فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
√ آبروت رفته؟ عزتت درخطره؟
نگران شکستت در آیندهای؟
از مکر بعضیا ترس داری؟
این ویدئو رو ببین !
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🥀 @BEIT_Al_SHOHADA
🥀 @Modafeane_harame_velayat
✨🥀أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🥀✨
May 11
مدافعان حرم ولایت
رمان واقعی #تجسم_شیطان #قسمت_صد🎬: ماه ها از بیماری فاطمه می گذشت و او همچنان درد می کشید، حتی پزشکا
رمان واقعی
#تجسم_شیطان
#قسمت_صد_یکم🎬:
فاطمه و روح الله به همراه زینب و عباس وارد تالار عروسی شدند، تالاری که به نظر میرسید یکی از بزرگترین تالارهای تهران باشد.
عروسی که نه، انگار یک شویی بزرگ بود و زن و مرد در کنار هم مشغول حرکات موزون بودند.
با ورود آنها پذیرایی از میهمانان شروع شد، پذیرایی عروسی به صورت سلف سرویس بود و انواع پلو ها و چلوها به همراه جوجه کباب و کباب بختیاری و چنجه و کوبیده با مخلفات و تزیینات زیاد، روی میزها به چشم می خورد به طوریکه انسان از انتخاب درمی ماند.
شراره درحالیکه آرایشی غلیظ کرده بود و لباسی عریان و بدن نما پوشیده بود،باورود فاطمه،به طرفش رفت و همانطور که دست فاطمه را در دستش می گرفت و به سمت میز میبرد گفت: چرا دور کردین؟! بعدم بنداز این روسری را،یک شب خوش باش، یعنی شوهر تو دل نداره تو رو یک بار مثل ما ببینه؟!
فاطمه که دردی شدیدداخل استخوان پایش پیچیده بود گفت: ای خواهر دلت خوشه هااا، خودمون را لخت کنیم که نامحرم نگاهمون کنه و گناه برا خودمون بخریم که چی بشه؟!
شراره که دید از در خوبی برای صحبت وارد نشده، توجه فاطمه را به سمت خوراکی های روی میز جلب کرد و گفت: از این خوارکی های رنگ و وارنگ بخورین،ببین فتانه چه دست و پایی سوخته و چه خرج هایی کرده برا سعیده جااانش..
فاطمه با تعجب نگاهی به انواع خوراکی های روی میز کرد و گفت: مگه خرج عروسی با داماد نیست؟!
شراره سر در گوش فاطمه گذاشت و آهسته گفت: اگر دوماد می خواست خرج کنه با یه چلو کباب سر و تهش هم میاورد، تمام خرج ها را فتانه و محمود کردن، البته گفتن به کسی نگین، تازه فتانه به منم وعده میداد که یه مراسم بهترش را برام میگیره..
فاطمه با یاد آوری عروسی خودش که در حقیقت بله برون بود و فتانه نگذاشت عروسی بگیرن،آه کوتاهی کشید و روی صندلی نشست.
شراره هم کنار فاطمه نشست و احوالش را گرفت و بعد شروع به حرف زدن کرد: فاطمه جان، من همه اش به فکرتم و به خاطربیماریت ناراحتم ولی سعید هم خیلی اعصاب خوردی داره، پشت هم خیطی بالا میاره، چند روز پیش بهش گفتم بیا با داداشت روح الله شریک شو و یه کاری راه بنداز آخه به نظرم روح الله هم مالش برکت داره هم شراکتش برا سعید میتونه خوش یمن باشه...
فاطمه که واقعا منظور حقیقی حرفهای شراره را متوجه نمیشد گفت: خوب مگه اقا محمود برا سعید و مجید یه مغازه راه ننداخته؟! بزار اونجا کار کنه، ان شاالله کارشون میگیره..
شراره اوفی کرد و گفت: اه مجید هم لنگه سعید هست این دوتا پت و مت که نمی تونن کاری از پیش ببرن، کاش آقات میومد دست و بال سعید را میگرفت که اینقد من بدبخت از فتانه سرکوفت نخورم
فاطمه نگاهش را به شراره دوخت وگفت: تو چرا؟! مگه بدبختی ها سعید گردن تو هست؟!
شراره که متوجه شد سوتی داده، از جا بلند شد و همانطور که جلوتر را نشان میداد گفت: عه بزار ببین شیلا چکارم داره و از جا بلند شد.
چند روز بعد از عروسی پر ازتجمل و اسراف سعیده، با تماس بنگاه معاملاتی روح الله و فاطمه از خانه آقا محمود به قصد فروش زمین بیرون آمدند، البته کسی از این موضوع خبر نداشت.
نرسیده به بنگاه معاملاتی، تلفن روح الله زنگ زد و صدای هراسان سعید داخل گوشی پیچید: الو داداش، خودت را برسون به مغازه و تماس قطع شد
روح الله که خیلی نگران شده بود، با سرعت دور زد و راه مغازه را در پیش گرفت.
وارد خیابان اصلی شدند و دودی غلیظ از سمت مغازه سعید به هوا بلند بود و آمبولانس هم آژیر کشان جلوی مغازه بود.
روح الله پایش را روی گاز گذاشت و جلوی مغازه پیاده شد و وقتی رسید که مجید با صورت و دست و پایی سوخته را سوار آمبولانس کردند.
کمی انطرف تر هم سعید درحالیکه سرو صورتش از دود اتش سیاه شده بود،مانند کودکی اشک میریخت.
آمبولانس حرکت کرد و روح الله به طرف سعید رفت، دستش را روی شانه اش گذاشت، سعید که انگار آغوش گرمی برای گریه هایش پیدا کرده بود خودش را در بغل روح الله انداخت و گفت:داداش بدبخت شدیم، کل سرمایه مان دود شد و رفت هوا...
روح الله آرام با دستش پشت سعید را نوازش کرد وگفت: فدا سرتون، دعا کن مجید طوریش نشه،چکار می کردین اینطور شد؟
سعید شانه هایش را بالا انداخت و همانطور که هق هق میکرد گفت: با مجید اومدیم اینجا، من رفتم ماشین را پارک کنم،مجید در مغازه را باز کرد و داخل رفت،من از دور میدیدم، تا پای مجید به مغازه رسید یکدفعه با صدای مهیبی مغازه منفجر شدنمی دونم دادش..نمی دونم چی شد.
روح الله دستی به سر و موهای سعید کشید و گفت: بریم بیمارستان ببینیم سر مجید چی اومده و هر دو غافل از نگاه زنی آشنا که کمی آنطرف تر از پشت درخت با نگاه شیطانی اش به آنها چشم دوخته بود و لبخند میزد،بودند
ادامه دارد
به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
رمان واقعی
#تجسم_شیطان
#قسمت_صد_دوم 🎬:
یک ماه از عروسی سعیده و انفجار مغازهٔ سعید ومجید می گذشت، انفجاری که همهٔ مغازه را دود کرد و برهوا برد و آخرش هم متوجه نشدند دلیل اصلی آتش سوزی چه بوده و اولین و آخرین حدسی که میزدند، نشت گاز بود، از آن حادثه مجید جان سالم به در برد اما اثار سوختگی در جای جای بدنش ماند.
شراره هر روز به فاطمه زنگ میزد و اوضاع را گزارش می کرد و آنقدر می نالید و فاطمه دلیل اصلی این تماس ها را نمی دانست اما یک روز روح الله با حالتی که در خود فرو رفته بود به فاطمه گفت: امروز سعید باز دوباره زنگ زدم، با اجازه ات می خوام اگه بشه پول فروش اون زمین را بدم به سعید تا یه کار راه بیندازه، ان شاالله اون یکی زمین را میفروشیم و پول خرید خونه برا اینجا را جور میکنم.
فاطمه مثل اسپند روی اتش از پرید و گفت: ببین این دفعه سوم هست که می خوای بهشون پول بدی، دفعه اول و دوم که معلوم نشد پوله کجا رفت،خواهشا اشتباه قبلی را تکرار نکن، تو حق نداری حق بچه هات را بریزی تو حلق برادرت، چرا فتانه پول نمیده که سعید کار راه بندازه؟! تو که توی عروسی سعیده نبودی و تا دیدی بر خلاف همیشه و رسم و رسوم خانوادگیتون چند تا مرد اومدن تو زنها مجلس را ترک کردی و ندیدی فتانه جان چه ریخت و پاشی برای سعیده کرده بود، باید به اطلاعت برسونم خرج عروسی که با داماد بود را تماما فتانه و بابات به عهده گرفته بودن اونم چه خرجی، حالا نصف اون پول را بدن به سعید چی میشه؟!
روح الله سرش را تکون داد وگفت: ببین فاطمه من تا تو رضایت نداشته باشی یک هزاری هم به سعید نمیدم، اما اینبار فرق میکنه، سعید می خواد یه پرورش ماهی داخل باغ راه بندازه،با نظارت خودم همه کارها را میکنه، حتی امتیاز تاسیس پرورش ماهی هم به نام من میگیره، سرمایه از من، کار از سعید،بعد که ماهی ها به ثمر نشستن و فروختیمشون سود هم نصف نصف
فاطمه ساکت بود و روح الله ادامه داد: وضع روحی سعید خیلی بده، حتی تازگیا متوجه شدم بعضی وقتا زبانش به لکنت میافته، بیا برا رضای خدا اینبار هم کمکش کنیم..
فاطمه به یاد حرفها و گریه های شراره افتاد، همونطور که اه کوتاهی میکشید گفت: باشه، اما به شرطی همه کارا با نظارت و حضور خودت باشه..
ادامه دارد..
به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
May 11
🕊﷽ 🥀﷽ 🥀﷽ 🕊
♥️بسم ربالشهدا و الصدیقین♥️
🕊💐سلام بر تربت پاک شهدا💐🕊
💌سلام بر انسانهای پاکی که از خون پاک شهدا حمایت و حفاظت می کنند💌
📌هفتمین چله "کانال معنوی
بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت "
💫شروع چله 1402/08/04
✨در این چله 100🌺صلوات، قرائت زیارت عاشورا وسوره یس را 🎁 هدیه میکنیم به چهارده معصوم علیه السلام وشهدای والامقام.🤲
🤍🥀لیست شهدای والامقام🥀🤍
🕊۱- شهید آرمان علی وردی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/10942
🕊۲- شهید مرتضی بصیری پور🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/11008
🕊۳- شهید محمود اخلاقی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/11058
🕊۴- شهید سید رضا حسینی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/11112
🕊۵- شهید محمد حسین فهمیده 🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/11154
🕊۶- شهید منوچهر نصیرالاسلامی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/11204
🕊۷- شهید علی اوسط عسگری🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/11254
🕊۸- شهید سید حمید میرافضلی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/11301
🕊۹- شهید محمدعلی حسینی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/11375
🕊۱۰- شهید جواد محمدی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/11417
🕊۱۱- شهید حسن اکبری🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/11475
🕊۱۲- شهید دوستعلی رئیسی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/11509
🕊۱۳- شهید محمود رادمهر🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/11556
🕊۱۴- شهید امان الله جزینی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/11617
🕊۱۵- شهید علیرضا یاسینی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/11636
🕊۱۶- شهید حسین کشتکار🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/11703
🕊۱۷- شهید غلامرضا مصطفوی 🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/11760
🕊۱۸- شهید محمدعلی رجایی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/11816
🕊۱۹- شهید غلامرضا کاظمی 🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/11881
🕊۲۰- شهید علیرضا کریمی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/11921
🕊۲۱- شهید جواد عابدی 🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/11985
🕊۲۲- شهید میثم نجفی 🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/12040
🕊۲۳- شهید رجبعلی شعبانی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/12084
🕊۲۴- شهید یوسف داورپناه🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/12143
🕊۲۵- شهید سید علی زنجانی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/12211
🕊۲۶- شهید مرتضی هداوند میرزایی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/12269
🕊۲۷- شهید علی عسگر یوسفیان🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/12324
🕊۲۸- شهید محمد علی برزگر🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/12379
🕊۲۹- شهید حمید سیاهکالی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/12446
🕊۳۰- شهید عبدالمطلب اکبری🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/12510
🕊۳۱- شهید علی روحانی یزدلی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/12566
🕊۳۲- شهید غلامعباس عباسی مکوند🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/12618
🕊۳۳- شهید سیدحسین بنی فاطمه🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/12684
🕊۳۴- شهید منصور گلبادی نژاد🥀
🕊۳۵- شهید دانیال لیاقتمند
🕊۳۶- شهیده عصمت پورانوری
🕊۳۷-شهید محمد حسین یوسف الهی
🕊۳۸- شهید عبدالمهدی مغفوری
🕊۳۹- شهید غلامرضا لنگری زاده
🕊۴۰- شهید حاج قاسم میر حسینی
🎁کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
💌زنده نگه داشتن نام ویاد شهدا کمتر از شهادت نیست♥️
بسم رب الشـھــ🕊ـــدا🥀 و الصدیقین
✨ششمین چله ی کانال بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
1402/09/07
💫 امروز "سه شنبه" متعلق است به امام سجاد(ع)🌺 وامام محمد باقر(ع)🌺امام جعفر صادق🌺
🌷⃟ *صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
📌 "سی و چهارمین " روز از چله دور هفتم با 100🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫و قرائت سـوره یس💫 متوسل میشویم به چـهـارده معصــوم (ع) و شهید امروز "شهید منصور گلبادی نژاد"
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
شهید امروز: منصور گلبادی نژاد
💐🥀🕊💐🥀🕊💐
نام و نام خانوادگي : منصور کلبادی نژاد
نام پدر : علی
تأهل : متأهل
عضويت : پاسدار
تاريخ تولد : 1344/08/01
تاريخ شهادت : 1366/12/28
محل شهادت : خرمال عراق ( عملیات والفجر-10)
بخشی از وصیت نامه شهید :
... اي مردم و جوانان حزب الله تا قدرت و توانايي داريد بر عليه ظالمين بجنگيد و هميشه سعي كنيد اسلام سربلند و پايدار بماند. گوش به فرمان امام عزيز باشيد و هر چه امام گفت انجام دهيد و آنهايي كه دم از صلح و سازش مي زنند آنها را ادب كنيد، چون كه حزب الله در مقابل هچ ظلم و فسادي سكوت نخواهد كرد و تا ريشه فساد و فتنه هست، جهاد ادامه خواهد يافت ...
روحش شاد ، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
💠همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
🌤زندگینامه شهید سرافراز منصور گلبادی نژاد🌤
منصور گلبادى نژاد دومين فرزند خانواده على و مرضيه گلبادى نژاد در سال 1344 در شهرستان بهشهر - گلوگاه به دنيا آمد. پدرش كارگر اداره راه و ترابرى بود و خانواده او از وضعيت مالى خوبى برخوردار نبود و روزگار به سختى مى گذشت. پدر براى تأمين معاش خانواده گهگاه به صحرا مى رفت و كشاورزى مى كرد.
منصور گلبادى نژاد دومين فرزند خانواده على و مرضيه گلبادى نژاد در سال 1344 در شهرستان بهشهر - گلوگاه به دنيا آمد. پدرش كارگر اداره راه و ترابرى بود و خانواده او از وضعيت مالى خوبى برخوردار نبود و روزگار به سختى مى گذشت. پدر براى تأمين معاش خانواده گهگاه به صحرا مى رفت و كشاورزى مى كرد. منصور گاهى اوقات در امر كشاورزى يارى رسان پدر بود. با ورود به سن تحصيل به مكتبخانه رفت و به فراگيرى قرآن پرداخت. خود در ياد داشتهايش مى نويسد:
از همان دوران كودكى قبل از رفتن به مدرسه در مكتبخانه مشغول فراگيرى قرآن شدم و در سن هفت سالگى در مدرسه ابوذر (مازيار قديم) تا كلاس پنجم مشغول درس خواندن شدم و جزو شاگردان ممتاز در تابستانها مشغول فراگيرى قرآن بودم و در كلاسهايى كه از طرف دارالتبليغ اسلا مى كه توسط روحانيونى كه از قم به گلوگاه مى آمدند تشكيل مى شد، شركت مى كردم و از شاگردان ممتاز بودم.
منصور در دوره كودكى غالباً از خانه خارج نمى شد و تنها با پدر و مادرش به صحرا مى رفت. پدرش مى گويد: اگر در خانه بوديم فرزندمان هم در منزل بسر مى برد و اگر ما به صحرا براى كشاورزى مى رفتيم با ما مى آمد. بدون هيچ گونه اسباب بازى با همسالان خود بازى مى كرد و به پدربزرگ و عمويش علاقه بسيار داشت. از همان دوران كودكى بسيار دست و دلباز بود و با ديگر همسالانش رابطه صميمى و دوستانه اى داشت. اگر كودكى را مى ديد كه چيزى ندارد بلافاصله درصدد يارى برمى آمد. به همين دليل بچه هاى هم سن و سال او را بسيار دوست داشتند. هنگا مى كه راهى مدرسه شد خانواده او هنوز از وضعيت مالى خوبى برخوردار نبود. مادرش درباره ورود فرزندش به مدرسه مى گويد:
در اين دوره با مشكل روبرو نبود و شروع مدرسه را با علاقه آغاز كرد مثل بعضى بچه ها كه مى ترسند، نبود و دوست داشت مدرسه زودتر باز شود و به مدرسه برود. در اين دوره نمره هاى خوبى مى گرفت. معلمان از او راضى بودند.
منصور در سال 1351 در شهرستان بهشهر در مدرسه مازيار (ابوذر فعلى) به تحصيل مشغول شد و تا سال 1356 در همان مدرسه بود. به گفته مادرش منصور بچه اى ساكت و آرام بود و اصولاً كارى به كار ديگران نداشت. اگر درس نداشت با بچه هاى محله بازى مى كرد يا به فراگيرى قرآن مى پرداخت. در سال 1357 در مدرسه راهنمايى شهريار شهرستان گلوگاه بهشهر به تحصيل ادامه داد و تا سال 1360 در آن مدرسه بود. هنگامى كه در مقطع دوم راهنمايى تحصيل مى كرد انقلاب اسلامى ايران به پيروزى رسيد. با تشكيل بسيج مستضعفان به فرمان امام به عضويت آن در آمد. او در ياد داشتهايش مى نويسد:
در سال دوم راهنمايى بودم كه انقلاب اسلامى به پيروزى رسيد و ما هم در انجمن اسلامى مدرسه و غيره مشغول فعاليت شديم. با آغاز جنگ تحميلى عراق عليه ايران، منصور به تدريج ميل به تحصيل را از دست داد و گرايش زيادى به حضور در جبهه يافت. مادرش مى گويد:
بعد از دوره راهنمايى علاقه فرزندمان به جبهه زياد شده بود و هميشه حرف رفتن را سر مى داد. در اواخر سالهاى راهنمايى هم علاقه چندانى به درس نداشت و با آغاز دوره دبيرستان اين بى علاقگى شدت گرفت و رفتن به جبهه جاى آن را گرفت.
او چند بار به سپاه پاسداران مراجعه كرد تا عازم مناطق جنگى شود اما به خاطر سن كم او را نپذيرفتند تا اينكه عاقبت مسئولان سپاه را راضى كرد آموزش نظامى ببيند. منصور در خاطراتش مى نويسد:
پس از ديدن آموزش در عمليات تنگه چزابه شركت كردم و پس از مراجعت درس را ادامه دادم. بعد از عمليات بيت المقدس بار ديگر به جبهه رفتم و در عمليات رمضان شركت كردم. سپس به پشت جبهه آمدم و سال اول دبيرستان را گذراندم.
ادامه دارد...
💠همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
در سال 1360 در دبيرستان شهيد بهشتى ثبت نام كرد و تا دوم نظرى به تحصيل ادامه داد و پس از آن ترك تحصيل كرد به جبهه رفت. او به مطالعه كتابهاى مذهبى بسيار علاقه داشت و اغلب آثار استاد مرتضى مطهرى و آيت اللَّه سيد عبدالحسين دستغيب و نهج البلاغه را مى خواند.
منصور، فردى فروتن و آرام بود، با افراد كوچك تر از خود مهربان بود و با همه به گرمى برخورد مى كرد. او در مقابله با منافقين و ضد انقلاب بسيار سخت گيرى مى كرد و از آنها منزجر بود. به رعايت حجاب هم خيلى حساس بود و از بدحجابى زود ناراحت مى شد.
قبل از عمليات والفجر مقدماتى به جبهه هاى جنگ اعزام شد و تا زمان شهادت دو هزار و دويست روز در جبهه بود و در عملياتهاى بسيارى شركت داشت. او در خاطراتش مى نويسد:
و اكنون كه اين كاغذ را مى نويسم در جبهه هستم و عهد و پيمان با خون شهدا و خدايم بستم كه تا زنده هستم در جبهه بمانم و از اهداف انقلاب اسلامى و خون شهدا و ناموس و شرفم و بنا به تكليفى كه بر گردنم هست دينم را ادا نمايم تا در روز قيامت در مقابل خدا و پيامبران و ائمه شرمنده و روسياه نباشم. اميدوارم كه خداوند به درگاهش اين عمل خير را قبول نمايد. در عملياتهايى كه شركت كرده ام عبارتند از: تنگه چزابه، رمضان، والفجرهاى 1، 4، 6، بدر، قدس 1 و والفجر 8، در چند مرحله كربلاى 1، 5، نصر 4 و در چندين پاتك و خطوط پدافندى شركت داشتم. ان شاء اللَّه كه خداوند به درگاهش قبول نمايد.
او در عملياتهاى مختلف چند بار مجروح شد. به نوشته خود او: «اولين بار در پاسگاه زيد ، تركش به دست چپم اصابت كرد و در والفجر 6 به كمرم اصابت كرد. در والفجر 8 تير به پاى چپم خورد و شيميايى شدم و موج مرا گرفت.» در اين باره حاج پرويز اميرخانلو – بى سيم چى گردان امام حسين (ع) در عمليات والفجر 8 - مى گويد:
در عمليات والفجر 8 مأموريت گردان امام حسين(ع) آن بود كه به قلب دشمن نفوذ كند و در آنجا استقرار پيدا كند. پس از شروع عمليات در داخل نيروهاى عراقى به آنها ضربه وارد كند تا با فداكارى بتوانند دشمن را غافلگير كند. پس از عبور از موانع و رسيدن به قلب دشمن ساعت ده شب بود كه ناگهان تيرى به پاى منصور فرمانده گردان اصابت مى كند و از طرف ديگر خارج مى شود. او بى سرو صدا همانجا مى نشيند با دستمالى محكم محل جراحت را مى بندد و تا فردا ساعت ده صبح با همان وضعيت پياده روى مى كند. خون زيادى از پاى او مى رود ولى بدون آن كه هيچ يك از نيروها از اين قضيه مطلع شوند اين وضع را آن قدر تحمل كرد تا اينكه به واسطه خونريزى زياد از حال رفت.
منصور پس از شركت در عمليات والفجر 8 در سال 1364 تصميم به ازدواج گرفت و پس از مراجع از جبهه اين موضوع را با خانواده در ميان گذارد. پدر منصور مى گويد:
روزى از جبهه آمده بود، گفت كه مى خواهد ازدواج كند. گفتم تو كه هميشه جبهه هستى چطور مى خواهى دخترى را اسير كنى. بعد رفت با پدربزرگش مشورت كرد و پدربزرگش قول داد كه به شرط كمتر رفتن به جبهه برايش همسرى اختيار كند.
مراسم عقد و عروسى در ماه مبارك رمضان (14 رمضان) به سادگى برگزار شد. مهريه همسرش خانم مهناز اميرخانلو يك جلد قرآن مجيد و مبلغ پانصد هزارتومان بود. آنها زندگى مشترك خود را در خانه پدرى آغاز كردند. منصور بسيار علاقه مند بود كه فرزندى داشته باشد. سرانجام در 30 شهريور 1366 صاحب دخترى شدند و نام او را مطهره گذاردند. منصور پس از تولد دخترش او را كمتر از تعداد انگشتان دست ديد اما به او بسيار علاقه داشت و پيوسته به والدين و همسرش سفارش تربيت او را مى كرد و براى خوشبختى و سرافرازى او دعا مى نمود.
خطاب به دخترش مینویسد...
فرزند عزيزم ! از اين كه چهره نازنين و مبارك شما را نديدم و شما هم مرا نديده بوديد و نمى شناختيد عذر مى خواهم چونكه مشغول جنگ و جهاد بودم و نمى توانستم در خانه بمانم تا شما را بزرگ كنم. من خيلى شما را دوست دارم و ان شاءاللَّه با يكديگر ملاقات خواهيم كرد.
منصور عضو رسمى سپاه پاسداران انقلاب بود و با حقوق اندكى كه از سپاه دريافت مى كرد معاش خانواده اش را فراهم مى آورد. آنها براى مدتى در اتاقى قديمى كه وضعيت خوبى نداشت و متعلق به خانواده شهيدى بود اقامت داشتند. همسر منصور درباره اخلاق و رفتار او مى گويد:
در درجه اول بسيار خوش اخلاق و مهربان بود؛ همه را دوست داشت. در نماز خواندن مسايل مختلفى را رعايت مى كرد و قرآن را در خلوت مى خواند. در كليه امور خانه و رسيدگى به وضعيت خانواده كوشا بود و محال بود اگر بتواند كارى انجام دهد طفره رود.
💠همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
🔰روایت فريدون گلبادى نژاد - همرزم او - درباره نحوه شهادت وى مى گويد:
بهمن ماه 1366 بود كه به علت ازدواج، منصور مرا تا مدتى از حضور در جبهه منع كرده بود. طاقت نياوردم و مستقيماً به جبهه رفتم، اما پذيرش نمى كردند تا اينكه مسئول پرسنلى با فرمانده گردان امام حسين(ع) منصور گلبادى نژاد تماس گرفت و او ضمن دستور پذيرش من خودش از چادر فرماندهى بيرون آمد و به طرف من دويد. همديگر را در آغوش گرفتيم. با تعجب ديدم شادى او بيش از حد و بيشتر از من است. علت را جويا شدم، منصور گفت: «شبى خواب ديدم كه من و تو بالاى تپه اى پر از شقايق به شهادت مى رسيم و بچه هاى گردان نيز به طريقى مجروح و شهيد مى شوند. اما من و تو در تپه اى بالاتر از ديگران به شهادت مى رسيم. الان كه تو آمدى آن لحظه را پيش چشمانم مى بينم.»
حدود يك ماه گذشت تا اينكه به منطقه غرب اعزام شديم و پس از چند روز استقرار در محلى به نام بوالحسن سرانجام به محور ملاخور و از آنجا به برتنكناو رفتيم كه در نزديكيهاى شهر خرمال عراق بود. حدود سه روزى آنجا بوديم. غروب روز پنج شنبه بود و او از دخترش كه چهارماهه بود حرف مى زد و از فرداى خونين صحبت مى كرد. فكر كرديم شايد ما را امتحان مى كند ولى او جدى بود. شب شد و كنار آتش نشسته بوديم. چون قبلاً شيميايى شده بود و هوا بسيار سرد و زمستانى و چند درجه زير صفر بود سرماى خشك او را به شدت آزار مى داد. به علت شيميايى بودن شب جايى را نمى ديد. حتى براى رفع حاجت من كمكش مى كردم اما گويى در انتظار كسى يا چيزى بود.
صبح فردا حدود ساعت هشت از لشكر پيام پيشروى به سمت خرمان را دريافت كرديم. منصور گردان را آماده كرد و سراسيمه گردان را تحت نظر داشت و به بچه ها سفارش مى كرد «و قاتِلُوهُمْ حَتى لا تَكُونَ فِتْنَةً» طبق عادت پيشاپيش گردان به اتفاق منصور، پيك و بى سيم چى حركت كرديم. گردان پشت سر ما مى آمد. مسافتى كه رفتيم هواپيماهاى عراقى شروع به پرتاب بمب شيميايى كردند. گردان در ميان دو انفجار موشك و گاز شيميايى مانده بود. منصور نقش بر زمين شد. من كه نزديك ترين فرد به وى بودم به سرعت دو آمپول شيميايى به او زدم ولى اثر نكرد. تنها جمله اى كه گفت: «به نور محمد بگوييد بچه ها را جلو ببرد.» سپس آنچنان سر بر دست گذاشت كه گويى در بسترى آرام خوابيده است. من هم بعد از او بى هوش شدم و تا حدودى بينايى ام را از دست دادم. وقتى به هوش آمدم روى تپه اى پر از شقايق پيكر منصور را ديدم كه چشم به آسمان دوخته بود.
منصور گلبادى نژاد قبل از شهادت حضرت زينب را در خواب مى بيند كه آن حضرت او را به سوى خويش مى خواند. عاقبت گلبادى نژاد در 28 اسفند 1366 پس از هفتاد و سه ماه حضور در جبهه در عمليات والفجر 10 بر اثر بمباران شيميايى دشمن در شهر خرمال عراق به شهادت رسيد. بعد از شهادت منصور سردار مرتضى قربانى فرمانده لشكر 25 كربلا در پيامى وى را چنين معرفى مى كند:
لشكر ويژه 25 كربلا سردارى را از دست داد كه آزاد مردى از تبار جان نثاران حسين(ع) و فدايى امام حسين(ع) بود. منصور راد مردى محبوب و تنها يار و ياور و دوست صميمى رزمندگان و همه بسيجيان جنگ جو و فرماندهان لشكر بود. ديدگان پر نفوذ و زبان شمشيروار او و نظراتش در رابطه با عملياتها و هجومها همچون شمشير مالك اشتر نخعى تيز بود و برنده و هيچگاه از يادها بيرون نخواهد رفت. گردان قهرمان و هميشه پيروز امام حسين(ع) خاطره دلاوريها و فداكاريهاى او را هرگز فراموش نكرده و هميشه فكر رزمندگان و فرماندهان اين گردان ادامه دادن راه شهدا خواهد بود.
مزار شهيد منصور گلبادى نژاد در مزار شهداى سفيدگاه در بيست و چهار كليومترى شهر گلوگاه در استان مازندران واقع است. از شهيد گلبادى نژاد دخترى به نام مطهره به يادگار است كه به هنگام شهادت پدر شش ماهه بود.
💠همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
💠دیگر فعالیتهای این شهید بزرگوار ونحوه شهادتش💠
گلبادى نژاد در جبهه هاى جنگ مسئوليتهاى مختلفى را بر عهده داشت. در عمليات والفجر، يك مسئول دسته بود. سپس پيك تيپ و پس از آن فرمانده گروهان و جانشين گردان شد تا بالاخره به سمت فرماندهى گردان امام حسين(ع) در لشكر ويژه 25 كربلا منصوب گرديد. او در يك دوره آموزشى فرماندهى و ستاد به مدت سه ماه در دانشگاه امام حسين شركت كرد. بنا به گفته پدرش: اولين و آخرين و بزرگ ترين آرزويش شهادت با عظمت در راه اللَّه و آرمانهايش بود.
در عمليات والفجر 6 منصور فرمانده گروهان بود. در اين عمليات مسير حركت با سيم خاردار پوشيده بود. او تنها راه عبور را پوشاندن سيم خاردار و خوابيدن بر روى آن ديد. به همين دليل با وسيله اى سيم خاردار را پوشش داد و بر روى آن خوابيد تا ديگر رزمندگان بتوانند از آن عبور كنند.
منصور در پشت جبهه نيز فعاليتهاى مختلفى داشت در انجمن اسلامى و بسيج شركت مى جست و اگر فردى نيازمند يارى بود بلافاصله به نزد او مى رفت. در حزب جمهورى اسلامى نيز فعاليت مى كرد.
روزى يكى از همرزمانش به او مى گويد كه خواب ديده كه منصور شهيد شده است. او در پاسخ به گفته همرزمش مى گويد: «خير من اينجا شهيد نمى شوم. جاى ديگرى شهيد خواهم شد.»
همسرش مهناز اميرخانلو مى گويد: «همواره مرا از شهادتش آگاه مى كرد و سعى داشت براى شهادتش آماده باشم.» منصور براى والدينش مى نويسد:
به فرزندم دروغ نگوييد؛ بگوييد بهترين و زيباترين هديه را برايش به ارمغان خواهم آورد. به فرزندم واقعيت را بگوييد. بگوييد به خاطر آزادى تو هزاران خمپاره دشمن بدن پدرت را نشانه رفته است. بگوييد موشكهاى دشمن، انگشتان پدرت را در شلمچه و چشمان پدرت را در هويزه، حنجره پدرت را در ارتفاعات اللَّه ا كبر و خون پدرت را در رودخانه بهمنشير و تنگه چزابه از ميان برده است. به فرزندم بگوييد تا نفرت هميشگى از استعمار در روح و جسم او ريشه بدواند.
سرانجام منصور گلبادى نژاد در 28 اسفند 1366 به فيض شهادت نايل آمد.
💠همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج