مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت21 یک سال بعد: دوشیزه محترمه مکرمه ، سرکار خانم ضحی حکمتی آیا بنده وکیلم شما
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت22
آه کشید و تکانی به تاب داد.
اصلا دوست نداشت به این فکر کند که چند وقت دیگر در این خانه تنها میشود.
بدون علی.....
به یاد آورد گذشته را...
روزهایی که علی برای شاد کردنش،برای لبخند زدنش هرکاری میکرد.
از لطیفه گفتن گرفته...
تا آب بازی...آشپزی....گردش.
دمنوش های خوشمزه ای که درست میکرد و از آنها تعریف میکرد:
برای اعصاب خوبه، برا ناراحتی خوبه، برا سردرد خوبه...
و هزار و یک خاصیت دیگر...
روزهایی که علی، ساعت هفت صبح...
به زور و با کمک آب یخ ، قاشق ، قابلمه وآلودگی صوتی از خواب ناز بیدارش میکرد...
ورزش صبحگاهی....پارک ملت...کله پاچه...بستنی طلاب...
روزهایی که محمد و حامد را دعوت کرده و چهار نفری به گردش میرفتند.
شهربازی...بازار....
خواجه مراد...خواجه اباصلت....بهشت رضا... بازار سپاد...الماس شرق...و از همه مهمتر حرم...
به یاد آورد دوماه پیش را....
اولین نمازی که خواند،حس و حال عجیب خودش و خوشحالی علی.
سجاده،جانماز، قرآن و تسبیحی که از علی هدیه گرفت.
یک مروارید از چشمش افتاد و غلتان تا زیر چانه اش رفت...
دسته گل نرگس روبرویش قرار گرفت:
سرور من...در کجا سیر میکنی؟؟
دسته گل را گرفت و نفس عمیقی کشید..
علی کنارش نشست:
خب؟؟؟ تو را چه شده است؟؟؟
پا روی زمین کشید و آرام آرام تاب را تکان داد:
تو از اینجا بری.....من...افسردگی میگیرم.
تاب را نگه داشت:
داری بیرونم میکنی؟؟ کجا میخوام برم؟؟
_خودت گفتی داری دنبال خونه میگردی ، گفتی نمیشه ضحی خانومو بیاری اینجا.
سر تکان داد:
آها. پس واسه اون ناراحتی.
خب راشا جان..عزیز من...نمیخوام برم استرالیا که.
همینجام. تو مشهد. فقط خونمو عوض میکنم رفیقمو که ول نمیکنم.
_تو بری خونه خودت یادت میره راشا کی بوده ، کجا بوده..کلا فراموشم میکنی...
_چه کسی این را گفته است؟؟
اخم کرد و با لب و لوچه آویزان سر بر روی شانه علی گذاشت:
نمیدونم...
تو بری من تو خونه به این بزرگی چیکار کنم؟؟
نمیشه نری؟؟ تازه حالم خوب شده...
نمیدانست چرا اینگونه رفتار میکند....
در مقابل علی غرورش را کنار میگذاشت...
نگاه علی نیرویی داشت که وادارش میکرد حرف دلش را بزند...
به دور از دروغ ، تظاهر ، مخفی کاری و غرور..
_راشا جان ... هنوز که نرفتم... وقتی برمم توی همین شهرم..من میام اینجا تو میای اونجا.
بعدشم الآنو بچسب که ور دلتم..
صدای موبایل راشا آمد:
😜 حامد 😜
_سلام..جانم؟؟
_علیک سلام. چرا درو باز نمیکنی؟؟ زیر پام هویج سبز شد.
خندید:
ببخشید تو حیاطیم ، الآن میام. بصبر.
تلفن را قطع کرده و همراه علی تا دم در رفت.
درب را گشود:
سلام..
حامد شیرینی به دست وارد شد و محمد هم پشت سرش.
محمد فرصت سلام و احوال پرسی نداد.
راشا را در آغوش گرفت و تقریباً فریاد کشید:
دارم عمو میشم😍😍
راشا و علی حیرت زده به محمد خیره شدند:
ها؟؟؟
_یعنی محمد ، حقته این جعبه شیرینی رو تو سرت خورد کنم.
من دارم بابا میشم..تو چی کاره ای؟؟ میخواستم خودم بگم...فوضول فضایی.
_تو چیکار داری اصلاً؟؟
من که نگفتم حامد داره بابا میشه... گفتم خودم دارم عمو میشم😁
راشا میان بحثشان پرید:
مبارک باشه داداش....
علی هم همان طور که در را میبست گفت:
مبارکا باشه...تبریک میگم رفیق جان...
حامد تشکری کرد و چهار نفری...
در حالی که لبخند میزدند حیاط زیبا را طی کرده و وارد خانه شدند....
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.