💦⛈💦⛈💦
#قسمت_هشتم
♥️ #عشق_پایدا ♥️
شب تار ,شبی که گریه های زیادی در درون خود جای داده بود بالاخره خودرابه روشنایی آفتاب داد,دل توی دل خاندان عبدالله نبود,عبدالله وماه بی بی با اینکه در دل غمزده شان ولوله ای برپا بود اما هرکدام برای آرامش دیگری خود را آرام نشان میدادند وهرکدام به کاری مشغول شد,ماه بی بی برای دوشیدن شیر گوسفندان به سمت اغل روان شد وعبدالله بساط داسش را اماده میکرد تا دوباره به صحرا پناه ببرد انگار هیچ کدام میلی به خوردن ناشتایی نداشتند ,بس که شب تاصبح اشک شور قورت داده بودند تا روزها سیر سیر بودند.
هنوز عبدالله پاشنه های گیوه اش را بالا نکشیده که بالاخره اتفاق افتاد......صدای سم اسبانی که به شتاب در کوچه می پیچید وگرد وخاکی که به هوا بلند شده بود خبراز میهمان ناخوانده ی عبدالله فلک زده میداد
مباشر ارباب باچهره ای خشمگین در خانه ی عبدالله را کوبید,عبدالله هراسان جلوی در ظاهرشد با لکنت و چهره ای رنگ پریده گفت:س س سلام
,خانعلی با تحکم فریادزد:سلام کوفت,سلام زهر مار,مرتیکه مگه تو حرف ادم سرت نمیشه؟چرا خیره سری میکنی؟چرا خلاف عرض ارباب عمل میکنی؟ مگر نگفتم صبح زود دخترت رابه خانه ی ارباب بیاور؟؟ چرا نیاوردی؟؟چرا سرپیچی کردی؟؟و هنوز هم که معلومه همچی اماده نشدی برای رفتن خونه اربابی..
صدا از سنگ بلند شد واز اهالی خانه نه, خانعلی وقتی وضع را اینچنین دید پا درون خانه گذاشت و تک اتاق عبدالله را زیرورو کرد اما اثری از بتول ندید, وبا عصبانیت فریاد زد:دخترت را کجا پنهان کرده ای هااا؟؟به کدام سوراخ سنبه ای پناه برده,حرف بزن مرد,چرا لال مونی گرفتی؟وچون دید همه مهرسکوت بر لب زده اند ,ناچار عبدالله رابه همراه خود به خانه ی ارباب آورد.
مباشر هرچه میدانست برای ارباب باقرخان,بازگو کرد, ارباب از اینکه رعیتی حرف اورا زمین زده بود و جلوی رویش ایستاده بود و رعیت زاده ای بااین کارش ابهت باقرخان را لگد مال کرده بود ,از عصبانیت خون خودش را میخورد
باقرخان از اینکه اینهمه اهانت از رعیت زاده ای بکشد و این دهاتیهای پاپتی پاروی حرفش گذاشته و او را کم محل نموده خشمگین شد وچنان فریادی زد که زهره ی هرچه مرد بود ترکید,ارباب فریاد زد:ها مردک پس کو دختر جانمرگ شده ات هاا,قربی روی سرتان گذاشتم قبلش خبرتان کردم,بد کردم؟؟میبایست بی خبر اون دختر چش سفیدت را دست بسته به خدمت بیاروم تا بفهمید شما هیچی نیستید هیچ....بگو ببینم دختر چش سفیدت کجاست ها؟؟به کدام جهنم دره ای فرستادیش,از بس هیچی بهتان نگفتم مثل سگ هار شدید حالا دیگه به ارباب خودتان هم پشت میکنید نمک نشناسها...دخترت کجاست؟چرا مثل بز من را نگاه میکنید هااا؟؟؟ارباب فریاد میزد ومدام سوالات خانعلی راتکرار میکرد اما جز اشک وشیون عبدالله, جواب دیگری نگرفت.
ادامه دارد ....
#براساس واقعیت
نویسنده :حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
💖 #عشق_مجازی 💖
#قسمت_هشتم
صفحه را باز کردم ,آرزو اینجورنوشته بود:
سلام
نسیم عزیزم,ازت میخوام منو ببخشی ,بیش ازاین نمیتونستم این بازی راادامه بدهم ,میخوام دوتا اعتراف کنم,امیدوارم باقلب مهربونت من راببخشی...
من آرزو نیستم
سهند هستم ۲۷ساله ,تک فرزندخانواده,بقیه ی چیزا را دیگه درست گفتم.
اعتراف دومم اینه:از دل وجان عاشقت شدم,خیلی وابسته ات هستم,امیدوارم منو ببخشی وعشق پاک من رابپذیری...
عاشق دل خسته ات.....سهند...💞
تا پیامها راخوندم,یکدفعه یخ کردم,باورم نمیشد آرزو بازیم داده,باورم نمیشد اینهمه مدت من بایک پسر......😭
ولی نمیتونم انکارکنم منم به آرزو یاهمون سهند وابسته شده بودم,بااین حال براش نوشتم,
خیییلی کثیفی,اززززت متنفرم,چرا باهام بازی کردی هااا؟؟
فعلا اف لاین بود
خیلی بهم ریخته بودم,یعنی اون همه حرف,همش دروغ بود....
نت راخاموش کردم,ذهنم کارنمیکرد ,نمیدونستم چکار کنم؟
………
بی قرار بودم,حتی غذاهم نتونستم بخورم,خاله خانم هم متوجه گرفتگیم شده بود,اما هرچه پرسید,گفتم :چیزیم نیست,یه کم چشام درد میکنه,چون گاهی اوقات چشام تیرمیکشید....
نت راروشن کردم ,دوباره برام پیام گذاشته بود.
عشقم
عمرم
نفسم
نسیم عزیزم,هرچی دوست داری بد وبیراه بگو ,درکت میکنم ,میدونم کاربدی کردم اما به جان عزیزت چاره ی دیگه ای نداشتم,اگر همون اول خودم رامعرفی میکردم,حتما بلاکم میکردی,اما من باخوندن پستهات یه جوری عاشقت شده بودم ,دوست داشتم به هرطریقی ,داشته باشمت.
نیتم خیره ,من قصد ازدواج دارم.....
خانممم
گلم
تمام زندگیم...
این عشق پاک رابپذیر....
#ادامه دارد ...
نویسنده :ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
❣#عشق_رنگین❣
#قسمت_هشتم
وارد سالن شدم,خدمتکار امد طرفم وگفت:بفرمایید اتاق,تعویض,لباس اینطرفه
گفتم:نه ممنون همینجورراحت ترم
اخه مجلس مختلط بود ,یک مشت دختر بالباسهای باز که بهتره بگم عریان,توبغل پسرها حرکات موزون انجام میدادند,صدای اهنگشونم که تاسرخیابان میرفت.
اصلا من باچادرم برای این جمع ,وصله ی ناجوری بودم,مامانم راست میگفت :کاش اصلا نیومده بودم.
چادرم را دراوردم وتا کردم,گذاشتم کیفم ,میخواستم بشینم که ساره وشکیلا بایک خانم واقا امدند جلوم,شیکلا دست داد,سلام علیک کردیم وگفت:بابا ,مامان_:دوست خوشگلم سمیه...
سمیه_:,اینم ,مامان وبابای گلم ...
سرم را خم کردم وگفتم خوشبختم,وباتعارف اقای دکتر نشستم رو صندلی,اونا رفتند وفقط ساره کنارم موند,روکردم به ساره وگفتم:نمخوای کشف حجاب کنی؟؟😊
ساره:اگه تونبودی شاید مانتوم رادرمیاوردم,اما به احترام دوست گلم نه,منم همینجور میمونم وبعدش,ادامه داد,نظرت راجب بابای شکیلا چیه؟؟
گفتم:اولا به من ربطی نداره,بعدش خوشتیپه منتها من از نگاهش خوشم نیومد.
ساره یک اهی کشید وگفت:هعی,شیرینی بخور.
دلیل آه کشیدنش را نفهمیدم...
اصلا ازجو مجلس خوشم نیومد,اینا توپول غرق بودند واین پول به قهقرا میکشوندشون....
درهمین حین یک خدمتکار امد وبلند گفت:اقای دکتر نوشیدنی مخصوص بیارم؟؟
دکتر:بله حتما...
رو به ساره گفتم:نوشیدنی مخصوص دیگه چیه؟؟
ساره:نه بابا ,یعنی اینقد پاستوریزه هستی!!!!
,خوب معلومه همون آب شنگولی دیگه,ش ر ا ب...
تا اسمش راشنیدم, کل بدنم یخ کرد,مگه اینا مسلمون نیستن؟مگه دین وایمان ندارند؟؟ یعنی اینقد از دین فاصله گرفتند که توجشنشون از حرام واضح ،استفاده میکنن؟؟!!
درهمین حین,خدمتکاری با سینی بزرگی که پرازجام های کوچک بود وارد شد,تعارف کرد تابه من رسید...
از شدت عصبانیت بدنم میلرزیدم,دیگه اختیار ازکف دادم چون چیزی داشتم میدیدم که همه عمرتوگوشم خونده بودند,دری ازجهنمه وخوراک ابلیس هست.
باتمام قدرتم زدم زیر سینی,جام ها همه برهوا رفت وصدای بلندی داد...
#ادامه دارد...
نویسنده :ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠صحبت با مردگان/عموم اومد به خواب من و بهم گفت...💠
🔺تجربهگر : حسن زارع نیا🔺
🔴#قسمت_هشتم
╭━━⊰❀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❀⊱━━╮
@Modafeane_harame_velayat
╰━━⊰❀♥️♥️♥️♥️❀⊱━━╯
لطفا با انتشار برای دوستان در ثواب آن شريك باشيد .
😈#دام_شیطانی😈
#قسمت_هشتم 🎬
امروز صبح رفتم دانشگاه,اما همه ی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود ,باید عصراز بیژن میپرسیدم.
اگه یک درصد همچی چیزی باشه, خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره...
بابا آمد دنبالم,مثل ساعت دقیق بود هااا.
رسیدیم خانه,نهارخوردیم,بابا کارش وقت وزمان نمیشناخت,خداییش خیلی زحمت میکشید.غذاکه خورد راهی بیرون شدوگفت:هما جان عصری کلاس داری؟ساعت چندتاچند؟میخوام بیام دنبالت.
گفتم:احتیاج نیست بابا,سمیرامیاددنبالم
بابا:نه عزیزم من رو حرفی زدم هستم ,محاله یک لحظه کوتاه بیام.
من:ساعت یک ربع به ۵تا ۶
بابا:خوبه خودم رامیرسونم
یه مقداراستراحت کردم,اما ذهنم درگیر اتفاقات اخیر این چند روز بود تا به بیژن وعشقش میرسید قفل میکرد .
اماده شدم ,بابا امد ورسوندم جلو کلاس وگفت:من ۶اینجا منتظرتم ...
رفتم داخل,اکثر هنرجوها امده بودند ,سمیراهم بود,رفتم کنارش نشستم,گفت:چرازنگ نزدی بیام دنبالت
من:با پدرم امدم ,ممنون عزیزم
درهمین حال بیژن امد ,یک نگاه بهم انداخت ,انگار عشق خفته رابیدار کرد,دوست داشتم درنزدیکترین جای ممکن بهش باشم,با کمال تعجب دیدم,اولین صندلی کنارخودش رانشون دادوگفت:خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید...
کلاس تموم شد ,سمیراگفت :نمیای بریم
گفتم:نه ممنون توبرو من یه سوال دارم ...
#ادامه_دارد ..
نویسنده :ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارزش_های_زندگی
#قسمت_هشتم
من خیلی توی رابطه با آرسام دقت میکردم و در طول این دوسالی که باهاش آشنا شده بودم مراقب بودم حتی بعداز ازدواج……
جوری بار اومده بودم که رابطه ی جنسی رو فقط برای بعداز عروسی میدونستم برای همین در کنار آرسام و روی یه تخت میخوابیدم ولی به هیچ عنوان اجازه نمیدادم از خط قرمزم عبور کنه……
خلاصه اون شب هم که آرسام هات تر شده بود رو هم تونستم راضی کنم و بخوابیم……
صبح با نوازشهای آرسام از خواب بیدار شدم…….قرار بود باهم بریم خونمون تا ببینیم ساخت کابینتها و دکوراسیون تا کجا پیش رفته……….
باباجون زودتر از ما رفته بود……با مامان جون صبحانه رو خوردیم و توی کارا بهش کمک کردم………
وقتی مامان جون مشغول پختن ناهار شد با آرسام رفتیم داخل حیاط ویلایی و پراز درخت خونشون تا قدم بزنیم……
در حال قدم زدن گفتم:آرسام!!!!نظرت راجع به اقا محمد و خانمش چیه؟؟؟؟؟
آرسام قهقهه ایی زد و گفت:نظر منو میخواهی یا هدفت اینه که خودت اعلام نظر کنی ؟؟؟شیطونک کوچولوی من!!؟؟؟؟
خنده ام گفت و گفتم:راستش آدمهای خوبی هستند اما یه کم زیادی راحتند…،.میدونی منظورم اینکه………
آرسام نزاشت حرفم تموم شه و پرت وسط حرفم و گفت:منظورت پوشش دلبر خانمه!؟؟؟؟درسته؟؟؟؟؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:دقیقا…..
آرسام قیافه اشو جدی کرد و گفت:ببین نسیم جان..!!!عزیزم!!این روزها این پوشش و رفتارها عادیه…..یه نگاه به اطرافت بنداز….میبینی که حتی پدر و مادرا هم بروز شدند….هر کسی عقیده و سلیقه ی خودشو داره……نگو که با این سن کمت فکر و افکارت قدیمی و پوسیده است!!؟؟؟؟نگو که باور نمیکنم……!!!!؟
با حرفهای آرسام قانع نشدم ولی برای اینکه خودمو بزور قانع کنم به خودم گفتم:حتما بخاطر خانواده ام این طرز فکر از بچگی باهام مونده،،،،بهتره یه تکونی به خودم بدم تا از بقیه عقب نمونم……………..
با حرکت دادن سرم به آرسام نشون دادم که حرفهاشو قبول دارم و خودمو سرزنش کردم که دیگه نباید مردم رو زود قضاوت کنم و بهتره خودمو همرنگ جماعت کنم تا اینکه اونارو قضاوت……………
اون روز با آرسام رفتیم آپارتمان خودمون و حسابی اونجا انرژی گرفتم چون کارها خوب داشت پیش میرفت…..از اونجا هم رفتیم کافه و یک ساعتی باهم خلوت کردیم و بعدش منو رسوند خونمون و خودش برگشت خونشون…….
وارد خونه که شدم دیدم مامان بزرگ برگشته……با بودن مامان بزرگ دو هفته ایی خیلی خوش بودم…..از بچگی یاد گرفته بودم که بزرگترا مثل یه الماس گرانقیمت هستند برای همین همیشه به مامان بزرگ احترام میزاشتم و دوستش داشتم………..
در عرض دو هفته ایی که مامان بزرگ خونمون بود دو بار با آرسام و دلبر اینا بیرون رفته بودیم…. که یه بارش بخاطر تولد اقامحمد بود که دلبر حسابی غافلگیرش کرده بود و به هممون خوش گذشته بود……
رفت و آمدمون ادامه داشت و کاملا دیگه پیش هم راحت بودیم مخصوصا دلبر………..گاهی وقتها واقعا بهش حسادت میکردم چون توی هر کاری مهارت داشت و خبره بود…..خانه داری و آشپزی و آرایش صورتش و مهمتر از همه ارتباط با دیگران………..
مثلا توی جمع چهارنفره امون وقتی دلبر شروع به حرف زدن میکرد آرسام و حتی شوهرش اقا محمد تمام قد گوش میشدند و به حرفهاش گوش میکردند……
تنها مشکل و کمبود دلبر مالی بود یعنی تنها مشکلش پول بود که توی زندگیش واقعا احساس میشد……
گذشت و مرداد ماه شد……تقریبا دو ماه از دوستمون با دلبر و شوهرش گذشته بود که یه روز که دورهم بودیم دلبر گفت:چقدر هوا گرم شده…..بچه ها!!یه سفر شمال بریم؟؟؟؟
آرسام گفت:پیشنهاد خوبیه…..بابا یه ویلا توی سواحل مازندران داره،…میتونیم بریم اونجا……………
در عرض دو سال اصلا با آرسام مسافرت نرفته بودم پس گفتم:اول باید از بابا اجازه بگیرم……
دلبر گفت:وا….شما که زن و شوهرید….
خدایی آرسام اصلا به خانواده ام و اعتقاداتمون بی احترامی نمیکرد بخاطر همین زود گفت:درست میگی نسیم!!!من ازش اجازه میگیرم،،،میدونم که به من نه نمیگه…….
ادامه دارد……
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_هشتم
و منو خواهرم باهم زندگی کردیم..اونم مثل من رفت سرکار .توی یه شیرینی فروشی کار گرفت.دخترشم گذاشت پیش پدرش.البته برای تنبیه اما خودش داشت نابود میشد و هرشب و روزش گریه میکرد.
خیلی ماجراها و غصه ها داشتیم و خوردیم.
خرج مخارج بالا رفت حقوم زیاد بالا نرفت داشت برام سخت میگذشت.و نداشتن بخاری
یه روز صاحب کارم بهم گفت؛دخترم توی بازار لوازم خانگی اشنا دارم و یه بخاری سفارش دادم برات برو ببین دوسش داری..هم خوشحال شدم هم گریه امونم نداد.که یه غریبه دلش سوخته اما پدرم نه.
از گریه کردنم صاحبکارم ناراحت شد گفت من بهت ترحم نکردم خجالت نکش مثل دخترمی
اروم شدم و به طرف مغازه لوازم خانگی به راه افتادم.یه بخاری ۸هزار برام گرفته بود و من قبول کردم و به انتخابش احترام گذاشتم.
بعد شب موقعی که مغازه خودمون رو بستیم و منم بخاری با آژانس بردم خونه و نصب کردم
خونه حسابی گرم شد.خوشحال شدم و کلی ذوق
ناهید از من دیرتر تعطیل میکرد .منم همش منتظرش میموندم تا شام باهم بخوریم.
۱۰شب شد و ناهید با اژانس اومد..هرموقع میومد کلی شیرینی میاورد.ما همون رو به عنوان شام با چای میخوردیم
ناهید اومد تو کلی ذوق از گرمی خونه و خوشحال از داشتن بخاری
چون ۲تا پتو داشتیم کلا و ۲لایه مینداختیم روی هم پیش هم میخوابیدیم تا گرم بیفتیم.
دیگه چای و غذا میذاشتیم رو بخاری که گرم بمونه.
من ماهواره خریده بودم و هرشب سریال های جدید ترکیه ایی میدیدیم..و بعدش کارهای روز مره مون رو مرور میکردیم و بعدش میخوابیدیم.
من صبح زودتر از اون میرفتم سرکار
معمولا هفته ایی چندبار شب ها مهمون داشتیم.خواهر کوچیکترم که از همه کوچکتر بود با شوهرش و بچش میومدن پیش ما
ناهیدم هر وقت دخترشو میاورد براش تولد میگرفت و همه خواهرا حتی مادرم و داداشم میومدن شب نشینی پیشمون.خوش میگذشت
پدرم ساعت ۸شب خاموشی میزد..خانوادم دوست نداشتن زود بخوابن.من هم در خونم برای همشون باز.
خواهر بزرگمم شوهر کرد بالاخره.کسی راضی نبود خونه شوهرش بره ولی اون حرف گوش نکرد و رفت خونه مردی که یه بچه پسر داره
دامادمون از روی لجبازی با زن اولش خواهرمو گرفته بود و حسی به خواهرم نداشت.چون همش اونو تنها میزاشت و میرفت کوه و چندماه چندماه نمیومد.وخواهرم همش دلتنگش بود
حرف گوش نکرد و جای درستی واسه ازدواج انتخاب نکرده بود.حداقل مابراش درس عبرت نبودیم.
خواهر بزرگه بالاخره عروسی کرد و رفت اما بخاطر تنها موندن اونم ۲هفته ۳هفته خونم میموند.بله سرمون شلوغ شده بود دیگه.البته خوب بود که من تنها نبودم
اما خرج و مخارج فشار میاورد..مامان هم بهمون سر میزد
ناهید هم میرفت سرکار و هرشب بساط شیرینی و بامیه درراه بود طوری که چاق شدیم.
ادامه دارد
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
#داستان_زندگی
#فرشته
#قسمت_هشتم
پیش خودم باخدای خودم حرف زدم گفتم خدایا چراهمه بامن دشمنن اون ازخواهرشوهرام اینم ازخواهرم ....بعدها فهمیدم چون یه سروگردن ازهمه بالاترم چون زیباوقدرتمندبودم ،چون باهمه مشکلات کنارمیومدم باسختی ها بانداریها بااخلاق دمدمی مزاج شوهرم ،باهمه اینا کنارمیومدم حرص همه درمیود،الانم بعدازچهل ساله که ازاون اتفاقهاگذشته من هنوزم یک زن سرزنده شادوقدرتمندم وهمه هنوزم حسادت میکنند...
و این لطف پروردگارمن است.....بگذریم شب شدوفرزین ازسرکاراومدخونه کارفرزین فعلا چون باغ فروخته بودیم و زمین توشهرخریده بودیم،بنایی روبرداشته بودبنایی میکرد،ولی موقت..چون منتظربودیم ماشین خاوری که ثبت نام کردیم به ناممون دربیادشغل دیگه ای بزنه...شب جریان دعوا فرناز و سمیرا وخواهرم روبه فرزین گفتم وبهش تاکیدکردم هرچه زودتریه جای دیگه پیداکن بریم،فرزین هم بامختصرپس اندازی که کرده بودحدود ۵۰ هزارتومان رفت بنگاه که خونه تهیه کنه،غروب که ازسرکاربرگشت گفت فرشته امروزدنبال خونه بودم دوتا کوچه بعداازاینجا یه خونه ۳۰ متری درش جداازصاحبخونه هست بریم ببین خوشت اومداونجاروبگیرم گفتم باشه،صبح باهم رفتیم خونه رودیدم یه خانمی درب رورومون بازکردوبا لبخندماروراهنمایی کرد،یه حیاط شمالی که سمت چپ حیاط سالن پذیرایی اون خانم بودماروبردتوکه ببینیم ،فقط یه سالن۳۰ متری بودهمین ،بهش گفتم آخه آشپزخانه نداره ،فرزین گفت من خودم گوشه حیاط برات یه آشپزخانه درست میکنم ،اون خانم هم که اسمش زهراخانم بودقبول کردکه