#پشتسنگرشهادت
#پارت53
آلبوم عکس را از علی گرفته و تند تند مشغول ورق زدن شد...
ناگاه نگاهش روی تصویر پسرکی دو ساله قفل شد...
نفس در سینه اش حبس گشته و برای لحظه ای مات عکس شد..
باورش نمیشد خودش باشد...
باورش نمیشد راشا... راشا حیدری... کسی که او را تنها دوست همسرش میدانست...
زکریا باشد...برادرش!
آب دهانش را به سختی فرو برد...
قطره اشکی از گوشه چشمش روانه جاده ی گونه اش شد...
سرش را بالا گرفت...
نگاهش را به علی دوخت و آرام و ناباور لب زد:
زکریا...!
علی بی خبر از همه جا مانند منگ ها به همسرش زل زد...
اندکی گذشت اما ضحی هیچ نمیگفت و نگاهش بین علی و عکس در گردش بود...
و هر چند ثانیه همین کلمه را تکرار میکرد:
زکریا...
علی کلافه اوف کشید و لاالهالاالله گفت...
عصبی نام همسرش را به زبان آورد:
ضحی...
اما نگاه ضحی هنوز میخ عکس بود...
جلو رفت و آلبوم را از دست ضحی بیرون کشید...
چند قدم عقب رفت...
روی مبل روبروی ضحی نشست...
اخم کرد و نفس عمیقی کشید:
با غیرت یه مرد بازی نکن ضحی... بعد اون خنده هات تو حرم اعصابم داغونه به شدت...
خنده های تو فقط باید واسه من باشه...
جلوی اون همه آدم... غیرتمو به بازی گرفتی هیچی نگفتم...
الانم که روبروی من نشستی و زل زدی به عکس رفیقم... به عکس یه نامحرم...
نمیخوام داد و بی داد راه بندازم و کاری کنم که بعدا پشیمون بشم...
پس خواهش میکنم ازت درست واسم توضیح بده..
دلیل خندت تو حرمو توضیح بده... دلیل گریتو دلیل تعجبتو...
ضحی به علی خیره شد و خیلی خلاصه توضیح داد:
نامحرم نیس..
اشک ریخت و نگاهش را به تابلوی بالای تلویزیون دوخت:
داداشمه..
چشم های علی گرد شد:
داداشت؟؟؟
سرتکان داد و آرام شروع به صحبت کرد:
وقتی حرمو منفجر کردن...
من هشت ماهم بود.. اون موقعا یه داداشم داشتم.. اسمش زکریا بود.. همونجا وسط هرج و مرج گم شد...
مامانم میگه هرجا.. هرچی دنبالش گشتیم نبود..
مامانم هنوز که هنوزه بی قراره واسه پسرِ گمشدش...
هق زد و به آلبوم عکس در دستان علی اشاره کرد:
و من... الان عکس داداشمو تو آلبوم راشا دیدم...
داداش گمشده ی من...
صدایش لرزید:
رفیق تویه که الان تو کماس...
علی سرش تیر کشید...
چشم بست و دستش را روی پیشانی اش گذاشت..
حقیقت واقعا بزرگ و برای علی غیر قابل باور بود...
رفاقتی که از یک تصادف شروع شد.... وحال...
واقعا شوک بزرگی بود...
یعنی ... راشا... رفیقش... برادر همسرش بود؟؟؟
نفس عمیقی کشید...
سرش را به طرفین تکان داد و سعی کرد بر خود مسلط باشد..
صدایش میلرزید اما مهم نبود:
گریه نکن ضحی..
یه چیزی میگم خوب گوش کن.
چشمش را بست و کمی سکوت کرد:
میدونم خیلی سخته...ولی حقیقته... راشا...
یا همون زکریا فرقی نداره..الان تو کماس.
گفتن این حقیقت به پدر و مادرت فعلا صلاح نیست..
نفس عمیقی کشید و گفت...
گفت چیزی را که بیم داشت از اتفاق افتادنش:
اگه... به پدر و مادرت بگیم راشا همون زکریاس..و خدایی نکرده... زبونم لال.. راشا به هوش نیاد..
پدر و مادرت نابود میشن..
نابود میشن اگه بهشون بگیم پسرتون.. کسی که این همه سال دنبالش بودین پیدا شده ولی نیمه جونه... تو کماس... و امکان زنده موندنش خیلی کمه... قطعا ضربه بزرگی میخورن..
پس چیزی بهشون نگو... بزار فک کنن پسرشون هنوز گمشدس... تا وقتی که تکلیف موندن..یا رفتن راشا مشخص میشه چیزی نگو بهشون..
بهشون چیزی نگو و بزار این بار... رو شونه های خودم و خودت باشه.
ضحی بلند زیر گریه زد و نالید:
علی... اگه مامان بابام بفهمن پسرشون.. پسری که نوزده سال دنبالش بودن پیدا شده اما تو کماس.. دق میکنن علی... دق میکنن..
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد