enc_16729361428050180431948.mp3
2.74M
آزادے یعنے ، در بندِ حُـسـین :)♥
عـٰالم فانے و پایندھ حُـسـین'! . .
enc_1694447568909540751476.mp3
3.71M
سلامامامرضا،منآشنامامامرضا
گفتنتمومزندگیتگفتمآقامامامرضا :)
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🔻حکم انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: «جریان چیه؟»
🔻گفتم: «از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که رئیس یکی از فدراسیون ها با قیافه زننده سر کار میاد؛ با کارمندهای خانم برخوردهای نامناسبی داره، مواضعش مخالف انقلابه و خانمش بی حجابه! الان هم دارم حکم انفصال از خدمتشو رد میکنم شورای انقلاب.»
🔻با اصرار ابراهیم رفتیم برای تحقیق. همه چیز طبق گزارش ها بود، ولی ابراهیم نظر دیگری داشت؛ گفت: «باید باهاش حرف بزنیم.»
🔻رفتیم در خانه و ابراهیم شروع به صحبت کرد. از برخوردهای نامناسب با خانم ها گفت و از حجاب همسرش، از خون شهدا گفت و از اهداف انقلاب. آن قدر زیبا حرف میزد که من هم متاثر شدم.
🔻ابراهیم همان جا حکم انفصال از خدمت را پاره کرد تا مطمئن شوم با امر به معروف و نهی از منکر میشه افراد رو اصلاح کرد.
🔻یکی دو ماه نگذشته بود که از فدراسیون خبر رسید: «جناب رئیس بسیار تغییر کرده. اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده، حتی خانمش با حجاب به محل کار مراجعه می کنه.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | 🎥
روایت شهید حاج قاسم سلیمانی از شهید احمد کاظمی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
✍ﺣﺴﺎﺳﯿﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﮐﺒﺎﺏ... ﺣﺎﻟﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﻣﯽ ﺷﺪ!ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﮐﺒﺎب ﺣﺴﺎﺳﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﯾﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ چاشنی ﻣﯿﻦ ﻓﺴﻔرﯼ ﻋﻤﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻟﻮ ﻧﺮﻩ ﻣﯿﻦ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺷﮑمش ﻭ ﺫﺭﻩ ﺫﺭه کباب ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺩﺍﺩﯼ ﻧﻤﯽ ﺯﺩ و ﻓﻘﻂ ﺑﻮﯼ گوﺷﺖ ﮐﺒﺎﺏ ﺷﺪﻩ به مشامت میرسید؛ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮ ﺣﺴﺎﺱ نمیشدی؟؟
#شهید_مهدی_زین_الدین🌷
📌 مادر چهارشهید از ساوه اُمُّ البَنین ایران شد
🔹️ حاجيه خانم فاطمه عباسي ورده (مادر مكرمه شهيدان؛ «احمد»؛ «علي»؛ «يونس» و «محمّد» جوادنيا) متولد ورده ساوه است؛ اما بعد از ازدواج به تهران آمده است
◇ از حاج علی اکبر همسرش میگوید که اولین اذان سحرهای ماه رمضان در محله و مسجد را او میگفته که سال ۷۵ به رحمت خدا میرود
◇ این مادر شهید درباره فرزندانش ميگويد: احمد از قبل از انقلاب فعالیت میکرد. یادم هست یک شب که دیر آمد ساعت دو نیمه شب بود؛ اما من بیدار بودم. دنبالش تا اتاق رفتم و دیدم چیزی را لابلای روزنامه پنهان میکند. در صندوق گفتم باز کرد، دیدم قوطی رنگ است و او شبها «مرگ بر شاه» را دیوارنویسی میکند.
◇ احمد به پاوه رفت و در سال ۵۹ به دست کوملهها شهید میشود.
◇ مادر تا خبر شهادت احمد را میشنود نه شکایت میکند نه حتی گریه: «من سریع سجده شکر به جا آوردم؛ چون احمد بالاخره به آرزویش رسید.»
◇ بعد از شهادت احمد ، علی و یونس ۱۸ و ۱۶ ساله هم بهانه جبهه گرفتند تا دو سال بعد این دو برادر هم به برادر بزرگترشان بپیوندند: «علی و یونس هر دو برای عملیات فتح خرمشهر رفته بودند. علی شب شهید شده بود و یونس صبح؛ اما چون یونس جلوتر بود، جنازهاش چند روز دیرتر و موقع مراسم ترحیم علی رسید.»
◇ محمد پسر تهتغاری و شوخ طبع خانواده هم پنج سال بعد به شهادت رسید تا بالاخره مادر خود را «امالبنین ایران» کند.
◇ مادر شهیدان جوادنیا بهترین لحظات زندگیاش را دیدار با امام(ره) و حضور رهبر معظم انقلاب در منزل خودشان می داند
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت17 کافی بود علی ، یکساعت خانه نباشد. فرصت را غنیمت شمرده و به اتاق پدر و مادرش
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت18
به محض خروج هستی به آشپزخانه رفته و لیوانی آب خورد.
چند نفس عمیق کشید و به اتاق پدر و مادرش رفت.
کاغذ را برداشت ، گوشه ای نشست و شروع به خواندن کرد:
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
سلام امام رضا جان....
سلام امام مهربونم....
سلام جانم به قربانت....
من ، چهارسال پیش در همین روز ، روبروی گنبدت گله کردم...
گله کردم از اینکه نمیتوانم مادر شوم...
گله کردم و بچه خواستم...
یا امام رضا... چهارسال پیش در همین روز روبروی گنبدت ، میان خون و جنازه.... میان دود و انفجار...
خودت پسرم را به من دادی.
هیچگاه فراموش نمیکنم آن روز را....
روزی که به زحمت همسرم را راضی کردم تا به زیارتت بیاییم....
از تو و خدایت گله کردم و بچه خواستم....
و تو ای ضامن آهو لطفت را در حقم تمام کردی آن لحظه که میان انفجار پسرکی دو ، سه ساله به آغوشم آمد و مرا مامان خطاب کرد.
به آغوشم آمد و در آغوش من از هوش رفت.
اگر در آن روز ، آن پسر که حال جان من است مرا با مادرش اشتباه گرفت از لطف تو بود.
نمیدانم حال پدر و مادر واقعی راشایم زنده هستند یا نه.
اما امیدوارم من و همسرم را ببخشند.
کمکم کن بتوانم پسرم را درست تربیت کنم.
یا انیس النفوس از لطفت سپاسگزارم...
جانم به فدایت از تو متشکرم....
امضا:
آتوسا مردان حسینی.
۱۳۷۷/۰۳/۳۰
قطرات اشکش نشان از دل بارانی اش بود.
چگونه میتوانست باور کند عمری کسانی را پدر و مادر خطاب کرده که پدر و مادرش نبودند؟؟؟
دیگر نمیتوانست حقیقت را کتمان کند.
باید قبول میکرد که پدرش هنگام مرگ توهم نزده....
باید قبول میکرد عمری کنار افرادی زندگی کرده که هیچ نسبتی با او نداشته اند...
و باید قبول میکرد این را که در حرم پیدایش کرده اند...
اما.....
چگونه؟؟؟؟
سرش را روی سرامیک های سرد کف اتاق گذاشت و از ته دل ضجه زد....
اشک ریخت و هق زد...
********
صابخونه.... کجایی؟؟؟ من اومَد...
چشم هایش روی شیشه های شکسته کف پذیرایی قفل شد.
چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟
_راشا...
جوابی نشنید.
دسته گل نرگس را روی مبل گذاشت و از پله ها بالا رفت:
راشا....
درب اتاق راشا باز بود.
نگاهی به داخل آن انداخت کسی نبود:
راشا... کجایی؟؟
از پله ها پایین رفت و شماره راشا را گرفت:
در حال حاضر مشترک مورد نظر پاسخگو نمیباشد.
لطفا بعدا تماس بگیرید.
چاره ای غیر از صبر کردن نداشت.
پس از تعویض لباس دستی به سر و روی خانه کشید.
شیشه ها را جارو کشید و قند ها را جمع کرد.
گل های نرگس را در آب گذاشت و خسته روی مبل نشست.
موبایلش را برداشت و دوباره شماره راشا را گرفت...........
