eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
16.6هزار ویدیو
206 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16823204465218 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️ ♥️ صبح تازه از مشرق زمین طلوع کرده بود که این خانواده ی سه نفره بارسفر بستند تا دوباره راهی آینده ای مبهم شوند اما این بار امید وصال عزیزان سفرشان راشیرین میکرد..... اما بازی روزگار بازیها داشت به کار... سفرسه نفرشان باشوروشوقی درون بتول میجوشید, شروع شد اما این زن بیمار ,علاوه براحساس خوش ایندی که از ابتدای سفر داشت,احساسی مبهم از حرکات شوهرش در وجود خود حس میکرد,بتول میدید ازابتدای سفر, شوهرش درفکراست وکمترسخن میگوید ,گاهی به نقطه ای خیره میشد وگاهی نگاهش را از نگاه پرسشگر همسرش میدزدید,گاهی احساس میکرد عزیز,حرفی را در دهان میچرخاند تا بگوید اما بازهم سکوت را بر گفتن ترجیح میداد,دلیل این سکوت رانمیفهمید اما بنا را گذاشت بر استرس ناشی از آینده.... آقاعزیز ذهنش درگیربود,نمیدانست بعدازگذشت پنج سال ,اگر خان وخانزاده ازبرگشتشان بویی ببرند چه برخوردی میکنند وازاین مهم تر چگونه فوت عبدالله را مرگ پدر را پدری که جانش را بر سرازدواج انها داده بود ,به همسربیمارش بگوید……… از ابتدای سفر ,بتول طوری رفتارمیکرد که حالش,روبه بهبود است,مدام با عباس خنده وشوخی میکرد وگاهی با نگاهی لبخندبه سوی اقاعزیز میفرستاد اما هرمی جانکاه از درون تنش شعله ور بود وحالش انچنان که نشان میداد خوب نبود,تبی آتشین وجودش رامیسوزاند ورنگ رخسار زیبایش,راگلگون میکرد. خودش راباعباس این پسرک شیرین سخن سرگرم میکرد,ازوطنش وزیباییهای ابادی,ازمادروخاله های فرزندش,از پدربزرگ مهربان عباس,برایش قصه ها میگفت تا رنج سفر وطول راه,کوتاه شود.میسوخت ومیگفت,میگفت وغرق خاطرات سالیان کودکی وقد کشیدنش میشد...گاهی احساس میکرد در اتاقک خانه پدری بین ماه بی بی وعبدالله نشسته وچای دیشلمه را به لب میبرد...بتول غرق خاطرات شیرین گذشته با همسر وفرزندش طی مسیر میکرد بعدازگذشت دوهفته ازحرکتشان,دوهفته ای که سرشار از سختی وتب ولرز بود برای بتول ودقیقه به دقیقه حالش وخیم تر میشد اما امید به دیدار خانواده اش اورا زنده نگه میداشت ,زمان گرگ ومیش غروب,بتول,دورنمایی ازخانه های آبادی رادید,دودهایی که از مطبخ خانه ها به هوا برمیخواست وکورسونوری که از درز درها به بیرون تراوش میکرد نشانه ی این بود که زندگی در ابادی در جریان است قلب بتول از دیدن سواد ابادی چونان قلب گنجشکی کوچک به تلاطم بودو به شدت میزد,هیجان وجودش راگرفته بود,بوی آشنای وطن,مشامش رامینواخت, هواتاریک شده بودکه این خانواده کوچک به مقصد رسیدند. عباس کوچک با اشاره ی مادرش درخانه ی پدربزرگش رازد,بعدازگذشت لحظاتی صدای زنی بلندشد:جلال تویی مادر؟؟(جلال پسر وسطی کبری بود) در اتاق همراه با نور فانوسی گشوده شد.در تاریک روشن نور فانوس قامت خمیده زنی که رنج روزگار ان را پیر کرده بود پدیدارشد بتول باورنمیکرد این پیرزن قدخمیده ,ماه بی بی ست!! آخرروزگار باتوچه کرده که اینچنین فرتوت شدی؟! ماه بی بی بادیدن دخترش با بیماری عیان در چهره وطفلی در شکم ,بهتش زده بود وکوچکترین حرکتی نمیکرد,انگار زمان ایستاده بود……… بتول با کمک عزیز ارام به زیر امدو خودرابه آغوش مادر انداخت وداغی آغوش دختر,ماه بی بی را ازبهت بیرون کشید,وچشمها بود که میجوشید.....اشک چشم مادر بر صورت دختر میریخت وداغی اشک دختر روی مادر را گرم میکرد. پا به درون اتاق گذاشتند,همه چیز مثل قبل بود اما انگار چیزی ,یاکسی کم بود.فضای خانه دلگیر وساکت بود. ماه بی بی عباس رابه سینه فشرد واز دیدارناگهانی واوضاع زندگی دخترش جویاشد. ولی فکربتول درپی دیدار پدر بود درهمین هنگام در رازدند,دخترک بیچاره به گمان اینک پدرش است بدون توجه به ضعف وتب بدنش از جا پرید ودرراگشود اما پشت درپسرک نوجوانی,بود که چهره اش بی شباهت به عبدالله نبود جلال پسر کبری امده بود تاشب کنار ماه بی بی باشد وبا دیدن خاله وخانواده اش به سرعت به طرف خانه خودشان راهی شد تا این خبر مسرت بخش رابه مادرش بدهد... ادامه دارد واقعیت نویسنده :حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
💖 💖 دیشب تا صبح از ترس واسترس خواب نرفتم,یعنی این روباه صفت چی ازم میخواست؟ تا خودصبح گریه کردم,تازه یاد خداافتادم,گفتم خدایا خودت میدونی من دختر بدی نیستم,یه نمازم قضا نشده,یه روزه ام دوروپس نشده,ناخوداگاه تو دام افتادم ,خدایا دستم رابگیر,یاساترالعورات ,آبروم راحفظ کن😭😭 چشام تیرمیکشید,سرم از درد میترکید... خاله خانم اومد تواتاق تاحال وروزم وچشمای گود افتادم رادید زد توسرش وگفت خاک به سرم چت شده دختر؟ لبخند بی جانی زدم وگفتم:هیچی نیست خاله,همون چشم درد همیشگی ست خاله:یه نوبت ازچشم پزشک میگیرم عصرمیری دکتر فهمیدی؟! گفتم :چشم اه حوصله نداشتم این بین دلسوزی خاله راکم داشتم که خداراشکر اینم جورشد😢 انلاین شدم,دستام میلرزید,یعنی الان چی میخواست؟ سهند:به به بالاخره انلاین شدی,خودت رااذیت نکن دخترک ساده,راه برون رفت ازاین معضل راحته... گفتم:بگو, حوصله ی روباهان راندارم... گفت:ای به چشششم یه تابلو فرش خاله خانمت داشت,تویکی ازعکسا فرستادی....اون رابده به من وبرای همیشه از دنیات گم میشم.... خدای کن کم اشتها هم نیست,اون تابلو میلیاردها میارزه,بعدشم خاله خانم میگفت:نگه داشتم بدهم به عروسم ,اخه خیلی گرانبهاست ویه جورمیراث خانوادگیه,حتی خاله حاضرنشده بود به موزه هدیه اش کنه,اخه من چه طور ببرمش ,بی شک خاله میفهمید. نوشتم:بیین نامرد دزددد,این یک قلم نمیشه,خاله این تابلو رادوست داره وگذاشتتش توپذیرایی ,توچشم هست,امکان نداره غیب بشه وخاله نفهمه,اون موقع اگه ازمن بپرسه کجاست چی بگم هااااا؟؟😡😡 سهند:نگران نباش خانم کوچلو ,فکر اونشم کردم,من بی گداربه اب نمیزنم... یکی کپی همون تابلو حتی قابش هم مثل همونه ,تهیه کردم ,عصریه جا قرارمیذاریم میرسونم بدستت,شب که پیرزنه خوابه اون رابزار جا تابلو اصلی وتابلو اصلی را فردابدستم برسان وتمام.... گفتم:نمیدونم باید فکرکنم سهند:دخترک ابله وقت فکرکردن ندادمت,حکم کردم باید اینکار رابکنی,پس نه خودت رااذیت کن ونه من را,عصر تابلو رامیدم...... ادرس یه کافی شاپ راداد وافلاین شد ..... خدای من الان چکارکنم.. دارد.... نویسنده :ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
امروز دوباره کلاس نقاشی داشتم ,نمیدونم برخورد شکیلا چی میتونه باشه. خیلی سوالا دارم که از ساره بپرسم. بالاخره به کلاس رسیدم,سرجای همیشگیم نشستم,اما هنوز خبری ازساره وشکیلا نبود. بعدازیک ربع ,ساره آمد ,مثل همیشه کنارم نشست وباخنده گفت:به به خانم آشوبگرمون چطوره؟ من:سلام,چرادیرکردی؟ شکیلا کجاست؟ ساره:با اجازتون حالش خوب نبود,نمیتونست بیاد, یه کم عذاب وجدان گرفتم ,اخه حتما به خاطرمن ,جشنش به هم ریخته,دلم سوخت. اهسته گفتم:حتما به خاطراون کارمن.... ساره:نه بابا,تقصیرخودشه,زیادی نوشید ,الانم توحالت نیمه هوشیاره,باباش ازبس عذاب وجدان داره ازکنارتختش تکون نمیخوره اووووف,خیالم راحت شد وبرگشتم به ساره گفتم :حس کلاس راندارم میای بریم یه دور بزنیم؟ ساره:جانا توسخن از دل ما میگویی.. ولی من میخواستم به بهانه ی گردش یه کم با ساره صحبت کنم. شدیم سوارماشین ,روکردم به ساره وگفتم:ساره من دوست ندارم به رفیقم سوظن داشته باشم وچون رک وراستم ,میخوام چندتاسوال ازت بپرسم بشرطی که ناراحت نشی هاا ساره:بپرس بابا,مقدمه چینی نکن.. ببین ساره,گفتی ازشهرستان اومدی دنبال کار,این نشون میده که احتیاج به پول داشتی والانم یک منشی ساده هستی که نهایتش ماهی یک میلیون بگیری ,اما بااین یک میلیون پول اجاره ی اون اپارتمان که خیلی بیشترازحقوقته را ازکجا میاری؟؟ ببین قصد بدی ندارم,یه جورکنجکاویه. من خواهرندارم ساره جان,احساسم به تو مثل خواهر نداشته ام است. بعدشم تو منشی بابای شکیلا هستی ومیدونم اینقدبی اعتقاد نیستی که اجازه بدهی هرکسی دستت رابگیره,من دیدم دکتر دستت راگرفت ودنبال خودش کشوند,آخه برای چی؟؟.... ساره یک نگاه بهم کردو آهی کشید و... ادامه دارد..... نویسنده :ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠صحبت با مردگان/عموم اومد به خواب من و بهم گفت...💠 🔺تجربه‌گر : حسن زارع نیا🔺 🔴 ╭━━⊰❀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❀⊱━━╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Modafeane_harame_velayat ╰━━⊰❀♥️♥️♥️♥️❀⊱━━╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ لطفا با انتشار برای دوستان در ثواب آن شريك باشيد .
اون روز متوحه نشدم که چه اشتباه بزرگی کردم…..شب آرسام برامون کباب درست کردم و کنار ساحل خوردیم و بعدش آقا محمد برامون خوند…… بعداز اقا محمد نوبت دلبر شد .،،..دلبر هم با صدای نازک و قشنگش از شادمهر خوند….دیدم که آرسام محو دلبر و صداش شده بود…..حس میکردم توی دلش داشت منو با اون مقایسه میکرد…،………… اواز خوندن دلبر که تموم شد،،براش کف زدیم و آرسام به شوخی گفت:واقعا اینجا حیف شدی دلبر !!……… نوبت من شد…..هر چی اصرار کردند گفتم :من هیچ آهنگی رو حفظ نیستم……. دلبر گفت:مگه میشه…..تو که مال همین دهه ایی چرا آهنگی حفظ نیستی……؟؟؟ گفتم:حفظ هستم ولی صدام قشنگ نیست.،،تا به حال برای کسی نخوندم….. دلبر با پوزخند و شوخی گفت:حتی برای آرسام خان!!؟؟؟ به آرسام نگاه کردم …..حرفی نزد ،،،،نه ازم تعریف کرد و نه حتما دفاع…….انتظار داشتم مثل همیشه بغلم‌ کنه و بگه من همینجوری دوستش دارم…..اما هیچ عکس العملی نشون نداد……. دلبر گفت:خیلی دیر وقته ،،بریم بخوابیم…… همگی بلند شدیم و رفتم سمت اتاق‌هامون…….اون شب برعکس شبهای قبل ،آرسام نوازشی نکرد و فقط به شب بخیر عزیزم بسنده کرد و چشمهاشو بست…… تازه به خواب رفته بودم که با صدایهایی از خواب بیدار شدم و در رو باز کردم و متوجه شدم صدای زناشویی آقامحمد و دلبر (…..سانسور……)…………… خیلی برام عجیب بود……واقعا درک نمیکردم این حجم بی خیالی دلبر رو……. وقتی در رو اروم یستم متوجه شدم آرسام توی جاش جابجا شد…..با خودم گفتم:یعنی این صداهارو شنید؟؟؟؟ رفتم روی تخت و هندزفری گذاشتم توی گوشم و خوابیدم….. نیمه های شب آرسام منو بغلش گرفت…..توی حالت خواب و بیدار فکر کردم و با خودم گفتم:نکنه صداها و رفتار دلبر روی آرسام تاثیر گذاشته؟؟؟؟؟؟؟؟؟آخه چیکار کنم؟؟؟من نسیم هستم و مادرم منو اینطوری تربیت کرده و اون دلبره……نمیتونم که بخاطر رفتار دیگرون هر روز رنگ عوض کنم؟؟میتونم؟؟؟؟؟از طرفی سکوت و سادگی و نوع زندگیمو از روز اول آرسام دیده و بعد انتخابم کرده……دو ساله که منو میشناسه و حتی یکبار اعتراض نکرده که چرا فلان کار رو نمیکنی؟؟؟؟همیشه از رفتار و تیپ و قیافه ام تعریف کرده…………… خیلی نگران و ناراحت شدم……تا نزدیکیهای صبح تو فکر بودم……میدونستم که همین تیشرت و شلوار رو هم پیش آقا محمد میپوشم از نظر خانواده قابل قبول نیست و من دارم بخاطر آرسام زیاده رویی میکنم……. چون فکرم درگیر بود درست نخوابیدم …..صبح زودتر از همه بیدارشدم و یه دوش گرفتم و رفتم سمت آشپزخونه….. مشغول آماده کردن صبحونه بودم که سر و‌کله ی دلبر پیداش شد….،..اعتراف میکنم که واقعا نسبت بهش حسادت و حس خطر میکردم..،.. دلبر با یه تاپ مشکی و یه شلوار جین کوتاه و جذاب و موهای مشکی بلند و خیس اومد سمتم……… با خودم گفتم:خوبه که مثلا پول ندارند ولی هر روز یه لباس نو میپوشه،،،!؟خب اگه من هم بینی مو مثل اون عمل و آرایش میکردم و مژه میکاشتم و لبهامو ژل میزدم ازش جذاب‌تر میشدم……..از کجا پول میاره پول این همه کار رو میده؟؟؟؟ همینطوری که به دلبر خیره شده بود و با خودم فکر میکردم یهو دلبر با خنده گفت:صبح بخیر ،،،،چی شده؟؟؟با نگاهت منو خوردی؟؟؟ بزور یه لبخند الکی زدم و گفتم:سلام ،،،بفرما………….. دو تایی مشغول خوردن شدیم……باید یه جوری سرحرف رو باز و بهش گوشزد میکردم….. لقمه امو قورت دادم و گفتم:از دخترت سحر خبر داری؟؟؟؟ دلبر با بیخیالی گفت:اره بابا…..دیشب رفته خونه ی خواهرم……حسابی پیش بچه های خواهرم بهش خوش میگذره…،…حالا به جایی برنمیخوره یه چند روزی ما هم مجردی خوش بگذرونیم…… با پوزخند گفتم:اره معلومه…..زن و شوهر دیروز حسابی از خجالت هم در اومدید…..اون از استخر و اون هم از ناله های بلند شبونه…..تو که غروب از سرد بودن شوهرت مینالیدی؟؟؟؟ دلبر قهقهه ایی زد و جوری که انگار از حرفهام خوشش اومده باشه گفت:هنوز هم میگم که محمد سرده……این منم که بلدم چطوری به راهش بیارم……بالاخره من هم جوونم و نیاز دارم،،،،،،……….. دلبر بلند بلند حرف میزد و من هم با حس خیلی بدی بهش خیره شده بودم که یهو با صدای سلام کردن آرسام هر دو برگشتیم…… وای….یعنی از کجای حرفهامونو شنیده بود…؟؟؟؟؟؟؟؟ ادامه دارد……. ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
سر مهریه چونه زدن..معلوم بود مادرش از اون مادرهاست.پیش خودم گفتم منکه قرار نیست باهاش زندگی کنم پس بیخیال فرداش من به همراه اونا به شهرشون رفتم تا بریم گروه خونی و خرید یک دست لباس و حلقه ازدواج توراه مسیر طولانی .نشستن بین ادم های ناآشنا حالم گرفته شد.اصلا بی حوصله تر شدم.بدون هیچ ذوقی واسه ازدواج چون من باخودم و همه چی دنیا لج کرده بودم و فقط میخواستم یه چیز بشه فقط رسیدیم به مقصد و بعداظهرش طلا فروشی.حتی اختیار انتخاب حلقه نداشتم چون میگفتن مثلا۳۰۰بیشتر نشه!! یه کت دامن خریدم.همین اون شب کنار خانواده پرجمعیتش که تو خونه جا نمیشدن سپری کردم.از برخورداشون فهمیدم اینا اخلاقشون یه طوری.با صدای بلند حرف میزدن نصب به نصب عصبی به نطر میومدن فرداش خانوادم و ۲تااز خاهرام اومدن که تو مراسم عقد باشن.رفتیم محضر عقد کردیم با ۷۰تا سکه.با مانتو و لباس بیرونی.چادر عقدم که مادر شوهرم داد اندازم نبودم چون قدم بلندتر بود.انگار سایز قبلی زن ثابق حسن رو برام اندازه گرفته بود.اون کوتاهتربود ازدواج کردیم شبش خانوادگی بزن و بکوب کردن شام خوردیم و بعدشام خانوادم رفتن ومن موندم تو اون قوم تک و تنها سویتی که تو حیاط بود یه چیز معمولی بدون اتاق..تادیدم گفتم این چیه انگار سقفش میخاد بریزه..گفت صبر کن میریم نگران نباش پسرش هم با۱۳سال سن پیش ما میخوابید.جای خجالت داشت.مادرشوهر پیش خودش پیش قدم نشد اینا تازه ازدواج کردن یه نر خر وسطشون نخوابه برام سخت بود پیش غریبه خوابیدن.حالم بد بود.کلی استرس..دوس نداشتم بهم دست بزنه اونجا بود فهمیدم ای وای من حتی کوچکترین علاقه ندارم هیجی از شرایطم هم راصی نیستم.اونم روز اول ازدواج.هوف خدایا چه کردم باخودم.ازچاله توچاه باهربدبختی بودم خودمو راضی کردم که کاریه که شده و راه برگشتی نداری و نمتونی جدا بشی ابروت میره.خودمو اینجوری قانع کردم چندروز گذشت و هرروز مهمون ک مهمونی حتی شهر خودمم رفتم..ماشین مون پیکان بود پسرش هم هرجا بودیم بود.فقط موقع امتحانات شد رفت پیش مادرشو ۱هفته بعدش اومد.خونمون لب دریا بود.۵۰متر فاصله من از مهمون بازی ها و شلوعی خونه و حیاط خسته شده بودم..و چون عادت داشتم سرکار برم کلافه بودم تو خونه بودم بااینکه قبل ازدواج صحبت کرده بودم باید شاغل باشم و قبول کرد باز زد زیرش کم کم فهمیدم ادم عصبی هستش.تو۱ماهه اول چندبار دعوا کرده بودیم.ادمی خیلی قد خدایا چه خاکی به سرم ریخته بودم من دیگه نداشت بادوستام در ارتباط باشم.خطمو عوض کرد.بازار رفتن و بیرون دروازه بدون اجازش نمیشد منم واسه حقم خیلی تلاش کردم.اما اون..خدایا نه اینکه روزهای خوب اصلا نداشته باشم نه داشتم اما روزهای بدش بیشتر بود قول داده بود منو از اون خونه ببره اما۱سال گذشت و نبرد.خیلی بیکاری داشت.پول در میاورد بهم نمیداد.خرج عرق خوری و کباب و تازه مادر شوهر مریض من باید کارای خونشو میکردم.براش غذاهای بی نمک درست میکردم.