eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
19.8هزار ویدیو
208 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 | مروری بر بیانات رهبر انقلاب در دیدار کارگران ۱۴۰۲/۰۲/۰۹ 💠درباره قدر و ارزش کارگر 🔻از اهمّیّت کار میشود اهمّیّت کارگر را فهمید. 💎کار، حیات جامعه و ستون فقرات زندگی مردم است. 🔹غذائی که میخوریم، 🔹لباسی که میپوشیم، 🔹امکاناتی که از آن در زندگی استفاده میکنیم، 🔺همه‌ی اینها ناشی از کار است. ⭕️اگر در جامعه کار وجود نداشته باشد، همه‌ی سرمایه‌های ملّی راکد میماند. 🏷درباره اهمیت تولید کار 👇تولید کار از جنبه‌های مختلف مهم است: 1️⃣کشور به کار احتیاج دارد، 2️⃣فرد کارگر به کار احتیاج دارد برای خاطر اینکه زندگی‌اش را اداره کند؛ 3️⃣فرد کارگر یک احتیاج معنوی و روحی به کار دارد. 4️⃣کار مانع فساد میشود. خیلی از این فسادها بر اثر بیکاری است. 🏷درباره لزوم ارتباط مستقیم بین درآمد و کار 🧮درآمد بایستی ناشی از سعی باشد. 📌ما باید فرهنگ ثروت بادآورده را در کشور متوقّف کنیم. ⚔️اگر با فساد مبارزه کردیم، در این فرهنگ پیشروی خواهیم کرد. 🔍اگر یک مسئولی جرئت مقابله‌ی با مفسد داخلی را نداشته باشد، به طریق اولیٰ جرئت مبارزه‌ی با زورگوی خارجی را نخواهد داشت. 💠درباره وظایف در قبال کارگران 🏷تلاش برای ارتقاء زندگی و رفاه کارگر ✅اگر تلاش شد تا زندگی کارگر ارتقاء پیدا بکند، وضع کشور ارتقاء پیدا خواهد کرد ❇️این هزینه نیست، این سرمایه‌گذاری است. ☝️این را همه بدانند؛ 📍هم مسئولین بدانند، 📍هم خود کارفرمایان و سرمایه‌گذاران و کارآفرینان 💎بخش مهمّی از رشد تولید مربوط به کارگرها است. 🏷تأمین سهم عادلانه کارگر از درامد کار ✅سهم کارگر به ‌عنوان سرمایه‌ی انسانی، در ایجاد ارزش برای محصول کار، باید مورد توجّه قرار بگیرد. ↙️اگر میخواهیم سهم کارگر از ایجاد ارزش بالا برود، بایستی: 📌برای آموزش و مهارت‌آموزی و تجربه‌آموزی کارگر برنامه‌ریزی کنیم ❌این معنایش این نیست که ما بخواهیم در مقابل سرمایه‌گذار و مانند اینها جبهه درست کنیم. 👈آن چیزی که میتواند این سهم عادلانه را تأمین کند، وجود انصاف است؛ فضای انصاف. ✔️بالا بردن زمینه‌‌ی ارتقاء توانایی‌های کارگر یک وظیفه است. 📌اگر چنانچه میخواهید به کارگر ظلم نشود، بایستی: 🔹وسایل و زمینه‌ی ارتقاء مهارت او را فراهم کنید؛ 🔸مسئله‌ی بیمه‌ را تأمین کنید، 🔹مسئله‌ی بهداشت را، 🔸مسئله‌ی سلامت خانوادگی را، 🔹مسئله‌ی امنیّت شغلی را تأمین کنید. 💠درباره وفاداری جامعه کارگری به انقلاب و نظام 📍خود این چهارده هزار شهید در واقع چهارده هزار پرچم افتخار است در دست کارگران. ↙️به نظر من مهم‌ترین نشانه‌ی وفاداریِ جامعه‌ی کارگری به نظام، رفتار آنها در این چند دهه بوده: 📌در اوّل انقلاب، تلاشهای گروهکها بود 📌بعد، بتدریج، بحث گروهکها به کنار رفت، عمدتاً بدخواهان خارجی در این قضیّه وارد شدند، تا امروز هم ادامه دارد ⭕️اقدام کردند برای اینکه بتوانند جامعه‌ی کارگری را در مقابل نظام قرار بدهند، با شعارهای سطحی و غیر واقعی. ❇️اینکه جامعه‌ی کارگری تحت تأثیر این‌همه تبلیغات تلویزیونی و رادیویی و فضای مجازی و مانند اینها قرار نگیرد، ❇️کاری که آنها میخواهند انجام ندهد و ❇️بداند که چه کار دارد میکند، 💎این به نظر من جهاد بزرگ جامعه‌ی کارگری است 👈البتّه یک اعتراضهایی در محیط کارگری وجود داشته، بعضی از این اعتراضات تا آنجایی که حالا بنده خبر دارم، اعتراضهای به‌جایی بوده؛ 📍اعتراض به تأخیر حقوق، اعتراض به واگذاری غلط. 