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت18 به محض خروج هستی به آشپزخانه رفته و لیوانی آب خورد. چند نفس عمیق کشید و به
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت19
چند ثانیه بعد صدای گرفته راشا در گوشش پیچید:
سلام ، بله؟؟
_سلام ، کجایی تو؟؟؟ خوبی؟؟؟
_علی تویی؟؟؟
_آره علی ام . خوبی؟؟؟
صدایش بغض داشت:
خوبم....
_مطمئنی؟؟ کجایی؟؟؟
نفس عمیقی کشید و پاسخ علی را داد:
حرم.....
چشم های علی تقریبا از حدقه در آمد:
حرم؟؟؟؟؟
***********
زانوانش را در بغل گرفته و روبروی گنبد به دیوار تکیه زده بود:
نمیدونم چرا اومدم پیشت.
شاید اومدم ببینم مامان و بابام کجا منو پیدا کردن.
اصلا اومدم ازت شکایت کنم.
مامانم بچه خواست ، درست.
این همه بچه!
چرا من؟؟؟
چرا منو از خانواده اصلیم جدا کردی؟؟؟
مامانم تو نامه گفته بودش روبروی گنبد ازت بچه خواست و تو منو بهش دادی.....
الآن من روبروی گنبدت ازت میخوام منو به خانواده اصلیم برسونی....
نمیدونم قضیه دود و انفجار اون سال چی بوده.
یه جایی خوندم که تو اون سال حرمو منفجر کردن.
امام رضا مامان بابای اصلی من زنده ان؟؟؟
تو ازشون خبر داری؟؟؟
قطرات اشک میهمان صورتش شد:
tired of depression....
(خسته شدم از افسردگی)
tired of grief of....
(خسته شدم از غم و اندوه)
grief of crying..
(از غصه از گریه)
Help me get away from this....
(کمکم کن از اینا دور شم)
Help me flnd my real family...
(کمکم کن خونواده اصلیمو پیدا کنم)
Let's make a promise...
(اصلا بیا یه قولی بدیم)
تو کمکم کن از غم و غصه و افسردگی دور شم.
کمکم کن زندگیم درست شه.
منم تلاش میکنم اونی بشم که تو دوست داری.
قول نمیدما ... سعی میکنم.
از علی سوال میکنم و کارای آسونی رو که تو دوست داری انجام میدم.
تو کمکم کن مامان بابامو پیدا کنم.
منم تلاش میکنم آدم شم.
قبول؟؟؟؟
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسیمارانخواست...❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شمایلتوبدیدمنهعقلماندونههوشم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آبرودارقبیلهاستنزن...💔
شبجمعهاستهوایتنکنمبیچارهام💔
Hossein Taheri _ Ah Az Doori (128).mp3
4.02M
منمیترسمکهبمیرمنبینمحرمتورو؛ازاینغممیمیرم!(:💔
AUD-20220709-WA0016.mp3
10.06M
نوشتهخداروقلبم؛امیریحسین!(:♥
توییکههمشدستمرومیگیریحسین!
4_5827897632827114219(1).mp3
6.43M
_خدایٰاامشبمیخامشکایتکنم
ازدستقلبم...!(:💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرش تویی که میمونی برام..(:♥🚶🏻♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میریزه اشکام،تنهایِ تنهام...(((:💔🌧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه خوش است وقت مُردن...!(:💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خب آخه من یه آخوندم...😂
میشم فداااشش اثری ماندگار از شیخ صالح
خیلی خوب بود👌😂
دانش آموز یازده ساله، شهید امیرعلی بامری از خانواده افغانستانی اهل سنت
خیلی خانه سادهای داشتن
مشخص بود امیرعلی در فقر بزرگ شده
باباش میگفت امیرعلی میرفت کار میکرد کمک خرج ما بود
امیرعلی میگفت که بابا تو قند داری، نمیخواد بری کارتون جمع کنی، من میرم دم مغازه کار میکنم، خرجی خودم و مدرسه رو درمیارم، به شماهم میدم
عاشق حاج قاسم بود
همش میگفت بریم گلزار، بریم بیتالزهرا، همون جایی که حاج قاسم فاطمیه میرفت اونجا....
وقتی میرفت گلزار، همه قبور شهدارو آب میریخت و تمیز میکرد
یازده سالش بود ولی اندازه آدم سی چهل ساله میفهمید...