مدافعان حرم ولایت
💖 #عشق_مجازی 💖 #قسمت_پنجم ازخوشحالی رو پام بند نبودم ,تازه عکس گرفتن باگوشی رایادگرفته بودم ,درحا
💖 #عشق_مجازی 💖
#قسمت_ششم
خاله خانم یک, دووسییلو قدیمی رو حیاط داشت اما سالها بودکه خودش پشت ماشین ننشسته بود,سوویچش رابهم داده بود میگفت:اگر رانندگی بلدی ,هروقت کارداشتی باماشین برو ,برای خاله بلدیت مهم بود ,من گواهی نداشتم منتها بابا مرتضی رانندگی یادم داده بود,روزها سییلو رابرمیداشتم به بهانه ی خرید توشهرگشت میزدم😁
امشب,شب جمعه بود ومعمولا شبهای جمعه خاله خانم بااسکایپ ,باکوروش این پیرپسر خارج نشینش ,صحبت میکرد.
خاله داشت با کوروش حرف میزد ,صدام زد:قندک....بیا اقای دکتر میخواد ببینتت.
فوری یک روسری ساتن زرشکی سرم کردم باچادر سفیدم که گلهای قرمز کوچک داشت ورفتم جلو لپ تاپ خاله...
یا ابوالفضل این کوروشه چرا این شکلی شده؟!😳
عکساش که توخونه خاله بود قابل تحمل تر بود نسبت به قیافه ی الانش,خیلی چاق بود باسری کچل وبدون ریش ,مثل(قنبرک) توفیلم تعطیلات نوروزی که آی فیلم تکرارش رامیگذاشت ,به چشمم آمد😄
کوروش از لحن صدا زدن خاله خندش گرفته بود وبالحنی مسخره گفت:سلام قندک😂
منم کم نیاوردم وگفتم:سلام ازماست اقا قنبرک😂
گفت :چییییی؟؟
گفتم :هیچی,سلام کردم
یه جورایی دوست داشتم حالش رابگیرم,پسره ی پیرمرد چه طور مادرش راتنها گذاشته ورفته کشورغریب تا خددددمت کنه والاااا
کوروش:خوشبختم از اشناییتون,اسمت را یادم بود اما چهره ات را اصلا به خاطر نداشتم.
گفتم:منم خوشبختم اما ازچهرتون تصور دیگه ای داشتم,معلومه اونجا خوش بهتون میگذره هااا یه لمه فربه شدین 😂
کوروش:خوشحالم اینقد شاد وسرزنده اید وراحت حرفتون رامیزنید..
من:ایرانیا همینجورن هااا ,حتما فرانسویها اثرمخرب گذاشتن ویادتون بردن این اخلاقا را....
کوروش:شاید...اما من با دیدن شما یادچهره های اصیل ایرانی افتادم به گمانم شما از قصه ها فرارکردید.
من:نه به خدااااا,من ازخونه بابام اومدم...بعدشم فک کنم شما هست که فرارکردید,,منظورم همون فرار مغزها بود هااا😁
کوروش از این حرفام اصلا ناراحت نمیشدفقط میخندید از پشت مانیتور همچی اییی کفتهاش (گونه هاش) تکون میخورد.
خلاصه ,اقای دکتر خیلی مودبانه حرف میزد ومنم خیلی مودبانه سربه سرش میذاشتم,فک کنم با بابام همسن بود شایدم یکی دوسال کوچکتر...اما نمیدونم چرا برنمیگشت واصلا چی دیده بود اونجا که دل کن نمیشد والااا
بعد از صحبت با دکتر اومدم سراغ موبایل وپیامام....
چندنفرکه ازشواهد برمیامد پسرباشن برام پیام گذاشته بودند,دونفرخواستار اشنایی ویکی هم درپی عشقی ,سرگردان در شبکه بود,هرسه تاشون رابلاک کردم.
خوشم نمیامد از دوستی باجنس مخالف حالا فرق نمیکرد ,واقعی باشه یامجازی....
چند تامطلب دخترونه گذاشتم و نت راقطع کردم تا بخوابم...
#ادامه دارد...
