند:
گریه نکنیا بابایی ... وضو بگیرم بغلت میکنم.
فرزندش خندید...
_چه دشمنی داری با مامانت آخه پدر سوخته... پیش مامانش گریه میکنه واسه من هر هر میخنده... ناقلا.
وضویش را گرفت و باز محمد حیدر را بغل کرد..
بچه به بغل سجاده اش را پهن کرد..
محمد حیدر را کنار سجاده اش گذاشت..
عبایش را روی دوشش انداخت..
قامت بست و الله اکبر گفت...
فرزندش انگار قصد خوابیدن نداشت..
نماز حامد به اتمام رسید اما او نخوابید..
سجاده اش را جمع کرد و نگاهش را به محمد حیدر دوخت:
نمیخوای بخوابی بابایی؟؟
چرا مامانی رو اذیت کردی ها؟؟
فرزندش باز خندید..
پسرش را در آغوش گرفت و زیر گلویش را بوسید:
بابا قربون خنده هات... واسه عمو راشا دعا کن بابایی.. خب؟؟
مامانت میگه حالش خوب نیست... درصد هوشیاریش خیییلی کمه.... احتمال مرگش زیاده... دعا کن بابایی...دعا کن برگرده به زندگی..
قطره اشکش را با دستان کوچک محمد حیدر پاک کرد:
عمت داره کم میاره بابایی... دعا کن راشا برگرده... به هوش بیاد.. دعا کن مرگ نیاد سراغش..
لحظه ای اندیشید..
اگر راشا بیدار نشد و رفت چه؟؟
در ان صورت هدی چه میشد؟؟
اگر راشا به آغوش مرگ میرفت..
علی چه حالی میشد؟؟
چشمانش را بست و با بغض لب زد:
دعا کن.. تو دلت پاکه پسرِ بابا... دعا کن.
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت51 ساعت نزدیک دو بود و محمد حیدر بیقراری میکرد... حامد تازه خوابیده بود... نم
بسم الله الرحمن الرحیم
#پشتسنگرشهادت
#پارت52
چشم از گنبد گرفت و شال سبز رنگ را از روی شانه اش برداشت:
چرا میپرسی این سوالو؟؟
ضحی شال را از علی گرفت...
آن را روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید...
_ همینجوری...میخوام بدونم رو چه اساسی همچین خونه و زندگی ای داره...
چرا من هیچوقت ندیدم پدر مادرشو..؟؟
علی تلخ لبخند زد:
پدر و مادرش فوت کردن...
عمه و خاله اینا هم نداره...
یه چند تا فامیل دور داره که تو آمریکا ساکنن.
چند ثانیه سکوت شد...
که علی گفت:
دعا کن به هوش بیاد...دعا کن برگرده به زندگی... اون هنوز خانواده واقعیشو پیدا نکرده...
_خانواده واقعیش؟؟
علی آه کشید و سرتکان داد:
آره..هفده سال پیش.. وقتی سه سالش بوده تو انفجار حرم... سال هفتاد و سه... از خانوادش جدا میشه...یه خانواده که بچه دار نمیشدن راشا رو پیدا میکنن و میبرنش آمریکا...
ضحی خندید..
بلند...
طوری که اخم های علی درهم شد..
اما ضحی باز هم خندید... بلند تر ازقبل...
گره اخم های علی محکم تر شد..
مچ دست ضحی را در دست گرفت و محکم فشرد:
بس کن... چته؟؟
اما ضحی...
_لاالهالاالله...
رگ های پیشانی اش باد کرد و محکم تر مچ دست ضحی را فشار داد:
ضحی...
ضحی باز هم خندید...
آنقدر خندید که اشکش در آمد...
خنده اش طبیعی نبود..
ناباور میخندید...
عجیب بود خنده اش... عادی نبود..
ناگاه خنده اش تبدیل به گریه شد...
زیر گریه زد و هق هقش تعجب علی را برانگیخت..
میخندید...
اما گریه میکرد...
لبخند بر لبش بود...
اما اشک میریخت...
نگاه متعجب علی روی صورت ضحی ماند...
نگاه مردم روی اعصابش بود ...
اما مردم مهمتر بودند یا همسرش؟؟؟
قطعا در برابر اشک های همسرش حرف مردم هیچ ارزشی نداشت...
آرام و در یک حرکت ناگهانی ضحی را در آغوش گرفته و در گوشش نجوا کرد:
هیییش... آروم باش دختر...گریه نکن قربونت برم... بریم خونه؟؟
خود ضحی هم از وضع پیش آمده راضی نبود..
در حرم امام رضا(علیه السلام)... جلوی آن همه چشم... در آغوش همسر؟؟
هرکه بود خجالت میکشید...
ضحی که دیگر در حالت عادی هم خجالتی بود:
آره..بریم.
علی ضحی را از خود جدا کرد..
پلاستیک کفش هایشان را برداشت و با قدم های بلند به سمت خروجی به راه افتاد و ضحی را دنبال خود کشید..
