#داستان_زندگی
#فرشته
#قسمت_اول
چهارده سالم بودوسال نوشده بودسال۶۲ بودکه متزل عمویم بودم ،بچه که بودم خیلی علاقه داشتم خونه فامیل بمونم مخصوصاعموهام وخاله هام وداییم،چون دخترداشتن ومنم خیلی باوناجوربودم،کلاازکودکی ونوجوونیم خیلیراضیم خیلی بهم خوش گذشت،تانوروز۶۲ که چهارده سالم بودورفتم منزل عمویم وچندروزی اونجا بودم،که اون اتفاق افتاد،زنگ خونه عمویم به صدادراومدعده ای مهمان که من نمیشناختمشون واردشدن وباسلام احوال پرسی واردپذیرایی که سفره عیدپهن بودشدن،اطاق پذیرایی یه پنجره روبه حیاط داشت،من توحیاط مشغول شستن فنجانها بودم ،درضمن قدیم خونه ها مثل الان آپارتمانی نبودهمه حیاط داربودظرفهاروهم کنارحوض زیرشیرآب می شستن،من هم مشغول شستن بودم که یک آن سرم روبلندکردم چشمم خوردبه مهمانها که داشتن ازپذیرایی من نگاه میکردن وپچ پچ میکردن،بعدازرفتن مهمانها من به زن عمویم گفتم اینها کی بودن،زن عمویم گفت چطورنمیشناسیشون اینها پسرودختروعروس های عمه عشرتت هستن،من گفتم مگه من به جزدوتاعمه هام عمه دیگه ای هم دارم،زن عموم گفت آره داری ولی پدرت با اون هارفت وآمدنداره چون ناتنی هستن،وعمه عشرتت بیست ساله که رحمت خدارفته وبچه هاشون باما رفت وآمددارن ،وعموی من دایی اون هامیشد،اون روزگذشت ومن به خونمون برگشتم وجریان روبه مادرم تعریف کردم،مادرم گفت آره مامان ماباونها هفت ساله که قطع رابطه کردیم علتش روپرسیدم گفت پدرت یه خواستگاربرای دخترعمه ات بردسن خواستگارمثل اینکه بیست سال بزرگتربودولی خواستگارپولدارواهل تهران بودودخترعمه ات اهل روستایی بودن کلا پنج خانواردراون زندگی میکردن،پدرت گفت هم این خواستگارپول داره هم اهل تهرانه حتماموافت میکنند ودخترعمه ات هم سنش خیلی بالابودبیستوپنج ستلش بود ولی جواب رددادن به پدرت ،پدرتم ناراحت شدورفت وآمدروقطع کرد،اون زمانها دخترروزودشوهرمیدادن اگردخترت۱۷یا۱۸ سالگی ازدواج میکردکه هیچ،اگرنمی کردمیگفتن ترشیده،خلاصه یک ماهی ازاین مسئله گذشته بودومن کلاس دوم راهنمایی بودم،یک سال هم مردودشده بودم و۱۴ سالم شده بود،البته اینم بگم که من اهل تهران بودم ،دختری سرخوش وبازیگوش واهل تفریح ،یه خواهربزرگترازخودم داشتم وپنج برادرکه یکیشون کوچیکترازمن بود،من بابرادرام خیلی بازی میکردم وبه نوعی انگارمنم پسربودم ،خیلی دوران خوبی بود،تااینکه یک روزتوکوچمون نشسته بودم،دیدم عموم بایه آقای داره میادسمت خونمون که بعدا فهمیدم برادرهمسرمه،من زودداخل اومدم وبه پدرم گفتم عمواکبرداره بایه آقایی میاداینجا،وقتی درب به صدادراومدپدرم به استقبال آنها رفت وگفت بفرمایید،وباخوشحالی تمام احوال پرسی کرد،پدرم روبه من کردگفت فرشته جان ایشون غریبه نیستن پسرعمه یدالله هستن،ومن باشرمندگی گفتم ببخشیدنشناختمتون ،وپسرعمه ام گفت اشکال نداره توکوچیک بودی که خونمون میومدی حق داری نشناسی،اونها وارداطاق شدن وماازبچگی عادت نداشتیم پیش مهمان بریم رفتیماطاق دیگه بابرادرمسعیدوحمیدنشستیم اینم بگم که ماتوی فامیل جزء بچه هایباتربیت وخوب فامیل بودیم ،همه ازما تعریف میکردن،میگفتن بچه های نعمت اله خیلی باتربیتن بااین حال که۶ تابچه بودیم انگارهیچ کس خونه مانبود،چون پیش مهمان ظاهرنمیشدیم،خدارحمت کنه پدرومادرم روخیلی خوب ما وبارآورده بودن،پدرم قصاب بود ومادرم زن کدبانویی بودکه توفامیل زبانزدبود،خلاصه اون روبعدازرفتن عمووپسرعمه ام پدرم به مادرم گفت ،اون روزکه فرشته خونه برادرم بوده دیدنش خوششون اومده بگیرن برای فرزین مادرم گفت نه من دخترم روبه اونها نمیدم یادت نیست چه حرفها پشت سرمون زدن ۷ ساله مابااینها رفت وآمدنداریم برای چی اومدن این حرف روزدن دختر من بچه اس وقت شوهرکردنش نیست ولی پدرم برای اینکه فامیلش روتازه پیداکرده بودروحرف عموم هم حرفی نمیتونس بزنه مادرم روبالا خره راضی کرد،،،،ولی ولی اصلا ازمن سوال نکردن اصلا توبااین ازدواج موافق هستی یانه،خودشون بریدن خودشون هم دوختن،البته قدیما همینجوری بودبایداول پدرومادر پسندمیکردن ،بعدانظردخترومیپرسیدن،ازخودم تعریف نباشه من دختری بسیاززیبا وپوستی سفیدباقدی ۱۶۵وروفرمی بودم،وهرکس منرومیدیدبرای پسرش خواستگاری میکردوجواب ردمیشنیدمادرم میگفت فرشته هنوزبچه اس به حسش نگاه نکنیدسنش کمه،برادرشوهرم اونروزمیرن وتوراه به عمویم میگه بعید میدونم فرشته روبدن به فرزین چون ۱۴ سال تفاوت سنی دارن عموم میگه نگران نباش برادرم دختراش روزود شوهرمیده ،اینوراست میگفت پدرم خواهرم رو۱۳ سالگی شوهردادوخوشبخت هم نشد، برادرشوهرم شب میره خونشون جریان روبرای شوهرم توضیح میده وبه خواهرشوهرهام توضیح میده اونها هم خوشحال ازاینکه بیست باربرای خواستگاری رفته بودن قسمت نمیشدازدواج کنه پیش خودشون گفتن اینوکه هیچ قسمت نمیشه چون ۱۴ سال تفاوت سنی دارن.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#فرشته
#قسمت_دوم
برادرشوهرم وخواهرشوهربزرگم فکرپلیدی به سرشون میزنه وتصمیم میگیرن که برن پیش یک دعانویس ورمال دعای زبان بندبگیرن که من ومادرم راضی بشیم،وکارخودشون روکردن ،ازاین طرف من هم عاشق پسرهمسایه بودموهمدیگروخیلی دوست داشتیم ،اسمش حیدربودوبسیارزیبا قدبلندوچهره ای جذاب وهیکلی وهردختری حسرت دوست شدن بااون بود،ولی اون فقط منودوست داشت به دوستام اصلا اهمیتی نمیداد روزها توسرکوچه می استادتامنوببینه منم به بهانه های مختلف خریدکردن ازمادرم اجازه میگرفتم ومغازه میرفتم تاحیدرببینم ونامه ای بهم بده وبرگردم،قدیماموبایل نبودامکانات درحدنامه نوشتن بودهمین وچقدرلذت بخش بود،همزمان که باحیدردوست بودم خاطرخواه زیادداشتم هادی وحاجی دوستای حیدربودن اونها هم خیلی منودوست داشتن ،ازحق نگذریم اونهاهم قدبلندخوشگل وخوشتیب بودن،ولی من فقط حیدرودوست داشتم زیبایی منحصربه فردی داشت،حیدریه روزخواهرش روبه خانه مافرستادتا مادرم قول مرابه کسی ندهد،مادرم هم جواب رددادبه طیبه خانم،ومن اون لحظه فکرکردم دنیاتموم شد،ولی ازرونرفتم وهمچنان دوستی مون ادامه داشت تاپدرومادرم ازخرشیطون بیان پایین،پدرم میگفت پدرحیدرقاچاق فروشه مردها خونشون رفت وآمددارن من دختر به اینانمیدم،گذشت سرمست از عشق حیدربودم که سروکله فرزین وبرادروخواهراش پیداشدوبدون اینکه نظرمنوبپرسن پرونده منوازمدرسه مادرم گرفت گفت دیگه درس تعطیل ،گفتم چراگفت دیگه بایدشوهرکنی گفتم من اونونمیخام مادرم گفت نمیخام نداریم،دیگه بابات قول توروداده قراره خواستگاری روهم گذاشتن ،انگارکاخ آرزوهام خراب شدویک لحظه شوکه شدم ،پیش خودم گفتم یعنی دیگه حیدرونمیبینم دیگه مدرسه نمیرم یعنی دیگه دوستامونمیبینم،یک آن فکرکردم توسلول انفرادی افتادم وارتباطم بابیرون قطع شد،وای خداچیکارکنم ،چندروزبعدسروکله خواستگاراپیداشد،ومن اصلا شوقی نداشتم ،ازدواجی که ازسراجباربودوعشقی توش نبود،مادرشوهرم که نامادری همسرم بودباپدرشوهروخوارشوهرام که ۵ تاخواهرشوهرداشتم و۳ تابرادرشوهر باچندتاازفامیل هاشون واردمنزل ماشدندوبااحوالپرسی مفصل سرجاشون قرارگرفتن،منهم تواطاق بغلی پیش برادرم که یکسال ازمن بزرکتربود وسعیدکه دوسال ازمن کوچکتربود نشستم وحرف میزدیم ،که برادرم گفت فرشته پاشوبروحیاط به بهونه پارچ آب بیاری لااقل فرزین روببین ،گفتم چه فرقی میکنه اینا کارخودشون رو کردن ،بعدها همسرم بهم گفت برای اینکه توروبه دست بیاریم دعا وجادوگرفتیم که زبونتون کوتاه بشه و تورو به من بدن ،ازاین حرفش واقعا ناراحت شدم گفتم چرااین کاروکردیدشمااون دنیا به من مدیونیدچون من کس دیگری رومیخواستم وحتی ازحرصم اسم حیدرهم آوردم ،ولی همسرم چون مقصربود چیزی بهم نگفت،بگذریم دلمو به دریازدم رفتم به بهونه آب آوردن توتاریکی حیاط کسی از داخل منونمیدید ولی من همشون رومیدیدم،فرزین زشت نبود خیلی زیباهم نبودمعمولی بود ولی چشم وابروش مشکی ودرشت بود ومن اگرکمی هم به دلم نشست به خاطرچشم وابروش بود که حرف اول روتوصورتش میزد،برگشتم اطاق پیش برادرام گفتم بدنیست ،یکی ازبرادرم که بزرگترازمن بودحمیدگفت اونودوست داری یا حیدرو ،منم باناراحتی گفتم هیچ کس تاآخرعمرم هم نمیتونه جای اونو توقلبم پرکنه،دیگه مجبورم بله روبگم،خواستگاری تموم شدوموقع خداحافظی من فقط دم در اطاق ایستاده بودم وبدرقه اشون کردم.
ادامه دارد
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#فرشته
#قسمت_سوم
حتی کسی به من نگفت بیا باکسی که میخواهی یک عمرزیزیک سقف زندگی کنی دوکلمه حرف بزنید،موقع رفتن مهمانها فرزین یه نگاهی به من انداخت وخداحافظی کردورفت،ومن موندم و یک دنیاسوال توی سرم،یک هفته بعدمراسم بله برون وانگشتروعقدهم یک هفته بعدش ،وبه این سرعت ماروپای سفره عقدنشوندن وبله روازمن گرفتن،،، عقدما درماه صفرانجام شدبه همین دلیل دیگه جشنی هم درکارنبود ودرمحضرعقدکردیم،بعدازچندروزبرای خریدبیرون رفتم چشمم به حیدرافتادوگفت چرامدرسه نمیری خیلی منتظرمیموندم سرکوچه نمیدیدمت ،منم گفتم نامزدکردم،حیدرناباورانه پرسیدکی به کی رفتی گفتم نمیدونم والله یه پسرعمه داشتم بعدازسالها پیداش شدپدرم منو دادبه اون،حیدرخیلی خیلی ناراحت شد ومنم بهش گفتم مادیگه نمیتونیم همدیگروببینیم نامزدم هروزمیادخونه ما بامادرم میرن برای تهیه جهیزیه ،مادوماه فرصت داریم جهیزیه آماده کنیم بریم خونمون،آخرین خداحافظی روبابغض سنگینی وچشمانی پرازاشک باهاش کردم وراهی خونمون شدم،بعدهافهمیدم ازجاریم که عجله کردنه درجهیزیه خریدن منوازدواجمون به این سرعت به خاطراین بودکه رمال ودعانویس که به اینادعا داده بودگفته بود درعرض دوماه شمابایدسریع عروسی روبگیریدواگرنه دعاباطل میشه ودختره راضی نمیشه همه چی به هم میخوره،واالان بعدازچهل سال من میگم خدالعنت کنه اون دعانویس روکه بازندگی وسرنوشت من بازی کرد.بعدازدوماه که عقدکردیم بماندکه تواین دوماه هروزفرزین ازروستاشون به شهرتهران میومدوبامادرم دنبال جهیزیه خریدن وبیرون بردن من بودوبه خاطراون دعایی که برام گرفته بودن خیلی بهم محبت میکردومن هم دیگه پیش خودم میگفتم،کارازکاردیگه گذشته دیگه این همسر منه بایدیه جوری کناربیام وبهش محبت کنم واقعا زبونم بسته شده ،ولی توی دلم غم سنگینی بود که هنوزم هست،دلیلشم این بودکه دختری توسن و سال من که توشهرزندگی میکردچرابایدبره تویه روستایی که هیچ امکاناتی نداشت وفقط ۵ خانوارزندگی میکردن،کل اون ده سه تابرادرشوهرام و یه خواهرشوهرومادرشوهرم ودوتا هم برادرهای جاریم زندگی میکردن،واین خیلی دردبزرگی بود،دردتنهایی وبی کسی ،بگذریم بعدازدوماه بساط عروسی روراه انداختن وتالاری گرفتن ودریک شب سردزمستان آذرماه بودمن به خانه بخت رفتم،منه ساده دل به گمونم این بودکه فقط ازدواج میکنیم و زندگی همین خوردن وخوابیدن بود ،حتی مادرم هم چیزی ازشب زفاف به اون صورت چیزی بهم نگفته بود،شب که ماروتوحجله بردن واقعا من ترسیده بودم حالم خیلی بدبود ،اون موقع هامثل الان نبود موبایل ویاشبکه های اجتماعی وغیره نبودکلا تلویزیون دوتابیشترکانال نداشت وسیاه وسفیدم بود،دختراچشم وگوش بسته خونه شوهرمیرفتن،تازه اون شب میفهمیدن چه خبره،همسرم دیدکه حال من خوب نیست ،کاری به کارم نداشت و گرفت خوابید،ولی قدیم رسم بودساق دوش پشت درب میموندتاجواب مثبت اون شب روبه مادرعروس ببره ،اینم بگم ماباپدرهمسرم تویک ساختمون ویلایی زندگی میکردیم،یعنی یک حال بزرگ باچندتا اطاق قدیمابهش میگفتن پنج دری زندگی میکردیم ،اینم بگم دوتااطاق جاریم داشت دوتا اطاق هم من داشتم یکیش اطاق خوابم بودیکیش هم اطاق میهمان بودکه توش فرش وپشتی وبوفه گذاشته بودم،یک اطاق هم دست پدرشوهرم اینا بود،من دوتاخواهرشوهرمجرد هم توخونه داشتم،که سن ازدواجشون ازنظرقدیم هاگذشته بودوبه قول معروف ترشیده بودن،فریده ۲۵ سالش بودومعصومه ۲۳ سالش .
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
✾࿐༅🍃@Modafeane_harame_velayat🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#فرشته
#قسمت_چهارم
خلاصه خونه مادرشوهرم پربودازمهمان که پشت ماشین عروس اومده بودن وقصدرفتن هم نداشتن،اینم بگم که عروسی ما ناهاربودچون مسیرطولانی بود به این خاطرناهاردادن که ماتاغروب به ده برسیم،حتی من اعتراضم نکردم که چراده زندگی میکنید،لااقل بگم بیان شهرپیش پدرم اینا زندگی کنیم ،خیلی بدبخت وزبون بسته بودم،خلاصه غروب رسیدیم ده قربانی جلوی پای عروس و دوماد کشتن وواردحیاط و بعدهال شدیم. مهمان هاهم واردشدن هواخیلی سردبود،برف روزمین بود ،مادرشوهرم بنده خداخودش بچه دارنشده بودوقتی باپدرشوهرم ازدواج کردبچه های اون روبزرگ کرد عمه عشرت من ۳۰ سالی بودکه به رحمت خدا رفته بود،مادرشوهرم بادوتا خواهرشوهرام ازمهمانها پذیرایی کردن باچایی وشیرینی. ساعت ۸ شب بودعده ای برای شام موندن وبقیه غذای تالارکه مونده بودروخوردن رفتن،ماهم واردحجله شدیم گفتم که من خیلی ترسیده بودم وهمسرم که دیدمن ترسیدم یه کوچولو دست خودش روباتیغ برید وخونش روبه پارچه مالیدوبه ساق دوش داد که بره وشرش روکم کنه،ومن تاصبح راحت خوابیدم ،اینم بگم همسرم واقعاباورش نمیشد که منوبه دست آورده اینو از شوقی که تونگاهش ومحبتی که کردبه من تااذیت نشم فهمیدم و درک بالایی که داشت ،چون هرچی بود۱۴ سال ازمن بزرگتربود،اون ۲۷ سالش بود ومن ۱۴ سالم بود ،خیلی چیزاروخوب میفهمیدوتجربه داشت،به خاطرهمون گفت هروقت آمادگی داشتی بهم بگو،یک ماهی ازعروسی ماگذشت ومن هنوزآمادگی نداشتم وهمسرم هم صبوری میکرد،یک روزهمسرم گفت بیابریم پیش دعانویس شایدچله افتاده روت اینقدرمیترسی گفتم باشه،راهی خونه دعانویس شدیم همونی که برام دعا زده بودکه راضی به این وصلت بشم،چشم دعانویس که به ماافتادروبه فرزین کردوگفت توبرای این دعاگرفتی توخجالت نکشیدی این که بچه اس،البته آروم گفت که من نشنوم ،ولی من شنیدم وخیلی ناراحت شدم که ایناباحیله و نیرنگ منوبه دست آوردن ،وفرزین هم گفت آخه هرجامیرفتیم قسمت نمیشدبهم دخترنمیدادن مجبورشدم دعابگیرم چون این دخترداییم بودنمیخواستم ازدستش بدم ،دعانویس هم گفت حالاچی میخای برای چه کاری اومدی،فرزین گفت والله یک ماهه عروسی کردیم هنوزعروس دومادنشدیم گفتم شایدچله افتاده رومون،دعانویسه هم نگاهی به من کردوگفت ،دخترم اگه میدونستم برای تودعامیخوان هیچوقت نمیدادم ،فهمیدم به خاطرسن فرزین گفت،خلاصه یه دعا به مادادبرگشتیم خونمون ،توراه خیلی ناراحت بودم و به فرزین غرزدم گفتم برای چی دعاگرفتی من روبه زورگرفتی ،من کس دیگه ای رومیخاستم،فرزین هم بی تفاوت به غرزدن من باخنده گفت خوب دعانمیگرفتم که توروبه من نمیدادن دخترخوب وخنده ای کردکه حرص من رودرآورد.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#فرشته
#قسمت_پنجم
واردخونه شدیم ودعاها روتوآب حل کردیم وروسرم ریختیم وخوردنیش روهم خوردیم وبعدازچندروزدیگه بدون ترس عروس ودامادشدیم،وفرزین خیلی خوشحال وسرحال شد،ولی من توخودم بودمو هیچ حسی نداشتم،راستی نگفتم شغل همسرمن باغ داری وکشاورزی بود،همه تو اون روستا باغ داشتن وازمحصولاتشون بهره برداری میکردن،بهارسال ۶۳ بودکه یه روزفرزین گفت این زمینی که پشت خونه هست مال بنیاده به کشاورزا اجاره میده که توش سیفی بکارن ،من گفتم سیفی چی هست گفت خیارگوجه لوبیا بادمجون همه چی که هست توش میکارن توهم بایدباخواهرام بیایی وکمک کنی،من گفتم من همش چهارماهه عروسی کردم توازمن میخای تازه عروس روببری کشاورزی؟، فرزین گفت اینجاهمه کارمیکنن عروس وغیره عروس نداره خواهرام هم بانامادریم هست توهم بیا،اونجابودکه فهمیدم زندگی سختی روپیش رودارم وبه بخت خودم نفرین کردم...،درضمن دعایی که برام زده بودن اثرش ازبین رفته بود،چون چهل روز اثر داشت،ونم نم خواهرشوهربزرگم شروع کردبه دخالت کردن توزندگی ما،وزندگی رو به کامم تلخ وتلخ تر کرد و همسرم هم بعدهافهمیدم که خیلی دهن بین بوده وبدون اجازه خواهرش آب نمیخورده اینوجاریم بهم گفت ومن خیلی متاثرشدم ...،روزهاوماهها گذشت ومن هرروزازبهاروتابستان توی باغ وسیفی کارمیکردم میوه جمع میکردم وشبهاخسته میخوابیدم،پوستم داشت نم نم زیرنورخورشیدمیسوخت دستام دیگه اون سفیدی ونرمی رونداشتن،سال اول ازدواجمون دخالتهای خوارشوهرام بقدری زیادبودکه همسرم تاب نمی آوردومنوکتک میزد،ومن به کسی نمیگفتم ،میگفتم مادرم ناراحت میشه،دوسالی به این منوال گذشت ،ومن افسرده شده بودم،خواهرشوهرم به شوهرم گفته بوداین چرابچه دارنمیشه ،نکنه نازاست ،منی که ۱۶ سالم شده بودنمیدونم نازابودنم چی بوددیگه،همسرم منوبردپیش یه ماما ببینه چرابچه دارنمیشم ،دکتر زنان هم آب پاکی وریخت رودست همسرم وبهش گفت این هنوزخودش بچه است چه توقعی دارید ازاین ،به وقتش بچه دارمیشه نگران نباش خانمت هیچ عیبی هم نداره بریدبه سلامت...برگشتیم خونه منتظرموندیم که بچه داربشیم،کنایه هاازجاری وخواهرشوهروفامیل شوهر امان منوبریده بودبه خاطربچه،تودلم به همشون ناسزامیگفتم ونفرینشون میکردم که دختری روباحیله بگیرن بعدبیارن اذیتش کنن کتکش بزنن وزندگی روبه کامش تلخ کنن،بیشتردخالت خواهرشوهرام حساسیتی بودکه روجاریهام داشتن ،به فرزین میگفتن نزار زیاد بره خونه جاریهاش. زنت بچه اس یادش میدن،درصورتی که اصلا اونها اون طوری نبودن وفقط به من که غریب بودم محبت میکردن،سه سالی اززندگی مشترکمون میگذشت که یه خواستگاربرای خواهرشوهرم که ۲۵ سالش بودفریده اومد ،واینهاهم خوشحال وخندان که خواهر ترشیدشون روبالاخره یکی پیداشدبگیره سرازپا نمی شناختن بساط خواستگاری وعقدوعروسی به سرانجام رسیدومن خوشحال ترازاین که بالاخره یه مزاحم کم میشه بودم ...،فریده بعدازسه ماه ازعروسیش باردارشد،وخبرش به مارسید،که دوباره گیردادن به من بدبخت که چراتو باردار نمیشی،منم بافشارهای اینها دیگه تاب وتحملم تموم شد وبه مادرم وپدرم گفتم،ایناخیلی منواذیت میکنن بچه میخوان ازمن،مادرم ناراحت شدوبه پدرم پرخاش کردوگفت بفرماآقا نعمت تحویل بگیربهت گفتم من دختربه اینا نمیدم گفتی فامیلمه خوبن ،بچه ام۱۶ سالشه چه توقعی دارن اصلا شایددامادمون بچه دارنمیشه ،خوب اونم بره خودش روبه دکترنشون بده،پدرم هم به فرزین گفت توهم دکتربروببین سالمی هی به دخترمن گیرمیدید،فرزین هم که میخاست ثابت کنه که هیچ عیبی نداره ،پیش یک دکترخوب توکرج معرفی کردن رفت ،..توآزمایش های به عمل اومده دکترمتوجه شدکه فرزین ازنظربچه دارشدن قوی نیست وبسیارضعیف هم هست،وکلی داروبهش داد،وهروزصبح بایدیه عدد زرده تخم مرغ خام به دستورپزشک توشیرمیریخت ومخلوط میکردوسرمیکشیدتاقوی بشه ،که بتونم بارداربشم،خداروشکردیگه بهم گیرندادن درموردبچه ولی دخالت خواهرشوهربزرگم وکه تواون روستا بودومعصومه خواهرشوهرکوچیکم ادامه داشت،همیشه پیش خودم تواون سه سال ازدواجمون میگفتم خدایا اینامنوبه زورگرفتن منوازشهرم به این روستا سوت وکورآوردن ،پس چراباهام این رفتارومیکنن ،اگه منودوست نداشتن پس برای چی اومدن خواستگاریم،وتوسکوت خودم اشک میریختم میشکستم،تاخوابم ببره،...سال ۶۲ که من ازدواج کردم مادرم باردارشدوبرادرم مهدی سال ۶۳ به دنیااومد،قدیما بدنمیدونستن اگرمادرزن یامادرشوهری برای بارچندم بارداربشه
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#فرشته
#قسمت_ششم
مادرمن هم عین سه سالی که من ازدواج کردموبچه دارنشدم ۳تا بچه آورد یک پسردودوختر که آخرین دخترش سه ماه ازفرنازمن کوچیکتربودیعنی هم من هم مادرم بارداربودیم سال ۶۵ ،،،روزهاوماها گذشت یک ماه که اززمان قاعدگی من گذشت من احساس کردم باردارم حالت تهوع داشتم ،به فرزین گفتم بریم آزمایش بدیم اونم گفت شایدمثل همیشه هستی دیر پریودمیشی ،گفتم نه حالم ازچایی بهم میخوره تااینوگفتم فرداش باخوشحالی منوبردپیش پزشک وآزمایش وجواب مثبت بود،وای انگاردنیاروبه من دادن خیلی خوشحال شدم وهمسرم هم خیلی خوشحال شدوتوجه بیشتری به من کرد،لااقل این ۹ پاه روبدون رنج وعذاب وزخم زبون اطرافیان در امان بودم،دیگه بافرزین دعوامون نمیشدولی خواهرشوهرام همچنان حسادتشون نسبت به من بود ولی نمیتونستن کاری کنن چون دیگه فرزین فعلا اهمیتی نمیداد...۹ماه گذشت دردزایمان وجودمو گرفت. شبانه همسرم منوبردمنزل مادرم،که صبح بریم بیمارستان البته دردم کم بود شب روموندیم منزل مادرم وفرداصبح بیمارستان وسونوگرافی دخترم به حالت نشسته توشکمم بودودکترتشخیصش این بودکه بایدسزارین بشم وماهم قبول کردیم ودخترنازم به دنیااومد،یه دخترخوشگل مومشکی باچشمهای درشت وپوست سفیدمثل خودم ،چون خودموهمسرم اول اسممون از(ف)شروع میشدخواهرشوهرم دستورداداسمش روفرنازبزاریم ماهم که خوشحال بودیم ازاومدن دخترمون چیزی نگفتیم و قبول کردیم،ولی من چون حضرت زهرا(س) رو توخواب دیدم اسمش روتوشناسنامه زهراگرفتیم،بعدازترخیص ازبیمارستان من موندم منزل مادرم چون بنده خداخودش دوتا بچه کوچیک داشت ویکی هم بارداربودمجبورشدم بمونم اونجا ده روزپیش مادرموندم بعدازده روزرفتم خونه خودمون ،خواهرشوهربزرگم انگاری که بچه دختربودزیادراضی نبود ولی معصومه عاشق فرنازبودازروز اول بچه پیش اون بزرگ شد ،دوسال بعدمن به خواست همسرم دوباره باردارشدم فقط به خاطراینکه سن فرزین زیادبوددوست داشت یه پسرهم داشته باشه،وهمونم شدوفرشادمن به دنیا اومدبازطبق معمول من خانه مادرم رفتم تااز بچه نگهداری کنه،درضمن قدیم مادروتوبیمارستان۵ روزنگه میداشتن بچه روبه پدرمیدادن که توخونه نگه داری کنه،که مادرم فرنازروتوخونه نگه داشت تامن مرخص شدم،ولی اینبارفرشادکه به دنیااومدهمون روزاول خواهرشوهربزرگم اومدوفرشاد و باخودشون بردن وبه مادرم گفتن شمانتونستیدازفرنازخوب نگهداری کنیدبچه شیرخشکی شد،مافرشاد و میبریم باقاشق بهش شیرمیدیم تاشیرمادرش روبخوره،مادرم ازحرف اونها ناراحت میشه بچه رومیده میبرن،وقتی ازبیمارستان اومدم ،به مادرم گفتم بچه ام کو اونم جریان روتعریف کردمنم ناراحت شدم غر زدم به فرزین گفتم عوض تشکرتون بود،مادرم هم گفت ناراحت نشومادر اونادیدن این بچه پسره ازذوقشون بردن،خلاصه من رفتم خونمون بعدازده روزی که خونه مادرم بودم،انگاردنیا رو به من داده بودن هم دختر داشتم هم پسر،راستی اینونگفتم بعدازبه دنیااومدن فرنازم قدمش خیلی خوب بود،جاریهای من هردوباهم خواهربودن،یعنی هم خواهربودن هم جاری بودن،اینهاوقتی پدرشون رحمت خدامیره سر ارث ومیراث دعوای شدیدی میکنند طوری میشه که همه مامنظورم پدرشوهروخواهرشوهروجاریهام ازده به شهرکوچ میکنیم نزدیک کرج،ومن خوشحال ازاین که ازاون ده کوره راحت شدم،واقعاامکاناتشون صفربودحتی حمام هم نداشتن بایدیه ده دیگه که نزدیک ده مابودمیرفتیم حمام واقعاسخت بودتوزمستون،خلاصه همه برادشوهراموخواهرشوهرم وخودمون تمام باغ هامون خونه هاروفروختیم اومدیم شهر،همه بازپیش هم بودیم مستاجرشدیم تاسرفرصت زمین بگیریم خونه بسازیم تو اون مدت که مستاجربودیم بازخواهرشوهربزرگم پیش مابودیعنی یه خونه دربستی گرفتیم هرکدوم یه اتاق برداشتیم وحال پذیرایی روباهم شریک بودیم،اگرتواون ده سه تادرب باهم فاصله داشتیم اینجااومد ور دل من نشست،یکسالی روباهم بودیم،ودخالتهای اون ،ولی چون دوبارخداخواست اونجا بارداشدم به پسرم فرزین به حرفهاش گوش نمیداد،بعداچندماه ازبارداریم سال ماسرشده بودوبایدخونه روتخلیه میکردیم،چون ماپول باغ روداده بودیم زمین خریدیم توشهر وبقیه اش روهم فرزین یه ماشین خاور ثبت نام کرده بودمجبورشدیم بریم خونه خواهرخودم ،به شمانگفتم پدرمن ازهمسراولش که رحمت خدارفته بود۳تاپسرو۱دخترداشت،شوهرخواهرم باهمسرم خیلی جوربوداونم کشاورزبودوتوروستا زندگی میکردن،شوهرخواهرم به همسرم میگه تاخونتون رودرست کنیدمیتونیدبیاییدخونه مادوتااطاق دست نخورده کنارروشمابرداریدبشینید،منم ازخداخواسته گفتم قبول،رفتیم دوباره روستا برای یکسال،خواهرم بامادرشوهرش زندگی میکردودوتاپسر و۴ تا دخترداشت که یکی ازدختراش به نام سمیرا یک سالی ازفرنازمن بزرگتربود،ماکوچ کردیم خونه خواهرم ومن ۵ ماهه بارداربودم ،دوسه ماه اول خیلی خوب بودخواهرم که ده سالی ازمن بزرگتربودوقیافه سبزه ای داشت وچشم ابروی مشکی بدنبود ،به من که بارداربودم.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#فرشته
