eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
18.1هزار ویدیو
207 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16823204465218 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌦... از خیابان آرام آرام در حال گذر بودم!🤔 . 🌷اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی؟... جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم...😞 . 🌷دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از 😓 از کوچه گذشتم... . به سومین کوچه رسیدم! 🌷شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... . به چهارمین کوچه! 🌷شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی؟! برای دفاع از !؟! همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...😓 . 🌷به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم😓، از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... . 🌷ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ، نگهبانی ... کم آوردم...😭 گذشتم... . 🌷هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم ! هم ! هم ! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان می‌کرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم😞 و گذشتم... . 🌷هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را می‌کردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود...😭😭😭 . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم!😭 تمام شد... . 🥀🕊از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا، نمی توان گذشت... ࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐ https://eitaa.com/joinchat/3286434026Cc9f896c22c ࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐ ✨🥀أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🥀✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا کلیپ بالا☝️🏻 رو ببین 👀 ❌ دوما اینکه، هـمونطور که در کـلیـپ بالا دیدی متاسفانه مسأله «تربیت جنسی» جزو چـیزاییِ که خیـلی پـدر و مـادرها در ایــران بهش اهمیت نمیدن‌‌ 🙄 یا اینکه به خاطر ناآگاهی، می‌ترسن درموردش با بچه‌ها بزنن‼️ یا فکر میکنن بچه‌شون استثناست و اینجور حرفها مال بچه‌های مردمه 😐 درحالی که به خاطر همین افکار اشتباه خـیـلی از نوجـوونـها و کـودکـان، یا گـرفتار آسیب به خودشون (خودارضایی و پـورن) یا آسـیـب بـه دیـگــران (تـعـرض یا رابـطـه خارج از قانون) می‌شن‌ 😔 ⛔️ یا خدانکرده قربانی تعرض جنسی میشن 🌹🌹🌹🌹🌹⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۳ و ۴ یادم میاد بچه که کوچک بودم.... اولین باری که میخواستم تو مسجد اذان بگم خیلی استرس داشتم. همراه بابام به مسجد رفتم. بابام خیلی تشویقم میکرد و باهام تو خونه خیلی تمرین میکرد. من تو خونه باهاش تمرین کرده بودم و آماده ی آماده بودم. اتفاقا اون روز یکی از پسرای همسایه مون که پدرش یکی از خیرین هم بود میخواست اذان بگه اما برای اذان گفتن به من اجازه دادن. هادی یه آدم کینه‌ای هست. همیشه دوست داشت خودش اولین نفر تو هر کاری باشه.... اومد رو‌به‌روی من نشست وگفت: _تو صدات خوب نیست بزار من اذان بگم. بهت میخندن از ما گفتن بودن. و از کنارم بلند شد رفت. بلند شدم خواستم شروع کنم همین که گفتم: _الله اکبر.... هادی به باباش ( با صدایی که من می‌شنیدم) برگشت گفت: _بابا داره اشتباه میخونه همینجور یواش پچ پچ میکرد که اعصاب من رو بهم بریزه که آخر هم موفق شد! من یه عادت بدی داشتم وقتی استرس و عصبانیت می اومد سراغم همه چیز یادم میرفت. هرچی که تمرین کرده بودم فراموش کردم و همین باعث شد بزنم زیر گریه ... هادی که از خدا خواسته بود با خنده گفت: _بیا بشین از اول گفتم بزار من اذان بگم. یکی از پیرمردهای مسجد هم گفت: _تو که بلد نیستی چرا بلند میشی اذان بگی؟ بابام وقتی دید گریه میکنم اومد دستم رو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت: _گریه نکن بابا..حتما استرس گرفتی یادت رفته اشکالی نداره. هادی شروع به اذان گفتن کرد و من می شنیدم که از گوشه کنار مسجد همه دارن میگن؛ به به چه صدای داره و از این جور تعریفها بعد نیم نگاهی به من میکردند. منم خجالت زده سرم رو پایین انداختم. دلم میخواست زمین وا بشه من برم توش... بعد از نماز هادی اومد کنارم با صدای بلندی گفت: _محمد میخوای اذان گفتن رو بهت یاد میدم؟ همین جمله باعث شد یقه اش رو بگیرم و عصبی داد بزنم _من خودم بلد بودم تو باعث شدی هم چی یادم بره! پدر هادی اومد جلو ما رو از هم جدا کرد و گفت: _واقعا که محمد چرا اینجوری میکنی؟ جواب محبت داری با بدی میدی؟ پسرم میخواد بهت اذان رو یاد بده چرا اینجور میکنی؟ دستمو از یقه هادی ول میکنم درحالیکه آثار خشم روی صورتم بود بدون هیچ حرفی به سمت در مسجد میرم. باز هم کسانی تو مسجد بودن مرا منو به خاطر رفتار بدم سرزنش، و هادی رو به خاطر کارش مورد تعریف قرار دادن. صدای بابامو میشنیدم که داره از بابای هادی به خاطر رفتار بد من معذرت‌خواهی میکنه. چقدر از این آدم ها مثل هادی و پدرش بدم میاد، بخصوص از مردمی که فقط میخوان با از کسی تعریف و تمجید کنند یا تخریب... این مردم با حرفاشون یکی مثل هادی رو بالا میبرن و یکی مثل من رو زمین میزنن... سرمو بلند کردم با بغض نگاهی به گنبد طلایی انداختم.... وارد حرم امام رضا(ع) شدم میشم..این اولین سفری بود که مسافر مشهد بودم. نه برای زیارت برای کشتن یه نفر! البته دیگه اعتقادی ندارم... اما نمیدونم چرا از بودن در اینجا داشتم. سال ها پیش پدرمو تو حادثه‌ی رانندگی از دست دادم،اون زمان من ۸ سالم بود... آرزوی یه زیارت امام رضا به دلش مونده بود. همش میگن باید بطلبه! کدوم طلبیدن؟؟! لابد من رو هم برای کشتن اون مرد طلبیده! 🍃ادامه دارد.... ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .