eitaa logo
مدافعان حـــرم
843 دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
11.1هزار ویدیو
230 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت22 آه کشید و تکانی به تاب داد. اصلا دوست نداشت به این فکر کند که چند وقت دیگر
_حامد میخواد به مناسبت بابا شدنش ما رو ببره شهربازی... حامد چشم گرد کرد و به محمّد خیره شد: جان؟؟ من؟؟ شهربازی؟؟ کی گفته؟؟ _برادر عزیزت... _برادر عزیزم واسه خودش گفته...من شونصد تا کار دارم... به مبینا گفتم زود بر میگردم... محمد اما دنده اش روی شهربازی گیر کرده بود: خب باش... الان تو برو پیش زنداداش...من میرم خونه. شب میریم شهربازی. علی با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد: گیر دادی ها محمد. راشا نگاهش را به علی دوخت: راست میگه خب.. شیرینی رو واسه خونه و ماشین و اینجور چیزا میدن. ولی حامد داره بابا میشه..پس باید ما رو ببره شهربازی..تازه خودتم هنوز بستنی دامادیتو ندادی. سکوت کرد و با نگاهش ادامه کلام را به محمد سپرد: ایولا داداش..گل گفتی ، الان ساعت چهارِ ، حامد بره خونش منم میرم خونه خودمون بعد ساعت هشت همه باهم روبروی شهربازی پارک ملت. تصویب؟؟؟ **************** لبخند ، عضو جدا نشدنی صورتش بود. امّا.. با ضحی که بود.. صدای ضحی را که می شنید...حتی اگر نام او را هم جایی میدید. لبخندش ، خواه ناخواه عمیق میشد... خیلی عمیق.. تلفن همراهش زنگ میخورد. پاسخ داد: جانم خانم؟؟ _سلام...آقا سیّد. ذوق کرد ، نگاهی به اطرافش انداخت. راشا را ندید امّا محض احتیاط به اتاق رفت و در را بست: آخ من قربون آقا سیّد گفتنات. هر دو سکوت کردند... علی گوش سپرد به ریتم نفس های نامنظم و منقطع ضحی... و ضحی... ضحی جز صدای ضربان تند قلبش صدایی نمیشنید. _خب خانوم. شما که چیزی نمیگی ، اجازه هست من یه چیزی بگم؟؟ _بفرمایید. به دیوار تکیه داد و مصنوعی اخم کرد: من اعتراض دارم. _اعتراض وارد نیست. لحنش را مظلوم کرد: خب باشه..اعتراض نمیکنم. اجازه صادر میکنید یه سوال بپرسم؟؟ _بله. صادر شد. بفرمایید. _چرا اینگونه؟؟ _چی و چگونه؟؟ _چرا میخوای منو بزنی همش؟؟ خب مهربون باش یکم. کل حرفات تو سلام ، باشه و بفرمایید خلاصه میشه‌. آیا این رفتار صحیح است؟؟ ضحی نگاهی به آیینه کرد. تلفن را روی میز گذاشت و مشغول شانه زدن موهایش شد: الان میخواستم یه چیزی بگم غیر سلام و باشه و بفرمایید. حالا که اینجوری گفتین نمیگم. متفکر به سقف زل زد: من پوزش میطلبم. خوبه؟؟ _اوومم خوب که نیستش ولی چون کارم پیشتون گیره میگم...میشه..یعنی.. صدای در آمد: یه لحظه گوشی. در را باز کرد. راشا بود: ساعت هفت و نیمه... آماده ای؟؟ هشت باید اونجا باشیم. سر تکان داد: آره آمادم. فقط چند دقیقه صبر کن تلفنم تموم شه میام پایین. راشا باشه ای گفت و از پله ها پایین رفت. داخل اتاق برگشت و روی تخت نشست: ببخشید..خب؟؟ داشتی میگفتی. _اوومم...میشه..میشه یه.. نفس عمیقی کشید : میشه یه عکس از خودتون برام بفرستید؟؟ تعجب کرد: عکس بدم؟؟ چرا؟؟ _چون که زیرا... _آها این یعنی میخوای عکس منو به دوستات نشون بدی پُز بدی. مگه نه؟؟ _شما فکر کن بله.میفرستین آیا؟؟ _بله که میفرستم. چرا نفرستم؟؟ فقط یه شرط داره. _چه شرطی؟؟ _نمیشه که فقط من عکس بدم..نامردیه. عکس میدم. عکس میگیرم. قبول؟؟ _باشه. قبول..هروقت شما فرستادین منم میفرستم. فعلا یاعلی. تلفن را قطع کرد و فرصت خداحافظی به علی نداد. به تلفن همراهش خیره شد. چرا ضحی اینگونه رفتار میکرد؟؟ تا کی میخواست با علی مثل غریبه ها رفتار کند؟؟ نفس عمیقی کشید و موبایل را در جیبش گذاشت‌. در حال حاضر اولین ، آخرین و بهترین کاری که میتوانست بکند صبر بود..فقط صبر. چشمش به ساعت که افتاد با سرعت جت از جا پرید: واااای دیر شد. پانزده دقیقه راشا را منتظر گذاشته بود.... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد