eitaa logo
مدافعان حـــرم
917 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
10.7هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16840085351512 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
enc_16899434245089217117682.mp3
3.21M
- اباعبدالله ِمن ، قرص ِ ماه ِ من❤️‍🩹
1_6035069934.mp3
6.85M
از‌ما‌که گذشت ❤️‍🩹
Amir.Boroumand.Ali.Nazaret.Hagh(128).mp3
3.7M
علی‌علمت‌حق:)❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 کفاره تاخیر 💬کسی که بدون عذرشرعی روزه نگرفته، چطوری باید جبران کنه؟ 🔹کفاره تأخیر چیه و چقدره؟ 🔹کسی که روزه قضا داره، می تونه روزه مستحبی بگیره؟ ⭕️ نکته: برای کسب اطلاعات بیشتر حتما به رساله و استفتائات مراجع تقلید رجوع شود.
چه اتفاقی افتاده است؟ چیزی نیست !!! فقط جنگ بود... فقط هوا سرد بود... فقط ماندند ... فقط برای کشورشان... فقط یخ زدند... فقط شرمنده ایم...! شهادت مظلومانه تکاوران تیپ نیرو مخصوص ۵۸ مالک اشتر (مازندران) که در عملیات کربلای ده در منطقه عملیاتی بانه( کورت عراق ) درحالی که مجروح بودند , بر اثرخونریزی شدید ویخ زدن بشهادت رسیدند ۰ روحشان شاد وراهشان پایدار۰
می‌گفت: همیشه عکس یه شهید تو اتاق‌تون داشته باشید، پرسیدیم: چرا؟ گفت: اینا چشماشون معجزه میکنه! هر وقت خواستید گناه کنید، فقط کافیه یه نگاهتون بهشون بخوره، می‌گفت: بنده‌ها فراموش‌کارن، یادشون میره یکی اون بالا هست که همه چیز رو می‌بینه ولی این شهدا انگار انعکاسِ نگاه خدا هستن انگار با نگاه‌شون بهت میگن: ما رفتیم که تو با گناهات ظهور رو عقب بندازی؟ ما رفتیم که تو یادت بره خدایی هست؟ میگی جوونم؟ منم جوون بودم شهید شدم، بهتر نیست یه بهونهٔ بهتر بیاری؟! می‌گفت: خیلی جاها جلوتونو میگیرن. کفراتی
بخشی از وصیتنامه 🌷شهید حسین همدانی🌷 از آقا حلالیت می طلبم که نتوانستم سرباز خوبی باشم، عشق به ولایت و تبعیت از ایشان، سعادتمندی را به همراه دارد، مثل گذشته بدهکارانقلابیم نه طلبکار.
بگویید که احمد جایش خوب است شما فکری به حال خود بکن که هـنوز ماندہ اید ... فرازی از وصیت نامه طلبه شهـید احمد مکیان🌷
ذاتِ هر کس در قیامت نقشِ پیشانی اوست نقشِ پیشانیِ ما باشد : «غلامِ حیدرم»... شبتون بخیر رفقا🌱✨
صبح که بيدار می شويم از واجباتِ ماست سلامٌ علی المهدی🤍✨🕊
✨✨✨✨✨✨ رمان: قسمت_هفتاد یکشنبه بود که زنگ زد بهش گفتم : « اگه قرار نیست بیای ، راست و پوست کنده بگو ، برمی گردم ایران!» گفت : « نه هرطور شده تا یکشنبه هفته بعد خودم رو میرسونم!» نمیدانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز ، شنبه هفته بعد ، چشمم به در و گوشم به زنگ بود .. با اطمینانی که به من داده بود ، باورم نمیشد بدقولی کند یک روز دیگر وقت داشت . . ۲۸ روز به امید دیدنش ، در غربت چشمم به در سفید شد حاج آقا آمد . داخل اتاق راه می رفت . تا نگاهش می کردم چشمش را از من میدزدید .. نشست روی مبل ، فشارش را گرفت .. رفتارش طبیعی نبود حرف نمیزد ، دور و بر امیرحسین هم آفتابی نشد.. مانده بودم چه اتفاقی افتاده قرآن روی عسلی را برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت : « پاشو جمع کن بریم دمشق ! » مکث کرد ، نفس به سختی از سینه اش بالا آمد ، خودش را راحت کرد: « حسین زخمی شده ! » ناگهان حاج خانم داد زد : « نه ، شهید شده به همه اول می گن زخمی شده » سرم روی صفحه قرآن خشک شد داغ شدم ، لبم را گاز گرفتم ، پلکم افتاد . انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین می چرخید .. نمیدانستم قرآن را ببندم یا سوره را تمام کنم یک لحظه هم فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد . . سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز .. نفسم بند آمده بود! فکر می کردم زخمی شده و دارد از بدنش خون می رود .. تابه حال مجروح نشده بود که آمادگی اش را داشته باشم ✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨ رمان: قسمت_هفتاد‌و‌یکم نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم .. مستأصل شده بودم و فقط نماز می خواندم! حاج آقا گفت : « چمدونت رو ببند ! » اما نمی توانستم . حس از دست و پایم رفته بود .. خواهر کوچک محمدحسین وسایلم را جمع کرد . . قرار بود ماشین بیاید دنبالمان در این فرصت ، تندتند نماز می خواندم . داشتم فکر می کردم دیگر چه نمازی بخوانم که حاج آقا گفت : ماشین اومد ! » به سختی لباسم را پوشیدم . توان بغل کردن امیرحسین را نداشتم یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین .. انگار این اتوبان کش می آمد و تمامی نداشت! نمیدانم صبرمن کم شده بودیا دلیل دیگری داشت هی میپرسیدم : « چرا هرچی میریم ، تموم نمیشه ؟ » حتی وقتی راننده نگه داشت ، عصبانی شدم که « الان چه وقت دستشویی رفتنه ؟ » لبهایم می لرزید و نمی توانستم روی کلماتم مسلط شوم می خواستم نذر کنم . شاید زودتر خونریزی اش بند می آمد مغزم کار نمی کرد . ختم قرآن ، نماز مستحبی ، چله ، قربانی ، ذکر ، به چه کسی ؟ به کجا ؟ می خواستم داد بزنم قبلا چند بار می خواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت : « برای چی ؟ اگه با اصل رفتنم مشکل نداری ، کار درستی نیست! وقتی عزیزترین چیزت روبه راه خدا می فرستی که دیگه نذرنداره! هم می خوای بدی هم می خوای ندی ؟ » می گفتم : « درسته که چمران شهید شد و به آرزوش رسید ، ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور می خورد ! زیر بار نمی رفت : می گفت:« ربطی ندارد!» ✨✨✨✨✨✨