مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت17 کافی بود علی ، یکساعت خانه نباشد. فرصت را غنیمت شمرده و به اتاق پدر و مادرش
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت18
به محض خروج هستی به آشپزخانه رفته و لیوانی آب خورد.
چند نفس عمیق کشید و به اتاق پدر و مادرش رفت.
کاغذ را برداشت ، گوشه ای نشست و شروع به خواندن کرد:
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
سلام امام رضا جان....
سلام امام مهربونم....
سلام جانم به قربانت....
من ، چهارسال پیش در همین روز ، روبروی گنبدت گله کردم...
گله کردم از اینکه نمیتوانم مادر شوم...
گله کردم و بچه خواستم...
یا امام رضا... چهارسال پیش در همین روز روبروی گنبدت ، میان خون و جنازه.... میان دود و انفجار...
خودت پسرم را به من دادی.
هیچگاه فراموش نمیکنم آن روز را....
روزی که به زحمت همسرم را راضی کردم تا به زیارتت بیاییم....
از تو و خدایت گله کردم و بچه خواستم....
و تو ای ضامن آهو لطفت را در حقم تمام کردی آن لحظه که میان انفجار پسرکی دو ، سه ساله به آغوشم آمد و مرا مامان خطاب کرد.
به آغوشم آمد و در آغوش من از هوش رفت.
اگر در آن روز ، آن پسر که حال جان من است مرا با مادرش اشتباه گرفت از لطف تو بود.
نمیدانم حال پدر و مادر واقعی راشایم زنده هستند یا نه.
اما امیدوارم من و همسرم را ببخشند.
کمکم کن بتوانم پسرم را درست تربیت کنم.
یا انیس النفوس از لطفت سپاسگزارم...
جانم به فدایت از تو متشکرم....
امضا:
آتوسا مردان حسینی.
۱۳۷۷/۰۳/۳۰
قطرات اشکش نشان از دل بارانی اش بود.
چگونه میتوانست باور کند عمری کسانی را پدر و مادر خطاب کرده که پدر و مادرش نبودند؟؟؟
دیگر نمیتوانست حقیقت را کتمان کند.
باید قبول میکرد که پدرش هنگام مرگ توهم نزده....
باید قبول میکرد عمری کنار افرادی زندگی کرده که هیچ نسبتی با او نداشته اند...
و باید قبول میکرد این را که در حرم پیدایش کرده اند...
اما.....
چگونه؟؟؟؟
سرش را روی سرامیک های سرد کف اتاق گذاشت و از ته دل ضجه زد....
اشک ریخت و هق زد...
********
صابخونه.... کجایی؟؟؟ من اومَد...
چشم هایش روی شیشه های شکسته کف پذیرایی قفل شد.
چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟
_راشا...
جوابی نشنید.
دسته گل نرگس را روی مبل گذاشت و از پله ها بالا رفت:
راشا....
درب اتاق راشا باز بود.
نگاهی به داخل آن انداخت کسی نبود:
راشا... کجایی؟؟
از پله ها پایین رفت و شماره راشا را گرفت:
در حال حاضر مشترک مورد نظر پاسخگو نمیباشد.
لطفا بعدا تماس بگیرید.
چاره ای غیر از صبر کردن نداشت.
پس از تعویض لباس دستی به سر و روی خانه کشید.
شیشه ها را جارو کشید و قند ها را جمع کرد.
گل های نرگس را در آب گذاشت و خسته روی مبل نشست.
موبایلش را برداشت و دوباره شماره راشا را گرفت...........
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت18 به محض خروج هستی به آشپزخانه رفته و لیوانی آب خورد. چند نفس عمیق کشید و به
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت19
چند ثانیه بعد صدای گرفته راشا در گوشش پیچید:
سلام ، بله؟؟
_سلام ، کجایی تو؟؟؟ خوبی؟؟؟
_علی تویی؟؟؟
_آره علی ام . خوبی؟؟؟
صدایش بغض داشت:
خوبم....
_مطمئنی؟؟ کجایی؟؟؟
نفس عمیقی کشید و پاسخ علی را داد:
حرم.....
چشم های علی تقریبا از حدقه در آمد:
حرم؟؟؟؟؟
***********
زانوانش را در بغل گرفته و روبروی گنبد به دیوار تکیه زده بود:
نمیدونم چرا اومدم پیشت.
شاید اومدم ببینم مامان و بابام کجا منو پیدا کردن.
اصلا اومدم ازت شکایت کنم.
