eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
19.4هزار ویدیو
207 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🚘مسیرریلی قطارتهران ساری 🍃🏔🌲🏕☀️📸 تصویری از مسیر ریلی قطارِ تهران ساری . 🍃🏔🌲🏕☀️ساختِ راه‌آهن شمال در زمان پهلوی اول ؛ برای سهولت دسترسیِ انگلیسا به شمال کشور هم‌زمان با تأسیس راه‌آهن سراسري در مهرماه ۱۳۰۶ ه . ش شروع و در شهريور ۱۳۱۶ تمام شد. 🍃🏔🌲🏕☀️این راه آهن یک مسیر پرپیچ و خم هستش که از بین رشته‌کوه البرز عبور می‌کنه و جاذبه‌های دیگری، مثلِ پل‌های تاریخی بلندو دره‌ها، تونل‌های طولانی، رودخانه‌ها و...داره. 🍃🏔🌲🏕☀️ از روی پل‌های تاریخی سه خط طلا و ورسک و گردنه گدوک که مرتفع‌ترین نقطه و طولانی‌ترین تونل منطقه هستش، عبور می‌کنه. 🍃🏔🌲🏕☀️در این مسیر حدود ۱۵۰۰ پل وجود داره که یکی از بزرگ‌ترین پل‌های راه‌آهن سراسری کشور به پل ورسک هستش و در منطقه شهرستان سوادکوه قرار داره؛ 🍃🏔🌲🏕 ارتفاع این پل از ته دره تا بالا ۱۱۰ متره 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚘موج فشان 🍃🌈⛈📹☀️موج فشانِ ساحل صخره ای خلیج همیشه فارسِ ایران زیبا؛ در بندرعباس ؛ استان هرمزگان👌😍. 🍃🌈🎼⛈☀️بهمراهِ بخشی از آوایی زیبا👌😊. 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚘قلعه فلک الافلاک 🍃🌲☀️ دیداری از قلعه فلک الاافلاک شهرستان خرم آباد که مرکز استان لرستان هستش. 🍃🌲☀️قلعه ای تاریخی که هنوز هم قابل استفاده هستش و مستحکم و پابر جا ؛ نمادی زیبا و باشکوه از شهر خرم آباد شده. 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 حضرت آیت‌الله العظمی امام خامنه‌ای رهبرمعظم انقلاب اسلامی: ایمان و امید، آماج دشمن است 📢 ؛ حرم امام خمینی(ره) http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
📣 هرگونه اقدام دشمن را قاطعانه پاسخ می‌دهیم 🔺️سردار سرتیپ پاسدار روح‌اله نوری، جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه با بیان اینکه هرگونه اقدام دشمن را قاطعانه پاسخ می‌دهیم، گفت: امروز نیروی زمینی سپاه از شمال تا جنوب، و از شرق تا غرب کشور حضوری مقتدرانه دارد و فرصت هرگونه تعدی را از دشمن گرفته است. http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
روحِ خدا... در جسم وطن، روحِ خدا مانده هنوز عطر نفس فرشته ها مانده هنوز یک چهره‌ی مهربان و پر نور، از او در خاطره های ما به جا مانده هنوز ایثار شهیدان حرم ثابت کرد آیین امامِ شهدا مانده هنوز چون بت شکنی بود که با سیلی او بر صورت دشمنان صدا مانده هنوز آری همگی عبرت تاریخ شدند جمهوری اسلامی ما مانده هنوز هر چند امام عارفان دیگر نیست یک رهبر درد آشنا مانده هنوز سید علیِ حسینیِ خامنه ای این آینه‌ی عشق نما مانده هنوز... 🖤🏴🇮🇷
🔺 | درگیری شدید میان مرزبانان غیور ایران و تروریست های طالبان... اخبار سپاه قدس 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرين حضور سردار دلها سپهبدشهیدحاج قاسم سلیمانی در مراسم سالگرد ارتحال امام خمینی(ره) خرداد۹۸😭😭 سلام بر امام و شهدا 🌷🖤
🔻فرمانده نیروی دریایی ارتش : اتحاد دریایی منطقه ای شامل کشور های ایران، عربستان ، امارات ، بحرین ، قطر ، عمان ، عراق ، هند و پاکستان به زودی تشکیل خواهد شد و در آینده کشورهای دیگر را نیز شامل خواهد شد. اخبار سپاه قدس
♥️ يه سری طلاق ها مخصوصا در دوران عقد به خاطر اینه که بلد نیستیم سازگار شدن با شرایط رو. خیلی از ماها یه شرایط آرمانی از ازدواج تو ذهنمون ترسیم میکنیم و وقتی میریم توش و میبینیم با تصویر ذهنی ما یکی نیست جا میزنیم فک میکنیم شرایط همه ایده آله و فقط ماییم که شرایطمون غیر ایده آله!!! خیلی از مشکلات با صبر کردن و درست صبر کردن در گذر زمان حل میشن. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈ 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
از تموم شدن زندگیت نترس، از این بترس که زندگی کردن رو هیچوقت شروع نکنی. ۰🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از کودکی به نام حسین، آشنا شدم تا کم کَمَک به درد غمش، مبتلا شدم 🤚صلی الله علیک یااباعبدالله 😭🤲 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
اگر روزي بی منت دلی را شاد ڪردي بی گناه لذت بردی بی ریا دستی را گرفتی بدان آن روز را زندگــــی ڪرده ای🌼🍃 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
جذب امواج موبایل توسط مغز کودک بعد از ۵ دقیقه صحبت با آن ! جذب امواج الکترومغناطیسی توسط مغز کودکان ۱۰ برابر بیشتر از بزرگسالان است، گوشی رو ندید دست بچه‌ها الکی‌ باهاش الو الو کنن. 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه زیباست امیدوار بودن و با امید زندگی کردن نه امید به خود؛که غرور است نه امیدبه دیگران،که حماقت است امید به خدا؛ منبع تمام آرامشهاست 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️شهید فخری‌زاده : همه‌مون نیاز داریم انس بگیریم با کتاب‌های امام،من کتاب‌های امام رو قبل از انقلاب دستم گرفتم وهنوز زمین نگذاشتم و هر چه می‌خونم میبینم چه اقیانوسی‌است نشناختیم و هنوز هم نمی‌شناسیم و نخواهیم شناخت علم وحکمت فوران می‌کرد از ایشون http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
واز‌جوانان،‌دختران‌وپسران‌می‌خواهم که‌استقلال‌وآزادی‌وارزشهای‌انسانی‌را، ولوباتحمـل‌زحمت‌ورنج،‌ فدای‌تجملات وعشـرت‌ها‌وبی‌بندو‌ باری‌هاوحضوردر مراکزفحشـا‌؛که‌ازطـرف‌غرب‌وعمال‌بی‌ وطن به شما عرضه می‌شودنکنند؛ که آنان‌چنانچه‌تجـربه‌نشان‌داده‌؛جزتباهی شماواغفـالتان‌؛ازسرنوشت‌کشورتـان‌و چاپیدن‌ذخائرشماوبه‌بنداستعماروننگ وابستگی‌کشیدنتان‌ومصرفی‌نمودن‌ملت و‌کشـورتان‌به‌چیـز‌دیگر‌فکـر‌نمی‌کنند..... ومی‌خواهند‌بااین‌وسایل‌وامثال‌آن‌شما راعقب‌مانده‌وبه‌اصطلاح‌آنان‌نیمه‌وحشی نگه‌دارند... -صحیفه‌امام؛ ج۲۱، ص۴۱۷ وصيت‌نامه‌سیاسی‌الهی‌امام"ره"- 🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد مطهری به نقل از ژان ژاک روسو: بدبخت تر از بچه هایی که در ناز و نعمت پرورش پیدا می کنند در دنیا کسی نیست! قابل توجه پدر و مادرانی که می‌گویند «من خودم در سختی بزرگ شدم و نمی‌خواهم فرزندم سختی ببیند.» اگر به فرزندتان علاقه دارید حتماً گوش کنید
مدافعان حرم ولایت
#راز_پیراهن قسمت شصت: وحید به طرف ماشینش در حرکت بود هنوز تا رسیدن به ماشین راه زیادی داشت که متوج
قسمت شصت و یک: ون مشکی رنگ با سرعت به پیش میرفت و از پیچ و خم خیابان های شهر می گذشت، تکان تکان های ماشین باعث شد که حلما بهوش بیاید، آرام چشمانش را باز کرد و خیره به سقف خاکستری رنگ ماشین شد و زیر لب تکرار کرد ژینوووس... ژینوس آرام سرش را برگرداند و متوجه مرد کناری اش شد، اندکی جا خورد و کمی خودش را بهم کشید و صاف سرجایش نشست و با تعجب و ترس اطرافش را دوباره برانداز کرد و گفت: اینجا کجاست؟م...م.. من اینجا چکار می کنم؟! زری سرش را از بین صندلی ها بیرون آورد به طوریکه حلما به راحتی او را میدید و با نیشخندی گفت: فعلا که توی ماشین ما هستید، نترس جای بدی نمیبریمت، بهت خوش میگذره و با قهقه سرش را برگرداند. حلما که بدنش از ترس به رعشه افتاده بود با لکنت گفت: ش... ش.. شما!!! زری خانم!! وااای خدای من! ژینوس.... قلب حلما مانند گنجشککی ترس خود را محکم به قفس تنش می کوبید، ذهن حلما هنگ کرده بود، اندکی تمرکز لازم داشت. او می خواست اتفاقات اخیر را پشت سر هم بچیند تا به نتیجه برسد.. جلسه احضار روح.... گم شدن ژینوس... و بعد از مدتها پیدا شدن جسم بی جان ژینوس..... و حالا هم خودش در ماشینی ناشناس به همراه زری... این نشانه خوبی نبود و حسی ناشناخته به حلما تلنگر میزد که خطری بزرگ در کمین اوست، خطری که بی شک جان ژینوس را گرفته... حلما گیج بود و ناگهان یاد وحید افتاد... نور امیدی در دلش پیدا شد، تا اونجایی که یادش می آمد وحید همراهش بود، پس حتما وحید میدونه که اون الان اینجاست.. ناگهان با فکری بدنش یخ کرد، نکنه.. نکنه... نکنه بلایی سر وحید آوردن.. ادامه دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
قسمت شصت و دو: حلما با هر نگاهی که به اطرافیانش می انداخت، دلش بی قرار و بی قرارتر میشد، مردان سیاه پوش داخل ماشین هیبتی ترسناک داشتند و خاطره ی بدی که از زری و مرگ ژینوس به جا مانده بود بر این ترس می افزود. زری داخل آینه نگاهی به پشت سر کرد و با اشاره به راننده گفت: مراقب باش کسی تعقیبمون نکنه... راننده نگاهی به بیرون کرد و گفت: نه خیالتون راحت خانم، کسی تعقیبمون نکرد. چند تا خیابان که طی کردند، زری اشاره ای به کمی دورتر کرد و گفت: کنار اون ساختمان قرمز رنگ نگه دار، نرسیده به ساختمان ماشین نقره ای رنگی توقف کرد و به محض ایستادن ون مشکی، درب ماشین باز شد و زری با اشاره به یکی از مردان پشت سرش، به او فهماند که حلما را سوار بر ماشین نقره ای کند و خودش زودتر پیاده شد و با چشمان تیزش، اطراف را از نظر گذراند تا مطمئن شود کسی متوجه آنها نیست و وقتی خیالش راحت شد، درب عقب را باز کرد و نشست و در همین هنگام حلما مانند اسیری در بند، با اشاره مرد پشت سرش در کنار زری سوار ماشین شد و ماشین حرکت کرد. حلما از داخل ماشین نگاهی به پشت سرش کرد تا ببیند آیا روزنه امیدی هست یا نه؟! و متوجه شد که خبری از آن ون مشکی رنگ هم نیست، انگار آب شده بود و به زمین رفته بود. ماشین حرکت کرد، اینبار با سه سرنشین، حلما که کمی هوشیار شده بود، دنبال راهی برای نجات خود بود و متوجه شد، ماشینی که سوارش است، راه خروج از شهر را در پیش گرفته... مغز حلما هنگ کرده بود، تنها راهی که به نظرش میرسید این بود که در یک لحظه از غفلت زری استفاده کند و خود را به بیرون از ماشین پرتاب کند و با خود می گفت: با این کار یا نجات پیدا می کنم و یا نهایتا میمیرم، در هر صورت بهتر از آن است که در چنگ این اهریمنان شیطانی گرفتار شوم و بلایی که سر ژینوس آمد به سر او هم بیاید. زری با نیشخندی به حلما چشم دوخت و گفت: فکر فرار به سرت نزنه، ماشین قفل مرکزی داره، محاله بتونی فرار کنی، مانند بچه خوب و حرف گوش کن، هر چی ازت خواستن انجام بده، به نفع خودته... حلما با این حرف زری، ترسش بیشتر شد و آرام گفت: یا حضرت زهرا سلام الله، اینها میتونن ذهن را بخونن و متوجه شد رنگ زری کمی سرخ شد، سرخی که میتوانست ناشی از عصبانیت باشد. حلما کاری نکرده بود، پس ترسش بیشتر شد و با خود نذر کرد و به آرامی گفت: یا مولا علی، یا مشکل گشای دو عالم به فریادم برس و آرام تر زمزمه کرد: یا صاحب الزمان الغوث الامان... و ناگهان متوجه شد... ادامه دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
قسمت شصت و سه: حلما زیر لب ذکر با صاحب الزمان را تکرار می کرد، ناگهان زری در حالیکه صدای خرخری از گلویش بیرون میزد گفت: خفففه شو.... خفففه شوووو حلما متوجه شد که زری برای چه این حالت شده و یک دفعه جرقه ای در ذهنش زد، اون صحنه ای که با ژینوس توی خانه زری بودند، اون و ان یکاد که باعث وحشت زری شده بود. اره خودش بود، هنوز از شهر خارج نشده بودند و میتونست کاری کنه، پس حلما با صدای بلندتری شروع به گفتن کرد«یا صاحب الزمان الغوث والامان» و هر چه که بلندتر این عبارت را میگفت، صدای خرناسی که از گلوی زری بیرون میزد بیشتر میشد. تا جایی که در یک حرکت، زری خودش را به روی حلما انداخت و شروع کرد به فشار دادن گلویش، انگار که دست های ظریف یک زن نه، بلکه دست های فولادین غولی، گردن نازک و سفید حلما را فشار میداد. نفس های حلما به شماره افتاده بود که ناگاه ماشین با ترمز شدیدی ایستاد. در یک لحظه راننده پیاده شد و درب عقب را باز کرد، زری را به عقب کشید و گفت: چکار میکنی؟! نکنه می خوای دختره را بکشی... حلما که هنوز نفسش سر جایش نیامده بود، ذهنش به کار افتاد، بله بهترین موقعیت بود. نگاهی به اطراف کرد و در یک حرکت درب را باز کرد و سریع خود را به بیرون انداخت و شروع به دویدن کرد و همانطور که میدوید فریاد میزد، اینها دزدن، مردم اینا را بگیرین دزدن... و دیگه متوجه نشد پشت سرش چه اتفاقی افتاد. حلما نفس زنان خود را به مغاره سوپری روبه رویش رساند و وقتی تصویر خود را در شیشه مغازه دید باورش نمی شد که این دختر، خود اوست. حلما متوجه نبود که شال، روی سرش نیست و گردنش به شدت کبود شده... مردم اطراف به گمان اینکه او هم یکی از زنان آزادی طلب است، از کنارش رد میشدند و هر کدام زیر زبانی حرفی میزدند. یکی میگفت: تو که برهنگی را آزادی میدانی باید با دزدان ناموس هم کنار بیایی دیگری با دیده ترحم نگاه می کرد و گفت: این بیچاره ها نمی دونن توی چه دامی افتادن، عروسکان خیمه شب بازی که در دست دشمنان دین و کشور، طنازی میکنند و اخر کارشان به خود فروشی میرسد. حلما بی توجه به حرف های اطرافیان به طرف زنی رفت که چادر پوشیده بود و گفت: ببخشید خانم، میتونم تقاضایی ازتون کنم؟! ان زن با تعجب به حلما که با موهای آشفته جلویش ایستاده بود، نگاه کرد و گفت: بله بفرمایید... ادامه دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
قسمت شصت و چهارم: حلما همانطور که سعی می کرد با دست موهایش را بپوشاند گفت: میشه... میشه شما که چادر دارین، روسریتون را به من بدین؟! زن با تعجب نگاهی به حلما کرد و گفت: با کمال میل، اما میشه بپرسم چرا خودتون روسری سرتون نیست؟ حلما سرش را پایین انداخت و گفت: بود اما... اما... زن نگذاشت حلما بیش از این اذیت شود و با یک حرکت روسری سرش را بیرون کشید و روی سر حلما انداخت و چادرش را جلو کشید و محکم با دست گرفت. حلما که از شادی اشک توی چشماش جمع شده بود گفت: ممنون خانم، میشه لطف کنید و گوشیتون هم بدین من با خانواده ام تماس بگیرم؟ زن که از هر حرکت و صحبت حلما متعجب تر میشد، سری تکان داد و دست به زیر چادر برد گوشی اش را بیرون اورد و صفحه شماره گیر را بالا اورد و گوشی را به سمت حلما داد. حلما بدون تعلل شماره وحید را گرفت با بوق اول صدای نگران وحید در گوشی پیچید: بفرمایید حلما با هیجان گفت: س... سلام وحید میشه بیای... هنوز حرف در دهان حلما بود که وحید به میان حرفش دوید و گفت: حلما خودتی؟ کجایی دختر؟ نصف عمر شدم.. حلما نگاهی به اطراف کرد و گفت: نمی دونم کجام، اما انگار منو دزدیدن... کار کار زری بود.. وحید آهی کشید و گفت: سریع ادرس جایی که هستی را بگو حلما که نمی دانست کجا هست، نگاهی به زن کرد و گفت: شما میدونید الان ما کجای تهران هستیم؟ زن سری تکان داد و حلما گوشی را به سمت اون خانم گرفت و گفت: میشه ادرس اینجا را به نامزد من بدین تا بیاد دنبالم؟ خانم گوشی را گرفت و مشغول ادرس دادن شد، انگار وحید چند تا چهار راه تا اونجا فاصله داشت. خانم از حلما خدا حافظی کرد و حلما هم جلوی سوپری ایستاد تا وحید بیاد. جمعیت پراکنده شد، انگار اتفاقی نیافتاده.. دقایق به کندی میگذشت، حلما خیره به نقطه ای نامعلوم روی جدول بود و اصلا متوجه ماشینی که به او نزدیک میشد، نشد. ادامه دارد.. 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