السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
داریم به ناشناس ها و سوالاتی که در پی وی داشتین رسیدگی میکنیم
انشاءالله تا فردا جواب ها دستتون میرسه ✋
مدافعان حـــرم
داریم به ناشناس ها و سوالاتی که در پی وی داشتین رسیدگی میکنیم انشاءالله تا فردا جواب ها دستتون میرسه
خب همکاری خیلی بالا بود زودتر جوابا رسید(:
مدافعان حـــرم
سلام بزرگوار جواب استادمون👇 باید ببینه نفسش دقیقا به چه چیزی مخالفت میکنه وجود خدا رو انکار میکنه
ما تاجاییکه بتونیم خودمون در حد توان و میزان آگاهیمون جواب میدیم اگه نتونیم از اساتید میپرسیم
از نویسنده ی داستان #پشتسنگرشهادت درمورد اسمش سوال داشتین
اینم جواب خانوم شفاهی👇
مدافعان حـــرم
از نویسنده ی داستان #پشتسنگرشهادت درمورد اسمش سوال داشتین اینم جواب خانوم شفاهی👇
همیشه تو داستانا گفـته شده بود که یهسری آدمای فداکار تو جبههها میجنگن و به شهادت میرسن تا ما تو آسایش باشیم، که طبعاً برادرایخوشغیرتمون بودن...
ولی من میخواستم نشـون بدم که همون آدما که میرن تو میدونِ شهادت، خانواده دارن، دلبستگی دارن، اقوامی دارن که جونشون بهم وابستهست، مادر دارن و همسر و...
و نکتهی اسم اینه که همهی اطرافیانِ اون آدم تو اجرِ شهادتِ اون مجاهد شریکن، اگرچه که تو میدون نیستن ولی پشتسنگرا اون آدمو به اونجا رسـوندن با لحظههای باهم بودنشـون :)
و باتوجه به اینا بهنظرم اومد که بیام و اون آدمارو تا اندازه پشتسنگـر بودن به شهادت نزدیک نشون بدم؛ که بنظرم واقعا همـینقدر نزدیکن به اون اجـر🙂✋🏻
و تمامِتلاشم این بود که این، توی روال داستان نمایش داده بشه، نه یهجای خاصّ؛ ولی تو دوتا صحنه مستقیما اشاره شد تا مبهم نمونه...♡
مدافعان حـــرم
سلام خیلی خوش اومدید 🌹 ما ماه های پیش محفل ها و برنامه هایی داشتیم که خیلی به کارتون میاد👌 برای پیدا
راستی بچه هایی که تازه اومدین جدای از رمان حاضر ، محتوا های قبلی مون رو از دست ندین ✋
به خصوص محفل هامون رو ...
داستان ازدواج فهیمه خانوم و آقا غلامرضا هم خیلی قشنگه ...❤️
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت53 آلبوم عکس را از علی گرفته و تند تند مشغول ورق زدن شد... ناگاه نگاهش روی تص
بسم الله الرحمن الرحیم
#پشتسنگرشهادت
#پارت54
سرش را به شیشه تکیه داد و نگاهش را به برادرش دوخت:
سلام داداشی...
بی معرفت چرا خوابی؟؟
تازه پیدات کردم...پاشو بزار حداقل یه بار داداش صدات کنم...
یعنی همینجوری میخوای بزاری بری؟؟
به فکر من و زیتون نیستی؟؟؟
به فکر مامان و بابا نیستی؟؟
مگه نمیخواستی مامان بابای واقعیتو ببینی؟؟
مگه نمیخواستی بدونی چه جور آدمایی هستن...
مگه نمیخوای بدونی دنبالت گشتن یا نه؟؟
پس ترو خدا... ترو خدا بیدار شو...
بیدار شو و دیگه نذار مامان و بابا غصه بخورن...
دلم داره میترکه داداش...
علی گفت به هیچکس نگم پیدات کردم...
خیلی سخته نگه داشتن راز به این مهمی...
پس نرو لطفا...بیدار شو...بیدارشو و نذار این راز مهم تا آخر دنیا رو دلم بمونه...
اگه بری من چیکار کنم؟؟
اگه بری میمیرم... پس نرو...
خواهش میکنم ازت چشماتو وا کن...
هق زد....
هق زد و به آینده اندیشید...
آینده ای نامعلوم...
نگاه خیره اش از راشا گرفته نمیشد...
دلش میخواست هرچه زودتر به پدر و مادرش بگوید فرزندشان... زکریا ی عزیزشان...پسرک گمشده شان... پیدا شده....
اما نمیخواست بگوید نیمه جان است..
نمیخواست بگوید در کماست...
دلش میخواست همین حالا برادرش چشم باز کند...
چشم باز کند تا ضحی بتواند تمام مهر و محبت..
تمام دلتنگی های این چند سال را به او نشان دهد...
دلش میخواست راشا چشم باز کند تا بتواند به او بگوید که خواهرش است...
دلش خیلی چیز ها میخواست..
اما تا چشمان راشا باز نمیشد... هیچ یک محقق نمیگشت.💔
با نشستن دست علی روی شانه اش چشم از راشا گرفت و همسرش را نگاه کرد...
ولی نگاه علی خیره به دستگاهی بود که ضربان قلب راشا را نشان میداد..
ضحی رد نگاه علی را گرفت...
به خط صافی رسید که نشان از حال خراب قلب راشا داشت...
هیچ نمی دید...
هیچ نمی شنید...
شاید هم نمیخواست که ببیند...
نمیخواست که بشنود..
نمیخواست ببیند که پرستاران و دکتران با عجله به اتاق برادرش رفتند...
نمیخواست ببیند راشا حتی با تلاش فراوان آنها هم احیا نشد...
میخواست کور شود و نبیند ملحفه سفیدی را که پرستاران روی سر برادرش کشیدند...
دست و پایش شل شد...
نمیتوانست گریه کند..
اصلا باورش نمیشد که راشا...
برادر تازه پیدا شده اش....
قلبش ایستاد... و برای همیشه از دنیا رفت..
به علی نگاه کرد که روی زمین .. کنار در نشسته و خیره به روبرو بود..
هیچ کار نمیکرد... هیچ حرفی نمیزد...
فقط و فقط به روبرو نگاه میکرد..
و این ضحی را میترساند..
به طرف علی قدم برداشت و با درد و عجز صدایش زد:
علی..
درست همان موقع بود که حامد.. محمد و هدی با عجله به طرفشان دویدند..
پرستاران که پیکر بی جان راشا را از اتاق بیرون آوردند خشکشان زد..
هدی زودتر از بقیه به خودش آمد..به سمت راشا رفت..
باورش برایش سخت بود..
که همسرش.. عشقش..
همسری که فقط چند ساعت در کنارش خاطره داشت..
دیگر جان در بدن ندارد..
دیگر نفس نمیکشد..
آرام آرام به طرف تخت رفت..
دستش را دراز کرد تا ملحفه را از روی صورت فرد کنار بزند..
دلش میخواست کسی غیر از راشا را ببیند..
اما..
حقیقت تلخ تر از آن بود که با دل هدی تازه عروس کنار بیاید..
هدی با دیدن صورت راشا تاب نیاورد..
جیغ بلندی کشید و از حال رفت..
از حال رفت و ندید برادرانش چه حالی دارند..
ندید محمدِ همیشه خندان..مانند ابر بهار می گرید..
ندید حامد را که مردانه بغض کرده و صبورانه این غم بزرگ را به دوش می کشید...