مامانم بچه خواست ، درست.
این همه بچه!
چرا من؟؟؟
چرا منو از خانواده اصلیم جدا کردی؟؟؟
مامانم تو نامه گفته بودش روبروی گنبد ازت بچه خواست و تو منو بهش دادی.....
الآن من روبروی گنبدت ازت میخوام منو به خانواده اصلیم برسونی....
نمیدونم قضیه دود و انفجار اون سال چی بوده.
یه جایی خوندم که تو اون سال حرمو منفجر کردن.
امام رضا مامان بابای اصلی من زنده ان؟؟؟
تو ازشون خبر داری؟؟؟
قطرات اشک میهمان صورتش شد:
tired of depression....
(خسته شدم از افسردگی)
tired of grief of....
(خسته شدم از غم و اندوه)
grief of crying..
(از غصه از گریه)
Help me get away from this....
(کمکم کن از اینا دور شم)
Help me flnd my real family...
(کمکم کن خونواده اصلیمو پیدا کنم)
Let's make a promise...
(اصلا بیا یه قولی بدیم)
تو کمکم کن از غم و غصه و افسردگی دور شم.
کمکم کن زندگیم درست شه.
منم تلاش میکنم اونی بشم که تو دوست داری.
قول نمیدما ... سعی میکنم.
از علی سوال میکنم و کارای آسونی رو که تو دوست داری انجام میدم.
تو کمکم کن مامان بابامو پیدا کنم.
منم تلاش میکنم آدم شم.
قبول؟؟؟؟
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسیمارانخواست...❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شمایلتوبدیدمنهعقلماندونههوشم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آبرودارقبیلهاستنزن...💔
شبجمعهاستهوایتنکنمبیچارهام💔
Hossein Taheri _ Ah Az Doori (128).mp3
4.02M
منمیترسمکهبمیرمنبینمحرمتورو؛ازاینغممیمیرم!(:💔
AUD-20220709-WA0016.mp3
10.06M
نوشتهخداروقلبم؛امیریحسین!(:♥
توییکههمشدستمرومیگیریحسین!
4_5827897632827114219(1).mp3
6.43M
_خدایٰاامشبمیخامشکایتکنم
ازدستقلبم...!(:💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرش تویی که میمونی برام..(:♥🚶🏻♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میریزه اشکام،تنهایِ تنهام...(((:💔🌧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه خوش است وقت مُردن...!(:💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خب آخه من یه آخوندم...😂
میشم فداااشش اثری ماندگار از شیخ صالح
خیلی خوب بود👌😂
دانش آموز یازده ساله، شهید امیرعلی بامری از خانواده افغانستانی اهل سنت
خیلی خانه سادهای داشتن
مشخص بود امیرعلی در فقر بزرگ شده
باباش میگفت امیرعلی میرفت کار میکرد کمک خرج ما بود
امیرعلی میگفت که بابا تو قند داری، نمیخواد بری کارتون جمع کنی، من میرم دم مغازه کار میکنم، خرجی خودم و مدرسه رو درمیارم، به شماهم میدم
عاشق حاج قاسم بود
همش میگفت بریم گلزار، بریم بیتالزهرا، همون جایی که حاج قاسم فاطمیه میرفت اونجا....
وقتی میرفت گلزار، همه قبور شهدارو آب میریخت و تمیز میکرد
یازده سالش بود ولی اندازه آدم سی چهل ساله میفهمید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام بچههای گردان کُمیل در عملیات کربلای ۵ برای مردم ایران
مردم ایران به گوشید 📞
🌷شهید مهدی زین الدین:
هرگاه #شب_جمعه شهدا را یاد کنید
آنها شما را نزد اباعبدالله (ع) یاد می کنند🥀
یادکنیم شهدا را با ذکر صلوات و فاتحه
#شهیدانه
50.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 حضور رهبر انقلاب در منزل شهید احمدی روشن
به مناسبت سالروز شهادت مصطفی احمدی روشن
#شهیدانه
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت19 چند ثانیه بعد صدای گرفته راشا در گوشش پیچید: سلام ، بله؟؟ _سلام ، کجایی تو
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت20
نگاه از خورشید در حال غروب گرفت.
دو ، سه ساعتی میشد که در حرم بود:
امام رضا... حسش نیست برم خونه...
حرمت خیلی باحاله... با اینکه خیلی شلوغه خیلیم آرومه..
اصلا یه حال و هوای خاصی داره.....
آرامش داره.