نویسنده :ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
❣#عشق_رنگین❣ #قسمت_پنجم دوهفته ای از کلاسم میگذشت,تو قسمت سیاه قلم خیلی پیشرفت داشتم. ساره خیلی ر
❣#عشق_رنگین❣
#قسمت_ششم
باهزارتافکر وارد خونه شدم.
به مامان سلام کردم ویه بوسه هم از صورت مهدی که از سروکولم بالا میومد گرفتم وگفتم:داداشی گلم ,حوصله ندارم,شیطونی نکن...
مامان:چی شده دختر؟وقتی که رفتی خوب بودی ,با کلاس نقاشی هم بهترمیشدی.
چی شدی هااا؟؟
گفتم:هیچی مامان,یکی از دوستام جشن تولدشه ,دعوتم کرده.
مامان:این که خوبه,کدوم یکی مامان؟؟
من:نمی شناسیش,توکلاس نقاشی باهمیم,اسمش شکیلاست,خونه شان بالاشهره,باباش دکتره..
مامان:اوه,اوه,اصلا توفکرش نرو,نمیخواد بری,به قول شما جوونا,گروه خونی پایین شهربه بالاشهرنمیخوره,یک بهانه بیار وکنسلش کن...
من:نمیشه ماماااان,ساره خیلی اصرارداره,حتی گفت نیای خودم میام دنبالت.
مامان:واه,ساره دیگه کیه؟
من:دوست مشترکمون باشکیلاست,منشی بابای شیکلاهم میشه.
مامان:درهرصورت من که راضی نیستم,مطمینا بابات هم راضی نمیشه,اخه دخترم اونا جشن گرفتنشونم با ما فرق میکنه,اصلا صلاح نیست که بری.....تازه کادو راچکارمیکنی,فک میکنی مثل دوستت مریم,سروتهش بایک عروسک پونزده تومانی هم بیاد؟......
مامان راست میگفت اما ساره راچکارش کنم,بعدشم یه جورایی ته دلم میخواست برم خونه,زندگی وجشنهای بزرگان راببینم,بایدفکری میکردم.
زیر تشک تختم را نگاه کردم,اخه یه جورایی قلک وبانک پس انداز من بود,هروقت سرخرید پول اضافه میاوردم یا بابا بهم پول توجیبی میداد,زیرتشک قایمش میکردم برای روز مبادا.
چندتا هزاری یک ور,چندتا پنج هزاری و....
همه را روهم گذاشتم شد,۶۳هزار تومان,به نظرم خیلی بود دیگه,با ۵۰تومانش یک هدیه ی,شیک میخریدم و۱۳تومانشم برای مترو و...
اومدم بیرون وگفتم,ماماااان
هدیه را خودم یک کاریش,میکنم,توفقط بزارمن برم باشه؟
مامان:اولا اصلا صلاح نیست که بروی,درثانی منم که اجازه بدهم بابات اجازه نمیده.
مامان توراجون مهدی,بزاربرم,به بابا بگورفته جشن تولد مثلا همین مریم,یانه زری دختر فاطمه خانم...
مامان:من دروغ نمیگم.
من:اصلا دروغ نگو ,بگو یکی از دوستاش که من نمیشناسم.
مامان:از دست توووو,ولی بایدقول بدهی اولا زود بیای,درثانی اگر دیدی مجلسشون درشأن اعتقادات مانیست,سریع کادوت را بدی وبیای خونه...
یک بوسه از گونه ی مامان گرفتم وگفتم: چششششم
اول صبح پاشدم برم خریدکادو....همینجورکه توخیابون حیرون وسرگردون بودم,یکدفعه چشمم افتاد به یک عطرفروشی.
آره خودشه,یه عطرخوشبوووو
رفتم داخل,عطر از گرمی ۱۰۰۰داشت تا گرمی۵۰۰۰تومان من گرمی ۲۰۰۰را انتخاب کردم وبعدش رفتم سراغ یک ظرف شکیل که خودظرف, مثل یک دریا میموند که ته ظرف فک میکردی پراز سنگای رنگین هست وسرشم مثل الماسی اشکی شکل وآبی رنگ بود,خیلی ازش خوشم امد پرسیدم: آقا این چنده؟؟
پسره نگاهی کردوگفت:الحق که زیبا پسندید,قابل شمارانداره,پسندتون باشه باهم کنارمیایم,ده گرم ازاون عطره راگفتم بریزه داخل همون ظرف ومیخواست ظرف رابگذاره داخل جعبه ,روکرد به من وگفت:طرف دختره یاپسر؟؟پایین شهری یابالا شهری؟
با عصبانیت گفتم:اولا عطر دخترونه برای پسرنمیگیرند,بعدشم من اصلا اهل دوست دختروپسری واینجورهنجارشکنیها نیستم,دوستمم مال بالا شهره...
فروشنده:بابا جوش نیار ,میدونستم چون به تیپ.وقیافت نمیخوره که ازاین اراذل باشی,شوخی کردم.
اهسته پیش خودم گفتم:مرررض برو باعمه ات شوخی کن ,پسره ی اکبیری..
فروشنده یک دونه مارک که بند طلایی رنگی داشت ,آویزون کرد به سر شیشه ی عطر وگفت:برای پایین شهریا این مارکه, الکیه ,اما بالا شهریا همچی ذوق میکنن ومیگن واااای جنسش مارررکه خخححح,همه فروشنده ها ازاین سادگی سو استفاده میکنن وجنسشون را با ده برابر قیمت به خاطر همین یک ذره کاغذ که اسمش مارکه ,میفروشند,اما من برای شما آبجی گلم ,مجانی میزارم.
خواستم پولش راحساب کنم ,گفت:۵۷ هزارتومان .
منم بدون کل کل,۵۰هزارتومان گذاشتم رو میز وگفتم بیشترازاین ندارم....
خلاصه فروشندهه قبول کرد ومنم راهی خونه شدم,هنوز کلی کار داشتم,باید یه دوش میگرفتم ویه لباس انتخاب میکردم,بعدشم بامترو.تا یک جاهایی میرفتم وبعدازاون زنگ میزدم به ساره تا بیاد دنبالم,اخه ساره خودش ماشین داشت....
#ادامه دارد ...
نویسنده :ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
27.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠صحبت با مردگان/عموم اومد به خواب من و بهم گفت...💠
🔺تجربهگر : حسن زارع نیا🔺
🔴#قسمت_ششم
╭━━⊰❀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❀⊱━━╮
@Modafeane_harame_velayat
╰━━⊰❀♥️♥️♥️♥️❀⊱━━╯
لطفا با انتشار برای دوستان در ثواب آن شريك باشيد .
مدافعان حرم ولایت
😈#دام_شیطانی😈 قسمت پنجم 🎬 جهان ماورای ماده سخن میگفت,من بااینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم,اما همه ی
😈#دام_شیطانی😈
#قسمت_ششم 🎬
رسیدم جلو ساختمان,سلمانی منتظرم بود ,امد جلو دستش رادرازکرد سمتم,منی که این کارها راحرام میدونستم,بی اختیار دست دادم,وااای دوباره تنم داغ شد...
سلمانی اشاره کردبه ماشینش وگفت میخوام یک جای جالب ببرمت ,حاضری باهام بیای..
تو دلم گفتم:توبگو جهنم ,معلومه میام.
بایک لبخندی نگاهم کردوگفت فرض کن جهنم..😊
وای من که چیزی نگفتم,باز ذهنم راخوند,داشتم متقاعد میشدم ,بیژن از عالم دیگه ای هست...
شدم سوار,سلمانی نشست وشروع کرد به توضیح دادن:ببین هماجان,اینجایی که میبرمت یه جورکلاسه ,یه جورآموزشه,اما مثل این کلاسای مادی وطبیعی نیست,خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا,انواع دردها با فرادرمانی ,درمان میشه,خیلیا برای کنجکاوی میان وبرخی هم برای پیوند خوردن به عرفان وجهان ماورای طبیعی,جهان کیهانی میایند ,هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدامیکنه,به طوریکه میتواند بیماریها را شفا بدهد ,اصلایه جور خارق العاده میشه...
بیژن هی گفت وگفت,من تابه حال راجب اینجورکلاسها چیزی نشنیده بودم,اما برام جالب بود,بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم
خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج راطی کنم.......
واین اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون عرفان حلقه,یا بهتره بگم حلقه ی شیطان بود.....
رسیدیم به محل مورد نظر,داخل ساختمان شدیم.
کلاس شروع شده بود,اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود,یه خانم محجبه هم داشت درس میداد,به استادهاشون میگفتن (مستر),ماکه وارد شدیم ,خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجه اش از این خانمه بالاتربود.
مستر:سلام مسترسلمانی,خوبی استاد,به به میبینم شاگردجدید آوردین
بیژن:سلام مستر ,ایشون شاگردنیست ,هما جان ,عزیز منه,سرش را برد پایین تر واهسته گفت ,قبلا هم اسکن شده..
چیزی ازحرفهاش دستگیرم نشد
مستره گفت:ان شاالله خوشبخت بشید بااون قبلیه که نشدید ان شاالله باهما جان خوشبختی رابچشی...
این چی میگفت ,یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده وجداشده بود؟؟
رفتم نشستم,جو جلسه معنوی بود از کمال روح ورسیدن به خدا صحبت میکردند....
#ادامه_دارد ..
نویسنده :ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارزش_های_زندگی
#قسمت_ششم
اون شب چون خسته بودم خیلی زود خوابم برد…..صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم…….شماره ناشناس بود ،،،تا تماس رو برقرار کنم قطع شد…..چون ناشناس بود بیخیالش شدم……
از جام بلند شدم و بی هدف رفتم سمت سرویس بهداشتی……از این بی هدفی و بیکاری بدم میومد….همش صبح رو بی هدف شب میکردم و شب رو صبح ،،،اما به خودم دلداری دادم و گفتم:همین روزها عروسی میکنم و میرم سر خونه و زندگی خودم و با کارهای خونه و آشپزی سرگرم میشم…….
رفتم صبحونه بخورم که دیدم مامان بزرگ نیست….از مامان سراغش گرفتم که گفت:رفته خونه ی داییت…..
بعداز صبحونه مامان گفت:نسیم!ساک ورزشی داداشت خالی کن تا لباسهاشو بریزم لباسشویی……..
گفتم:چشم……
داشتم ساک رو خالی میکردم که دوباره همون شماره ی ناشناس زنگ زد،….
جواب دادم و صدای یه خانم جوونی رو شنیدم که گفت:من دلبر هستم خانم محمد…..
گفتم:سلام دلبر خانم!!خوب هستید؟؟؟؟؟
دلبر گفت:منخوبم….میخواستم بگم که با آرسام حرف زدم و قرار شد شام رو بیایید خونه ی ما….….شماره اتو از آرسام گرفتم که خودم دعوتت کنم تا بهانه ایی نداشته باشی…..
گفتم:باشه ..،.با آرسام صحبت میکنم و اگه لازم شد مزاحم میشیم…..
بعداز خداحافظی قطع کردم و به آرسام زنگ زدم……
آرسام خیلی خوشحال و شاد و شنگول گفت:جانم!عزیز دلم،….چه عجب خانم کوچولو!!….
گفتم:دلبر خانم زنگ زده بود…..شماره امو تو دادی بهش؟؟؟؟
گفت:اره….آخه سرم شلوغ بود و توی رو درواسی مجبور شدم قبول کنم و گفتم با تو تماس بگیره………بهتر از بیکاریه که نسیم…..!!!
گفتم:باشه….کی میای؟؟؟
گفت:غروب میام دنبالت…..
بعداز خداحافظی خودمو با بررسی قیمتهای وسایل برای جهیزیه ام توی مجازی سرگرم کردم و تا وقت بگذره………
بعداز ناهار دوباره خوابیدم و عصر بیدار شدم و یه دوش گرفتم و یه کت و شلوار بنفش رنگ پوشیدم و طبق روال همیشه یه کرم نرم کننده و عطر مخصوص کل آماده شدن من شد……بعد منتظر موندم تا آرسام زنگ بزنه…،،…………
نیم ساعتی منتظر بودم که آرسام زنگ زد و من هم خیلی فرز و سریع با مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون……
توی مسیر آرسام یه جعبه شیرینی تر و خوشمزه خرید تا دست خالی نباشیم…..رسیدیم به یه محله ی متوسط و معمولی…..محله ایی که مشخص بود قشر متوسط رو به ضعیف اونجا زندگی میکنند………..
آرسام ماشین رو پارک کرد و زنگ سوم یه ساختمون ۵طبقه رو زد و با آسانسور رفتیم بالا…..
وقتی جلوی در واحد آقا محمد رسیدیم بدون اینکه زنگ واحد رو بزنیم در باز شد و دلبر جلوی در ظاهر شد…..
از دیدنش خیلی تعجب کردم چون دلبر با یه لباس باز و قرمز رنگ و آرایش غلیظ و رژ قرمز و موهای مشکی بلند تا کمر در حالیکه لبخند روی لبش بود از ما استقبال کرد……
واقعا برام قابل هضم نبود…..از حالت صورت آرسام هم متوجه شدم که اون هم تعجب کرده و شوکه شده……
محمد وقتی دید مات موندیم گفت:چرا وایستادید؟؟؟بیاید داخل…..
با صدای محمد از شوک بیرون اومدیم و داخل شدیم….به خونه ی تقریبا ۸۰متری بود با وسایل معمولی…..
دلبر با خوشرویی با هر دو تامون دست داد اما اقا محمد چون خجالتی بود به سلام و احوالپرسی اکتفا کرد…….
بعداز خوش و بش دلبر بسمت آشپزخونه رفت تا ازمون پذیرایی کنه……… تا پشت به ما حرکت کرد تازه متوجه ی هیکلش شدم و فرصت پیدا کردم یه نگاهی به اندامش بندازم…….
حقیقتا اندام زیبا و زنانه ایی داشت……..پیراهن قرمز تنگ که قسمت یقه و بالاتنه باز ،،در حدی که اندام زنانه اشو به رخ میکشید…….جذاب تر از اون کمر باریک و برجستگی باسنش بود که توی دامن تنگ کرمی رنگ حسابی خودنمایی میکرد…….
اگه با جزئیات تعریف میکنم قصدم اینکه بگم خود دلبر خانم میدونست ولی با این حال اون لباسهارو پوشیده بود……
ادامه دارد……
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_ششم
ازقهرم تا طلاقم ۳ماه کشید..چون صیغه بودیم زودتر تمام شد..حتی منو عقد هم نکرد لعنتی...تا مدت ها دخترم رو ندیدم..براش گریه میکردم..لاغر شده بودم.ریزش مو و کم خوابی داشتم..اما خانواده مادربزرگم و دایی و خاله ها و مادر اصلی من تلاش کردن منو از این حال و هوا دربیارن..منو تفریح ببرن و مهمونی و تنها نمیزاشتن منو تا اینکه کم کم به خودم اومدم و سعی کردم زندگی جدیدی رو شروع کنم..حالم خوب شده بود اما همچنان به دخترم فکر میکردم بعد۱سال یکی از اقوام شوهر خاله ام که مال قم بود اومد خواستگاریم.ازش خوشم نیومد..اونم ۲تا بچه داشت..به اصرار بزرگترها باهاش صیغه کردم اما نرفتم خونش..زن اولش بهم زنگ که من ۲تا بچه دارم میخوام رجوع کنم توروخدا باشوهر سابقم ازدواج نکن..خدایااا منکه نمیخواستمش به اصرار خانواده بود چون ادم خوبی بود..من تحت تاثیر حرفای مادر بچه ها زندگی رو باهاش ادامه ندادم و گفتم دزدی اومد و چیزی نبرد..و جدا شدم.یک بار دیگه ناخواسته ضربه خوردم..اونم زنش برگشت و ۱بچه دیگه براش اورد و ۵سال بعد باز از هم جدا شدن..تو این مدت من بیکار ننشستم و برای خودم شغلی دست و پا کردم که سرکار رفتم.از فروشندگی ها و حتی شرکت کار کردم..دوست های زیادی پیدا کردم..خوشحال بودم هرسال تولد دخترم میرفتم پیشش کیک و کادو لباس میخریدم براش..جمال هم بعد من۵بار ازدواج کرده بود و از هر کدوم ۱پسر اورده بود..زن هاش همه طلاق گرفتن ازش ..و نتونست زندگی کنه.وهمچنان به بی ناموسی هاش ادامه میده..و من...
من هرروز به محیط کارم میرفتم و دیگه عادت کرده بودم که کار کنم چون حتی جمعه بیکارهام دوست داشتم برم سرکار..من ۱سال خونه مادربزرگم موندم و با نامزدی خاله و دایی و کمبود اتاق خواب رفتم خونه پدرم.البته به زور راضی شده بود.من بعد طلاق چادری شده بودم.حیای خودمو داشتم و هیچ وقت سعی نمیکردم کاری کنم که خانوادم خجالت بکشن.کارم جایی بود که هرروز همه میتونستن به من سر بزنن .فروشنده لباس بودم تو بازار..حالا بازاری ها ماشالله تا یه زن مطلقه ببینن پیشنهاد ها پشت پیشنهاد.حالم بد شد واقعا..پس زن ها کجا ارامش دارن.۲سال به همین منوال گدشت.پدرم از طرفی شاکی بود که چرا ازدواج نمیکنم و من هم هر دفعه براش توضیح میدادم که حالم از هرچی مرده بده..پدرم ادم شکاکی بود..خواهر بزرگم هنوز شوهر نکرده بود.خواهری کوچکتر ازدواج کردن و بچه داشتن..اما خواهر بزرگم به علت اینکه مادر زادی یکی از چشماش نمیدید ازدواج نکرده بود..پدرم هرروز پیش مادرم و پشت در اتاقم غرغر میکرد و میگفت که سپیده زن طلاق گرفته س نکنه چشم و گوش خواهرشو باز کنه!!.واقعا از پدر ادم بعیده این حرفا در حالی که میدونن کجام و به موقع برمیگردم..حتی پدرم به حموم رفتن هام گیر میداد که چرا هفته ایی۲بار میرم حموم و داره برای کی خودشو تمیز میکنه!!یاخداا یعنی چییی چرا این حرفارو میزنی به من که دخترتم..چه شبهایی که گریه نمیکردم..من ناهار از سرکار میومدم خونه میخوردم و باز بعد نماز خودندن میرفتم باز سرکار.من هم چادری و اهل نماز ..اما پدرم شکاک و حرفه کش..دلم خیلی برای خودم میسوخت که هیجا برام شرایط ارامش فراهم نبود..چندبارم موقع ناهار با پدرم بحثم شد و با گریه برگشتم سرکار..جوری که صاحب کارهام متوجه حال بد من شدن ودلداریم میدادن..۱سال دیگه هم گذشت.یه روز وقتی سرکار بودم خواهر بزرگم بهم زنگ زد که سپیده بابا میخاد بیرونت کنه .پشت سرت این حرفارو میزنه.و من باز با گریه اجازه گرفتم از صاحب کار و به طرف خونه به راه افتادم.وقتی رسیدم خونه پدرم کنار منقلش نشسته بود و داشت تریاکشو میکشید و چای سیاه رنگشو میخورد..پدرم سنی نداشت چون خیلی زود ازدواج کرده بود...
رفتم جلو بعد سلام و علیک گریه امونم نداد و گفتم از جونم چی میخوای؟؟؟
منکه خرجمو خودم میدم!اگه برای غذاست باشه خودم میخرم میخورم؟
بغض کل گلوم رو فشرده بود و مثل ابر بهار گریه میکردم
بابام گفت؛نه تو چرا ازدواج نمیکنی ها!؟منتطر کسی هستی مگه؟!!
گفتم من الان خوشم بده؟سنی ندارم که..چرا چندساله بهم پیله کردی؟مگه خواستگار خوب اومده که من نرفته باشم؟
گفت اره دوستم مرتضی؟!!!
گفتم اونکه معتاده !!هرروز باهم مشغولین چرا از چاله بیفتم تو چاه!!؟؟؟
گفت تریاک میکشه به تو چه!!تو خرج بخواه خونه بخواه!!
ادامه دارد
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#فرشته
#قسمت_ششم
مادرمن هم عین سه سالی که من ازدواج کردموبچه دارنشدم ۳تا بچه آورد یک پسردودوختر که آخرین دخترش سه ماه ازفرنازمن کوچیکتربودیعنی هم من هم مادرم بارداربودیم سال ۶۵ ،،،روزهاوماها گذشت یک ماه که اززمان قاعدگی من گذشت من احساس کردم باردارم حالت تهوع داشتم ،به فرزین گفتم بریم آزمایش بدیم اونم گفت شایدمثل همیشه هستی دیر پریودمیشی ،گفتم نه حالم ازچایی بهم میخوره تااینوگفتم فرداش باخوشحالی منوبردپیش پزشک وآزمایش وجواب مثبت بود،وای انگاردنیاروبه من دادن خیلی خوشحال شدم وهمسرم هم خیلی خوشحال شدوتوجه بیشتری به من کرد،لااقل این ۹ پاه روبدون رنج وعذاب وزخم زبون اطرافیان در امان بودم،دیگه بافرزین دعوامون نمیشدولی خواهرشوهرام همچنان حسادتشون نسبت به من بود ولی نمیتونستن کاری کنن چون دیگه فرزین فعلا اهمیتی نمیداد...۹ماه گذشت دردزایمان وجودمو گرفت. شبانه همسرم منوبردمنزل مادرم،که صبح بریم بیمارستان البته دردم کم بود شب روموندیم منزل مادرم وفرداصبح بیمارستان وسونوگرافی دخترم به حالت نشسته توشکمم بودودکترتشخیصش این بودکه بایدسزارین بشم وماهم قبول کردیم ودخترنازم به دنیااومد،یه دخترخوشگل مومشکی باچشمهای درشت وپوست سفیدمثل خودم ،چون خودموهمسرم اول اسممون از(ف)شروع میشدخواهرشوهرم دستورداداسمش روفرنازبزاریم ماهم که خوشحال بودیم ازاومدن دخترمون چیزی نگفتیم و قبول کردیم،ولی من چون حضرت زهرا(س) رو توخواب دیدم اسمش روتوشناسنامه زهراگرفتیم،بعدازترخیص ازبیمارستان من موندم منزل مادرم چون بنده خداخودش دوتا بچه کوچیک داشت ویکی هم بارداربودمجبورشدم بمونم اونجا ده روزپیش مادرموندم بعدازده روزرفتم خونه خودمون ،خواهرشوهربزرگم انگاری که بچه دختربودزیادراضی نبود ولی معصومه عاشق فرنازبودازروز اول بچه پیش اون بزرگ شد ،دوسال بعدمن به خواست همسرم دوباره باردارشدم فقط به خاطراینکه سن فرزین زیادبوددوست داشت یه پسرهم داشته باشه،وهمونم شدوفرشادمن به دنیا اومدبازطبق معمول من خانه مادرم رفتم تااز بچه نگهداری کنه،درضمن قدیم مادروتوبیمارستان۵ روزنگه میداشتن بچه روبه پدرمیدادن که توخونه نگه داری کنه،که مادرم فرنازروتوخونه نگه داشت تامن مرخص شدم،ولی اینبارفرشادکه به دنیااومدهمون روزاول خواهرشوهربزرگم اومدوفرشاد و باخودشون بردن وبه مادرم گفتن شمانتونستیدازفرنازخوب نگهداری کنیدبچه شیرخشکی شد،مافرشاد و میبریم باقاشق بهش شیرمیدیم تاشیرمادرش روبخوره،مادرم ازحرف اونها ناراحت میشه بچه رومیده میبرن،وقتی ازبیمارستان اومدم ،به مادرم گفتم بچه ام کو اونم جریان روتعریف کردمنم ناراحت شدم غر زدم به فرزین گفتم عوض تشکرتون بود،مادرم هم گفت ناراحت نشومادر اونادیدن این بچه پسره ازذوقشون بردن،خلاصه من رفتم خونمون بعدازده روزی که خونه مادرم بودم،انگاردنیا رو به من داده بودن هم دختر داشتم هم پسر،راستی اینونگفتم بعدازبه دنیااومدن فرنازم قدمش خیلی خوب بود،جاریهای من هردوباهم خواهربودن،یعنی هم خواهربودن هم جاری بودن،اینهاوقتی پدرشون رحمت خدامیره سر ارث ومیراث دعوای شدیدی میکنند طوری میشه که همه مامنظورم پدرشوهروخواهرشوهروجاریهام ازده به شهرکوچ میکنیم نزدیک کرج،ومن خوشحال ازاین که ازاون ده کوره راحت شدم،واقعاامکاناتشون صفربودحتی حمام هم نداشتن بایدیه ده دیگه که نزدیک ده مابودمیرفتیم حمام واقعاسخت بودتوزمستون،خلاصه همه برادشوهراموخواهرشوهرم وخودمون تمام باغ هامون خونه هاروفروختیم اومدیم شهر،همه بازپیش هم بودیم مستاجرشدیم تاسرفرصت زمین بگیریم خونه بسازیم تو اون مدت که مستاجربودیم بازخواهرشوهربزرگم پیش مابودیعنی یه خونه دربستی گرفتیم هرکدوم یه اتاق برداشتیم وحال پذیرایی روباهم شریک بودیم،اگرتواون ده سه تادرب باهم فاصله داشتیم اینجااومد ور دل من نشست،یکسالی روباهم بودیم،ودخالتهای اون ،ولی چون دوبارخداخواست اونجا بارداشدم به پسرم فرزین به حرفهاش گوش نمیداد،بعداچندماه ازبارداریم سال ماسرشده بودوبایدخونه روتخلیه میکردیم،چون ماپول باغ روداده بودیم زمین خریدیم توشهر وبقیه اش روهم فرزین یه ماشین خاور ثبت نام کرده بودمجبورشدیم بریم خونه خواهرخودم ،به شمانگفتم پدرمن ازهمسراولش که رحمت خدارفته بود۳تاپسرو۱دخترداشت،شوهرخواهرم باهمسرم خیلی جوربوداونم کشاورزبودوتوروستا زندگی میکردن،شوهرخواهرم به همسرم میگه تاخونتون رودرست کنیدمیتونیدبیاییدخونه مادوتااطاق دست نخورده کنارروشمابرداریدبشینید،منم ازخداخواسته گفتم قبول،رفتیم دوباره روستا برای یکسال،خواهرم بامادرشوهرش زندگی میکردودوتاپسر و۴ تا دخترداشت که یکی ازدختراش به نام سمیرا یک سالی ازفرنازمن بزرگتربود،ماکوچ کردیم خونه خواهرم ومن ۵ ماهه بارداربودم ،دوسه ماه اول خیلی خوب بودخواهرم که ده سالی ازمن بزرگتربودوقیافه سبزه ای داشت وچشم ابروی مشکی بدنبود ،به من که بارداربودم.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_ششم
#شخصیتی_که_بهت_زده_ام_کرد
💞امین واقعاً به طرف مقابل خیلی بها میداد.
قبل از اینکه کاملاً بشناسمش، فکر میکردم آدم نظامی پاسدار، با این همه غرور، افتخارات و تخصص در رشتههای ورزشی چیزی از زنها نمیداند!
🌟اصلاً زمانی نداشته که بین اینهمه زمختی به زن و زندگی فکر کند.
👌اما گفت «زندگی شخصی و زناشویی و رابطهام با همسرم برایم خیلی مهم است! مطالعات زیادی هم در این زمینه داشتهام و مقالاتی هم نوشتهام.»
💟واقعاً بهت زده شده بودم...
با خودم میگفتم آدمی به این سن و سال چگونه این همه اطلاعات دارد.
انگار میدانست چگونه باید دل یک زن را به دست بیاورد...
✳هیچ چیزی را به من تحمیل نمیکرد مثلاً میگفت فلان رشته ورزش ضررهایی دارد، میتوانید رشته خودتان را عوض کنید اما هرطور خودتان صلاح میدانید.
✳من کنگفو کار میکردم که به نظر امین این رشته آدم را زمخت میکرد و حس مردانه به خانم میدهد.
اینها موجب میشود که زن احساساتی نباشد.
✔به جزئی ترین مسائل خانمها اهمیت میداد. واقعاً بلد بود خودش را در دل یک زن جا بدهد!
من همچنان گزینه سکوت را انتخاب کرده بودم...
درمقابل امین حرفی برایم نمانده بود....
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
ادامه دارد....
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁 @BEIT_Al_SHOHADA
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😈شیطان شناسی #قسمت_ششم
🔺لحظه لحظه عمر انسان در امتحان الهی
🎤استاد امینی خواه
✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🌸 @Beit_al_Shohada
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✨أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج✨