‐یاامیرالمؤمنین‐
'وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِي النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّي أُحِبُّكَ'
اگر در دوزخم افكني؛ به دوزخيان !
اعلام خواهم كرد كه تو را دوست دارم ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نبضهرخآنوادهیاحیـدر🤍((:
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت45 _مامان... هدی کو ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ _ تو آشپزخونس.. داره ظرفا رو میشوره. به آشپزخان
#پشتسنگرشهادت
#پارت46
به عکس روبرویش زل زد و برای بار صدم شماره راشا را گرفت:
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.
و باز هم همین جواب تکراری....
صدای اذان آمد.
وضو گرفت و پس از خواندن اذان و اقامه قامت بست و الله اکبر گفت.
رکعت دوم نماز بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد..
اما زنگ موبایل که از نماز مهمتر نبود.. بود؟؟
قطعا نه..
با آرامش نمازش را به پایان رساند.. تسبیحات حضرت زهرا را گفت و سپس موبایلش را برداشت:
یک تماس بی پاسخ از راشا.
چشمانش برق خوشحالی زد و شماره راشا را گرفت..
بر خلاف این هفت روز صدای بوق آمد.
یک بوق...
دو بوق...
سه بوق...
آنقدر بوق خورد تا قطع شد.
نا امید نشد و باز هم تماس گرفت.
سه بار.. چهار بار.. پنج بار...پشت هم تماس میگرفت و تنها پاسخش صدای نازکی بود که میگفت:
مشترک مورد نظر پاسخگو نمیباشد.. لطفا بعدا تماس بگیرید.
تماس های پشت همش بالاخره نتیجه داد و صدای گرفته ای از آن طرف خط گفت:
سلام.
داد کشید:
سلام و درد... سلام و کوفت... خر.. الاغ... حِمار... دانکی... بی شعور...
خندید:
آرام باش برادرِ من.. نفس عمیق بکش.
اوج عصبانیت علی همین بود.. انواع خر به زبان های مختلف..
و حال که بی شعور هم گفته بود یعنی خیلی بیشتر از خیلی عصبی است.
_ خیلی خری راشا..
پاسخی نشنید:
چرا حرف نمیزنی الاغ.. همرو کشتی از نگرانی... ردی.. خبری.. نامه ای.. بی خبر یهو رفتی گم و گور شدی که چی بشه...حالت خوبه؟؟ سالمی؟؟ سلامتی؟؟ الووو.. چرا جواب نمیدی.. زنده ای؟؟
_دِ آخه برادرِ من... رفیق من... مگه تو اجازه میدی من اعلام حضور کنم؟؟
_ راشا.. فقط بگو کجایی تا بیام کلتو بکنم تحویل داعِشِت بدم.
راشا خندید:
تحویل داعشت بدم؟؟ این چه ادبیاتیه آخه؟؟
_ یعنی دلم میخواد پیدات کنم انقد بزنمت که سیاه و کبود بشی..کجایی؟؟؟
_ پیدام کردی بزن.
_ میگم کجایی؟؟
_یه جا زیر آسمون خدا..
_ راشا.. اعصاب ندارم.. تا پنج میشمرم.. گفتی کجایی دستت درد نکنه.. نگفتی قطع میکنم یه جوری گم و گور میشم تا عمر داری دنبالم بگردی..
پاسخی نشنید:
یک...
دو...
سه...
چهار...
_ ........ء
_ راشا پنج بگم واسه همیشه از زندگیت میرم بیرون... از من گفتن بود.
پن...
_ جمکرانم... قم.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت46 به عکس روبرویش زل زد و برای بار صدم شماره راشا را گرفت: دستگاه مشترک مورد
#پشتسنگرشهادت
#پارت47
محمد نالید:
نیست...
حامد خمیازه ای کشید و نگاهی به ساعتش کرد:
ساعت نزدیک یکه... بریم هتل فردا پیداش میکنیم...
_ اصلا شاید رفته حرم.... شاید یه جا تخت خوابیده و خواب پادشاه هفتمو میبینه... اصلا کی گفته اینجاس؟؟؟ چرا انقد مطمئن میگی اینجاس..
علی کمی اطرافش را نگاه کرد:
نه من مطمئنم همین جاس.
ناگاه هیجان زده دستش را به سمتی گرفت:
اون نیست؟؟؟ اونجا... اون گوشه.
محمد و حامد رد دست علی را دنبال کردند و رسیدند به پسرکی که بیش از حد شبیه راشا بود...هنذرفری در گوشش گذاشته و نگاهش خیره به گنبد فیروزه ای بود.
**************************
خمیازه کشید و نگاه به گنبد فیروزه ای دوخت.
با حال خراب پا به این مسجد گذاشته بود اما حال دلش آرام بود..
آرامِ آرام...
غمگین بود از جواب منفی هدی... اما حال قلبش خوب بود...
آقا قلب شکسته اش را ترمیم کرده بود...
جوری که حتی یک ترک کوچک هم روی آن باقی نمانده بود...
لبخند زد...
هنذرفری اش را به موبایلش متصل کرد و دعای عهد را پلی کرد...
در این هشت روز... آنقدر دعای عهد را گوش کرده بود که کلمه به کلمه ی آن را حفظ بود..
الهم رب النور العظیم.... و رب الکرسی الرفیع...
مصمم بود برای گرفتن جواب مثبت از هدی...
آمده بود وسعت قلبش را زیاد کند...
تا هرچه شنید غمگین نشود...
آمده بود وسعت قلبش را زیاد کند تا اگر باز هم توسط عشقش پس زده شد... نا امید نشود... غمگین نشود...و تلاش کند...
آنقدر تلاش کند تا قلب هدی نرم شود و جواب مثبت بدهد..
غرق بود در دعا...
که ناگاه موبایل از دستش کشیده شد...
و هنذرفری از گوشش بیرون آمد.
اخم کرد و خواست بایستد...
که دستی پشت گردنش فرود آمد:
آخ...
نگاهش را بالا برد و رسید به....
حامد...علی... و محمد.
گیج ایستاد و نگاهشان کرد:
شما.. اینجا.. چیکار میکنین؟؟؟
چطوری پیدام کردین؟؟
علی خشمگین نگاهش کرد و با زانو لگد محکمی به شکمش زد..
خم شد:
آیییییی....
حامد فرصت ناله کردن به او نداد و با نوک کفشش لگد نه چندان آرامی به ساق پایش زد...
_ آخ.. نک...
با فشرده شدن شانه اش زیر دست محمد حرف در دهانش ماسید:
ایییییی... نک..ن... نکن...درد میگیره بی شعور.
محمد شانه اش را رها کرد و علی ضربه ای به پس سرش زد:
هشت روزه بی خبر گذاشتی رفتی.. حقته بزنیم تیکه پارت کنیم.. تا تو باشی دیگه ما رو تو نگرانی نزاری..
و باز شروع کردند به زدن...
مردم دورشان جمع شده بودند و تماشایشان میکردند..
ناگاه فریاد کشید:
اَه .. بسه دیگه... چرا وحشی بازی در میارین...ملت دارن نگامون میکنن... از مردم خجالت نمیکشین .. به جهنم... از امام زمان خجالت بکشین.. تو مسجد آقا جای کتک کاریه؟؟
جمع کنین خودتونو دیگه..
با فریاد های راشا.. جمعیت کمی... فقط کمی متفرق شدند..
علی کمی با اخم نگاهش کرد و یکهو او را در آغوش برادرانه اش غرق کرد:
خاک تو سر بی شعورت کنن....چی ازت کم میشد یه خبری میدادی؟؟؟؟ کشته میشدی؟؟؟
از آغوش علی بیرون آمد و دستانش را در جیبش فرو کرد:
بله کشته میشدم... نیاز داشتم به تنهایی...
چرا اومدین دنبالم؟؟
حامد لبخند زد:
اومدیم از صدف تنهایی و ناراحتی در بیاریمت..
تلخ لبخند زد:
تا خودم نخوام نمیشه.. بی خود تلاش نکنین.
محمد به راشا زل زد:
آهان.. اونوقت خودت نمیخوای؟؟؟
_نه..نمیخوام.
علی وارد بحث شد:
مطمئنی خودت نمیخوای بیای بیرون؟؟
_بله.. مطمئنم.
محمد چرخید و زل زد به گنبد فیروزه ای:
حتی.. اگه نظر خواهرم عوض شده باشه..
برگشت و خیره نگاه متعجب راشا شد:
و جوابش مثبت باشه...بازم میخوای تو صدف تنهاییت بمونی؟؟
پوزخند زد:
خوشحالی من اونقدری مهم نیست که به خاطرش دروغ بگین.
علی دستش را روی شانه راشا گذاشت:
چرا باید دروغ بگیم؟؟
نگاهش را به حامد دوخت:
یعنی دروغ نیست؟؟؟ محاله راست باشه.
حامد تبسمی کرد و آرام لب زد:
خیالت تخت.. راسته راسته.
ناباور خندید:
یعنی.. من باور کنم؟؟
مطمئن باشم؟؟
محمد چشمکی زد و پلک روی هم نهاد..
علی گفت:
مطمئن باش..
قهقهه زد و تقریبا فریاد کشید:
خدایا شکرت...
چاکرتم امام زمان...
محکم محمد را در آغوش گرفت..
بلند تر از قبل خندید:
خدایا شکرت..
خدایا شکرت...
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماهمهدرراهعلیابنابیطالبیم💛((:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعه ها یکی یکی رفته و خبر از تو نیومد...🤍
4_5827897632827114219(1).mp3
6.43M
_خدایٰاامشبمیخامشکایتکنم
ازدستقلبم...!(:💔
26.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕌 آب گوارا در اطراف صحن با عظمت حضرت علی علیه السلام
#فاروقِاعظمعلیوساقیکوثرعلی
#نائبِمرسلعلیوشافعِمحشرعلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه،شب زیارتی اباعبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌨لحظات ناب بارش برف
در سالروز میلاد رحمت الهی حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام در حرم امام رضا😍😍😍
😇دوستانتان را به دیدن این لحظات پر از آرامش دعوت کنید.#نماهنگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبِ جمعه است!!!
هوایت نکنم، میمیرم🥀💔