کلی مهمون میومدن که بچه و نوه هاش بودن دست به سیاه و سفید نمیزدن این چه وضعش بود.شدم حمال اون خونه عصبی شدم و اعتراض کردم گفت دیگع نرو.گفتم تو یک حیاط مگه میشع صدام میکنن چه بهانه ایی بیارم پیش خودم گفت بچه بیارم شاید عادت کنم. چه فکر مزخرفی.دلم پیش دخترم بود که دیگه نمتونستم ببینمش پسر شوهرمم اوایل خوب بود بعد رفتارشو عوض کرد.من همه ی کاراشومیکردم حتی تو درسا کمکش میکردم صبح میفرستادمش مدرسه لباس مدرسش اتو میکردم. شوهرم خیلی حساس بود رو پسرش.گیرهای بیخود میداد بهم.بزور میخواست من عاسق پسرش بشم.!!مگه میشه منکه مادرش نبودم..هیچوقت نمیشه اون احساس رو داشت واین بود که .. ادامه دارد ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
روکردم به خواهرشوهرم وگفتم ازالان بهت هشدارمیدم توگوشت بمونه به شمامربوط نیست توزندگی من دخالت کنیدفهمیدی ،خواهرشوهرم دیدکه من دیگه اون فرشته قبل بی زبون بودم سرش پایین بودوازترس پدرم چیزی نمیگفت ،رئیس پاسگاه هم یه تعهدنامه گرفت که دیگه توزندگی مادخالت نکنه ،به همسرمم گفت یکباردیگه به حرف خانوادت باشی و زنت رواذیت کنی یک راست میفرستمت دادگاه فهمیدی ،فرزین هم منوبچه هاش رودوست داشت هم ازحرف خواهرشم نمیتونست بیادبیرون ولی دیگه اونجا آخرخط بودبایدتصمیم نهابی رومی گرفت ،وماروانتخاب کردوبعدها خودش بهم گفت که به خواهرش گفته نمی تونم اززنوبچه ام بگذرم،اونم ناراحت میشه وپنج سالی بامن قهربود خواهراش ،همه به دستورخواهربزرگه بامن قهربودن ،منم پیش خودم میگفتم به جهنم که قهریداقلا ازدستتون نفس میکشم...گذشت وپنج سال رفت وامدقطع بود ،مادرمن هم ۵ سال خونه من نیومدفقط منوبچه هام میرفتیم ،تااین که همسرمن میره کربلا برای اولین باروقتی برمیگرده مادرم میگه قهربسه دیگه آدم شدن بزاربیان برادرشون روببینن منم گفتم توهم بایدبیایی اگرا ناروبگم بایدتووبابا هم بیایید مادرم گفت ،به احترام امام حسین (ع)، میاییم،این شدکه همه باهم آشتی کردیم،اما اون ورماجراکه خداچه بلاهایی که قبل قهرماوبعدآشتی ماسرخواهرشوهرم نیاوردچشمتون روزبدنبینه،دخترش ازدواج کردگفتم که دخترش بامن همسن بودازدواج کردوهمیشه باشوهرش اختلاف ودادگاه وپاسگاه داشتن ،بعدازاون پسرش ازدواج کردواونم بعدازسه ماه زنش روطلاق داد،بعدازاون دختردومش ازدواج کردالان ۱۶ ساله ازدواج کرده ودرحسرت بچه اس،دخترآخرش که دوسال پیش بعداز۳۶ سال که ازسنش میگذشت ازدواج کردوبعدازدوسال بادخالتهای مادرشوهرش طلاق گرفت وهمه اینها خواهرشوهرمنوافسرده ومریض کردتااینکه عمل قلب بازکردوهروزخدایه بیماری میادسراغش،وهنوزم درحسرت زندگی من مونده وازقدرتی که خدابهم داده توهرزمینه ازلحاظ زندگی داری دامادداری وشوهرداری واینکه خداروشکرهمیشه سالم وسلامتم حرص میخوره تو خودش میریزه وروزبه روزضعیف ترولاغرترشده،اینم بگم ما۷ سال پیش خونمون روخراب کردیم وآپارتمان ۴ طبقه تک واحدی ساختیم،فرنازم وفرشادم بزرگ شدن ازدواج کردن وسرگذشت فرنازروکه خوندیدفرشادمم بهمن امسال بایه دخترخوب ازدواج کردومن دارای سه تانوه خوشگل هستم،خداروشکرمیکنم به خاطراین همه لطف ومهربونی که به من وبچه هام کرد،،،من روزبه روزبهتروبهترمیشم ولی خواهرشوهری که ازاول ازدواج کنارمن بودوهنوزم همسایه دیواربه دیوارمنه،همیشه درحال حسرت خوردن منوبچه هامه وحال خودش بچه هاش همیشه دپرس وافسرده ان ،منم گاه گدارخونشون میرم یه گوشزدمیکنم میگم آدما مکافات عملشون رومیکشن،اونم خودش رومیزنه کوچه علی چپ یعنی نشنیدم ،ولی بااین حال همیشه بچه هاش رودعامیکنم ،میگم ایناچه گناهی کردن که به ظلم این مادرنفهم گرفتارشدن ،وبرای همه گرفتاره وزنهای مریض روحی مثل خواهرشوهرم دعامی کنم که کاری بکارکسی نداشته باشن تاخداهم باونا کاری ندشته باشه ،این بودسرگذشت دختر۱۴ ساله ای که نصف بیشترعمرش درعذاب خانواده شوهرش بودکه الان۵۲ سالمه تازه به آرامش ازنظرطلاتم زندگی فرنازم که خوشبخت شدشدم،همه شماعزیزان روبه خدامیسپارم ،وازشمامیخام هیچوقت توکارعروس وزن برادراتون دخالت نکنید چون اوناتاآخرعمریادشون نمیره..... پایان🙏❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞 📚 _رامیـݧ پشتش چیزے قایم کرده بود... اومد طرف مـݧ و بالبخند سلام کرده یہ دستہ گل وگرفت سمت مـݧ _با تعجب بہ بچہ ها نگاه کردم زیر زیرکے  نگاهموݧ میکردݧ و میخندیدݧ جواب سلامشو دادم وگفتم:بابت؟ چند قدم رفت عقب و گفت بابت امروز ک قراره چهره ے منو بکشید اما... _دیگہ اما نداره اسماء خانم لطفا قبول کنید ایـݧ گل ها رو هم بگیرید اگہ قبول نکنید ناراحت میشم _گل هارو ازش گرفتم یہ دستہ گل قرمز بزرگ گل و گذاشتم رو صندلے  و کاغذو تختہ شاسے و برداشتم رامیـݧ کلےذوق کرد و پشت سرهم ازم تشکر میکرد _خندم گرفتہ بود بچہ ها ازموݧ دور شدن و هر کس ب کارے مشغول بود فقط مـ ݧو رامیـݧ موندیم ب صندلے روبروم ک ۵-۶متر با صندلے مـݧ فاصلہ داشت اشاره کردم وازش خواستم اونجا بشینہ و در سکوت شروع کردم ب کشیدݧ رامیـݧ شروع کرد بہ حرف زدن اسماء خانم میدونید گل رز قرمز نشانہ ے علاقست؟؟ _با سر حرفشو تایید کردم وقتے بہ یہ نفر میدے ینے بهش علاقہ دارے بہ روے خودم نیوردم و خودمو زدم ب اوݧ راه مـݧ دانشجوے عکاسے هستم و ۲۳سالمہ وقتے مینا گفت یکے از دوستاش استعداد فوق العاده اے تو طراحے داره مشتاق شدم ک ببینمتوݧ شما خیلے میتونید ب مـݧ کمک کنید _حرفشو قطع کردم و گفتم: ببخشید میشہ حرف نزنید شما نباید تکوݧ بخورید وگرنہ من نمیتونم بکشم. بلہ بلہ چشم.معذرت میخوام نیم ساعت بعد کارم تموم شد رامیـݧ هم تو ایـݧ مدت چیزے نگفت ب نقاشے یہ نگاهے کردم خیلے خوب شده بود از جاش بلند شد و اومد سمتم تختہ شاسے و ازم گرفت و با اخم نگاهش کرد بعد تو چشام نگاه کرد و گفت:ایـݧ منم الا؟ _با تعجب گفتم بله شبیهتوݧ نشده؟ خوب نشده؟ خندید و گفت: ینے قیافہ ے مـݧ انقد خوبه؟ واے عالیہ کارت اسماء مینا الکے  ازت تعریف نمیکرد تشکر کردم و گفتم محمدے هستم خندید و گفت ݧ هموݧ اسما خوبہ انقد سروصدا کرد ک بچہ ها دورموݧ جم شدݧ و کلے سر و صدا کردݧ و از نقاشے تعریف میکرد....ݧ _و در گوش هم یہ چیزایے میگفتـݧ کلے ذوق کردم و از همشوݧ تشکر کردم هوا کم کم داشت تاریک میشد وسایلمو از روے صندلے برداشتم واز همہ خدافظے کردم _مخصوصا گلهارو بر نداشتم تو اوݧ شلوغے دیگہ رامیـݧ و ندیدم مینا هم نبود ک ازش خدافظے کنم منتظر تاکسے بودم ک یہ ماشیـݧ مدل بالا  ک اسمشم نمیدونستم جلوم نگہ داشت توجهے نکردم ولے دستبردار نبود با صداے مینا ک داخل ماشیـݧ بود ب خودم اومد اسماء بیا بالا _إ شمایید مینا جوݧ ببخشید فکر کردم مزاحمہ پیداتوݧ نکردم خدافظے کنم ازتوݧ ایرادے نداره بیا بالا رامیـݧ میرسونتت ممنوݧ با تاکسے میرم زحمت نمیدم ب شما بیا بالا چرا تارف میکنے مسیراموݧ یکیہ اخہ.... رامیـݧ حرفمو قطع کرد و با خنده گفت بیا بالا خانم محمدے _سوار ماشیـݧ شدم وسطاے راه مینا ب بهانہ ے خرید پیاده شد کلے تو دلم بهش بدو بیراه گفتم کہ مـݧ و تنها گذاشتہ ا_سترس گرفتہ بودم .یاد حرفهاے امروز رامیـݧ هم کہ میوفتادم استرسم بیشتر میشد رامیـݧ برگشت سمتم و گفت بیا جلو بشیـݧ در برابرش مقاومت کردم و هموݧ پشت نشستم نزدیک خونہ بودیم ترجیح دادم سر خیابوݧ پیاده شم ک داداشم اردلاݧ نبینتم ازش تشکر کردم داشتم پیاده میشدم ک صدام کرد اسماء؟ ✍ ادامه دارد .... ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وسرچ را بزنید تا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید
❤ بسم رب الشهدا ❤ 💕 امین روزها وقتی از ادراه به من زنگ می‌زد و می‌پرسید چه می‌کنی اگر می‌گفتم کاری را دارم انجام می‌دهم می‌گفت:«نمی‌خواهد! بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام می‌دهیم.» می‌گفتم :«چیزی نیست، مثلاً‌ فقط چند تکه ظرف کوچک است» می‌گفت:«خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم می‌شوریم!» 💟 مادرم همیشه به او می‌‌گفت «با این بساطی که شما پیش می‌روید همسر شما حسابی تنبل می‌شود ها!» امین جواب می‌داد«نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است. زهرا رئیس من است.» 🍃به خانه که می‌آمد دستهایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش می‌گرفت و می‌گفت «سلام رئیس.» ⭐عادت داشتم ناهار را منتظرش بمانم، صبحانه را دیرتر می‌خوردم. اوایل به امین نمی‌گفتم که ناهار نخوردم، ناراحت می‌شد. وقتی به خانه می‌آمد با هم ناهار می‌‌خوردیم. حدود 5-4 وقت ناهار ما بود. خیلی لذت داشت این منتظر بودنش. ⭐ حتی ماه رمضان افطار نمی‌خوردم تا او بیاید. امین هم روزه‌اش را باز نمی‌کرد تا خانه. پیش آمده بود که ساعت 11-10 افطار خورده بودیم. واقعا لذت‌بخش بود این با هم بودنمان.حتی عادت داشتیم در یک بشقاب غذا بخوریم که در تمام این مدت کوتاه زندگی هیچ‌گاه ترک نشد حتی در میهمانی‌ها... ✳امین ابهت و غرور خاصی داشت و واقعاً هر کس بیرون از خانه او را می‌دید تصور می‌‌کرد آدم بسیار جدی و حتی بد اخلاق است. وقتی پایش را از خانه بیرون می‌گذاشت کلاً عوض می‌شد...  🌸اما در خانه واقعاً آدم متفاوتی بود.تا درِ خانه را باز می‌کرد با چهره شاد و روی خندان، شروع به شیطنت و شوخی می‌کرد. 🌹آخر شب هم خوردنی‌های مختلف می‌آوردیم و تا نیمه‌های شب فیلم و سریال و ... نگاه می‌کردیم. همان زمان‌ها هم با خودم می‌گفتم چقدر به من خوش می‌گذرد و چقدر زندگی خوبی دارم... واقعا هم همین‌طور بود. من با داشتن امین، خوشبخت‌ترین زن دنیا بودم.. ادامه دارد.... ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.