eitaa logo
مدافعان حـــرم
887 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
10.9هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ. سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام‌ بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مى‌يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مى‌شود، سلام بر تو اى پاك‌نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده‌اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل‌بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب می‌جويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار می‌كشم.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت13 خم شد و سنگ قبر پدرش را بوسید. از سرمای سنگ سرش تیر کشید. اشک هایش روی نام
گرم حامد را در آغوش گرفت: خوشبخت بشی داداش،ببخش دیگه راشا نتونست بیاد تازه خونوادشو از دست داده هنوز داغداره. به دل نگیر انشاءالله دامادی محمّد با هم دیگه میایم جبران میشه. محمّد دندان نما لبخند زد: بله ، بله . دامادی من نیاین که خفتون میکنم ، منتها اونجا هم تو هم راشا باید با خانواده تشریف بیارید.😁 علی چپ چپ نگاهش کرد: کله پاچه! محمد دندان هایش را به نمایش گذاشت و پاسخی به علی نداد. صدای بوق تاکسی زرد رنگ از پشت سرشان بلند شد. _من برم دیگه خداحافظ. _به راشا سلام برسون. خدانگهدار. _چشم بزرگیتو میرسونم . یاعلی. دست تکان داد و با قدم های بلند از دوبرادر دور شد. _میگم این قضیه راشا چیه؟؟ مامان و باباش چیجوری فوت شدن؟؟ _داستانش طولانیه از راشا رضایت بگیر شاید بعدا برات گفتم. _اووووویَ علی هم میخواست داستان طولانیه هم خونه شدنش با راشا رو واسم بگه.ولی نگفت. _جدای از اینکه ۶ ساعته بیرونیم و دامادم و وقت خوبی برای توضیح نیست باید بگم که دکتر باید راز دار باشه و راز بیمارشو فاش نکنه هروقت از راشا رضایت گرفتی بهم خبر بده تا برات توضیح بدم. *********** دستش را روی گونه اش کشید: مامان جون، میبینی پسرت چقدر تنهاست؟؟؟ خونه رو می بینی چقدر سوت و کوره؟؟ میگن مادر چراغ خونس وقتی بره انگار هزار نفر رفتن قدرشو بدونین.🥺 ولی مامان... من ، تو و بابا رو با هم از دست دادم. به فکر من نبودین باهم دیگه رفتین؟؟ سه ماهه رفتین🥺 سه ماهه نیستین🥺 سه ماهه تنهام بابا جون🥺 دلم براتون تنگ شده بی معرفتا😭 ناگاه حرف آخر پدر به خاطرش آمد: تو بچه ما نیستی. تو حرم پیدات کردیم. سر گیجه گرفت: بچه ی ما نیستی. نمیتوانست جلوی اکوی این جمله در مغزش را بگیرد: بچه ی ما نیستی. تو حرم پیدات کردیم. میتوانست این حقیقت را قبول کند؟؟ ۱۹ سال زندگی... ۱۹ سال خاطره.... ۱۹ سال هم نفس بودن..... ۱۹ سال عشق بین مادر و فرزند ، پدر و پسر... چیز کمی است؟؟ میشود ۱۹ سال خاطره را تنها با دو جمله فراموش کرد؟؟؟ نفس عمیقی کشید و دستش را روی سرش گذاشت: نه! اینا دروغه! بابام داشته هزیون میگفته.. من راشا حیدری اَم ، مامانم آتوسا مردان حسینیِ و بابام محسن حیدری. هر حرفی که این حقیقت رو تکذیب کنه دروغه. دروغ محض. داغ دلش بسیار بود. تا حدی از مرگ پدر و مادرش غمگین بود که فرصت نکرده بود حرف آخر پدرش را تجزیه و تحلیل کند: بچه ما نیستی. تو حرم پیدات کردیم. خواب برای رهایی از این افکار بهترین گزینه بود. قبلا غیر از غم پدر و مادرش دغدغه دیگری نداشت اما حال نگران میشد. نگران علی. نگران غریبه ای آشنا. _کلید داره خودش. چشم بست و سعی کرد افکارش را درون سطل زباله ذهنش خالی کند. اما این جمله رهایش نمیکرد: بچه ما نیستی. تو حرم پیدات کردیم.... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت14 گرم حامد را در آغوش گرفت: خوشبخت بشی داداش،ببخش دیگه راشا نتونست بیاد تازه
با دیدن نام مادرجان پر انرژی تر از همیشه پاسخ داد: سلام مادر جون ، خوبین؟؟ _علیک السلام . نخیرم خوب نیستم، خوبه بهت گفتم منو مثل مادر خودت بدون. _قربون مامانم بشم. اتفاقی افتاده؟؟ خطایی از پسرتون سر زده؟؟ _نه اصلا. پسرم خیلیم آقاست. فقط بی معرفته. زنگ نزنم زنگ نمیزنه،خبر نمیگیره. اصلا نمیگه من زنده اَم... _اِ مادر نگین اینجوری، شما تاج سرِ مایی. _اَلکی یه چیزی میگی دیگه. وگرنه کی از تاج سرش بی خبر می مونه؟؟ _نشد دیگه. من دورادور از محمّد و حامد جویای احوالتون میشم.😊 _دورادور به درد من نمیخوره. امشب شام با دوستت راشا بیا خونمون. _شما راشا رو از کجا میشناسین؟؟ _از صدقه ی سر محمّد ، چپ میره ، راست میره تعریفشو میکنه. طنین دلنشین خنده اش پاسخی شد برای فاطمه خانم. _خب پس شام منتظرتونم. _نه مادرجان مزاحم نمیشیم. _حرف اضافه نباشه _آخه... _گفتم حرف اضافه نباشه.منتظرتونم خداحافظ. صدای بوق آزاد در گوشش پیچید: به راشا چی بگم حالا؟؟ از اتاق خودش خارج شد و درب اتاق بغلی را کوبید: اجازه هست؟؟ با صدای بفرماییدِ راشا درب را گشود. از دیدن راشا در آن حالت حسی فراتر از تعجب وجودش را فرا گرفت. پسرک روبه قبله نشسته و قرآن صورتی رنگ روبرویش روی رحل بود. نگاه از قرآن گرفت: تعجب کردی؟؟ جوابی غیر از آری نداشت. داشت؟؟؟ _آره یکم زیاد. نفس عمیقی کشید و قرآن را بست: این قرآن مامانمه. مامانم برعکس من و بابام نماز میخوند. همیشه روزای پنجشنبه قرآن میخوند، برای مامان بابای خودش و بابام. میگفت خیلی به دردشون میخوره. میگفت همین یه صفحه قرآن ، واسه کسایی که دستشون از این دنیا کوتاهه یه دنیا ارزش داره. میگفت اگه قرآن خوندن برات سخته تو این روز برا مرده ها صلوات بفرست. آه کشید و ادامه داد: قرآن خوندنو خودش بهم یاد داد. از وقتی رفتن ، هر پنجشنبه یه صفحه قرآن برا مامانم و یکی هم برا بابام میخونم. وقتی زنده بودن که بچه خوبی براشون نبودم. امیدوارم این قرآن خوندنا به دردشون بخوره. کاری داشتی؟؟ _ها؟ آره . فاطمه خانم ، مامان محمّد و حامد زنگ زد برای شام دعوتمون کرد خونشون. _ من از دست این خونواده چیکار کنم؟؟🤦🏻‍♂️ اون از حامد که منو دامادیش دعوت میکنه اینم از مامانش. _دیگه این دعوت با اون دعوت فرق داره. اونجا نتونستی بیای اینجا رو نیای محمّد میکُشتت. _آخه بیام چیکار کنم؟؟؟ _تو بیا نمیخواد کاری کنی. خانواده خون گرمی هستن خودشون یَخت رو باز میکنن. چاره ای جز قبول کردن داشت؟؟؟؟ _باش. نیام چیکار کنم؟؟ علی لبخند زد: آفرین حالا بلند شو بیا پایین یه ناهاری برات پختم که انگشتات هم باهاش بخوری. نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد.
در کرمان ۲ عامل انتحاری رخ داد ولی نزدیک ۲۰ تا بمب خنثی شد ...
عزیزی‌تعریف‌میڪرد،میگفت↓ به‌آرمان‌گفتن‌به‌رهبرناسزابگوولت میکنیم،وگرنه‌بیشترمیزنیمت آرمان‌هم‌گفته‌اقانورچشم‌منه، شما بزنید..(: _طلبه‌بسیجی روزت مبارک؛
حسین‌جانم . . دردمندم،دلشکسته‌ام، واحساس‌میکنم‌كه‌جزتودارویی‌دیگر‌ تسکین‌بخشِ‌قلب‌سوزانم‌نیست:) -شهید‌چمران
طلبه های‌ عزیز‌ روزتون مبارک🥲🫀>✨
سلام 😉 به رفقای عزیز مدافعان حرم❤ دوستان فروشگاه فرهنگی محصولاتمون داره شارژ میشه حتما حتما سر بزنید ضرر نمیکنید به۵ نفر اول هدیه داده میشه🎁 عقب نیوفتی 🏃🏃🏃 برای دوستاتون بفرستید بی نصیب نموننن😉😍
کتیبه افقی ویژه میلاد اقاجان امیرالمومنین 🎊 با جنس بخمل پورشه و با دوخت ریشه دوزی در ابعاد۷۰×۳۰۰ با قیمت۲۹۸۰۰۰ تومان هیچ جا از بهتر از و کیفت تر از اینجا پیدا نمیشه 😍 تا دیر نشده عجله کن😉 https://eitaa.com/sad_at_68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تورا در روزگاری دوست دارم که عشق را نمی شناسند..♥️
enc_17044930790410018764008.mp3
3.59M
یهـ بغل خاطره دارم از حرم کهـ‌همیشهـ‌جون‌گرفتم‌ازشون :)!
enc_16926416672546151669526.mp3
3.46M
نازنین رقیهـ ، کربلا میرم من‌جای تو اربعین رقیهـ😔
‌ انتخابات قرار بود خردادماه سال ۸۸ برگزار بشه. اما از سال قبلش یه حرفایی بین سیاسیون رد و بدل می‌شد که انتخابات پیش رو سالم نیست؛ قراره تقلب بشه و فلان و بهمان.
تا جاییکه رهبری توی سخنرانی نوروزی خودشون، یعنی سه ماه قبل از انتخابات به این قضیه واکنش نشون دادن و گفتن؛ بعضیا به انتخاباتی که قراره دوسه ماه دیگه انجام بشه از حالا دارن خدشه می‌کنن. این چه منطقیه؟ در طول این سی سال این همه انتخابات داشتیم، هر مسئولی در هر دوره‌ای صحت انتخابات رو تضمین کردن، بیخودی چرا خدشه می‌کنین؟ مردم رو متزلزل می‌کنین.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا رسیدیم به روز انتخابات و این ویدیوی معروف منتشر شد. خبرنگار از همسر آقای رفسنجانی می‌پرسه توصیه‌تون به هوادارا چیه؟ حاج خانم میگه؛ اگه تقلب کردن بریزن تو خیابونا.
‌ ظهر روز انتخابات رییس کمیته‌ی رسانه‌ی ستاد آقای موسوی، گفت بر اساس گزارش‌هایی که به دستمون رسیده، آقای موسوی برنده‌ی قطعی انتخاباته. این در حالی بود که هنوز نصف روز تا پایان رای‌گیری مونده بود😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچی آقا، شب شد. باز هنوز رای گیری تموم نشده بود که موسوی نشست خبری گذاشت و گفت؛ برنده‌ی قطعی انتخابات با نسبت آرای بسیار زیاد اینجانب هستم.🤷‍♂
انشاءالله بقیش فردا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ. سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام‌ بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مى‌يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مى‌شود، سلام بر تو اى پاك‌نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده‌اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل‌بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب می‌جويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار می‌كشم.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت15 با دیدن نام مادرجان پر انرژی تر از همیشه پاسخ داد: سلام مادر جون ، خوبین؟؟
_مامان...... مامان.... محمّد صدای تلویزیون را زیاد کرد: ای درد ، مثلا دختری ها ، انقد فریاد نکش. _دوست دارم فریاد بکشم. با خواهر بزرگترت درست صحبت کن. محمد چپ چپ نگاهش کرد: برو بابا ، همچی میگی بزررگتررر.. ۵ دقیقه بزرگتری فقط. _ ببند فَکِتو . مامان کجاست؟؟؟ _بی تربیت بز . خودت پیداش کن . به من چه..؟ _مامان دوستات رو برای شام دعوت کرده. الان ساعت هفت و نیمِ ، پس اَلاناس که بیان. من میرم تو اتاق ، مامان اومد بهش بگو تا موقعی که مهمونا نرفتن صدام نزنه. _اوووووو ، مگه من ظبط صوتم؟؟ بعدشم جنابعالی بری تو اتاق مامان تنهایی کارارو انجام بده؟؟ _تو چی کاره ای؟؟؟؟ _ آها ، من برم به مامان کمک کنم بعد علی و راشا بشینن اینجا در و دیوارو تماشا کنن. اصلا لازم نیست من کنارشون باشم. کمی تفکر کرد. محمّد درست میگفت: اگه یدونه حرف درست تو زندگیت زده باشی همینه. محمّد دندان های سفیدش را به نمایش گذاشت: من همیشه حرفام درسته😁 تو نمیشنوی تقصیر من نیست. **************** راشا نگاهی به اطرافش کرد: محمّد..... _جان؟؟؟ انگشت اشاره اش را به سمت قاب عکس بالای اپن گرفت: اون عکس کیه؟؟؟ با نیم نگاهی به عکس لبخند زد: بابام... نگاهش روی کلمه شهید ثابت ماند" شهید عبّاس خرّمی" عجیب بود،در مخیله اش نمیگنجید که محمّد شاد و شنگول فرزند شهید باشد. امّا بود. و باید باور میکرد. _خب پسرم.... خودتو معرفی نمیکنی؟؟؟ اهل کجایی؟؟؟ چند سالته؟؟؟ افکارش را گوشه ای گذاشت تا بعدا به آنها سر و سامان بدهد: معرفی... خب محمد چیزی از من نگفته؟؟ محمد متعجب نگاهش کرد: من؟؟؟ من کل اطلاعاتم از دوست گلم یعنی جنابعالی اینه که اسمت راشاست . همین. علی لبخند زد: من کشته مرده ی اطلاعات تو ام. دستهایش را در هم قفل کرد: خب.... اینجانب راشا حیدری فرزند محسن. نوزده سالمه تو مشهد دنیا اومدم ولی بیشتر عمرمو تو آمریکا بودم....... ************** سالاد شیرازی را در یخچال گذاشت. گفتگوی مادرش با راشا ، محمّد و علی خیلی واضح به گوشش میرسید. پسری که در آمریکا بزرگ شده...! پوزخند زد. حس خوبی به او نداشت . اصلا حس خوبی به او نداشت. زیبایی راشا چشمگیر بود. امّا هدی ، هستی نبود. چادرش را مرتب کرد و از آشپزخانه خارج شد. از ابتدای مهمانی اعلام حضور نکرده و حال دور از اَدب بود اگر سلام نمیکرد: سلام؛خوش اومدید. مامان یه دقیقه میای؟؟ ************** با شنیدن صدای ظریفی سر برگرداند تا صاحب صدا را ببیند. دخترکی زیبا ، با چادر سرمه ای رنگ. چادر و روسری نتوانسته بود شباهتش به محمد را پنهان کند . دوست داشت نام او را بداند امّا چگونه؟؟؟ میتوانست از محمد بپرسد؟؟ از علی چطور؟؟؟ اصلا علی نام دخترک را میدانست؟؟؟ خودش هم نمیدانست چرا دنبال نام اوست. اما خوب میدانست اگر جواب سوالش را پیدا نکند آسایش نخواهد داشت. همیشه همین بود. هر سوالی، هرچند کوچک ، ذهنش را مشغول میکرد تا جوابش را نمی یافت شب و روز درگیرش بود. با وجود علاقه ای که به قرمه سبزی داشت. قرمه سبزی خوش رنگ و لعاب فاطمه خانم هم فکر نام دختر را از ذهنش پاک نکرد. بالاخره هنگام خداحافظی محمّد نا خواسته جواب سوالش را داد: هدی کاپشن منو میاری؟؟ بیرون خیلی سرده. انگار کوه اورست را فتح کرده باشد لبخند زد. نفس عمیق کشید و با خود تکرار کرد: هدی .... چه اسم باحالی. حامد ، محمّد ، هدی....... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت16 _مامان...... مامان.... محمّد صدای تلویزیون را زیاد کرد: ای درد ، مثلا دختر
کافی بود علی ، یکساعت خانه نباشد. فرصت را غنیمت شمرده و به اتاق پدر و مادرش میرفت. روبروی عکس آنها مینشسته و اشک میریخت. اکنون هم همینطور ، روبروی عکس پدرش ایستاده و اشک میریخت: بابا.... دلم برات تنگ شده... جلوتر رفت و دستش را روی قاب عکس کشید. ناگاه قاب عکس لغزید و با صدای بدی روی زمین افتاد. کاغذی از پشت قاب روی زمین افتاده و زیر شیشه های شکسته قرار گرفت. دستش را برای برداشتن کاغذ جلو برد. شیشه کوچکی در انگشتش فرو رفت: آخ......... چند قطره خون روی زمین ریخت. امّا حال خون دستش مهم نبود، کاغذ پشت قاب عکس مهم بود. کاغذ را برداشت و تکان داد تا خرده شیشه های روی آن بریزد. کاغذ تا شده بود. ذره ذره آن را باز کرد: السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا سلام امام رضا جان سلام امام مهربونم.... چند قطره خون روی کاغذ ریخت و پایین آن درست کنار امضای مادرش را سرخ کرد. امّا مهم نبود. میخواست بداند مادرش در این نامه خطاب به امام رضا چه چیزی گفته؟؟ ولی صدای اِف اِف روی اعصابش بود و مانع تمرکزش میشد. با فکر کردن به اینکه ممکن است علی باشد کاغذ را گوشه ای گذاشت و از پله ها پایین رفت. آیفون را برداشت: کیه؟؟؟ دخترک برگشت و راشا کلافه اووووف کشید: چیکار داری؟؟؟ _باید باهات حرف بزنم... خون انگشتش قصد بند آمدن نداشت: کارتو بگو حوصله ندارم... _خب درو باز کن بیام تو،کار دارم. _هستی میگم کارتو بگو کار دارم. _خب یا بیا بریم بیرون یا درو باز کن بیام تو . _هستی... _باز کن درو خب.. نمیخورمت که. دکمه سفید رنگ را فشرد و به آشپزخانه رفت. آب سرد را باز کرد و انگشتش را زیر آن گرفت. فکرش درگیر آن کاغذ بود و اصلا تمرکز نداشت. شیر آب را بست و از روی میز دستمال کاغذی برداشت. هستی در درگاه آشپزخانه قرار گرفت: سلام نفس من ، سلام عمر من ، خوبی؟؟؟ با دیدن انگشت راشا ترسیده هی کشید: وااااای قربونت بشم من دستت چی شده؟؟ جلوتر رفت و دست راشا را گرفت: ببینم دستتو ، چیکار شده؟؟؟ دستش را از دست هستی بیرون کشید: آخ ....نکن ... هیچی نشده ، کارتو بگو... _اینجا؟؟؟ بیا بریم تو پذیرایی ، میگم. _هستی دارم میگم کار دارم... مسخری کردی منو؟؟ _نه به جان خودت که زندگیمی ، تو بیا کار دارم. _باشه برو من میام. از کابینت بالای سرش چسب زخم برداشت و همان طور که از آشپز خانه خارج میشد آن را به انگشتش زد: خب... اومدم ، کارتو بگو. _اِ راشا...صبر بده خب.. _درد راشا ... کارتو بگو کار دارم. دخترک دلخور اخم کرد: میخوام برم آلمان... برا ادامه درسم. _به سلامت ، شرت کم. چشم های هستی لبریز از اشک شد: راشا.... من یک هفتس کارم شده گریه و زاری ، در حالی که باید خوشحال باشم از تصمیم بابام. ذهنش درگیر کاغذ بود: خب خوشحال باش ، کی جلوت رو گرفته؟؟؟ _عشق تو .... چرا نمیفهمی من عاشقتم؟؟؟... زندگی من تویی... قراره چهار سال از زندگیم ، عمرم ، عشقم ، نفسم دور باشم ، چطور میتونم خوشحال باشم؟؟ هستی را دوست نداشت ، حتی به اندازه یک عدس : میخواستی عاشقم نشی ، من روز اول بهت گفتم یه دوستی ساده. من گفتم دوست دارم؟؟؟ دخترک اشک هایش روان شد: نه...نگفتی...ولی چیکار کنم ؟؟؟ عاشقت شدم بی معرفت. مگه عشق دست خود آدمه؟؟؟ _هستی! ولم کن.... حوصله ندارم...اعصاب ندارم.. مامانم رفته.... بابام رفته.... ولم کن هستی... زندگیم جهنم شده ... از این بدترش نکن خواهشا. _راشا وقتی تو حالت انقد بده من چجوری ولت کنم؟؟؟ چجوری با خیال راحت تو آلمان درس بخونم؟؟؟ خوش و خرم باشم؟؟ چجوری؟؟ _هستی برو دنبال کارت ، برو بزار به زندگیم برسم. _تو غصه بخوری مامان و بابات زنده میشن؟؟ به من محل ندی زنده میشن؟؟ بیش از ظرفیتش تحمل کرده بود. فریاد کشید: نه ، زنده نمیشن ، ولی من می میرم میرم پیششون. می میرم اینجوری خیال تو هم راحت میشه. صدایش هر لحظه بالاتر میرفت: آره... رفتن.. مامان بابام رفتن.. دیگه نمیبینمشون.... تنهام گذاشتم... هر دفعه میبینمت باید به یادم بیاری یتیم شدنمو؟؟؟ تنهاییمو؟؟ _راشا..... _درد راشا.... مرگ راشا.... زهر مار راشا.... ولم کن دیگه .... برو به زندگیت برس... آلمانتو برو... فکر کن راشا مُرد. _من... عاشقتم. _به جهنم که عاشقمی ، برو بیرون از خونم. _راشا.... _هستی.. میری یا خودم بیرونت کنم؟؟ _نمیرم! ایستاد: نمیری؟؟؟ هستی هم متقابلا ایستاد: نه نمیرم راشا ، این رسمشه بعد دوسال دوستی الآن که میخوام برای چهار سال برم آلمان از خونت بیرونم کنی؟؟ چشم بست و نفس عمیق کشید: هستی ... از جلو چشمام دور شو. _راشا... من... فریاد کشید: میگم از خونه ی من گمشو بیرون. _راشا.... قندان را از روی عسلی برداشت و به سمت هستی پرتاب کرد : درد راشا... میگم از جلو چشمام دور شو. _را.... _فقط برووووو نویسنده : سیده زهرا شفاهی راد