آه کشید:
کاش زودتر اینجا رو کشف میکردم....
مامانم وقتی زنده بود زیاد میومد حرم.. ولی تنها.
خیلی دوست داشت منم باهاش بیام.
ولی من میموندم خونه پیش بابام..
تنها جایی که مامانم تنها میومد حرم بود.
ناگاه سوالی برایش پیش آمد:
یعنی مامان واقعیم مثل مامان آتوسا مهربونه؟؟
با فکر کردن به اینکه ممکن است پدر و مادرش اصلا زنده نباشند لبخندش محو شد.
ولی سعی کرد خوش بین باشد:
یعنی میشه؟؟؟
مامان بابامو که پیدا کردم ببینم خواهر برادر دارم.
دو تا داداش داشته باشم بعد میشیم برادران افسانه ای:
راشا ، پاشا ، ساشا.
خندید کوتاه و آرام.
توجهش به پسرکی دو ، سه ساله جلب شد که گریان و سرگردان اطرافش را نگاه میکرد.
ایستاد و نزدیک پسرک شد:
آقا پسر...
پسرک با لب و لوچه آویزان به سمتش برگشت:
هووم؟
با من بودی عمو؟
سر تکان داد:
بعله کوچولو با شمام...
خوبی؟؟؟
چرا گریه میکنی؟؟؟
اشک ریختن بی صدای پسرک تعجبش را بر انگیخت:
مامان بابام...گم سدن....
لبخند زد و دستهایش را برای به آغوش گرفتن پسرک باز کرد:
این که گریه نداره...
بیا بغل عمو بریم باهم مامان بابا رو پیدا کنیم.
با تردید راشا را نگاه کرد:
مامان دفته با غلیبه ها دایی نلم.
لبخندی زد و بسته آدامس کوچکی از جیبش در آورد:
خب الان میخوای چیکار کنی؟؟؟
اینجا که آقا پلیس نداره...
باید بیای بغل عمو بریم مامان و بابا رو پیدا کنیم..
پسرک چند قدم جلو رفت و آدامس را از راشا گرفت:
گول میدی منو ندژدی؟؟
قهقهه زد:
قول میدم ندزدمت... قول مردونه.
دست پسرک را گرفت:
حالا بدو بیا بغل عمو...
پسرک را در آغوش گرفت و آهسته آهسته نزد خادمی رفت:
ببخشید گمشده ها رو کجا میبرن؟
نگاهی به پسر در آغوش راشا انداخت:
دفتر پیداشدگان... اون سمته.
تشکر کرد و راهش را به سمتی که خادم گفته بود کج کرد:
خب... اسمت چیه گل پسر؟؟
_محمد مهدی...
_به به چه اسم قشنگی....
آقا مهدی....
_محمد مهدی....
_بله آقا محمد مهدی ....
چند سالته؟؟؟
_سه سالمه...
راه باقی مانده را در سکوت طی کرد.
روبروی دفتر پیدا شدگان ایستاد:
رسیدیم....
پسرک حرفش را ادامه داد:
لسیدیم و لسیدیم کاکشی نمیلسیدیم تو راه بودیم خوس بودیم سوار لاک پست بودیم..
راشا قهقهه زد و پسرک را روی زمین گذاشت:
من لاک پشتم؟؟؟
در جواب راشا دندان های خرگوشی اش را به نمایش گذاشت:
مامان بابام اوندان؟؟
_ نه تو میری اونجا اسمتو بهشون میگی....
فامیلتم میگی.. بعد اونا مامان باباتو صدا میزنن بیان دنبالت..
دستان کوچک محمد مهدی را گرفت و داخل شد.
_تو میری عمو؟؟
_آره دیگه باید برم مامان بابات خودشون میان..
_به بابام میگم بلات یه جایزه بزرگ بخله...
دستت درد نکنه عمو دون...
_آخ من قربون عمو جون گفتنات....
برو به سلامت... بای بای.
از دفتر خارج شد...
با خود اندیشید که اگر مادرش در آن روز او را به خانه نمیبرد و قضیه را به پلیس میگفت حال سرنوشتش این نبود...
فکر کرد که اگر مادرش در آن روز راشا را پسر خودش نمی دانست او میتوانست الآن یک زندگی عادی داشته باشد... یک زندگی معمولی که فراز و نشیب های کمتری دارد...
ولی....
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت20 نگاه از خورشید در حال غروب گرفت. دو ، سه ساعتی میشد که در حرم بود: امام رض
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت21
یک سال بعد:
دوشیزه محترمه مکرمه ، سرکار خانم ضحی حکمتی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی جناب آقای سید علی مهدوی در بیاورم؟؟
به صداق و مهریه ی یک جلد کلام الله مجید ، آیینه و شمعدان ، چهارده شاخه نبات و دوازده سکه ی تمام بهار آزادی با این شرط که مهریه به ذمه ی زوج مکرم دین ثابت است و عندالمطالبه به سرکار عالی تسلیم خواهند شد.
و شروطی که مورد توافق طرفین بوده در آورم؟؟؟
آیا بنده وکیلم؟؟
_عروس داره قرآن میخونه...
_ماشاءالله به این عروس.
عروس خانم... خانم ضحی حکمتی آیا بنده وکیلم با مهریه ی معلوم شما را به عقد دائم آقای سید علی مهدوی در بیاورم؟؟
_عروس داره واسه عاقبت به خیری خودش و علی آقا دعا میکنه...
_خانم ضحی حکمتی برای بار سوم عرض میکنم آیا بنده وکیلم با مهریه ی معلوم شما را به عقد دائم آقای سید علی مهدوی در بیاورم؟؟
ضربان قلبش تندتر از همیشه بود.
استرس داشت:
با اجازه ی چهارده معصوم علی الخصوص آقا امام زمان.....
دستانش میلرزید:
پدر و مادرم و بزرگترای مجلس....
نفس عمیقی کشید و زیرلب صلوات فرستاد:
بله.....
عطر صلوات بر حضرت محمد فضا را معطر کرد:
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
_النّکَاحُ سُنَّتِی فَمَن رَغِبَ عَن سُنَّتِی فَلَیسَ مِنّی.
زهیر پدر ضحی و فاطمه خانم مادر حامد اول از همه نزد عروس و داماد رفتند.
پدر ضحی دست دخترش را در دست علی گذاشت:
از این لحظه به بعد تو میشی عین پسرم...
من رو مثل پدر خودت بدون.
حواست به دخترم باشه...
مراقبش باش.
دست بر روی چشم گذاشت:
چشم آقاجون...
پس از تبریک و دادن هدیه از آنها دور شد.
فاطمه خانم جعبه کوچک و زیبایی دست علی داد و چیزی در گوش او گفت.
علی سرخ شد لبخند زد و نگاه کوتاهی به پدر ضحی انداخت:
چشم...
سپس حلقه ظریف و زیبایی از داخل جعبه در آورد.
دستان سرد و لرزان ضحی را در دست گرفت.
حلقه را در دست او کرد و طبق گفته فاطمه خانم بوسه نرم و کوچکی روی پیشانیش کاشت:
مبارک باشه ضحی خانو......جان.
****************
کفش هایشان را از دارالحجه گرفتند و دست در دست یکدیگر به صحن انقلاب رفتند....
_احوالات شما خانوووم؟؟؟ به به چه حلقه قشنگی... مبارکتون باشه...
جواب همه حرف های علی را در یک کلمه داد:
ممنون....
روبروی گنبد نشستند:
ممنون؟؟ فقط همین؟؟
آیا این درست است که با این نوع جواب دادن ذوق بنده را کور کنید؟؟؟
ضحی چشم به گنبد دوخت و هیچ نگفت...
علی نگاهی به آسمان کرد ، نگاهی به گنبد و نگاهی به ضحی:
چی دارین میگین به امام رضا؟؟
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
🗣آهای مسجدیا ،هیئتیااا ، مذهبیووون کجااایین؟📣📣📣📣
حواستون هست فقط ۱۵ روز تا میلاد آقاجان علی علیه السلام مونده؟؟🤔
مگه میشه شیعه باشی ، مبلغ آقاجانت نباشی؟
مگه میشه برای این جشن بزرگ خونه و مسجد محله رو تزئین نکرد؟😳
هرچی پا پس کشیدیم و از عقایدمون دم نزدیم دشمنامون جلوتر اومدن 🤨
بدووو بیا تا جا نموندی🏃🏃🏃
هرچی زودتر سفارش بدی زودتر به دستت میرسه
از گفتن بودااا😅
↶اینم ادرس کانالمون در ایتا و روبیکا:)𖡻 😍😉↭.
🌻⃢📜─────‹💌›─────
@sad_at_68
🌻⃢📜─────‹💌›─────
جهت سفارش↶@myHamta_sadat_Arjmandi:)𖡻😎👉🏻 ↭.