مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت45 _مامان... هدی کو ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ _ تو آشپزخونس.. داره ظرفا رو میشوره. به آشپزخان
#پشتسنگرشهادت
#پارت46
به عکس روبرویش زل زد و برای بار صدم شماره راشا را گرفت:
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.
و باز هم همین جواب تکراری....
صدای اذان آمد.
وضو گرفت و پس از خواندن اذان و اقامه قامت بست و الله اکبر گفت.
رکعت دوم نماز بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد..
اما زنگ موبایل که از نماز مهمتر نبود.. بود؟؟
قطعا نه..
با آرامش نمازش را به پایان رساند.. تسبیحات حضرت زهرا را گفت و سپس موبایلش را برداشت:
یک تماس بی پاسخ از راشا.
چشمانش برق خوشحالی زد و شماره راشا را گرفت..
بر خلاف این هفت روز صدای بوق آمد.
یک بوق...
دو بوق...
سه بوق...
آنقدر بوق خورد تا قطع شد.
نا امید نشد و باز هم تماس گرفت.
سه بار.. چهار بار.. پنج بار...پشت هم تماس میگرفت و تنها پاسخش صدای نازکی بود که میگفت:
مشترک مورد نظر پاسخگو نمیباشد.. لطفا بعدا تماس بگیرید.
تماس های پشت همش بالاخره نتیجه داد و صدای گرفته ای از آن طرف خط گفت:
سلام.
داد کشید:
سلام و درد... سلام و کوفت... خر.. الاغ... حِمار... دانکی... بی شعور...
خندید:
آرام باش برادرِ من.. نفس عمیق بکش.
اوج عصبانیت علی همین بود.. انواع خر به زبان های مختلف..
و حال که بی شعور هم گفته بود یعنی خیلی بیشتر از خیلی عصبی است.
_ خیلی خری راشا..
پاسخی نشنید:
چرا حرف نمیزنی الاغ.. همرو کشتی از نگرانی... ردی.. خبری.. نامه ای.. بی خبر یهو رفتی گم و گور شدی که چی بشه...حالت خوبه؟؟ سالمی؟؟ سلامتی؟؟ الووو.. چرا جواب نمیدی.. زنده ای؟؟
_دِ آخه برادرِ من... رفیق من... مگه تو اجازه میدی من اعلام حضور کنم؟؟
_ راشا.. فقط بگو کجایی تا بیام کلتو بکنم تحویل داعِشِت بدم.
راشا خندید:
تحویل داعشت بدم؟؟ این چه ادبیاتیه آخه؟؟
_ یعنی دلم میخواد پیدات کنم انقد بزنمت که سیاه و کبود بشی..کجایی؟؟؟
_ پیدام کردی بزن.
_ میگم کجایی؟؟
_یه جا زیر آسمون خدا..
_ راشا.. اعصاب ندارم.. تا پنج میشمرم.. گفتی کجایی دستت درد نکنه.. نگفتی قطع میکنم یه جوری گم و گور میشم تا عمر داری دنبالم بگردی..
پاسخی نشنید:
یک...
دو...
سه...
چهار...
_ ........ء
_ راشا پنج بگم واسه همیشه از زندگیت میرم بیرون... از من گفتن بود.
پن...
_ جمکرانم... قم.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد