مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت15 با دیدن نام مادرجان پر انرژی تر از همیشه پاسخ داد: سلام مادر جون ، خوبین؟؟
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت16
_مامان...... مامان....
محمّد صدای تلویزیون را زیاد کرد:
ای درد ، مثلا دختری ها ، انقد فریاد نکش.
_دوست دارم فریاد بکشم. با خواهر بزرگترت درست صحبت کن.
محمد چپ چپ نگاهش کرد:
برو بابا ، همچی میگی بزررگتررر..
۵ دقیقه بزرگتری فقط.
_ ببند فَکِتو . مامان کجاست؟؟؟
_بی تربیت بز . خودت پیداش کن . به من چه..؟
_مامان دوستات رو برای شام دعوت کرده.
الان ساعت هفت و نیمِ ، پس اَلاناس که بیان.
من میرم تو اتاق ، مامان اومد بهش بگو تا موقعی که مهمونا نرفتن صدام نزنه.
_اوووووو ، مگه من ظبط صوتم؟؟ بعدشم جنابعالی بری تو اتاق مامان تنهایی کارارو انجام بده؟؟
_تو چی کاره ای؟؟؟؟
_ آها ، من برم به مامان کمک کنم بعد علی و راشا بشینن اینجا در و دیوارو تماشا کنن.
اصلا لازم نیست من کنارشون باشم.
کمی تفکر کرد.
محمّد درست میگفت:
اگه یدونه حرف درست تو زندگیت زده باشی همینه.
محمّد دندان های سفیدش را به نمایش گذاشت:
من همیشه حرفام درسته😁
تو نمیشنوی تقصیر من نیست.
****************
راشا نگاهی به اطرافش کرد:
محمّد.....
_جان؟؟؟
انگشت اشاره اش را به سمت قاب عکس بالای اپن گرفت:
اون عکس کیه؟؟؟
با نیم نگاهی به عکس لبخند زد:
بابام...
نگاهش روی کلمه شهید ثابت ماند" شهید عبّاس خرّمی"
عجیب بود،در مخیله اش نمیگنجید که محمّد شاد و شنگول فرزند شهید باشد.
امّا بود.
و باید باور میکرد.
_خب پسرم.... خودتو معرفی نمیکنی؟؟؟ اهل کجایی؟؟؟ چند سالته؟؟؟
افکارش را گوشه ای گذاشت تا بعدا به آنها سر و سامان بدهد:
معرفی... خب محمد چیزی از من نگفته؟؟
محمد متعجب نگاهش کرد:
من؟؟؟ من کل اطلاعاتم از دوست گلم یعنی جنابعالی اینه که اسمت راشاست . همین.
علی لبخند زد:
من کشته مرده ی اطلاعات تو ام.
دستهایش را در هم قفل کرد:
خب.... اینجانب راشا حیدری فرزند محسن.
نوزده سالمه تو مشهد دنیا اومدم ولی بیشتر عمرمو تو آمریکا بودم.......
**************
سالاد شیرازی را در یخچال گذاشت.
گفتگوی مادرش با راشا ، محمّد و علی خیلی واضح به گوشش میرسید.
پسری که در آمریکا بزرگ شده...!
پوزخند زد.
حس خوبی به او نداشت .
اصلا حس خوبی به او نداشت.
زیبایی راشا چشمگیر بود. امّا هدی ، هستی نبود.
چادرش را مرتب کرد و از آشپزخانه خارج شد.
از ابتدای مهمانی اعلام حضور نکرده و حال دور از اَدب بود اگر سلام نمیکرد:
سلام؛خوش اومدید.
مامان یه دقیقه میای؟؟
**************
با شنیدن صدای ظریفی سر برگرداند تا صاحب صدا را ببیند.
دخترکی زیبا ، با چادر سرمه ای رنگ.
چادر و روسری نتوانسته بود شباهتش به محمد را پنهان کند .
دوست داشت نام او را بداند امّا چگونه؟؟؟
میتوانست از محمد بپرسد؟؟
از علی چطور؟؟؟
اصلا علی نام دخترک را میدانست؟؟؟
خودش هم نمیدانست چرا دنبال نام اوست.
اما خوب میدانست اگر جواب سوالش را پیدا نکند آسایش نخواهد داشت.
همیشه همین بود.
هر سوالی، هرچند کوچک ، ذهنش را مشغول میکرد تا جوابش را نمی یافت شب و روز درگیرش بود.
با وجود علاقه ای که به قرمه سبزی داشت.
قرمه سبزی خوش رنگ و لعاب فاطمه خانم هم فکر نام دختر را از ذهنش پاک نکرد.
بالاخره هنگام خداحافظی محمّد نا خواسته جواب سوالش را داد:
هدی کاپشن منو میاری؟؟ بیرون خیلی سرده.
انگار کوه اورست را فتح کرده باشد لبخند زد. نفس عمیق کشید و با خود تکرار کرد:
هدی .... چه اسم باحالی.
حامد ، محمّد ، هدی.......
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت16 _مامان...... مامان.... محمّد صدای تلویزیون را زیاد کرد: ای درد ، مثلا دختر
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت17
کافی بود علی ، یکساعت خانه نباشد.
فرصت را غنیمت شمرده و به اتاق پدر و مادرش میرفت.
روبروی عکس آنها مینشسته و اشک میریخت.
اکنون هم همینطور ، روبروی عکس پدرش ایستاده و اشک میریخت:
بابا.... دلم برات تنگ شده...
جلوتر رفت و دستش را روی قاب عکس کشید.
ناگاه قاب عکس لغزید و با صدای بدی روی زمین افتاد.
کاغذی از پشت قاب روی زمین افتاده و زیر شیشه های شکسته قرار گرفت.
دستش را برای برداشتن کاغذ جلو برد.
شیشه کوچکی در انگشتش فرو رفت:
آخ.........
چند قطره خون روی زمین ریخت.
امّا حال خون دستش مهم نبود، کاغذ پشت قاب عکس مهم بود.
کاغذ را برداشت و تکان داد تا خرده شیشه های روی آن بریزد.
کاغذ تا شده بود.
ذره ذره آن را باز کرد:
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
سلام امام رضا جان
سلام امام مهربونم....
چند قطره خون روی کاغذ ریخت و پایین آن درست کنار امضای مادرش را سرخ کرد.
امّا مهم نبود.
میخواست بداند مادرش در این نامه خطاب به امام رضا چه چیزی گفته؟؟
ولی صدای اِف اِف روی اعصابش بود و مانع تمرکزش میشد.
با فکر کردن به اینکه ممکن است علی باشد کاغذ را گوشه ای گذاشت و از پله ها پایین رفت.
آیفون را برداشت:
کیه؟؟؟
دخترک برگشت و راشا کلافه اووووف کشید:
چیکار داری؟؟؟
_باید باهات حرف بزنم...
خون انگشتش قصد بند آمدن نداشت:
کارتو بگو حوصله ندارم...
_خب درو باز کن بیام تو،کار دارم.
_هستی میگم کارتو بگو کار دارم.
_خب یا بیا بریم بیرون یا درو باز کن بیام تو .
_هستی...
_باز کن درو خب.. نمیخورمت که.
دکمه سفید رنگ را فشرد و به آشپزخانه رفت.
آب سرد را باز کرد و انگشتش را زیر آن گرفت.
فکرش درگیر آن کاغذ بود و اصلا تمرکز نداشت.
شیر آب را بست و از روی میز دستمال کاغذی برداشت.
هستی در درگاه آشپزخانه قرار گرفت:
سلام نفس من ، سلام عمر من ، خوبی؟؟؟
با دیدن انگشت راشا ترسیده هی کشید:
وااااای قربونت بشم من دستت چی شده؟؟
جلوتر رفت و دست راشا را گرفت:
ببینم دستتو ، چیکار شده؟؟؟
دستش را از دست هستی بیرون کشید:
آخ ....نکن ... هیچی نشده ، کارتو بگو...
_اینجا؟؟؟ بیا بریم تو پذیرایی ، میگم.
_هستی دارم میگم کار دارم... مسخری کردی منو؟؟
_نه به جان خودت که زندگیمی ، تو بیا کار دارم.
_باشه برو من میام.
از کابینت بالای سرش چسب زخم برداشت و همان طور که از آشپز خانه خارج میشد آن را به انگشتش زد:
خب... اومدم ، کارتو بگو.
_اِ راشا...صبر بده خب..
_درد راشا ... کارتو بگو کار دارم.
دخترک دلخور اخم کرد:
میخوام برم آلمان... برا ادامه درسم.
_به سلامت ، شرت کم.
چشم های هستی لبریز از اشک شد:
راشا.... من یک هفتس کارم شده گریه و زاری ، در حالی که باید خوشحال باشم از تصمیم بابام.
ذهنش درگیر کاغذ بود:
خب خوشحال باش ، کی جلوت رو گرفته؟؟؟
_عشق تو .... چرا نمیفهمی من عاشقتم؟؟؟... زندگی من تویی... قراره چهار سال از زندگیم ، عمرم ، عشقم ، نفسم دور باشم ، چطور میتونم خوشحال باشم؟؟
هستی را دوست نداشت ، حتی به اندازه یک عدس :
میخواستی عاشقم نشی ، من روز اول بهت گفتم یه دوستی ساده.
من گفتم دوست دارم؟؟؟
دخترک اشک هایش روان شد:
نه...نگفتی...ولی چیکار کنم ؟؟؟ عاشقت شدم بی معرفت. مگه عشق دست خود آدمه؟؟؟
_هستی! ولم کن.... حوصله ندارم...اعصاب ندارم.. مامانم رفته.... بابام رفته.... ولم کن هستی... زندگیم جهنم شده ... از این بدترش نکن خواهشا.
_راشا وقتی تو حالت انقد بده من چجوری ولت کنم؟؟؟ چجوری با خیال راحت تو آلمان درس بخونم؟؟؟ خوش و خرم باشم؟؟ چجوری؟؟
_هستی برو دنبال کارت ، برو بزار به زندگیم برسم.
_تو غصه بخوری مامان و بابات زنده میشن؟؟
به من محل ندی زنده میشن؟؟
بیش از ظرفیتش تحمل کرده بود.
فریاد کشید:
نه ، زنده نمیشن ، ولی من می میرم میرم پیششون. می میرم اینجوری خیال تو هم راحت میشه.
صدایش هر لحظه بالاتر میرفت:
آره... رفتن.. مامان بابام رفتن.. دیگه نمیبینمشون.... تنهام گذاشتم... هر دفعه میبینمت باید به یادم بیاری یتیم شدنمو؟؟؟ تنهاییمو؟؟
_راشا.....
_درد راشا.... مرگ راشا.... زهر مار راشا.... ولم کن دیگه .... برو به زندگیت برس... آلمانتو برو... فکر کن راشا مُرد.
_من... عاشقتم.
_به جهنم که عاشقمی ، برو بیرون از خونم.
_راشا....
_هستی.. میری یا خودم بیرونت کنم؟؟
_نمیرم!
ایستاد:
نمیری؟؟؟
هستی هم متقابلا ایستاد:
نه نمیرم راشا ، این رسمشه بعد دوسال دوستی الآن که میخوام برای چهار سال برم آلمان از خونت بیرونم کنی؟؟
چشم بست و نفس عمیق کشید:
هستی ... از جلو چشمام دور شو.
_راشا... من...
فریاد کشید:
میگم از خونه ی من گمشو بیرون.
_راشا....
قندان را از روی عسلی برداشت و به سمت هستی پرتاب کرد :
درد راشا... میگم از جلو چشمام دور شو.
_را....
_فقط برووووو
نویسنده :
سیده زهرا شفاهی راد
2_144200951359856659.mp3
21.94M
🌷 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار مردم قم. ۱۴۰۲/۱۰/۱۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتیخودت...❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منحیدرودوستدارم...🤍
enc_16729361428050180431948.mp3
2.74M
آزادے یعنے ، در بندِ حُـسـین :)♥
عـٰالم فانے و پایندھ حُـسـین'! . .
enc_1694447568909540751476.mp3
3.71M
سلامامامرضا،منآشنامامامرضا
گفتنتمومزندگیتگفتمآقامامامرضا :)
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🔻حکم انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: «جریان چیه؟»
🔻گفتم: «از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که رئیس یکی از فدراسیون ها با قیافه زننده سر کار میاد؛ با کارمندهای خانم برخوردهای نامناسبی داره، مواضعش مخالف انقلابه و خانمش بی حجابه! الان هم دارم حکم انفصال از خدمتشو رد میکنم شورای انقلاب.»
🔻با اصرار ابراهیم رفتیم برای تحقیق. همه چیز طبق گزارش ها بود، ولی ابراهیم نظر دیگری داشت؛ گفت: «باید باهاش حرف بزنیم.»
🔻رفتیم در خانه و ابراهیم شروع به صحبت کرد. از برخوردهای نامناسب با خانم ها گفت و از حجاب همسرش، از خون شهدا گفت و از اهداف انقلاب. آن قدر زیبا حرف میزد که من هم متاثر شدم.
🔻ابراهیم همان جا حکم انفصال از خدمت را پاره کرد تا مطمئن شوم با امر به معروف و نهی از منکر میشه افراد رو اصلاح کرد.
🔻یکی دو ماه نگذشته بود که از فدراسیون خبر رسید: «جناب رئیس بسیار تغییر کرده. اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده، حتی خانمش با حجاب به محل کار مراجعه می کنه.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | 🎥
روایت شهید حاج قاسم سلیمانی از شهید احمد کاظمی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
✍ﺣﺴﺎﺳﯿﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﮐﺒﺎﺏ... ﺣﺎﻟﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﻣﯽ ﺷﺪ!ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﮐﺒﺎب ﺣﺴﺎﺳﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﯾﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ چاشنی ﻣﯿﻦ ﻓﺴﻔرﯼ ﻋﻤﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻟﻮ ﻧﺮﻩ ﻣﯿﻦ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺷﮑمش ﻭ ﺫﺭﻩ ﺫﺭه کباب ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺩﺍﺩﯼ ﻧﻤﯽ ﺯﺩ و ﻓﻘﻂ ﺑﻮﯼ گوﺷﺖ ﮐﺒﺎﺏ ﺷﺪﻩ به مشامت میرسید؛ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮ ﺣﺴﺎﺱ نمیشدی؟؟
#شهید_مهدی_زین_الدین🌷
📌 مادر چهارشهید از ساوه اُمُّ البَنین ایران شد
🔹️ حاجيه خانم فاطمه عباسي ورده (مادر مكرمه شهيدان؛ «احمد»؛ «علي»؛ «يونس» و «محمّد» جوادنيا) متولد ورده ساوه است؛ اما بعد از ازدواج به تهران آمده است
◇ از حاج علی اکبر همسرش میگوید که اولین اذان سحرهای ماه رمضان در محله و مسجد را او میگفته که سال ۷۵ به رحمت خدا میرود
◇ این مادر شهید درباره فرزندانش ميگويد: احمد از قبل از انقلاب فعالیت میکرد. یادم هست یک شب که دیر آمد ساعت دو نیمه شب بود؛ اما من بیدار بودم. دنبالش تا اتاق رفتم و دیدم چیزی را لابلای روزنامه پنهان میکند. در صندوق گفتم باز کرد، دیدم قوطی رنگ است و او شبها «مرگ بر شاه» را دیوارنویسی میکند.
◇ احمد به پاوه رفت و در سال ۵۹ به دست کوملهها شهید میشود.
◇ مادر تا خبر شهادت احمد را میشنود نه شکایت میکند نه حتی گریه: «من سریع سجده شکر به جا آوردم؛ چون احمد بالاخره به آرزویش رسید.»
◇ بعد از شهادت احمد ، علی و یونس ۱۸ و ۱۶ ساله هم بهانه جبهه گرفتند تا دو سال بعد این دو برادر هم به برادر بزرگترشان بپیوندند: «علی و یونس هر دو برای عملیات فتح خرمشهر رفته بودند. علی شب شهید شده بود و یونس صبح؛ اما چون یونس جلوتر بود، جنازهاش چند روز دیرتر و موقع مراسم ترحیم علی رسید.»
◇ محمد پسر تهتغاری و شوخ طبع خانواده هم پنج سال بعد به شهادت رسید تا بالاخره مادر خود را «امالبنین ایران» کند.
◇ مادر شهیدان جوادنیا بهترین لحظات زندگیاش را دیدار با امام(ره) و حضور رهبر معظم انقلاب در منزل خودشان می داند
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت17 کافی بود علی ، یکساعت خانه نباشد. فرصت را غنیمت شمرده و به اتاق پدر و مادرش
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت18
به محض خروج هستی به آشپزخانه رفته و لیوانی آب خورد.
چند نفس عمیق کشید و به اتاق پدر و مادرش رفت.
کاغذ را برداشت ، گوشه ای نشست و شروع به خواندن کرد:
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
سلام امام رضا جان....
سلام امام مهربونم....
سلام جانم به قربانت....
من ، چهارسال پیش در همین روز ، روبروی گنبدت گله کردم...
گله کردم از اینکه نمیتوانم مادر شوم...
گله کردم و بچه خواستم...
یا امام رضا... چهارسال پیش در همین روز روبروی گنبدت ، میان خون و جنازه.... میان دود و انفجار...
خودت پسرم را به من دادی.
هیچگاه فراموش نمیکنم آن روز را....
روزی که به زحمت همسرم را راضی کردم تا به زیارتت بیاییم....
از تو و خدایت گله کردم و بچه خواستم....
و تو ای ضامن آهو لطفت را در حقم تمام کردی آن لحظه که میان انفجار پسرکی دو ، سه ساله به آغوشم آمد و مرا مامان خطاب کرد.
به آغوشم آمد و در آغوش من از هوش رفت.
اگر در آن روز ، آن پسر که حال جان من است مرا با مادرش اشتباه گرفت از لطف تو بود.
نمیدانم حال پدر و مادر واقعی راشایم زنده هستند یا نه.
اما امیدوارم من و همسرم را ببخشند.
کمکم کن بتوانم پسرم را درست تربیت کنم.
یا انیس النفوس از لطفت سپاسگزارم...
جانم به فدایت از تو متشکرم....
امضا:
آتوسا مردان حسینی.
۱۳۷۷/۰۳/۳۰
قطرات اشکش نشان از دل بارانی اش بود.
چگونه میتوانست باور کند عمری کسانی را پدر و مادر خطاب کرده که پدر و مادرش نبودند؟؟؟
دیگر نمیتوانست حقیقت را کتمان کند.
باید قبول میکرد که پدرش هنگام مرگ توهم نزده....
باید قبول میکرد عمری کنار افرادی زندگی کرده که هیچ نسبتی با او نداشته اند...
و باید قبول میکرد این را که در حرم پیدایش کرده اند...
اما.....
چگونه؟؟؟؟
سرش را روی سرامیک های سرد کف اتاق گذاشت و از ته دل ضجه زد....
اشک ریخت و هق زد...
********
صابخونه.... کجایی؟؟؟ من اومَد...
چشم هایش روی شیشه های شکسته کف پذیرایی قفل شد.
چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟
_راشا...
جوابی نشنید.
دسته گل نرگس را روی مبل گذاشت و از پله ها بالا رفت:
راشا....
درب اتاق راشا باز بود.
نگاهی به داخل آن انداخت کسی نبود:
راشا... کجایی؟؟
از پله ها پایین رفت و شماره راشا را گرفت:
در حال حاضر مشترک مورد نظر پاسخگو نمیباشد.
لطفا بعدا تماس بگیرید.
چاره ای غیر از صبر کردن نداشت.
پس از تعویض لباس دستی به سر و روی خانه کشید.
شیشه ها را جارو کشید و قند ها را جمع کرد.
گل های نرگس را در آب گذاشت و خسته روی مبل نشست.
موبایلش را برداشت و دوباره شماره راشا را گرفت...........
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت18 به محض خروج هستی به آشپزخانه رفته و لیوانی آب خورد. چند نفس عمیق کشید و به
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت19
چند ثانیه بعد صدای گرفته راشا در گوشش پیچید:
سلام ، بله؟؟
_سلام ، کجایی تو؟؟؟ خوبی؟؟؟
_علی تویی؟؟؟
_آره علی ام . خوبی؟؟؟
صدایش بغض داشت:
خوبم....
_مطمئنی؟؟ کجایی؟؟؟
نفس عمیقی کشید و پاسخ علی را داد:
حرم.....
چشم های علی تقریبا از حدقه در آمد:
حرم؟؟؟؟؟
***********
زانوانش را در بغل گرفته و روبروی گنبد به دیوار تکیه زده بود:
نمیدونم چرا اومدم پیشت.
شاید اومدم ببینم مامان و بابام کجا منو پیدا کردن.
اصلا اومدم ازت شکایت کنم.
مامانم بچه خواست ، درست.
این همه بچه!
چرا من؟؟؟
چرا منو از خانواده اصلیم جدا کردی؟؟؟
مامانم تو نامه گفته بودش روبروی گنبد ازت بچه خواست و تو منو بهش دادی.....
الآن من روبروی گنبدت ازت میخوام منو به خانواده اصلیم برسونی....
نمیدونم قضیه دود و انفجار اون سال چی بوده.
یه جایی خوندم که تو اون سال حرمو منفجر کردن.
امام رضا مامان بابای اصلی من زنده ان؟؟؟
تو ازشون خبر داری؟؟؟
قطرات اشک میهمان صورتش شد:
tired of depression....
(خسته شدم از افسردگی)
tired of grief of....
(خسته شدم از غم و اندوه)
grief of crying..
(از غصه از گریه)
Help me get away from this....
(کمکم کن از اینا دور شم)
Help me flnd my real family...
(کمکم کن خونواده اصلیمو پیدا کنم)
Let's make a promise...
(اصلا بیا یه قولی بدیم)
تو کمکم کن از غم و غصه و افسردگی دور شم.
کمکم کن زندگیم درست شه.
منم تلاش میکنم اونی بشم که تو دوست داری.
قول نمیدما ... سعی میکنم.
از علی سوال میکنم و کارای آسونی رو که تو دوست داری انجام میدم.
تو کمکم کن مامان بابامو پیدا کنم.
منم تلاش میکنم آدم شم.
قبول؟؟؟؟
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسیمارانخواست...❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شمایلتوبدیدمنهعقلماندونههوشم❤️