#قسمت_هفتم
خواهرم وقتی دیدمن باردارم اونم باردارشد و با شوهرش دعواش میشدوباهم نمیساختن. هروقت فرنازبرای بازی بیرون میرفت توحیاط سمیرا اونوکتک میزد،منم حساس بودم روبچه ام ناراحت میشدم وچیزی نمیگفتم ،به خواهرم که اعتراض میکردم میگفت وای توچه حساسی،اهمیت نمیداد،موندتامن پسرم روبه دنیاآوردم سه ماهم اونجاموندیم تافرشادبه دنیااومد،اسم فرشادروپدرم گذاشت وبازمن چون پسرم هدیه امام رضا بودوازاون خواستم یه پسربهم بده اسمش رومیزارم رضا،باپدرم مخالفت نکردم ولی توشناسنامه رضا گرفتم...بچه ی خواهرم دخترشد وبهمن ماه بدنیاآوردسال۶۸ سه ماه ازپسرمن کوچیک بود،خواهرم شب اول به من گفت فرشته جان امشب توبه فهیمه شیربده من یک شب استراحت کنم منم قبول کردم واون شب یه پام تواطاق خودم بود به پسرم شیرمیدادم یه پام اطاق خواهرم به فهیمه شیرمیدادم،تاکه صبح شدواین دو تا خواهروبرادر رضاعی شدن،...چندماهی گذشت ویک روزدیدم که توحیاط صدای جیغ فرنازمیادبیرون پریدم دیدم سمیراچنان گازی بااون دندوناش ازدخترگلم گرفت که بچه ام امونش بریده شد،سمیرا رودعواش کردم ودست فرنازموگرفتم اومدم داخل ،گفتم بشین تابرم به خالت بگم،رفتمودراطاق خواهرموزدم گفتم خواهراین دخترت روادب کن یاما از این جامیریم،دیدم خواهرم ازخداخواسته گفت من که نمیتونم سربچه اموببرم ولی شماازاینجا بریدبهتره،انگارآب جوش رو روسرم خالی کردن پیش خودم گفتم ای داد بی داداینم که بامن دشمنه چشم نداره منوبچه هاموببینه ،دلیلشم این بودکه همسرم خیلی اونجاکه بودیم بهم محبت میکردمخصوصا که بچه دومم هم پسربود،بعدپیش خودم گفتم خواهرم که بامادرم که زن باباش بودجورنبودمیادبامن جورباشه،چه بهترکه ازپیش اینابرم جای دیگه بشینم تا ریخت خودش وبچه هاش مخصوصا سمیررارونبینم که بخوادهروزبچه ام رواذیت کنه
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#فرشته
#قسمت_هشتم
پیش خودم باخدای خودم حرف زدم گفتم خدایا چراهمه بامن دشمنن اون ازخواهرشوهرام اینم ازخواهرم ....بعدها فهمیدم چون یه سروگردن ازهمه بالاترم چون زیباوقدرتمندبودم ،چون باهمه مشکلات کنارمیومدم باسختی ها بانداریها بااخلاق دمدمی مزاج شوهرم ،باهمه اینا کنارمیومدم حرص همه درمیود،الانم بعدازچهل ساله که ازاون اتفاقهاگذشته من هنوزم یک زن سرزنده شادوقدرتمندم وهمه هنوزم حسادت میکنند...
و این لطف پروردگارمن است.....بگذریم شب شدوفرزین ازسرکاراومدخونه کارفرزین فعلا چون باغ فروخته بودیم و زمین توشهرخریده بودیم،بنایی روبرداشته بودبنایی میکرد،ولی موقت..چون منتظربودیم ماشین خاوری که ثبت نام کردیم به ناممون دربیادشغل دیگه ای بزنه...شب جریان دعوا فرناز و سمیرا وخواهرم روبه فرزین گفتم وبهش تاکیدکردم هرچه زودتریه جای دیگه پیداکن بریم،فرزین هم بامختصرپس اندازی که کرده بودحدود ۵۰ هزارتومان رفت بنگاه که خونه تهیه کنه،غروب که ازسرکاربرگشت گفت فرشته امروزدنبال خونه بودم دوتا کوچه بعداازاینجا یه خونه ۳۰ متری درش جداازصاحبخونه هست بریم ببین خوشت اومداونجاروبگیرم گفتم باشه،صبح باهم رفتیم خونه رودیدم یه خانمی درب رورومون بازکردوبا لبخندماروراهنمایی کرد،یه حیاط شمالی که سمت چپ حیاط سالن پذیرایی اون خانم بودماروبردتوکه ببینیم ،فقط یه سالن۳۰ متری بودهمین ،بهش گفتم آخه آشپزخانه نداره ،فرزین گفت من خودم گوشه حیاط برات یه آشپزخانه درست میکنم ،اون خانم هم که اسمش زهراخانم بودقبول کردکه گوشه حیاط یه آشپزخانه کوچیک درست کنیم من خیلی خوشحال بودم ازاین که بالا خره ازدست خواهرموبچه اش راحت میشیم ،اون موقع فرنازم۳ سالش بود،فرشادم هم که۸ ماهش بود،ماکوچ کردیم خونه زهراخانم،اینم بگم که شوهرخواهرم خیلی مردمهربونی بودهم خودش هم پدرومادرش که بااونازندگی میکرد،ولی خواهرم خیلی بدجنس بودچشم دیدن منونداشت ،چون ناتنی بود،روزی که ازخونشون خواستیم بریم خواهرم منوصداکردوگفت فرشته یه دیقه بیاکارت دارم ،منم رفتم گفتم بگومیشنوم،گفت توروخداازمن ناراحت نشومادرشوهرم گفت اگه خواهرت ازاین جا نره به همه جارمیزنم میگم خواهرعروسم باپسرمن سروسری داره،،،دریک آن سرم گیج رفت وشوکه شدم حالم خیلی بدشدیه حالت تهوع شدیدی گرفتم وبا اخم به خواهرم گفتم خجالت بکش این حرفودرست کردی که چیروثابت کنی ،تودلم بعیدمیدونستم اون پیرزن بیچاره بخواد همچین حرفی بزنه،به خواهرم گفتم همین الان بایدتکلیف این حرف روشن بشه،رفتم پیش مادرشوهرش که تواون یکی اطاق بودصداش کردم حاج خانم گفت بله تامنودیدگفت چراناراحتی گفتم حاج خانم شما سن وسالی ازتون گذشته اگربخواهیدیک کلمه دروغ بگید به خداوندی خدا اون دنیا ازتون نمیگذرم،گفت خوب بگوچی شده،گفتم شمابه خواهرم این حرفهاروزدید؟، حاج خانم بنده خداشوکه شدروبه خواهرم کردوگفت منیره توخجالت نکشیدی به دهن من دروغ زدی،این تونبودی گفتی اگه خواهرم ازاین خونه نره منصورومیبندم بهش که پاشه بره که منم بهت گفتم منیراین کارونکن خداروخوش نمیادداری تهمت میزنی،بین دعوای اودوتافقط دلم میخاست بگیرم خواهرمو تیکه تیکه کنم ،ودباره خواهرم باپروویی تمام به مادرشوهرش گفت زن عموتوگفتی توگفتی ،خلاصه این گفت توگفتی اون گفت توگفتی،منم یک کلمه گفتم هردوتون روبه خداواگذارم میکنم اون دنیا جواب منواونجابدید ،گفتم وبدون خداحافظی ازاون خونه رفتیم بیرون،شب خونه جدید بودیم واسباب هاروجابجا میکردم،ولی خیلی دلم گرفته بودازتهمتی که بهم زده بودن ،خوب مثل آدم میومدن میگفتن ماخونمون رولازم داریم برید دیگه این حرفهاشون چی بود...فرزین دیدکه ناراحتم جریان روپرسید منم همه روموبه موگفتم ،اونم خیلی ناراحت شدوگفت همش تقصیرخواهرته اصلا اشتباه کردیم این یک سال هم اونجانشستیم،کاش نمیرفتیم اونجا،منم گفتم خوب مجبوربودیم باغ وخونه ده روفروختیم زمین خریدیم پولی نداشتیم که خونه رهن کنیم،همسرم باشوهرخواهرم که مردی مهربان وجاافتاده و متدینی بود خیلی جوربود،گفت میرم جریان روبه منصورمیگم جلوی زنش روجمع کنه ....فردافرزین رفت پیش منصوروجریان روگفت اونم....
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐
#داستان_زندگی
#فرشته
#قسمت_نهم
خیلی ناراحت شد و گفته بودفرشته عین خواهرمن میمونه اصلا این ازبچگی خونه مابزرگ شده خدانگذره ازاین منیر،...شب مثل اینکه خونشون حسابی غوغابود و خواهربی چشم وروی من دوباره تقصیر رو گردن مادرشوهربدبختش میندازه....این جریان رومن به مادرم گفتم ،مادرم خیلی ناراحت شد و بهم گفت نگران نباش مادراین دخترازبچگی که من باپدرت ازدواج کردم فتنه بود،توهم اشتباه کردی رفتی اونجا نشستی ،مطمئن باش شوهرش اونومیشناسه چه جور زنیه توروهم میشناسه ،فقط به خدا واگذارشون کن گفتم همین کاروکردم.....چندسالی باخواهرم قهرکردم رفت وآمدروبریدم ،مادرم هم همین کاروکردوبهش کم محلی کردتااینکه پدرشوهرومادرشوهرش به رحمت خدارفتن ومامجبوربودیم به خاطرشوهرش تومجلس باشیم ،این شدکه سرسنگین تسلیت گفتم وتومسجد یه گوشه نشستم ،،الان ازاون روزبه بعدخواهرم یک روزخوش ندیده واقعا به ناحق تهمت زد..۴ تا دخترو و دوتاپسرداره مرتب کارش تودادگاه پاسگاهه یابرای دختراش میره یابرای پسراش دوتادخترش ازهمسرشون جداشدن وپسرهاشم زندگی خوبی ندارن مرتب اختلاف دارن ،یکی ازدختراش هم کلا دیوونه است همش درگیره باشوهروخانواده شوهرش ،خودخواهرمم بیماری شدیداعصاب.
فقط انسولین تزریق میکنه حتی حوصله بچه های خودشم نداره چه برسه به ما ،یه زندگی سرد و بی روحی داره.....برگریم عقب ،مایک سالی خونه زهراخانم بودیم زهراخانم یه دخترداشت به نام آرزوودوتاپسرهم داشت ،آرزو با فرنازم دوست بودهروزباهم بازی میکردن منم مشغول بزرگ کردن پسرم بودم تااینکه یه روزدیدم صدای جیغ فرنازم دراومد،خدایاچی شد دیدم آرزوچنان این بدبخت بچه موگازگرفت دخترم کبودشد،گفتم خدایا بازاینجاهم یه سمیراپیداشدچرامانمیتونیم راحت باشیم طفلک ازنظرجثه فرنازم لاغروضعیف بودولی آرزو و سمیراتپل وگنده ترازاین بودن وفرنازم زورش به اونانمیرسید،، ومنم مجبوربودم ازدخترم حمایت کنم ،رفتم پیش زهراخانم گفتم ببین توروخدا دخترت چیکارکرده دیدم انگاراونم بی تفاوته نسبت به دخترش منو مقصردونست وگفت خیلی حساسی ،گفتم باشه حساس نمیشم ولی بچه منم ضعیفه خداروخوش نمیاداذیتش کنه،گفتم وبرگشتم ،چندروزبعددیدم بازتکرارشد و دیگه چیزی به زهراخانم نگفتم فقط به فرزین گفتم ازاینجا بریم،اینم بگم مایه زمین کوچیک هم دررباط کریم داشتیم گذاشته بودیم برای فروش،همسرم که خیلی علاقه شدیدی به بچه هامون داشت مخصوصا فرنازو،اگه اشکش رومیدیددیوونه میشد واین اتفاقهادرنبوداون رخ میداد، یه روزوقتی واردحیاط میشه میبینه فرناززیردیوارنشسته داره گریه میکنه،بغلش میکنه بوسش میکنه میگه چراگریه میکنی،میگه بابای آرزویه ظرف بزرگ بستنی برای آرزوخریده منم میخام،فرزین خیلی ناراحت میشه ومیبره مغازه براش بستنی میخره قیفی وبه فرنازقول میده براش بستنی بزرگ بگیره.....واقعا دست تنگی خیلی بده ماندارنبودیم مالمون نقدنبود دستمون خالی بود،خلاصه چندروزبعددیدم غروب بودفرزین بادست پر اومدخونه،اوا یک ظرف بزرگ بستنی داد دست فرنازبعدیه جعبه بزرگ که توش یک ضبط توکاسته نوارخورداشت،اون موقع ها سی دی نبودنواربود کشیدبیرون ازتوکارتونش ،واییییی من چقدرخوشحال شدم ازدیدنش تااون موقع مافقط یه تلویزیون سیاه سفیدبزرگ که جهیزیه ام بودداشتیم،ضبط نداشتیم،یه جعبه کوچیک هم ازجیبش درآوردگوشواره طلا توش بودبرای من،خیلی خوشحال شدم گفتم زمین رباط کریموفروختی گفت آره رفتم به بنگاه گفتم هرچقدرمیخوان بده بره من طاقت اشک دخترموندارم که به خاطربستنی زانوی غم بغل بگیره وگریه کنه،وبرعکس یه مشتری خوب همون جاتوبنگاه به قیمت خوب میخره،،فرداش فرزین دنبال خونه دربستی میگرده ویک خونه خوب بزرگ باهمه امکانات رهن میکنه،وبقیه پول روهم به عموم که تهران نمایشگاه ماشین داشته ازش یک پیکان خوشگل قرمزرنگ میخره وباپولی که بابت رهن خونه دست زهراخانم داشتیم میره پیش عموم توکاربنگاه داری ،خلاصه ماازاونجا رفتیم ویک زندگی شادوبی دغدغه روتویک خونه دربست بدون مزاحمت خواهرشوهروخواهروزهراخانم شروع کردیم ،چندماهی نگذشته بودکه فرزین گفت کارخونه خاور اعلام کرده بیاییدماشین هاتون روتحویل بگیرید،اونم باذوق رفت ماشین روتحویل گرفت واومدگذاشت کناره پنجره تابفروشتش که باپولش زمینی که توشهرداشتیم روبسازیم وهمین کاروهم کردیم وفروختیم به قیمت خوب...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#فرشته
#قسمت_دهم
بعدازیک سال تواون خونه دربست که خیلی به ماخوش گذشت شروع کردیم بافروش ماشین خونه شهرمون روبسازیم،یه روزفرزین اومدگفت زمینی که توشهرخریدیم ۲۵۰ متره،خواهرم میگه نصف زمین روبه ما بفروش تاماهم ازمستاجری نجات پیداکنیم،فرزین دیدمن راضی نمیشم نصف زمین روبه خواهرش بده متوسل به دروغ شدوبه من گفت پول فروش ماشین برای تکمیل کردن خونه کافی نیست ،خواهرمم هم چندماه دیگه پول زمین رومیده....من دلم میخاست زودبرم خونه خودم اونم توشهرمجبورشدم قبول کنم ،ای کاش قبول نمی کردم،ما شروع کردیم به ساختن خونمون ،یک روزرفتم به خونه ای که داشتیم میساختیم یه سری بزنم که دیدم همسرم علاوه براینکه کارگروبنا ریخته برای ساخت خونه،داره برای خواهرجونش هم داره میسازه یعنی هم زمان دوتاخونه ویلایی داره میسازه،منم باناراحتی گفتم توکه میگفتی پول نداری خونه بسازی پول ماشین کمه،داری دودست ساختمون میسازی؟فرزین که لورفته بود چیزی نگفت وفهمیدکه من ازدروغش سردرآوردم....ازاون به بعددیگه حرفهاشو قبول نداشتم واین باعث شدهمیشه توخونمون اختلاف باشه تااین که خونه تکمیل شدومااسباب کشی کردیم به خونه جدیدمون که برای خودمون بودازمستاجری نجات پیدا کرده بودیم.
ولی اختلاف ها وحسادت های خواهرشوهرم مثل اینکه تمومی نداشت،انگارفقط اون ۴ سال روکه مستاجربودم روآسایش داشتم...مثل اینکه خدانمیخواست من یه آب خوش ازگلوم پایین بره...خواهرشوهرم سه تادخترو دو تاپسرداشت بهتون گفته بودم،یکی ازدختراش به نام زهراکه هم سن وسال من بود یک سالی بودکه ازدواج کرده بودوهمیشه تواین یکسال بامادرشوهرش اینا اختلاف داشت،وهمیشه خواهرشوهرم منوبااون مقایسه میکردکه چرامن صاحب خونه وماشین باشم ولی دختراون مستاجر،اینقدرتوکارم دخالت میکردکه به ستوه اومده بودم اصلا خوشی زندگیم روندیدم،همیشه همسرم روصدامیکردویادش میداداونم میومدوبامن دعوامیکرد....زمین وخونه آماده درست کردیم بهشون دادیم عوض تشکربدترزندگیمون روخراب میکردوهمسرمن که مرددهن بینی بودحرف هاش روباورمیکرد...یک سال که ازساخت خونه گذشت تازه خواهرشوهرم وام مسکن گرفت پول مارو داد....دوسالی گذشت وزندگی من ازدست این خواهرشوهرپراازتنش بودیه روزخوش نداشتم ،انگارکمربه قتل من بسته بود خیلی حسادت میکردمیدیددوتابچه وخونه وماشین وطلا وجواهرات زیادداشتم حرص میخورداززندگی من...
بنده خداهروقت مادرم میومدخونه ماکاری میکردپشیمون برگرده خونشون،انقدرهمسرم رو یاد میدادکه بعضی وقتاش پیش مادرم بامن دعوامیکرد.واقعا روزگاربدی روداشتم میگذروندم،هرکاری هرراهی روبلدبودم انجام میدادم تافرزین به حرفها ودروغهای اون گوش نده ،اما نمیشدکه نمیشد،روزگارمون بدترمیشد،خواهرشوهرم که میدیدفرزین به حرفش خوب گوش میده بیشترسواری میگرفت ازش....من هم هروزنفرینش میکردم میگفتم خداجوابت روبده ،تن بچه های منومیلرزونی خداتن بچه هات روبلرزونه.....خلاصه یه سه سالی باسختی ومشقت گذشت بچه هابزرگترمیشدن،بیشترمیفهمیدن که عمه شون چقدرزن بدیه،پسرم ۷ سالش بودومدرسه میرفت دخترم هم همین طورروزها ازپی هم میگذشتن وزندگی ماجهنمی بیش نبود...دخترم ۱۱ سالش شدوپسرم ۹ سالش بودکه یادمه عمه ام که ازمکه اومده بودکل فامیل رودعوت کرده بود تالاربرای ولیمه،،،همسرم ومن حاضرشدیم که بریم سواربشیم ماشین که بریم..فرزین گفت برم به خواهرمم بگم حاضربشن باماشین ما بیان وسیله که ندارن،منم طبق معمول نمیتونستم مخالفت کنم چیزی نگفتم چون علاوه براین که توزندگیم دخالت میکردبسیارآدم پرویی هم بودوهمیشه هرجاکه دعوت میشدیم اونهاهم دعوت میشدن مابایدجورشون رومیکشیدیم چون که دیواربه دیواربودیم،کلا همه جوره مزاحم ما بودن....خلاصه همسرم رفت بگه که بیان بریم درهمون لحظه منتوحیاط بودم باگوشم شنیدم که داره به فرزین میگه این چه لباسیه پوشیدی بااخم تخم وحالت دستوری گفت منم این وردیوارداشتم میشنیدم وحرص میخوردم ،،دیدم فرزین اومدوگفت خانم این لباس منواتومیکنی؟منم دیگه بعداز۱۵ سال که زندگیم روجهنم کرده بودخواهرشوهرم به همسرم گفتم نه اتونمیکنم به اون خواهرت هم اصلا مربوط نیست که توباچه لباسی میری مهمونی ،درهمون لحظه همسرم باپشت دست زدتودهنم که چرااین حرفوزدم،خداهم انگاربه من قدرت داده بودکه دیگه به این زندگی جهنمی خاتمه بدم ...درگیری شدیدی بین منوهمسرم رخ داددراون لحظه که مادرحال زدوخوردهمدیگه بودیم خواهرشوهرم واردحیاط شدوباپرویی میگفت برادرموپیرکردی پدرش رودرآوردی چی میخوای ازجون برادرم،منم مثل گرگ زخمی همسرمو ول کردم وحمله کردم به خواهرش تلافی این ۱۵ سال روازسرش درآوردم و صورتش روچنگ زدموزخمی کردم دیگه زورشون به من نمیرسیدواقعا الا ن فکرمیکنم میبینم یک قدرت عجیبی خدابه من داده بودکه ازپس خودم بربیام....
ادامه دارد
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#فرشته
#قسمت_یازدهم
اون روزسرنوشت من رقم خوردومن دیگه اون فرشته سابق نبودم ،بعدازدعوامن یه آژانس گرفتم ورفتم خونه پدرم باپسرم،دخترم موندپیش باباش ومن باپسرم توکوچه میدویدیم تا به خونه دخترخالم که چندکوچه بامافاصله داشت برسیم،اونجا آژانس گرفتم ورفتم تهران ،مادرپدرم هم آماده شده بودن برن تالار،گفتم که من وهمسرم باهم فامیل بودیم عمه من خاله شوهرم میشد،وقتی مادرم منوسراسیمه دیدترسیدگفت چی شده جرالباسات خاکیه ،حیاط ما تازه ساخت بود کف حیاط هنوز شن بود موزائیک نبود ودرموقع درگیری باهمسرم خاکی شده بودم....به مادرم گفتم بافرزین دعوام شدسرلباس،مادرم گفت خوب اتومیکردی لباسش رو ،گفتم نه چون دیگه به گلوم رسیده بوددخالت های خواهرشوهرم دیگه طاقت نیاوردم همه چیروبهم زدم وفرارکردم،بعدبه مادروپدرم گفتم برید تالار وبه روی خودتون هم نیارید،مجلس عمه بهم نخوره تامن تکلیفم روبااین خانواده روشن کنم...مادرم بعدازبرگشتن از تالارکلی خندید وگفت دخترچراصورت شوهروخوارشوهرت روکندی دوتاشونم چسب زدن اومدن چه جوری روشون شده بوداومده بودن،گفتم مامان جان اوناپروترازاین حرفها هستن...
ولی ازاین به بعدروزگارشون همینه،بخواددخالت کنه حقشون رومیزارم کف دستشون،خلاصه کل جریان این ۱۵ سال روتوچندساعت به پدرومادرم تعریف کردمومادرم همش گریه میکردمیگفت خوب چرابه مانمیگفتی ،منم گفتم مامان جان چی میگفتم به شما این گوری بود که خودتون برام کنده بودید،بدون مشورت من بله روبه اوناداده بودید حالا میخواستیدبیاییدچی بگید،پدرم مردقصابی بودوخیلی بداخلاق وکسی جرات نمی کردروحرفش حرف بزنه،پدرم گفت همون موقع به من میگفتی دماری ازروزگارفرزین فاطمه درمیاوردم تاعمرداشتن فراموش نکنن الانم دیرنشده،فردابامادرت برمیگردی شهرتون یه شکایت تنظیم میکنیدتاروزدادگاه میام به خدمتشون میرسم...
فراش بامادرم رفتیم شکایت کردیم وبعدازچندروزماروهمون پاسگاه که شکایت کرده بودیم خواستن،من همراه پدرومادرم رفتیم پاسگاه ،ازاونطرفم فرزین وخواهرش اومدن،تاچشمشون خوردبه پدرم رنگشون عوض شد،فکرکرده بودن من تنهامیرم،فرزین تاپدرم رودیداومدسلام علیک کردودست دادپدرم بهش گفت توخجالت نکشیدی دخترمثل دست گل بهت دادم،اینقدراذیتش کردی حالاپاشوباز کردی تودادگاه وپاسگاه بادوتابچه اونم به حرف خواهرت؟فرزین فقط سکوت میکردوهیچی نمیگفت،فقط به پدرم گفت دایی ببین فرشته مارو چیکارکرده،پدرم گفت ازخودش دفاع کرده توطرف خواهرت رونمی گرفتی به حرفش گوش نمیدادی این اتفاق نمی افتاد،دراون لحظه ماروازاطاق رئیس صدامون کردن برای بازجویی ،ازمن پرسیدن دخترم جریان روتعریف کن ،گفتم جناب این آقاهمسربنده اس واین خانم خواهرش پدرمنواین خانم درآورده ۱۵ ساله نزاشته بادخالتهاش آب خوش ازگلوی من بره پایین،همیشه خودم وبچه هام ازدست این خانم استرس داریم...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#فرشته
#قسمت_دوازدهم
روکردم به خواهرشوهرم وگفتم ازالان بهت هشدارمیدم توگوشت بمونه به شمامربوط نیست توزندگی من دخالت کنیدفهمیدی ،خواهرشوهرم دیدکه من دیگه اون فرشته قبل بی زبون بودم سرش پایین بودوازترس پدرم چیزی نمیگفت ،رئیس پاسگاه هم یه تعهدنامه گرفت که دیگه توزندگی مادخالت نکنه ،به همسرمم گفت یکباردیگه به حرف خانوادت باشی و زنت رواذیت کنی یک راست میفرستمت دادگاه فهمیدی ،فرزین هم منوبچه هاش رودوست داشت هم ازحرف خواهرشم نمیتونست بیادبیرون ولی دیگه اونجا آخرخط بودبایدتصمیم نهابی رومی گرفت ،وماروانتخاب کردوبعدها خودش بهم گفت که به خواهرش گفته نمی تونم اززنوبچه ام بگذرم،اونم ناراحت میشه وپنج سالی بامن قهربود خواهراش ،همه به دستورخواهربزرگه بامن قهربودن ،منم پیش خودم میگفتم به جهنم که قهریداقلا ازدستتون نفس میکشم...گذشت وپنج سال رفت وامدقطع بود ،مادرمن هم ۵ سال خونه من نیومدفقط منوبچه هام میرفتیم ،تااین که همسرمن میره کربلا برای اولین باروقتی برمیگرده مادرم میگه قهربسه دیگه آدم شدن بزاربیان برادرشون روببینن منم گفتم توهم بایدبیایی اگرا ناروبگم بایدتووبابا هم بیایید مادرم گفت ،به احترام امام حسین (ع)، میاییم،این شدکه همه باهم آشتی کردیم،اما اون ورماجراکه خداچه بلاهایی که قبل قهرماوبعدآشتی ماسرخواهرشوهرم نیاوردچشمتون روزبدنبینه،دخترش ازدواج کردگفتم که دخترش بامن همسن بودازدواج کردوهمیشه باشوهرش اختلاف ودادگاه وپاسگاه داشتن ،بعدازاون پسرش ازدواج کردواونم بعدازسه ماه زنش روطلاق داد،بعدازاون دختردومش ازدواج کردالان ۱۶ ساله ازدواج کرده ودرحسرت بچه اس،دخترآخرش که دوسال پیش بعداز۳۶ سال که ازسنش میگذشت ازدواج کردوبعدازدوسال بادخالتهای مادرشوهرش طلاق گرفت وهمه اینها خواهرشوهرمنوافسرده ومریض کردتااینکه عمل قلب بازکردوهروزخدایه بیماری میادسراغش،وهنوزم درحسرت زندگی من مونده وازقدرتی که خدابهم داده توهرزمینه ازلحاظ زندگی داری دامادداری وشوهرداری واینکه خداروشکرهمیشه سالم وسلامتم حرص میخوره تو خودش میریزه وروزبه روزضعیف ترولاغرترشده،اینم بگم ما۷ سال پیش خونمون روخراب کردیم وآپارتمان ۴ طبقه تک واحدی ساختیم،فرنازم وفرشادم بزرگ شدن ازدواج کردن وسرگذشت فرنازروکه خوندیدفرشادمم بهمن امسال بایه دخترخوب ازدواج کردومن دارای سه تانوه خوشگل هستم،خداروشکرمیکنم به خاطراین همه لطف ومهربونی که به من وبچه هام کرد،،،من روزبه روزبهتروبهترمیشم ولی خواهرشوهری که ازاول ازدواج کنارمن بودوهنوزم همسایه دیواربه دیوارمنه،همیشه درحال حسرت خوردن منوبچه هامه وحال خودش بچه هاش همیشه دپرس وافسرده ان ،منم گاه گدارخونشون میرم یه گوشزدمیکنم میگم آدما مکافات عملشون رومیکشن،اونم خودش رومیزنه کوچه علی چپ یعنی نشنیدم ،ولی بااین حال همیشه بچه هاش رودعامیکنم ،میگم ایناچه گناهی کردن که به ظلم این مادرنفهم گرفتارشدن ،وبرای همه گرفتاره وزنهای مریض روحی مثل خواهرشوهرم دعامی کنم که کاری بکارکسی نداشته باشن تاخداهم باونا کاری ندشته باشه ،این بودسرگذشت دختر۱۴ ساله ای که نصف بیشترعمرش درعذاب خانواده شوهرش بودکه الان۵۲ سالمه تازه به آرامش ازنظرطلاتم زندگی فرنازم که خوشبخت شدشدم،همه شماعزیزان روبه خدامیسپارم ،وازشمامیخام هیچوقت توکارعروس وزن برادراتون دخالت نکنید چون اوناتاآخرعمریادشون نمیره.....
پایان🙏❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #کلیپ | #ازدواج
✅ اگه یه همسری میخوای انتخاب بکنی که هیچ رنجی تو زندگیت از ناحیه #همسر بهت نرسه، برو یا #فرشته باش یا #حیوان...
💔چون انسان ها در تعامل با یکدیگر دچار #رنج میشن...
#انتخاب_همسر
#استاد_پناهیان
#خانواده_دینی
🌹🌹🌹🌹⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔💠 http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔💠https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🇮🇷مجموعه کانالهای مدافعان حرم ولایت
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج