مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت22 آه کشید و تکانی به تاب داد. اصلا دوست نداشت به این فکر کند که چند وقت دیگر
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت23
_حامد میخواد به مناسبت بابا شدنش ما رو ببره شهربازی...
حامد چشم گرد کرد و به محمّد خیره شد:
جان؟؟ من؟؟ شهربازی؟؟ کی گفته؟؟
_برادر عزیزت...
_برادر عزیزم واسه خودش گفته...من شونصد تا کار دارم... به مبینا گفتم زود بر میگردم...
محمد اما دنده اش روی شهربازی گیر کرده بود:
خب باش... الان تو برو پیش زنداداش...من میرم خونه. شب میریم شهربازی.
علی با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد:
گیر دادی ها محمد.
راشا نگاهش را به علی دوخت:
راست میگه خب.. شیرینی رو واسه خونه و ماشین و اینجور چیزا میدن.
ولی حامد داره بابا میشه..پس باید ما رو ببره شهربازی..تازه خودتم هنوز بستنی دامادیتو ندادی.
سکوت کرد و با نگاهش ادامه کلام را به محمد سپرد:
ایولا داداش..گل گفتی ، الان ساعت چهارِ ، حامد بره خونش منم میرم خونه خودمون بعد ساعت هشت همه باهم روبروی شهربازی پارک ملت.
تصویب؟؟؟
****************
لبخند ، عضو جدا نشدنی صورتش بود.
امّا.. با ضحی که بود.. صدای ضحی را که می شنید...حتی اگر نام او را هم جایی میدید.
لبخندش ، خواه ناخواه عمیق میشد... خیلی عمیق..
تلفن همراهش زنگ میخورد.
پاسخ داد:
جانم خانم؟؟
_سلام...آقا سیّد.
ذوق کرد ، نگاهی به اطرافش انداخت.
راشا را ندید امّا محض احتیاط به اتاق رفت و در را بست:
آخ من قربون آقا سیّد گفتنات.
هر دو سکوت کردند...
علی گوش سپرد به ریتم نفس های نامنظم و منقطع ضحی...
و ضحی... ضحی جز صدای ضربان تند قلبش صدایی نمیشنید.
_خب خانوم. شما که چیزی نمیگی ، اجازه هست من یه چیزی بگم؟؟
_بفرمایید.
به دیوار تکیه داد و مصنوعی اخم کرد:
من اعتراض دارم.
_اعتراض وارد نیست.
لحنش را مظلوم کرد:
خب باشه..اعتراض نمیکنم. اجازه صادر میکنید یه سوال بپرسم؟؟
_بله. صادر شد. بفرمایید.
_چرا اینگونه؟؟
_چی و چگونه؟؟
_چرا میخوای منو بزنی همش؟؟ خب مهربون باش یکم.
کل حرفات تو سلام ، باشه و بفرمایید خلاصه میشه. آیا این رفتار صحیح است؟؟
ضحی نگاهی به آیینه کرد.
تلفن را روی میز گذاشت و مشغول شانه زدن موهایش شد:
الان میخواستم یه چیزی بگم غیر سلام و باشه و بفرمایید. حالا که اینجوری گفتین نمیگم.
متفکر به سقف زل زد:
من پوزش میطلبم. خوبه؟؟
_اوومم خوب که نیستش ولی چون کارم پیشتون گیره میگم...میشه..یعنی..
صدای در آمد:
یه لحظه گوشی.
در را باز کرد. راشا بود:
ساعت هفت و نیمه... آماده ای؟؟ هشت باید اونجا باشیم.
سر تکان داد:
آره آمادم. فقط چند دقیقه صبر کن تلفنم تموم شه میام پایین.
راشا باشه ای گفت و از پله ها پایین رفت.
داخل اتاق برگشت و روی تخت نشست:
ببخشید..خب؟؟ داشتی میگفتی.
_اوومم...میشه..میشه یه..
نفس عمیقی کشید :
میشه یه عکس از خودتون برام بفرستید؟؟
تعجب کرد:
عکس بدم؟؟ چرا؟؟
_چون که زیرا...
_آها این یعنی میخوای عکس منو به دوستات نشون بدی پُز بدی. مگه نه؟؟
_شما فکر کن بله.میفرستین آیا؟؟
_بله که میفرستم. چرا نفرستم؟؟ فقط یه شرط داره.
_چه شرطی؟؟
_نمیشه که فقط من عکس بدم..نامردیه.
عکس میدم. عکس میگیرم. قبول؟؟
_باشه. قبول..هروقت شما فرستادین منم میفرستم. فعلا یاعلی.
تلفن را قطع کرد و فرصت خداحافظی به علی نداد.
به تلفن همراهش خیره شد.
چرا ضحی اینگونه رفتار میکرد؟؟
تا کی میخواست با علی مثل غریبه ها رفتار کند؟؟
نفس عمیقی کشید و موبایل را در جیبش گذاشت.
در حال حاضر اولین ، آخرین و بهترین کاری که میتوانست بکند صبر بود..فقط صبر.
چشمش به ساعت که افتاد با سرعت جت از جا پرید:
واااای دیر شد.
پانزده دقیقه راشا را منتظر گذاشته بود....
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد