مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت16 _مامان...... مامان.... محمّد صدای تلویزیون را زیاد کرد: ای درد ، مثلا دختر
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت17
کافی بود علی ، یکساعت خانه نباشد.
فرصت را غنیمت شمرده و به اتاق پدر و مادرش میرفت.
روبروی عکس آنها مینشسته و اشک میریخت.
اکنون هم همینطور ، روبروی عکس پدرش ایستاده و اشک میریخت:
بابا.... دلم برات تنگ شده...
جلوتر رفت و دستش را روی قاب عکس کشید.
ناگاه قاب عکس لغزید و با صدای بدی روی زمین افتاد.
کاغذی از پشت قاب روی زمین افتاده و زیر شیشه های شکسته قرار گرفت.
دستش را برای برداشتن کاغذ جلو برد.
شیشه کوچکی در انگشتش فرو رفت:
آخ.........
چند قطره خون روی زمین ریخت.
امّا حال خون دستش مهم نبود، کاغذ پشت قاب عکس مهم بود.
کاغذ را برداشت و تکان داد تا خرده شیشه های روی آن بریزد.
کاغذ تا شده بود.
ذره ذره آن را باز کرد:
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
سلام امام رضا جان
سلام امام مهربونم....
چند قطره خون روی کاغذ ریخت و پایین آن درست کنار امضای مادرش را سرخ کرد.
امّا مهم نبود.
میخواست بداند مادرش در این نامه خطاب به امام رضا چه چیزی گفته؟؟
ولی صدای اِف اِف روی اعصابش بود و مانع تمرکزش میشد.
با فکر کردن به اینکه ممکن است علی باشد کاغذ را گوشه ای گذاشت و از پله ها پایین رفت.
آیفون را برداشت:
کیه؟؟؟
دخترک برگشت و راشا کلافه اووووف کشید:
چیکار داری؟؟؟
_باید باهات حرف بزنم...
خون انگشتش قصد بند آمدن نداشت:
کارتو بگو حوصله ندارم...
_خب درو باز کن بیام تو،کار دارم.
_هستی میگم کارتو بگو کار دارم.
_خب یا بیا بریم بیرون یا درو باز کن بیام تو .
_هستی...
_باز کن درو خب.. نمیخورمت که.
دکمه سفید رنگ را فشرد و به آشپزخانه رفت.
آب سرد را باز کرد و انگشتش را زیر آن گرفت.
فکرش درگیر آن کاغذ بود و اصلا تمرکز نداشت.
شیر آب را بست و از روی میز دستمال کاغذی برداشت.
هستی در درگاه آشپزخانه قرار گرفت:
سلام نفس من ، سلام عمر من ، خوبی؟؟؟
با دیدن انگشت راشا ترسیده هی کشید:
وااااای قربونت بشم من دستت چی شده؟؟
جلوتر رفت و دست راشا را گرفت:
ببینم دستتو ، چیکار شده؟؟؟
دستش را از دست هستی بیرون کشید:
آخ ....نکن ... هیچی نشده ، کارتو بگو...
_اینجا؟؟؟ بیا بریم تو پذیرایی ، میگم.
_هستی دارم میگم کار دارم... مسخری کردی منو؟؟
_نه به جان خودت که زندگیمی ، تو بیا کار دارم.
_باشه برو من میام.
از کابینت بالای سرش چسب زخم برداشت و همان طور که از آشپز خانه خارج میشد آن را به انگشتش زد:
خب... اومدم ، کارتو بگو.
_اِ راشا...صبر بده خب..
_درد راشا ... کارتو بگو کار دارم.
دخترک دلخور اخم کرد:
میخوام برم آلمان... برا ادامه درسم.
_به سلامت ، شرت کم.
چشم های هستی لبریز از اشک شد:
راشا.... من یک هفتس کارم شده گریه و زاری ، در حالی که باید خوشحال باشم از تصمیم بابام.
ذهنش درگیر کاغذ بود:
خب خوشحال باش ، کی جلوت رو گرفته؟؟؟
_عشق تو .... چرا نمیفهمی من عاشقتم؟؟؟... زندگی من تویی... قراره چهار سال از زندگیم ، عمرم ، عشقم ، نفسم دور باشم ، چطور میتونم خوشحال باشم؟؟
هستی را دوست نداشت ، حتی به اندازه یک عدس :
میخواستی عاشقم نشی ، من روز اول بهت گفتم یه دوستی ساده.
من گفتم دوست دارم؟؟؟
دخترک اشک هایش روان شد:
نه...نگفتی...ولی چیکار کنم ؟؟؟ عاشقت شدم بی معرفت. مگه عشق دست خود آدمه؟؟؟
_هستی! ولم کن.... حوصله ندارم...اعصاب ندارم.. مامانم رفته.... بابام رفته.... ولم کن هستی... زندگیم جهنم شده ... از این بدترش نکن خواهشا.
_راشا وقتی تو حالت انقد بده من چجوری ولت کنم؟؟؟ چجوری با خیال راحت تو آلمان درس بخونم؟؟؟ خوش و خرم باشم؟؟ چجوری؟؟
_هستی برو دنبال کارت ، برو بزار به زندگیم برسم.
_تو غصه بخوری مامان و بابات زنده میشن؟؟
به من محل ندی زنده میشن؟؟
بیش از ظرفیتش تحمل کرده بود.
فریاد کشید:
نه ، زنده نمیشن ، ولی من می میرم میرم پیششون. می میرم اینجوری خیال تو هم راحت میشه.
صدایش هر لحظه بالاتر میرفت:
آره... رفتن.. مامان بابام رفتن.. دیگه نمیبینمشون.... تنهام گذاشتم... هر دفعه میبینمت باید به یادم بیاری یتیم شدنمو؟؟؟ تنهاییمو؟؟
_راشا.....
_درد راشا.... مرگ راشا.... زهر مار راشا.... ولم کن دیگه .... برو به زندگیت برس... آلمانتو برو... فکر کن راشا مُرد.
_من... عاشقتم.
_به جهنم که عاشقمی ، برو بیرون از خونم.
_راشا....
_هستی.. میری یا خودم بیرونت کنم؟؟
_نمیرم!
ایستاد:
نمیری؟؟؟
هستی هم متقابلا ایستاد:
نه نمیرم راشا ، این رسمشه بعد دوسال دوستی الآن که میخوام برای چهار سال برم آلمان از خونت بیرونم کنی؟؟
چشم بست و نفس عمیق کشید:
هستی ... از جلو چشمام دور شو.
_راشا... من...
فریاد کشید:
میگم از خونه ی من گمشو بیرون.
_راشا....
قندان را از روی عسلی برداشت و به سمت هستی پرتاب کرد :
درد راشا... میگم از جلو چشمام دور شو.
_را....
_فقط برووووو
نویسنده :
سیده زهرا شفاهی راد