گوشه حیاط یه آشپزخانه کوچیک درست کنیم من خیلی خوشحال بودم ازاین که بالا خره ازدست خواهرموبچه اش راحت میشیم ،اون موقع فرنازم۳ سالش بود،فرشادم هم که۸ ماهش بود،ماکوچ کردیم خونه زهراخانم،اینم بگم که شوهرخواهرم خیلی مردمهربونی بودهم خودش هم پدرومادرش که بااونازندگی میکرد،ولی خواهرم خیلی بدجنس بودچشم دیدن منونداشت ،چون ناتنی بود،روزی که ازخونشون خواستیم بریم خواهرم منوصداکردوگفت فرشته یه دیقه بیاکارت دارم ،منم رفتم گفتم بگومیشنوم،گفت توروخداازمن ناراحت نشومادرشوهرم گفت اگه خواهرت ازاین جا نره به همه جارمیزنم میگم خواهرعروسم باپسرمن سروسری داره،،،دریک آن سرم گیج رفت وشوکه شدم حالم خیلی بدشدیه حالت تهوع شدیدی گرفتم وبا اخم به خواهرم گفتم خجالت بکش این حرفودرست کردی که چیروثابت کنی ،تودلم بعیدمیدونستم اون پیرزن بیچاره بخواد همچین حرفی بزنه،به خواهرم گفتم همین الان بایدتکلیف این حرف روشن بشه،رفتم پیش مادرشوهرش که تواون یکی اطاق بودصداش کردم حاج خانم گفت بله تامنودیدگفت چراناراحتی گفتم حاج خانم شما سن وسالی ازتون گذشته اگربخواهیدیک کلمه دروغ بگید به خداوندی خدا اون دنیا ازتون نمیگذرم،گفت خوب بگوچی شده،گفتم شمابه خواهرم این حرفهاروزدید؟، حاج خانم بنده خداشوکه شدروبه خواهرم کردوگفت منیره توخجالت نکشیدی به دهن من دروغ زدی،این تونبودی گفتی اگه خواهرم ازاین خونه نره منصورومیبندم بهش که پاشه بره که منم بهت گفتم منیراین کارونکن خداروخوش نمیادداری تهمت میزنی،بین دعوای اودوتافقط دلم میخاست بگیرم خواهرمو تیکه تیکه کنم ،ودباره خواهرم باپروویی تمام به مادرشوهرش گفت زن عموتوگفتی توگفتی ،خلاصه این گفت توگفتی اون گفت توگفتی،منم یک کلمه گفتم هردوتون روبه خداواگذارم میکنم اون دنیا جواب منواونجابدید ،گفتم وبدون خداحافظی ازاون خونه رفتیم بیرون،شب خونه جدید بودیم واسباب هاروجابجا میکردم،ولی خیلی دلم گرفته بودازتهمتی که بهم زده بودن ،خوب مثل آدم میومدن میگفتن ماخونمون رولازم داریم برید دیگه این حرفهاشون چی بود...فرزین دیدکه ناراحتم جریان روپرسید منم همه روموبه موگفتم ،اونم خیلی ناراحت شدوگفت همش تقصیرخواهرته اصلا اشتباه کردیم این یک سال هم اونجانشستیم،کاش نمیرفتیم اونجا،منم گفتم خوب مجبوربودیم باغ وخونه ده روفروختیم زمین خریدیم پولی نداشتیم که خونه رهن کنیم،همسرم باشوهرخواهرم که مردی مهربان وجاافتاده و متدینی بود خیلی جوربود،گفت میرم جریان روبه منصورمیگم جلوی زنش روجمع کنه ....فردافرزین رفت پیش منصوروجریان روگفت اونم....
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسـمـت_هـشـتـم
-ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
-نمیدونم چی بگم... تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟!
-چرا که یاد نمیدم گلم با افتخار آجی جون.😊
سمانه هم همه چیزو با دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش
دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم
خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید😈
شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطر اون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم نمیدونم☹️
اما این نمازم هرچی بود قربتا الی الله نبود و نتونستم مثل آقاسید و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد😢
بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس📱 اومد و بعد خوندنش گفت:
-ریحانه جان پاشو بریم حسینیه
-چرا؟! نشستیم دیگه حالا
-زهرا پیام داد که آقاسید برای اعضای اجرایی جلسه گذاشته و منم باید باشم.
تو هم که اینورا رو بلد نیستی.
-باشه پس بریم
فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چه جوریه😎
-سمانه؟!
-جانم؟؟
-منم میتونم بیام تو جلسه؟؟
متاسفم عزیزم.ولی فقط اونایی که آقاسید اجازه میدن میتونن بیان.جلسه خاصی نیستا هماهنگی در مورده سفره🚌
-اوهوم...باشه
جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم..داشتم با گوشیم📱 ور میرفتم که مینا بهم زنگ.
-سلام ریحانه. خوبی؟؟چه خبر؟! بابا بی معرفت زنگی..پیامی چیزی؟!
-من باید زنگ میزدم یا تو..اخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه😠
-پی ام دادم ولی جواب ندادی
-حوصله چک کردن ندارم
-چه خبرا دیگه.همسفرات چه جورین؟!
-سلامتی...آدمن دیگه ولی همه بسیجین😒
-مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن😆
-نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم
- بی مزه حالا چه خبراخوش میگذره
- بد نیست جای شما خالی
- راستی ریحانه
- چی؟!
- پسره هست قد بلنده تو کلاسمون
- کدوم؟!
- احسان دیگه.باباش کارخونه داره🏣
ادامه دارد...🍃
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁 @BEIT_Al_SHOHADA
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتم
#هم_نام_حضرت_زهرا(س)
#چله_زیارت_عاشورا
💕بعد از ازدواج فهمیدم، امین قبل از خواستگاری به حرم حضرت معصومه (سلام الله)رفته بود.
آنجا گفته بود :
🍃 «خدایا، تو میدانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است. کسی را میخواهم که این ملاکها را داشته باشد...»
🌟بعد رو به حضرت معصومه (سلام الله) ادامه داده بود«خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد نشانهای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله) باشد.»
💌امین میگفت «هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم، اما نمیدانم چرا قبل خواستگاری شما، ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!»
💔مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود.
تا نام زهرا را شنید، گفته بود موافقم!
به خواستگاری برویم!
میگفت «با حضرت معصومه معامله کردهام.»
💕من هم قبل ازدواج، هر خواستگاری میآمد به دلم نمینشست!
برایم اعتقاد و ایمان همسر آیندهام خیلی مهم بود.
🍃دلم میخواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف...
میدانستم مؤمن واقعی برای زن و زندگی ارزش قائل است.
👌شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میدهد این چله را آیتالله حقشناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام!!!!!
کار سختی بود اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترینها، سختی بکشم.
🌟آنهم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم...
💟چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم. 4-3 روز بعد از اتمام چله، خواب شهیدی را دیدم.
چهرهاش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود.
دیدم همه مردم به سر مزار او میروند و حاجت میخواهند اما به جز من هیچکس او را نمی بیند که او روی مزار نشسته... شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی!!!!!
🔴 هیچکس از چله من خبر نداشت....
به فاصله چند روز بعد از آن خواب امین به خواستگاریام آمد، شاید یک هفته از چله عاشورا گذشته بود...
ادامه دارد....
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁 @BEIT_Al_SHOHADA
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😈شیطان شناسی #قسمت_هشتم
🔺حقیقت بندگی
🎤استاد امینی خواه
✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
💫 @Beit_al_Shohada
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✨أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج✨