eitaa logo
مدافعان حـــرم
843 دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
11.1هزار ویدیو
230 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 این خواب خیلی مرا خوشحال ڪرد خواب دیدم که امـام سجـاد (؏) نوید و خبر شهــادت من را به مـادرم می‌گوید و من چهره‌ی آن حضرت را دیده و فرمود : « تو به مقام شهـادت می‌رسی » و من در تمام طول عمرم به این خــواب دل بسته‌ام و به امید شهـادت در این دنیا مانده‌ام و هم‌اکنون که این خواب را می‌نویسم یقین دارم که شهـادت نصیبم می‌شود و منتظـر آن هم خواهـم ماند ... تا کی خداوند صلاح بداند که من هم همچون شهیدان به مقام شهادت برسم و به جمـع آن‌هـا بپیوندم ... هم اڪنون و همیشه دعای قنوت نمازم " اللهم الرزقنی توفیـق الشهادت فی سبیل‌الله " است که خداوند شهادت را نصیبم ڪند و از خدا هیچ مرگـی جز شهــادت نمی‌خواهم » 📚 منبع : دفتر خاطرات شهید وصیت ڪرده بود تا زنده است کسی دفتر خاطراتش را نخواند !! راستی چه رمزی است بین بشارت شهادت توسط امام ‌سجاد (؏) و اعزام به سوریه از طریق تیپ امام سجاد (؏) ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
انتظار یعنی با « شهیدان » راه وصال یار را پیدا کنیم ... آماده عملیاتی در رأس البیشه بودیم مصادف بود با تولد صدام؛ و عدنان خیرالله (وزیر جنگ صدام) گفته بود: «به چادر زنان بغداد قسم! تا ۴۸ ساعت آینده فاو را از ایرانی ها پس می گیریم». آن‌شب علی‌آقا سخنرانی حماسی ایراد کرد و در ضمن سخنرانی گفت: « عدنان خیرالله می‌خواهد برای صدام خوش رقصی کند اما شما برای آبروی امام زمان (عج) می‌جنگید» با آن سخنرانی شور و شوق عجیبی بچه‌ها را فرا گرفت و خط کارخانه نمک، کُنج جاده فاو بصره شکسته شد. اسم عملیات هم شد: عملیات صاحب الزمان(عج) راوی: علیرضا رضایی مفرد؛ هم رزم کتاب دلیل؛ روایت نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستندی کوتاه قبل از شهادت شهید مدافع حرم سعید سامانلو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
میدان جنگ با ما بود میدان انتخابات با شما 🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بیاید حرف بزنیم ببینم دلم گرفت https://harfeto.timefriend.net/16840085351512
بیاید درمورد تحصیل و یا اخلاق و هر چی که بلد باشم حرف بزنیم 🥲😂🚶🏽‍♂
امشب به طرز عجیبی حالم خوبه 😐😂
۱_ سلام و نور خدا 🌱🌹 دقیقا 👌🏽 من نظر خودمم همینه 😁 ۲_ والااااا نمیدونم باورتون میشه ؟ وجودم پر درده احساس میکنم هر چی بال داشتم شکسته شده و بال پرواز ندارم اما وقتایی هست که انگاری خدا دستش و میکشه رو پر و بالم و دوباره آباد میشم🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ. سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام‌ بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مى‌يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مى‌شود، سلام بر تو اى پاك‌نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده‌اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل‌بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب می‌جويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار می‌كشم.
زهرا خانم باورش نمیشد زکریای سه ساله اش... این جوان خوش سیما و گشاده رو باشد...! انقدر خوشحال و خشنود بود که هر لحظه بوسه بر دست و صورت پسرش کاشته و قربان صدقه قد و بالای او میرفت.... زهیر...با عشق به پسرش زل زده و در دل خدا را شکر میکرد... ضحی عمری در ارزوی داشتن برادر بود... حال به ارزوی دیرینه اش رسیده و کنار برادرش نشسته بود و حال می‌کرد! و اما زیتون...دخترکی لجباز اما مهربان... نوجوانی سیزده ساله که درگیر احساسات ضد و نقیضش شده و نمیتوانست انها را کنترل کند... و از همه مهمتر راشا... یا همان زکریا..! راشایی که خوشحال بود... دلش شاد بود و لبش خندان... راشایی که میخندید و شیطنت میکرد... اما جای خالی زیتون ازارش میداد... به عنوان یک برادر... نه...! اصلا به عنوان یک انسان..! نمیتوانست جای خالی زیتون را ببیند و دم نزند: اجازه هست برم پیش آبجی زیتون؟؟ ******************** تقه ای به در اتاق زد: اجازه هست؟؟ پاسخی نشنید: زیتون جان... آبجی... باز هم... سکوت! _اجازه هست بیام تو؟؟ چند ثانیه منتظر ماند: جواب نمیدی؟؟ بیام؟؟ لبخند زد... سر پایین انداخت و ارام در را گشود: یاالله. قدم اول را برداشت اما سرش را بلند نکرد: اومدما... آرام آرام سرش را بالا برد... نگاهش را دور تا دور اتاق کوچک چرخاند... زیتون با اخم گوشه ای نشسته و نگاهش به کاغد کنار پایش بود.. در را بست و با قدم های کوچک و ارام نزدیک زیتون شد.. جلوی پای خواهرش زانو زد... نگاهش رد نگاه زیتون را دنبال کرد: خودم روبروت نشستم محلم نمیدی... بعد زل زدی به عکس بچگیام؟؟ زیتون حتی به خودش زحمت نداد راشا را نگاه کند! چه رسد به حرف...! راشا کم نیاورد و عکس را برداشت: ولی دور از شوخی...عجب داداش خوشگلی داریا... جواب زیتون باز هم تغییری نکرد... سکوت! _ عه زیتون... حداقل یه نگاهی بکن.😕 زیتون بالاخره عکس العمل نشان داد! سر بلند کرد و به چشمان راشا خیره شد.. _آفرین.. حالا شدی دختر خوب...حالا بگو... چرا قبول نمیکنی داداشتم؟؟ چه مشکلی با من داری؟؟ ناراحتی؟؟دلخوری؟؟ چیکاری؟؟ من کار بدی کردم که محلم نمیدی؟؟ _ نه! کار بدی نکردی... منم مشکلی باهات ندارم... ولی صبر داشته باش... باید صبر کنی تا بتونم قبول کنم که داداشمی... تا دیروز... تو فقط دوست علی بودی... دامادمون... الان یهو داداش از اب در اومدی... تا دیروز تو واسه من یه غریبه بودی... یه نامحرم... ولی یهو محرم از اب در اومدی... ضحی گفت خیلی وقته با خبره... وقت داشته کنار بیاد با این موضوع... گفت واسه ازمایش دی ان ای خودش اومده... مامان و بابا هم یه عمر دنبال زکریای گمشدشون بودن... خیلی دنبالش گشتن و هر روز منتظر بودن پیدا بشه... اونا پدر و مادرن و من قطعا نمیتونم درکشون کنم....پس اونا قضیشون جداس.. ولی از من نخواه مث اونا رفتار کنم... شخصیت من خیلی با شخصیت ضحی فرق داره و این که سنم کمتره هم در نظر بگیر... اگه ناراحتت کردم عذر میخوام... ولی بهم فرصت بده تا به خودم و ذهنم حالی کنم داداشمی... برادرمی... همون زکریایی هستی که یه عمر دنبالش بودیم..! لبخند عمیقی ناخواسته روی لبش نشست: به روی چشم... فقط یه سوال چند سالته؟؟ _ تازه سیزده سالم شده... _ ولی اصلا مث سیزده ساله ها صحبت نمیکنی... زیتون لبخند زد و سرپایین انداخت: کتاب زیاد میخونم... بابا میگه اگه میخوای تو جامعه به یه جایی برسی.. در امان باشی... قدرت بیانتو خوب کن.. فن بیان داشته باش... میگه اگه فن بیانت خوب باشه میتونی به اهدافت برسی... منم چند وقته کتاب خوندنو شروع کردم تا قدرت بیانمو خوب کنم...و در کنارش اطلاعاتمم بره بالا... موبایل راشا زنگ خورد: ایول .. موفق باشی... خانوممه.. با اجازه... سعی کن زودتر با خودت کنار بیای....