#پشتسنگرشهادت
#پارت53
آلبوم عکس را از علی گرفته و تند تند مشغول ورق زدن شد...
ناگاه نگاهش روی تصویر پسرکی دو ساله قفل شد...
نفس در سینه اش حبس گشته و برای لحظه ای مات عکس شد..
باورش نمیشد خودش باشد...
باورش نمیشد راشا... راشا حیدری... کسی که او را تنها دوست همسرش میدانست...
زکریا باشد...برادرش!
آب دهانش را به سختی فرو برد...
قطره اشکی از گوشه چشمش روانه جاده ی گونه اش شد...
سرش را بالا گرفت...
نگاهش را به علی دوخت و آرام و ناباور لب زد:
زکریا...!
علی بی خبر از همه جا مانند منگ ها به همسرش زل زد...
اندکی گذشت اما ضحی هیچ نمیگفت و نگاهش بین علی و عکس در گردش بود...
و هر چند ثانیه همین کلمه را تکرار میکرد:
زکریا...
علی کلافه اوف کشید و لاالهالاالله گفت...
عصبی نام همسرش را به زبان آورد:
ضحی...
اما نگاه ضحی هنوز میخ عکس بود...
جلو رفت و آلبوم را از دست ضحی بیرون کشید...
چند قدم عقب رفت...
روی مبل روبروی ضحی نشست...
اخم کرد و نفس عمیقی کشید:
با غیرت یه مرد بازی نکن ضحی... بعد اون خنده هات تو حرم اعصابم داغونه به شدت...
خنده های تو فقط باید واسه من باشه...
جلوی اون همه آدم... غیرتمو به بازی گرفتی هیچی نگفتم...
الانم که روبروی من نشستی و زل زدی به عکس رفیقم... به عکس یه نامحرم...
نمیخوام داد و بی داد راه بندازم و کاری کنم که بعدا پشیمون بشم...
پس خواهش میکنم ازت درست واسم توضیح بده..
دلیل خندت تو حرمو توضیح بده... دلیل گریتو دلیل تعجبتو...
ضحی به علی خیره شد و خیلی خلاصه توضیح داد:
نامحرم نیس..
اشک ریخت و نگاهش را به تابلوی بالای تلویزیون دوخت:
داداشمه..
چشم های علی گرد شد:
داداشت؟؟؟
سرتکان داد و آرام شروع به صحبت کرد:
وقتی حرمو منفجر کردن...
من هشت ماهم بود.. اون موقعا یه داداشم داشتم.. اسمش زکریا بود.. همونجا وسط هرج و مرج گم شد...
مامانم میگه هرجا.. هرچی دنبالش گشتیم نبود..
مامانم هنوز که هنوزه بی قراره واسه پسرِ گمشدش...
هق زد و به آلبوم عکس در دستان علی اشاره کرد:
و من... الان عکس داداشمو تو آلبوم راشا دیدم...
داداش گمشده ی من...
صدایش لرزید:
رفیق تویه که الان تو کماس...
علی سرش تیر کشید...
چشم بست و دستش را روی پیشانی اش گذاشت..
حقیقت واقعا بزرگ و برای علی غیر قابل باور بود...
رفاقتی که از یک تصادف شروع شد.... وحال...
واقعا شوک بزرگی بود...
یعنی ... راشا... رفیقش... برادر همسرش بود؟؟؟
نفس عمیقی کشید...
سرش را به طرفین تکان داد و سعی کرد بر خود مسلط باشد..
صدایش میلرزید اما مهم نبود:
گریه نکن ضحی..
یه چیزی میگم خوب گوش کن.
چشمش را بست و کمی سکوت کرد:
میدونم خیلی سخته...ولی حقیقته... راشا...
یا همون زکریا فرقی نداره..الان تو کماس.
گفتن این حقیقت به پدر و مادرت فعلا صلاح نیست..
نفس عمیقی کشید و گفت...
گفت چیزی را که بیم داشت از اتفاق افتادنش:
اگه... به پدر و مادرت بگیم راشا همون زکریاس..و خدایی نکرده... زبونم لال.. راشا به هوش نیاد..
پدر و مادرت نابود میشن..
نابود میشن اگه بهشون بگیم پسرتون.. کسی که این همه سال دنبالش بودین پیدا شده ولی نیمه جونه... تو کماس... و امکان زنده موندنش خیلی کمه... قطعا ضربه بزرگی میخورن..
پس چیزی بهشون نگو... بزار فک کنن پسرشون هنوز گمشدس... تا وقتی که تکلیف موندن..یا رفتن راشا مشخص میشه چیزی نگو بهشون..
بهشون چیزی نگو و بزار این بار... رو شونه های خودم و خودت باشه.
ضحی بلند زیر گریه زد و نالید:
علی... اگه مامان بابام بفهمن پسرشون.. پسری که نوزده سال دنبالش بودن پیدا شده اما تو کماس.. دق میکنن علی... دق میکنن..
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
از نویسنده ی داستان #پشتسنگرشهادت درمورد اسمش سوال داشتین
اینم جواب خانوم شفاهی👇
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت53 آلبوم عکس را از علی گرفته و تند تند مشغول ورق زدن شد... ناگاه نگاهش روی تص
بسم الله الرحمن الرحیم
#پشتسنگرشهادت
#پارت54
سرش را به شیشه تکیه داد و نگاهش را به برادرش دوخت:
سلام داداشی...
بی معرفت چرا خوابی؟؟
تازه پیدات کردم...پاشو بزار حداقل یه بار داداش صدات کنم...
یعنی همینجوری میخوای بزاری بری؟؟
به فکر من و زیتون نیستی؟؟؟
به فکر مامان و بابا نیستی؟؟
مگه نمیخواستی مامان بابای واقعیتو ببینی؟؟
مگه نمیخواستی بدونی چه جور آدمایی هستن...
مگه نمیخوای بدونی دنبالت گشتن یا نه؟؟
پس ترو خدا... ترو خدا بیدار شو...
بیدار شو و دیگه نذار مامان و بابا غصه بخورن...
دلم داره میترکه داداش...
علی گفت به هیچکس نگم پیدات کردم...
خیلی سخته نگه داشتن راز به این مهمی...
پس نرو لطفا...بیدار شو...بیدارشو و نذار این راز مهم تا آخر دنیا رو دلم بمونه...
اگه بری من چیکار کنم؟؟
اگه بری میمیرم... پس نرو...
خواهش میکنم ازت چشماتو وا کن...
هق زد....
هق زد و به آینده اندیشید...
آینده ای نامعلوم...
نگاه خیره اش از راشا گرفته نمیشد...
دلش میخواست هرچه زودتر به پدر و مادرش بگوید فرزندشان... زکریا ی عزیزشان...پسرک گمشده شان... پیدا شده....
اما نمیخواست بگوید نیمه جان است..
نمیخواست بگوید در کماست...
دلش میخواست همین حالا برادرش چشم باز کند...
چشم باز کند تا ضحی بتواند تمام مهر و محبت..
تمام دلتنگی های این چند سال را به او نشان دهد...
دلش میخواست راشا چشم باز کند تا بتواند به او بگوید که خواهرش است...
دلش خیلی چیز ها میخواست..
اما تا چشمان راشا باز نمیشد... هیچ یک محقق نمیگشت.💔
با نشستن دست علی روی شانه اش چشم از راشا گرفت و همسرش را نگاه کرد...
ولی نگاه علی خیره به دستگاهی بود که ضربان قلب راشا را نشان میداد..
ضحی رد نگاه علی را گرفت...
به خط صافی رسید که نشان از حال خراب قلب راشا داشت...
هیچ نمی دید...
هیچ نمی شنید...
شاید هم نمیخواست که ببیند...
نمیخواست که بشنود..
نمیخواست ببیند که پرستاران و دکتران با عجله به اتاق برادرش رفتند...
نمیخواست ببیند راشا حتی با تلاش فراوان آنها هم احیا نشد...
میخواست کور شود و نبیند ملحفه سفیدی را که پرستاران روی سر برادرش کشیدند...
دست و پایش شل شد...
نمیتوانست گریه کند..
اصلا باورش نمیشد که راشا...
برادر تازه پیدا شده اش....
قلبش ایستاد... و برای همیشه از دنیا رفت..
به علی نگاه کرد که روی زمین .. کنار در نشسته و خیره به روبرو بود..
هیچ کار نمیکرد... هیچ حرفی نمیزد...
فقط و فقط به روبرو نگاه میکرد..
و این ضحی را میترساند..
به طرف علی قدم برداشت و با درد و عجز صدایش زد:
علی..
درست همان موقع بود که حامد.. محمد و هدی با عجله به طرفشان دویدند..
پرستاران که پیکر بی جان راشا را از اتاق بیرون آوردند خشکشان زد..
هدی زودتر از بقیه به خودش آمد..به سمت راشا رفت..
باورش برایش سخت بود..
که همسرش.. عشقش..
همسری که فقط چند ساعت در کنارش خاطره داشت..
دیگر جان در بدن ندارد..
دیگر نفس نمیکشد..
آرام آرام به طرف تخت رفت..
دستش را دراز کرد تا ملحفه را از روی صورت فرد کنار بزند..
دلش میخواست کسی غیر از راشا را ببیند..
اما..
حقیقت تلخ تر از آن بود که با دل هدی تازه عروس کنار بیاید..
هدی با دیدن صورت راشا تاب نیاورد..
جیغ بلندی کشید و از حال رفت..
از حال رفت و ندید برادرانش چه حالی دارند..
ندید محمدِ همیشه خندان..مانند ابر بهار می گرید..
ندید حامد را که مردانه بغض کرده و صبورانه این غم بزرگ را به دوش می کشید...