#پشتسنگرشهادت
#پارت44
درب اتاق را باز کرده و به راشا تعارف زد:
بفرمایید...
با اصرار زیاد حامد و محمد راضی شده بود راشا به خاستگاری اش بیاید..
حرف حساب برادرانش این بود که ندیده نه نگو..
اجازه بده راشا بیاید.. حرفهایش را بزند.. حرفهایت را بزن.. اگر مشکلت حل نشد جواب منفی ات را رسماً اعلام کن.
روی تختش نشست و با سر پایین افتاده منتظر شد راشا شروع کند.
چند دقیقه گذشت اما تنها صدای توی اتاق صدای نفس های عمیقی بود که راشا میکشید..
نفس کلافه ای کشید و شروع به صحبت کرد:
نمیدونم میدونین یا نه..
ولی من همون روز اول که قضیه خاستگاری مطرح شد جواب منفیمو دادم...
اگر الان شما اینجا هستید به اصرار حامد و محمدِ و برای رفع سوء تفاهم ها... پس اگر حرفی هست.. شروع کنید لطفا.
_عرض کردین جوابتون منفی بوده.. آیا دلیل خاصی داشته؟؟ میتونم بپرسم چرا؟؟
سعی کرد بدون رودر وایسی حرفش را بزند:
من شما رو درست نمیشناسم... ولی خب از روی مکالمت و حرفاتون با برادرام یه چیزایی از زندگیتون متوجه شدم...
من خودم و شخصیتمو میشناسم... و میدونم که نمیتونم کنار کسی زندگی کنم که تربیتش غربی بوده... قطعا کسی که توی غرب بزرگ شده... رفتارش،افکارش،اخلاق و اعتقاداشم غربیه..
راشا حرفش را قطع کرد:
بله.. فرمایش شما درست.. من توی یک کشور غربی بزرگ شدم... ولی پدر و مادرم مسلمون بودن... مگه توی آمریکا مسلمون نیست؟؟
درسته من گذشتم درست نبوده و برگه سیاه زیاد داره... اما این راشا که الان روبروی شما نشسته... صد و هشتاد درجه با اونی که قبلا بوده فرق داره.
من.. اگر رفتارم.. اخلاقم و اعتقاداتم غربی بودِ.. بوده...الان درست شده.. و دیگه نیست.
اخم کرد:
به هر حال.. من از شما خوشم نمیاد.
راشا اما لبخند زد:
ولی من از شما خوشم میاد... شما جواب مثبت بدین.. قول میدم خوشبختتون کنم...
آدم عاشق این توانایی رو داره که طرف مقابلشو عاشق خودش کنه..
پوزخند زد:
بله.. حرفتون درست.. ولی یادمه یه دختر خانمی بود.. چند هفته پیش... جلوی در خونتون.. گفت دوسِتون داره... گفت عاشقتونه...
سوال پیش میاد.. شما که میگین آدم عاشق میتونه طرفشو عاشق خودش کنه.. چرا نمیرین همون دخترو بگیرید؟؟
اونم عاشقه.. پس این توانایی رو داره شما رو عاشق خودش کنه..
اخم کرد و نفس عمیقی کشید:
هستی... خانم هستی غفوری.
همون دختریه که شما در موردش صحبت میکنید.
به گفته حامد... اون دختر بیماره.. و مشکل روحی روانی داره..
لبخند کجی زد و ادامه داد:
بزارید از اول واستون تعریف کنم..
هستی دوستم بود.. یه دوست از جنس مونث... مث بقیه دوست دخترام.
رابطم باهاش بد نبود.. یعنی خوب بود... میگفت دوسم داره.. محلش نمیدادم و ابراز علاقه هاشو نادیده میگرفتم..
پدر و مادرم که فوت کردن.. از دنیا و عالم بیزار بودم..
تو اون ایام هستی خیلی پاپیچم شد... ولی بعد چند وقت اومد و گفت میخواد بره خارج.. یادم نیست کدوم کشورو گفت..
نمیدونم چی شد که برگشت... اونشب تو مهمونی.. بعد یکسال اولین بار بود که دیدمش.
هدی میان حرفش پرید:
من نگفتم تعریف کنید از خودتون و اون دختر...
گفتم اون حتما قادره شما رو عاشق خودش کنه..
البته طبق گفته خودتون.
_منم هنوز حرفم تموم نشده.. اگر کمی صبر داشته باشین جواب سوالتونم میگیرید.
بعد اون روز.. هستی مزاحمت های زیادی واسم ایجاد کرد...
چه تلفنی.. چه توی خونه.. چه توی شرکت.
یه روز که اومد در خونه.. رفتم تا تکلیفمو باهاش مشخص کنم..
بهش گفتم برو..
گفت دوست دارم... تو نمیدونی عشق چیه..
گفتم میدونم عشق چیه اما یه نفر دیگه رو دوست دارم.
میدونین چی گفت؟؟
گفت من دیوونم.. دیوونه تو.. مجنونم.. گفت مواظب عشقت باش..من سابقه قتل دارم منتظر مرگ عشقت باش..
و رفت...
_خب؟؟ اینا چه ربطی به من داره؟؟
_دقیقا جواب سوالتون همینجاست.. اون دختری که شما میگین میتونه منو عاشق و شیفته خودش کنه.. یه قاتله.. سابقه قتل داره.. اون مریضه.. بیماره.. بیماری روحی روانی داره.
پوزخند روی لبش پررنگ شد:
پس من.. یه دلیل دیگه پیدا کردم واسه جواب منفیم.
یه آدم روانی.. که از قضا سابقه قتل هم داره.. منو تهدید به مرگ کرده.
در ضمن.. حالا که بحث اون دختر شد... بهتره بگم جواب منفی دادنم یه دلیل دیگه هم داره.
اونشب یادمه هستی خانوم داشت صحبت میکرد که شما با فریادتون حرفشو بریدین..
که البته حق داشتین... داشت چوب حراج میزد به آبروتون...
معذرت میخوام که این حرفو میزنم..
چند ثانیه سکوت کرد..
سعی کرد نگاه نکند به اخم های درهم راشا:
ولی من که توی کل عمرم به هیچ پسری.. غیر از برادرام البته.. رو ندادم.. که مبادا پررو بشن..
چرا باید درخواست خاستگاری کسی رو قبول کنم که تا پارسال قربون صدقه ی دخترای مردم میرفته؟؟
کسی که طبق گفته های اون خانم آغوشش روی دوست دختراش باز بوده..قطعا نمیتونه همسر خوبی واسه من بشه...
از کجا معلوم که شما فیلتون یاد هندستون نکنه و بعد چند وقت نخواین به گذشتت