🔺این کمک به دولت است، این کمک به نظام است، این آگاه کردن نظام است. ⭕️منتها در همین قضایا جامعه‌ی کارگری با دشمن مرزبندی کردند ✔️[گفتند] به این کار اعتراض داریم، امّا از دشمن هم بیزاریم، با نظام هم رفیقیم، همراهیم. 👌حرکت کارگری این است. 💠درباره مسئله ایجاد کار 📌دو دسته جوان داریم که باید برای اینها فکر جدّی بشود: ⭕️ جوانهای تحصیل‌کرده‌ی بیکار 👈یک فکری برای اینها باید بشود؛ اینها سرمایه‌های کشورند، نباید معطّل بمانند. ⭕️جوانهایی که نه دنبال تحصیلند، نه دنبال کارند 👈ما تعداد قابل توجّهی جوانِ این‌جوری داریم؛ این هم جوان است، این هم سرمایه است، نبایستی از دست برود. 🍀برای شما امید و آرزوی خیر و برکت داریم. خداوند متعال ان‌شاء‌الله شماها را محفوظ بدارد، باقی بدارد و قلب مقدّس ولیّ‌عصر را و روح مطهّر امام را از همه‌ی شما راضی بدارد. ⭕️به کانال بپیوندید. http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهکارهای وزارت کار در راستای ایجاد امنیت شغلی در جامعه چیست؟ ⭕️به کانال بپیوندید. http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
23.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 بررسی موضوع گرفتن خودرو‌ی شاسی‌بلند توسط نمایندگان! سخنگوی هیئت نظارت بر رفتار نمایندگان: 🔹هیئت امروز تشکیل جلسه دادیم و نماینده‌ای که این اظهارات را اعلام کرده بود، حضور داشت. 🔹این نماینده حاضر نشد که لیستی را ارائه کند. 🔹ادعای این نماینده احراز نشد و پرونده این نماینده در مراجع قضایی رسیدگی می‌شود. 🔹هیئت نظارت بر رفتار نمایندگان صلاحیت رسیدگی به این موضوعات را دارد. ⭕️به کانال بپیوندید. http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
📷 | تصاویری از دیدار رئیس‌جمهور عراق با رهبر انقلاب اسلامی. ۱۴۰۲/۲/۹ ⭕️به کانال بپیوندید. http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
نماز سکوی پرواز 67.mp3
3.53M
۶۷ (آخــر) سفره صوتی نماز هم جمع شد! کلام آخر: نمازبلندترین و رساننده ترین نردبان بسوی خـ💖ـداست! یادت نره👇 درهر نماز،تمرین کنی یه پلّه از این نردبونُ بالا بری! 🎁کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج
مدافعان حرم ولایت
#روایت_دلدادگی #قسمت ۲۵ 🎬 : سهراب و آقاسید ،هم قدم با یکدیگر از درب گرمابه بیرون رفتند ، به محض بیر
۲۶ 🎬: ناگهان انگار سرش سنگین شد ، فارغ از اطراف و اتفاقات دور و برش ، سرش روی ضریح آمد و خوابی عجیب او را ربود ؛ پسر بچه ای داخل نهری آب که اطرافش پر از درختان سربه فلک کشیده ی نخل بود ، دست و پا میزد و دختربچه ای که تقریبا همسن پسر بود ،چوبی را به طرف او‌ میداد تا بوسیله ی آن، هم بازی اش را نجات دهد... اما دست پسر بچه به چوب نرسید و در حالیکه تقلا می کرد ، به عمق آب فرو رفت ،دخترک با تمام توان فریاد زد : پدرررر، پدرررر، بشتاب ،مرتضی.....مرتضی غرق شد. رؤیا به پیش میرفت که با آمدن دستی به روی شانه اش ،از خواب بیدار شد. چشمانش را گشود و با تعجب ،چهره ی نورانی پیرمردی را پیش رویش دید. پیرمرد در حالیکه بسته ای را به طرف سهراب می داد گفت : کجایی جوان ؟! انگار دردی بزرگ در سینه داری ، ساعت هاست که زیر نظرت دارم ، مدام در حال درد دل با آقا بودی و تا دیدم سرت به روی شانه افتاده ، ترسیدم نکند شما را طوری شده باشد. سهراب لبخند کمرنگی زد و با اشاره به بسته گفت : نه حالم خوب است ، دفعه ی اولم است که لیاقت حضور در حرم ،نصیبم شده ، گرم گفتگو با امام بودم ، حالا این چیست؟ پیرمرد بسته را روی زانوی سهراب گذاشت و گفت : ان شاالله حاجت روا شوی، نمی دانم؛ این بسته را آقایی که درست شبیه شما لباس پوشیده بود ، داد تا به محض تمام شدن زیارتت ، به دست شما برسانم. یک لحظه سهراب گیج شد ،اما با یاد آوری آقا سید ، اطراف را از نظر گذراند و وقتی متوجه شد ، ایشان نزدیک ضریح نیستند و گویا از حرم رفته اند ، از آن پیرمرد که به نظر می‌رسید خادم حرم رضوی باشد ، تشکری کرد و همانطور که نشسته بود ،عقب عقب خود را کشید تا پشتش به دیوار حرم رسید، به دیوار تکیه داد و بسته را باز کرد، در کمال تعجب ،یک جفت گیوه نو ، درست اندازه ی پایش و در کنارش هم کیسه ی کوچکی که مشخص بود پر از سکه هست ، وجود داشت. سهراب همانطور که خیره به ضریح بود ، دستانش را بالا برد و گفت : خدایا شکرت و باخود فکر میکرد ، به راستی این سید کی بود؟ کاش آدرس منزلش را گرفته بود ، کاش نام اصلی اش را پرسیده بود... اما او رسم جوانمردی را تماما رعایت کرده بود ،نه تنها لباس و کفش و غذا به او داد ،بلکه پول هم در اختیار او گذاشته بود ،پس دیگر احتیاجی به حضور او نداشت. سهراب کیسه ی سکه ها را داخل شال کمرش زد ،کفش ها را به دست گرفت و از جا بلند شد. همانطور که رو به ضریح بود، عقب عقب رفت تا به درب خروجی رسید. بار دیگر سلامی به امام داد و از حرم خارج شد. کفش ها را به پا کرد و به قصد رفتن به کاروانسرا حرکت کرد ، مانند کودکی هایش ، نشاطی فراوان به او دست داده بود ،یک آن خواست از روی جوی آب جلویش با یک پرش بلند بپرد.. جستی زد و خود را آن طرف رساند و به عادت همیشه ،دستش را به طرف گردنش برد ،تا آن حرز آرامش بخش را لمس کند.. اما خبری از قاب چرمین نبود..‌ دارد.... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
۲۷ 🎬 : سهراب که متوجه نبود قاب چرمین بر گردنش شد، فوری و با دلهره ،راه رفته را برگشت ، او‌ گمان می کرد که بند قاب پاره شد و جایی افتاده ،وگرنه محال بود که از گردنش خود به خود بیافتد. با دقت تمام ، نقطه به نقطه حرکتش را بررسی کرد تا رسید داخل حرم ،کفش از پا به در آورد رفت جلوی ضریح، دوباره دستی به روی سینه گذاشت ، سلام داد و با لبخند رو به ضریح گفت : مثل اینکه توبه ی ما را پذیرفتید و دل از این عبد گنهکار نمی کنید... در همین حین ،پیرمرد خادم به او نزدیک شد و گفت :چه شده جوان ؟ نرفته برگشتی... سهراب نگاهش را از ضریح گرفت و رو به پیرمرد گفت : راستش...راستش یه قاب چرمین به گردنم بود ، البته از لحاظ مادی ارزش چندانی نداشت اما برای من ،مثل زندگی ام ارزش دارد ، فکر کنم آن را در حرم گم کردم. پیرمرد در حالیکه با نگاهش کف زمین را جستجو‌ می کرد گفت : من چیزی ندیدم ،مطمئنی اینجا افتاده؟ خوب فکر کن و ببین تا کجا آن را داشتی؟ سهراب همانطور که خیره به لبهای پیرمرد بود گفت : صبر کنید، آری درست است تا گرمابه بر گردنم بود...آنجا ...آهان به آقا سید دادمش... پیرمرد سری تکان داد و گفت: پس برو از آقاسید پسش بگیر و با زدن این حرف از سهراب دور شد ، سهراب ذهنش مشغول بود که زائر دیگری از کنارش گذشت و به او تنه زد. سهراب جلو رفت بوسه ای بر ضریح زد و گفت : آقا سید می گفت حاجت روا می کنی،من از شما اصالتم را خواستم ،حال آنکه تنها چیزی هم که نشانه ای از زندگی گذشته ی من بود را نیز از دست دادم،حالا چه کنم؟ در این شهر بزرگ و شلوغ سید را از کجا پیدا کنم؟ و ناگهان خود را به ضریح چسپانید و ادامه داد : امام رضا (ع) ،جان پسرت ، کمکم کن در مسابقه ی فردا برنده شوم ، به قصر راه پیدا کنم و آن قرآنی را که کریم میگفت و‌گویا نشانی خانواده ی من در آن است را بیابم...امام رضا ع ، جان هر که را دوست داری ناامیدم مکن و با زدن این حرم ،عقب عقب آمد و از درب خارج شد. سهراب کلا در خیالات خود دست و پا میزد و راه کاروانسرا را در پیش گرفت ،او به فکرش رسید تا از کسبه و آن حجره دار داخل بازار سراغ آقا سید را بگیرد تا قاب چرمین را از او باز پس گیرد... همانطور که جلو میرفت ، خود را داخل بازار دید، سریع خودش را جلوی همان دکان صبح رسانید ، فروشنده انتهای دکان خم شده بود و مشغول کاری بود، سهراب سینه ای صاف کرد و با صدای بلند گفت : آهای عمو!! من نشانی آقا سید را می خواهم... دکان دار کمرش را صاف کرد و به طرف او برگشت و گفت : علیک سلام ،کدام سید؟ در این شهر پر است از آقا سید که هر کدام هرازگاهی گذارشان به اینجا می افتد. سهراب جلوتر رفت ، خوب که دقت کرد ،این آقا ،فروشنده ی صبح نبود ، پس با من و من گفت : آن آقایی که صبح داخل دکان بود...آن آقا ،سید را می شناسد... دکان دار نزدیک تر آمد ، همانطور که آجیل های دستش را زیر و رو می کرد از زیر چشم، نگاهی به سهراب انداخت و گفت : صبح پدرم اینجا بود ،ساعتی پیش برای امری فوری از خراسان خارج شد ، به گمانم تا ده روز دیگر هم بر نگردد.. سهراب آهی کشید و بدون اینکه حرفی بزند از جلوی دکان گذشت و با خود گفت : انگار عالم و آدم دست به دست هم داده اند تا سهراب نگون بخت به خواسته اش نرسد . بعد از طی مسافتی بالاخره به کاروانسرا رسید. یاقوت یک چشم روی صحن کاروانسرا بود ، دست هایش را پشت سرش زده بود و در حال قدم زدن اطراف را از نظر می گذراند، تا چشمش به سهراب با ریخت و قیافه ی جدید افتاد، فی الفور جلو آمد و همانطور که نیشش را باز کرده بود گفت : به به پسر کریم بامرام ، اولش نشناختمت، چی شده تیپ و لباس عوض کردی؟ چقدر شبیه آقا س....و ناگهان ادامه ی حرفش را خورد. سهراب چشمانش را ریز کرد و گفت : شبیه کی شدم؟!! یاقوت دستش را تکان داد و گفت : شبیه هیچ ، شبیه آقا زاده ها ، شبیه بزرگان شده ای... سهراب شانه ای بالا انداخت و راه اتاق را در پیش گرفت ، در حین رفتن متوجه قلندر شد که داشت با خوشحالی ورجه ورجه می کرد و رخت و کلاه نویی را انگار تازه خریده بود و به نظر هم گران قیمت می آمد به رخ دیگران می کشید. دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