#داستان_شب 💫
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباس هایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند.
مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند.
دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از و خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد. سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم، این ها خراش های عشق مادرم هستند.
پائولو کوئیلو ✍🏻
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
#داستان_شب 💫
روایت شده است، سال ها پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ میساختند. چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.
پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید.
و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟!
معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم... این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !
@Modafeane_harame_velayat
#داستان_شب 💫
شتری با گاوی و قوچی در راهی میرفتند. یک دسته علف شیرین و خوشمزه پیش راه آنها پیدا شد. قوچ گفت: این علف خیلی ناچیز است. اگر آن را بین خود قسمت کنیم هیچ کدام سیر نمیشویم. بهتر است که توافق کنیم هرکس که عمر بیشتری دارد او علف را بخورد. زیرا احترام بزرگان واجب است. حالا هرکدام تاریخ زندگی خود را میگوییم هرکس بزرگتر باشد علف را بخورد.
گفت قج با گاو و اشتر ای رفاق
چون چنین افتاد ما را اتفاق
هر یکی تاریخ عمر ابدا کنید
پیرتر اولیست باقی تن زنید
اول قوچ شروع کرد و گفت: من با قوچی که حضرت ابراهیم بجای حضرت اسماعیل در مکه قربانی کرد در یک چراگاه بودم. گاو گفت: اما من از تو پیرترم، چون من جفت گاوی هستم که حضرت آدم زمین را با آنها شخم میزد. شتر که به دروغهای شاخدار این دو دوست خود گوش میداد، بدون سر و صدا سرش را پایین آورد و دستة علف را به دندان گرفت و سرش را بالا برد و در هوا شروع کرد به خوردن.
چون شنید از گاو و قج اشتر شگفت
سر فرود آورد و آن را برگرفت
در هوا بر داشت آن بند قصیل
اشتر بختی سبک بیقال و قیل
دوستانش اعتراض کردند. او پس از اینکه علف را خورد گفت: من نیازی به گفتن تاریخ زندگی خود ندارم. از پیکر بزرگ و این گردن دراز من چرا نمیفهمید که من از شما بزرگترم. هر خردمندی این را میفهمد. اگر شما خردمند باشید نیازی به ارائة اسناد و مدارک تاریخی نیست.
داند این را هرکه ز اصحاب نهاست
که نهاد من فزونتر از شماست
جملگان دانند کین چرخ بلند
هست صد چندان که این خاک نژند
کو گشاد رقعههای آسمان
کو نهاد بقعههای خاکدان
مثنوی معنوی
@Modafeane_harame_velayat