السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت13 خم شد و سنگ قبر پدرش را بوسید. از سرمای سنگ سرش تیر کشید. اشک هایش روی نام
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت14
گرم حامد را در آغوش گرفت:
خوشبخت بشی داداش،ببخش دیگه راشا نتونست بیاد تازه خونوادشو از دست داده هنوز داغداره.
به دل نگیر انشاءالله دامادی محمّد با هم دیگه میایم جبران میشه.
محمّد دندان نما لبخند زد:
بله ، بله . دامادی من نیاین که خفتون میکنم ، منتها اونجا هم تو هم راشا باید با خانواده تشریف بیارید.😁
علی چپ چپ نگاهش کرد:
کله پاچه!
محمد دندان هایش را به نمایش گذاشت و پاسخی به علی نداد.
صدای بوق تاکسی زرد رنگ از پشت سرشان بلند شد.
_من برم دیگه خداحافظ.
_به راشا سلام برسون. خدانگهدار.
_چشم بزرگیتو میرسونم . یاعلی.
دست تکان داد و با قدم های بلند از دوبرادر دور شد.
_میگم این قضیه راشا چیه؟؟ مامان و باباش چیجوری فوت شدن؟؟
_داستانش طولانیه از راشا رضایت بگیر شاید بعدا برات گفتم.
_اووووویَ علی هم میخواست داستان طولانیه هم خونه شدنش با راشا رو واسم بگه.ولی نگفت.
_جدای از اینکه ۶ ساعته بیرونیم و دامادم و وقت خوبی برای توضیح نیست باید بگم که دکتر باید راز دار باشه و راز بیمارشو فاش نکنه هروقت از راشا رضایت گرفتی بهم خبر بده تا برات توضیح بدم.
***********
دستش را روی گونه اش کشید:
مامان جون، میبینی پسرت چقدر تنهاست؟؟؟
خونه رو می بینی چقدر سوت و کوره؟؟
میگن مادر چراغ خونس وقتی بره انگار هزار نفر رفتن قدرشو بدونین.🥺
ولی مامان...
من ، تو و بابا رو با هم از دست دادم.
به فکر من نبودین باهم دیگه رفتین؟؟
سه ماهه رفتین🥺
سه ماهه نیستین🥺
سه ماهه تنهام بابا جون🥺
دلم براتون تنگ شده بی معرفتا😭
ناگاه حرف آخر پدر به خاطرش آمد:
تو بچه ما نیستی.
تو حرم پیدات کردیم.
سر گیجه گرفت:
بچه ی ما نیستی.
نمیتوانست جلوی اکوی این جمله در مغزش را بگیرد:
بچه ی ما نیستی.
تو حرم پیدات کردیم.
میتوانست این حقیقت را قبول کند؟؟
۱۹ سال زندگی...
۱۹ سال خاطره....
۱۹ سال هم نفس بودن.....
۱۹ سال عشق بین مادر و فرزند ، پدر و پسر...
چیز کمی است؟؟
میشود ۱۹ سال خاطره را تنها با دو جمله فراموش کرد؟؟؟
نفس عمیقی کشید و دستش را روی سرش گذاشت:
نه!
اینا دروغه!
بابام داشته هزیون میگفته..
من راشا حیدری اَم ، مامانم آتوسا مردان حسینیِ و بابام محسن حیدری.
هر حرفی که این حقیقت رو تکذیب کنه دروغه.
دروغ محض.
داغ دلش بسیار بود.
تا حدی از مرگ پدر و مادرش غمگین بود که فرصت نکرده بود حرف آخر پدرش را تجزیه و تحلیل کند:
بچه ما نیستی.
تو حرم پیدات کردیم.
خواب برای رهایی از این افکار بهترین گزینه بود.
قبلا غیر از غم پدر و مادرش دغدغه دیگری نداشت اما حال نگران میشد.
نگران علی.
نگران غریبه ای آشنا.
_کلید داره خودش.
چشم بست و سعی کرد افکارش را درون سطل زباله ذهنش خالی کند.
اما این جمله رهایش نمیکرد:
بچه ما نیستی.
تو حرم پیدات کردیم....
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت14 گرم حامد را در آغوش گرفت: خوشبخت بشی داداش،ببخش دیگه راشا نتونست بیاد تازه
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت15
با دیدن نام مادرجان پر انرژی تر از همیشه پاسخ داد:
سلام مادر جون ، خوبین؟؟
_علیک السلام .
نخیرم خوب نیستم، خوبه بهت گفتم منو مثل مادر خودت بدون.
_قربون مامانم بشم. اتفاقی افتاده؟؟ خطایی از پسرتون سر زده؟؟
_نه اصلا. پسرم خیلیم آقاست.
فقط بی معرفته. زنگ نزنم زنگ نمیزنه،خبر نمیگیره. اصلا نمیگه من زنده اَم...
_اِ مادر نگین اینجوری، شما تاج سرِ مایی.
_اَلکی یه چیزی میگی دیگه. وگرنه کی از تاج سرش بی خبر می مونه؟؟
_نشد دیگه. من دورادور از محمّد و حامد جویای احوالتون میشم.😊
_دورادور به درد من نمیخوره.
امشب شام با دوستت راشا بیا خونمون.
_شما راشا رو از کجا میشناسین؟؟
_از صدقه ی سر محمّد ، چپ میره ، راست میره تعریفشو میکنه.
طنین دلنشین خنده اش پاسخی شد برای فاطمه خانم.
_خب پس شام منتظرتونم.
_نه مادرجان مزاحم نمیشیم.
_حرف اضافه نباشه
_آخه...
_گفتم حرف اضافه نباشه.منتظرتونم خداحافظ.
صدای بوق آزاد در گوشش پیچید:
به راشا چی بگم حالا؟؟
از اتاق خودش خارج شد و درب اتاق بغلی را کوبید:
اجازه هست؟؟
با صدای بفرماییدِ راشا درب را گشود.
از دیدن راشا در آن حالت حسی فراتر از تعجب وجودش را فرا گرفت.
پسرک روبه قبله نشسته و قرآن صورتی رنگ روبرویش روی رحل بود.
نگاه از قرآن گرفت:
تعجب کردی؟؟
جوابی غیر از آری نداشت.
داشت؟؟؟
_آره یکم زیاد.
نفس عمیقی کشید و قرآن را بست:
این قرآن مامانمه.
مامانم برعکس من و بابام نماز میخوند.
همیشه روزای پنجشنبه قرآن میخوند، برای مامان بابای خودش و بابام.
میگفت خیلی به دردشون میخوره.
میگفت همین یه صفحه قرآن ، واسه کسایی که دستشون از این دنیا کوتاهه یه دنیا ارزش داره.
میگفت اگه قرآن خوندن برات سخته تو این روز برا مرده ها صلوات بفرست.
آه کشید و ادامه داد:
قرآن خوندنو خودش بهم یاد داد.
از وقتی رفتن ، هر پنجشنبه یه صفحه قرآن برا مامانم و یکی هم برا بابام میخونم.
وقتی زنده بودن که بچه خوبی براشون نبودم.
امیدوارم این قرآن خوندنا به دردشون بخوره.
کاری داشتی؟؟
_ها؟ آره .
فاطمه خانم ، مامان محمّد و حامد زنگ زد برای شام دعوتمون کرد خونشون.
_ من از دست این خونواده چیکار کنم؟؟🤦🏻♂️
اون از حامد که منو دامادیش دعوت میکنه اینم از مامانش.
_دیگه این دعوت با اون دعوت فرق داره.
اونجا نتونستی بیای اینجا رو نیای محمّد میکُشتت.
_آخه بیام چیکار کنم؟؟؟
_تو بیا نمیخواد کاری کنی.
خانواده خون گرمی هستن خودشون یَخت رو باز میکنن.
چاره ای جز قبول کردن داشت؟؟؟؟
_باش. نیام چیکار کنم؟؟
علی لبخند زد:
آفرین حالا بلند شو بیا پایین یه ناهاری برات پختم که انگشتات هم باهاش بخوری.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.
عزیزیتعریفمیڪرد،میگفت↓
بهآرمانگفتنبهرهبرناسزابگوولت
میکنیم،وگرنهبیشترمیزنیمت
آرمانهمگفتهاقانورچشممنه،
شما بزنید..(:
_طلبهبسیجی روزت مبارک؛
حسینجانم . .
دردمندم،دلشکستهام،
واحساسمیکنمكهجزتوداروییدیگر تسکینبخشِقلبسوزانمنیست:)
-شهیدچمران
#عزیزقلبـم
سلام 😉
به رفقای عزیز مدافعان حرم❤
دوستان فروشگاه فرهنگی محصولاتمون داره شارژ میشه
حتما حتما سر بزنید
ضرر نمیکنید به۵ نفر اول هدیه داده میشه🎁
عقب نیوفتی 🏃🏃🏃
برای دوستاتون بفرستید بی نصیب نموننن😉😍
کتیبه افقی
ویژه میلاد اقاجان امیرالمومنین 🎊
با جنس بخمل پورشه و با دوخت ریشه دوزی
در ابعاد۷۰×۳۰۰
با قیمت۲۹۸۰۰۰ تومان
هیچ جا از بهتر از و کیفت تر از اینجا پیدا نمیشه 😍
تا دیر نشده عجله کن😉
https://eitaa.com/sad_at_68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقـامحـســیـن♥.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تورا در روزگاری دوست دارم که
عشق را نمی شناسند..♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
إلهی به رقیه...(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عقیلهبنیهاشم .. ❤️🩹
enc_17044930790410018764008.mp3
3.59M
یهـ بغل خاطره دارم از حرم
کهـهمیشهـجونگرفتمازشون :)!
#امام_حسین
enc_16926416672546151669526.mp3
3.46M
نازنین رقیهـ ، کربلا میرم
منجای تو اربعین رقیهـ😔
#حضرت_رقیه
انتخابات قرار بود خردادماه سال ۸۸ برگزار بشه. اما از سال قبلش یه حرفایی بین سیاسیون رد و بدل میشد که انتخابات پیش رو سالم نیست؛ قراره تقلب بشه و فلان و بهمان.
تا جاییکه رهبری توی سخنرانی نوروزی خودشون، یعنی سه ماه قبل از انتخابات به این قضیه واکنش نشون دادن و گفتن؛
بعضیا به انتخاباتی که قراره دوسه ماه دیگه انجام بشه از حالا دارن خدشه میکنن. این چه منطقیه؟ در طول این سی سال این همه انتخابات داشتیم، هر مسئولی در هر دورهای صحت انتخابات رو تضمین کردن، بیخودی چرا خدشه میکنین؟ مردم رو متزلزل میکنین.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا رسیدیم به روز انتخابات و این ویدیوی معروف منتشر شد. خبرنگار از همسر آقای رفسنجانی میپرسه توصیهتون به هوادارا چیه؟
حاج خانم میگه؛ اگه تقلب کردن بریزن تو خیابونا.
ظهر روز انتخابات
رییس کمیتهی رسانهی ستاد آقای موسوی، گفت بر اساس گزارشهایی که به دستمون رسیده، آقای موسوی برندهی قطعی انتخاباته. این در حالی بود که هنوز نصف روز تا پایان رایگیری مونده بود😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچی آقا، شب شد. باز هنوز رای گیری تموم نشده بود که موسوی نشست خبری گذاشت و گفت؛
برندهی قطعی انتخابات با نسبت آرای بسیار زیاد اینجانب هستم.🤷♂
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان