🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
❤️ #عشق_پایدار ❤️
#قسمت_دوم
بالاخره انتظار به سر آمد و میهمان از راه رسید و تمام آبادی برای دیدن پسر ارشد خان، از بام و کوچه سرک میکشیدند، بچه های ده ، با دیدن گرد و خاکی که از دور بلند میشد و نوید رسیدن پسر خان را میداد ، به طرف ورودی ده روان شده بودند ،هر کدام جست و خیز کنان جلومیرفتند و از دیگری سبقت میگرفتند ، گویا هر کدام میخواست افتخار دیدن اول بار را به خود اختصاص دهد...
زمان زیادی بود که یوسف میرزا آبادی راترک کرده بود. بالاخره ماشین حامل یوسف میرزا جلوی دروازه ی عمارت بزرگ باقر خان ایستاد ، کلفتها با شور و شوقی در حرکاتشان از زیر چشم به این جوان بلند بالا و ارباب آینده شان نگاه میکردند، یکی منقل اسپند می آورد ، یکی آب به گلوی گوسفند قربانی میریخت و آن دیگری از چشم و ابروی زیبای ارباب جوان در گوش کناری اش ،تعریف و تمجید میکرد، یوسف میرزا در بین هیاهو و استقبال خانواده و رعیت ده وارد خانه شد ، نفسی از سر خوشی کشید و همانطور که با دست سبیل های بلندش را تاب میداد، همه جا را از نظر گذراند، این جا هیچ تغییری نکرده بود ، تنها تغییرش چهره های جدید و جوانی در بین کلفت و نوکرها بود که به چشم می آمد...
بالاخره سفره ی رنگین شام را گستراندند، یوسف میرزا با ولع تمام ،کباب بره را به نیش میکشید و باقر خان از دیدن پسرش بعد از مدتها دوری ، سیر نمی شد.
آن شب باتمام هیجانش به صبح رسید.
صبح روز بعد باقرخان فرشی را که سفارشی تهیه کرده بود به یوسف میرزا نشان داد,یوسف میرزا با اینکه مردجنگ ونظام بود ودروادی طبیعت وزیبایهایش غریبه، اما از طرح ونقش ماهرانه ی فرش متعجب شده بود وتعجبش زمانی بیشترشد که متوجه شد، طراح فرش دخترکی روستایی ست که حتی سواد خواندن ونوشتن هم ندارد، پسرک جهان دیده از پدرش خواست تا این اعجوبه ی هنر راببیند.
باقرخان که یوسف میرزا را بسیار دوست میداشت ، در کمترین زمان ممکن خواسته ی او را بر آورده کرد و
وقت غروب آفتاب، قاصدی ازخانه ی ارباب به خانه ی عبدالله پدربتول آمد ودخترک رااحضار نمود....عبدالله از این احضار بی موقع دخترش، دل نگران شد و بتول راهی خانه ی خان......
دل بتول مثل گنجشکی که ا زترس صیاد میلرزد، بی قراربود، ترس تمام وجودش راگرفته بود، اومیدانست هر چه هست مربوط به آن طرح وقالی پیشکشی ست، با خود فکر میکرد، نکند خان زاده ایرادی به طرح قالی گرفته؟؟نکند عواقب بدی درانتظارم باشد؟؟.....
هزاران فکر ذهن دخترک زیبا رادرگیرکرده بود، به خانه ی ارباب رسیدند. بتول رابه اتاقی راهنمایی کردند... چقدر این اتاق مرتب و قشنگ بود، کرسی های اعیانی با میزی کنده کاری شده در وسط، قابهای نقره ای و شمعدانهای شکیل به اتاقک رنگرویی زیباتربخشیده بود، بتول غرق در وسایل اتاقک بودو با ورود یوسف خان از دنیای ساده اش بیرون امد....
بتول از شدت ترس، قامت بلند و خوشفرمش به لرزه افتاده بود وچشمان درشت و مشکی اش به گلهای قالی زیر پایش گره خورده بود....ازطرفی یوسف میرزا به محض ورود به اتاق، نگاهش به صورت زیبای دخترک افتاد، صورت گرد و گندمگون و ابروهای کمانی و کشیده و لبهای همچون غنچه ی بتول، انگاربندی دروجود ارباب جوان پاره کرده بود.....یوسف میرزا که در طول عمرش زنان رنگ و وارنگ زیادی دیده بود ،با دیدن این دخترک دهاتی با خود گفت : خدای من شاهکاریست این صورت....انگارفرشته ایست که از آسمان فرو افتاده....حرارتی عجیب دروجود یوسف میرزا افتاد که از حرارت این حس رنگ رخسارش دگرگون شد ......اما درون بتول پر از ترس و واهمه بود و ازاین دیدار واین سکوت میترسید.. احساس ناامنی میکرد دل کوچکش درحال فروریختن بود و....
یوسف میرزا بدون کلامی از اتاق خارج شد وبارفتن او به بتول هم اجازه مرخصی دادند....
نویسنده :حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روشنایی
🎙تجربه گر: آقای الهی
#قسمت_دوم
┈╼@Modafeane_harame_velayat┈┈┈┈┈•✹•┈┈┈┈═
💖 #عشق_مجازی 💖
#قسمت_دوم
وسایلم راجمع کردم وراهی خانه ی خاله خانم شدم,مامان انگاری من را داره میفرسته خونه ی بخت ,مثل ابربهار گریه میکرد ,اما من هرچی فکرکردم دلیلی برای گریه نیافتم,به اسارت که نمیرفتم ,تشریف میبردم مفت خوری😂
خونه ی خاله خانم برا من جذابیت خاصی داشت,یادمه هروقت عیددیدنی به خونه اش میرفتم ,توهرسوراخ سنبه,ای سرک میکشیدم تا سرازکار خاله خانم واین خونه ی مرموز دراورم😊
دریکی از همین کاووشها دریافتم,خاله خانم یک کتابخانه ی بزرگ ,مملوازکتابهای قدیمی ,ازداستان ورمان گرفته تا علمی وشعر در رفته...دارد.
پس چون عاشق کتاب خصوصا مثل شماها,رمان هستم ,امدن به خانه ی خاله خانم یه جور تنوع عظیمی برام بود ,مامان, بابای بیچارم فک میکردن من به خاطر اینکه خونه ی خاله خانم ساکته وجای خوبی برای خوندن کنکور هست,اینقددد ذوق زده شدم.
منتها من چون کمی کنجکاو وشاید خیلی فضول هستم ,رفتن به این خونه را باجان ودل پذیرفتم.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سلاااااام برخاله خانم خودددم
سلام وروجک خوبی؟؟
خوش آمدی خاله,بیا اتاقت رانشونت بدهم.
خونه ی خاله خانم خیلی بزرگ با دوتا راهرو در دوطرف خونه که یکیش به حیاط جلو.یکیشم به حیاط پشتی ختم میشد,اتاقی که به من داد یک اتاق بزرگ توراهرو منتهی به حیاط پشتی بود ,یک قالی دست بافت در وسط اتاق, که فکر کنم قیمتش با تمام فرشهای خونه ی ما برابری میکرد.
کنارپنجره یه تختخواب بزرگ وبا سه تامبل سلطنتی هم گوشه ی اتاق,نزدیک درهم میز توالت و...ویک طرفش هم میز مطالعه با قفسه های کوچک درکنارش,تازه هنوز اتاق بس که بزرگ بود خالی به نظرمیرسید. خلاصه,انچه که توخونه ی خودمون آرزوش راداشتم ,اینجا یکهو به من بخشیده شده بود,راستش توخونه ی خودمون مجبوربودم اتاق کوچکم رابامهتاب شریک بشم ,اونجا دوتا تخت فرفروژه ویک گلیم فرش کوچکم وسایل اتاق ماراتشکیل میدادند.
لباسم راعوض کردم ومشغول چیدن لباسها توکمددیواری اتاقم شدم.. .
#ادامه دارد...
نویسنده :ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
❣#عشق_رنگین❣
#قسمت_دوم
سلام برمامان گلم...
مامان:سلام عزیزم,امتحانت چطور بود؟
من:عالی....مگه میشه دخترباهوش شما امتحان بده وناراضی باشه.
مامان گونه ام رابوسید وگفت:سمیه خانم گل منه دیگه .
گفتم:ما ما ن
مامان:بگو ,وقتی اینجورصدامیزنی حتما یک خواسته ای داری هااا,بدون مقدمه بگو چی میخوای؟
من:الهی قربون مامان زرنگم بشم من,مامان دو روز دیگه امتحانها تمومه ,من توخونه,حوصله ام سرمیره خوووب...
مامان:واه...خوب اولا استراحت میکنی درثانی سال دیگه امتحان کنکوردرپیش داری,بایدازحالا خودت را آماده کنی.
من:مامان توبزارمن برم کلاس نقاشی,قول میدم با رتبه ای عالی,بهترین رشته,قبول بشم
مامان:پس بگو ,,,میخوای کلاس نقاشی بری.
من:خخخخ خودم را لو دادم مامان.....😊
حالا توامتحاناتت را تموم کن ومنم با بابات یه صحبتی بکنم ,ببینم چی میشه.پریدم یه بوسه از لپای مامان گرفتم ,صدای اذان همه جاپیچیده بودوپاشدم آماده بشم برای نماز.
بعداز نماز ونهار اومدم تواتاقم تا استراحت کنم,اما اصلا خواب به چشمم نمیامد,کتابی راکه فرداش امتحان داشتم,برداشتم تا یه نگاهی بیاندازم,اما چشمم روکتاب بود وتمام حواسم به هال,گوش تیز کرده بودم, ببینم مامان چیزی ازکلاس میگه؟
بالاخره طلسم شکسته شد ومامان انگاری,آگهی راکه بهش داده بودم ,نشان بابا میداد وازش نظرش رامیخواست.
بابا:خانم جان این آدرسش,اون سرشهره,از فاصله اش که بگذریم,معلوم نیست هزینه اش چقد میشه,اخه کلاسی که شمال شهربرگزار بشه مال بچه اعیونهاست..
مامان:واااا چی میگه واسه خودت ,خوب کلاس راگذاشتن برای همه,مگه بچه ها ما دل ندارن؟
سمیه استعداد عجیبی تونقاشی داره,اگه میشه بزار یکی دوماه بره ,اگردیدیدم از پسش برنمیام یامشکل ساز میشه ,ادامه نمیده....
بابا:خیل خوب,حالا بزار امتحاناتش را که داد,عصرش باهم میریم ببینیم چه خبره..
از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم.
مامان در رابازکردوگفت:میدونم که همه چی راشنیدی,پس شرطش هم شنیدی,اگر زمانی مشکل ساز شد دیگه ادامه نمیدی...
پریدم بغلش وگفتم ,قبوله,قبوله آی قبوله....
و ای کاش که هیچ وقت پام به اونجا نمیرسید..
#ادامه دارد...
نویسنده :ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 زندگی پس از زندگی، از منظر کارشناسان حرفه ای💠
🔴#قسمت_دوم
╭━━⊰❀🇮🇷🇮🇷🇮🇷❀⊱━━╮
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
╰━━⊰❀♥️♥️♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠صحبت با مردگان/عموم اومد به خواب من و بهم گفت...💠
🔺تجربهگر : حسن زارع نیا🔺
🔴#قسمت_دوم
╭━━⊰❀🇮🇷🇮🇷🇮🇷❀⊱━━╮
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
╰━━⊰❀♥️♥️♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠بعد از مرگ چه اتفاقی
برای انسان میافتد؟💠
🔺تجربه اتفاق بعد از مرگ 🔺
🔴#قسمت_دوم
╭━━⊰❀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❀⊱━━╮
@Modafeane_harame_velayat
╰━━⊰❀♥️♥️♥️♥️❀⊱━━╯
لطفا با انتشار برای دوستان در ثواب آن شريك باشيد .
😈#دام_شیطانی😈
#قسمت_دوم 🎬
امروز شنبه بود ,طرف صبح رفتم دانشگاه,الانم آماده میشم تا سمیرابیاددنبالم باهم بریم کلاس گیتار..
زنگ دررا ,زدن.
مامان ,کارنداری من دارم میرم.
_:خدابه همراهت,مراقب خودت باش,عزیزم.
سمیراباماشین خودش اومد دنبالم و تاخودکلاس از استاد وکارش تعریف کرد,خیلی مشتاق بودم ببینمش.
وارد کلاس,شدیم ,ده ,دوازده نفری نشسته بودند اما از استاد خبری نبود.باسمیرا ردیف اخر نشستیم.
بعداز ده دقیقه ای استاد تشریفشون را آوردند.
من, بیژن سلمانی هستم ,خوشبختم که درکنارشما هستم ,امیدوارم اوقات خوشی را درمعیت هم سپری کنیم.
بعد,همه ی هنرجوها خودشون رامعرفی کردند,اکثرا تو رنج سنی خودم بودند.استاد هم بهش میومد حدود ۴۵،۴۶داشته باشه ,چشماش خیلی ترسناک بود,وقتی نگاهت میکرد انگار تمام اسرار درونت را میدید ,نگاهش تا عمق وجودم رامیسوزاند,خصوصا وقتی خیره به ادم نگاه میکرد یه جور دلشوره میافتادبه جونم,
یک بار درحین توضیح دادنش ,به من خیره شده بود ناخودآگاه منم به چشماش خیره شدم...
وااااای خدای من ,انگار داخل چشماش آتیش روشن کرده بودند,به جان مادرم من اتیش را دیدم....
همون موقع اینقد ترسیده بودم,پیش خودم گفتم ,محاله دیگه ادامه بدهم,دیگه امکان نداره پام را تواین کلاس عجیب وترسناک بزارم,میخواستم اجازه بگیرم برم بیرون ,اما بدون اینکه کلامی از دهن من خارج بشه,استاد روش راکرد به من وگفت:الان وقت بیرون رفتن نیست خانم,صبرکنید ده دقیقه ی دیگه کلاس تمومه...
واااای من که چیزی نگفته بودم ,این ازکجا فهمید من میخوام برم بیرون😱
از ترس قلبم داشت میومد تودهنم,رعشه گرفته بودم,سمیرا بهم گفت:چت شد یکدفعه,باهمون حالم گفتم:هیس ,بزاربعدازکلاس بهت میگم...
بالاخره تموم شد,هل هلکی چادرم را مرتب کردم که برم
بااینکه بچه ها دور استاد راگرفته بودند,اما ازهمون پشت صدازد:
خانوم هماسعادت,صبر کنید...
بازم شوکه شدم برگشتم طرفش ,یک خنده ی کریه کرد وگفت:شما دفعه ی بعدی هم میاین کلاس,فکر نیامدن رااز سرتون به در کنید,درضمن قرارنیست چیزی هم به دوستتون بگید هااا
واااای خدای من ,این ازکجا فهمید من نمیخوام بیام؟؟
تمام بدنم یخ کرده بود,مغزم کارنمیکرد
#ادامه_دارد ...
نویسنده :ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمت_دوم 🎬:
ملکه قصر ،در حالیکه بلند بلند ،دخترش را صدا میزد به پیش آمد، دخترک فی الفور خود را به مادر رسانید و بدون اینکه اجازه دهد او لب به گلایه بگشاید بوسه ای به گونه اش زد و گفت : سلام مادر ، نمی دانی دخترت چه شاهکاری کرده ، بیا ....بیا ببین....
ملکه که کلاً غافلگیر شده بود ، انگار یادش رفت برای چه آمده ،با او همراه شد و نزدیک ظرف حاوی مایع و طلای دست ساز او شد.
دخترک با شوق و ذوق ،شروع به تعریف از کارش کرد و وقتی حرفش تمام شد ، سکوت اختیار کرد و به چهرهٔ مادرش خیره شد تا تاثیر کلامش را ببیند.
مادرش آهی کشید و در حالیکه به سمت دیگر اتاق میرفت ،کنار صندوقی بزرگ و چوبین ایستاد ، درب صندوق را به زحمت بالا داد و دستش را داخل صندوق برد و مشتش را که پر از جواهرات گرانبها و درخشان بود ،بیرون آورد و همانطور که مشتش را جلوی پای دخترش ،بر زمین خالی می کرد گفت : بفرما، اینهمه طلا و زمرد و یاقوت ، هرچه که بخواهی و هر چه اراده کنی در چشم بهم زدنی برایت فراهم می شود ، تو را چه به کیمیا و کیمیاگری...تو حتی التفاتی به این زیورالات فریبنده که آرزوی هر دختری ست نمی کنی و با اشاره به سر تا پای او ادامه داد : کو گردنبدی بر گردنت ؟کجاست گوشواره و حلقهٔ زیبای دماغت ؟خلخالی هم به دستها و پاهایت نمی بینم ، اصلا چیزی که نشان دهد تو شاهزاده خانم این سرزمین هستی در وجود تو آشکار نیست ، اصلاً بگو بدانم ، اینهمه زبان های مختلف یاد گرفتی و سر در کتبی که از هر طرف دنیا به دستمان رسید کردی ،به کجا رسیدی؟ می خواستی کیمیاگر شوی؟؟ حال که شدی...دیگر چه در سرت میگذرد؟؟
دخترک آهی کشید و گفت : نه مادر، اشتباه نکن ، من اگر زبان های اقوام مختلف را یاد گرفتم وکتابهای فراوان می خوانم نه برای این بود که کیمیا گر شوم ،بلکه طبیعتم اینطور است، دوست دارم سر از واقعیت های این دنیا درآورم ، دوست دارم هر رازی را کشف کنم و دربارهٔ هر چیزی اطلاعات کسب کنم.
ملکه همانطور که خیره به صندوق پر از طلا بود، آه بلندی کشید و گفت : بدان که هرگز نخواهی توانست به خواسته ات برسی و ناگهان در یک حرکت روی پاشنه پایش چرخید و روبروی دخترش ایستاد و همانطور که با انگشت تلنگری بر شانهٔ او میزد ادامه داد : تویی که رسم بندگی کردن و عبادت خدایان نمی دانی و در روز شکر گزاری از خدایان خود را به کیمیاگری مشغول کردی و اصلاً التفاتی به این موضوع حیاتی ننمودی ، محال است به هدفت برسی چون توجه خدایان را از خود برداشته ای و با لحنی محکم تر ادامه داد : تو.....تو.....شاهزادهٔ این سرزمین هستی...باید هم اینک به نزد خدایان برویم و از گناهانت توبه نمایی...
دخترک سرش را پایین انداخت و همانطور که خیره بود ،به انگشترها و مرواریدهای غلتانی که مادرش بر زمین ریخته بود، گفت : مادر، من این زیور الات را دوست ندارم ،چون معتقدم ،زیبایی باید از خود انسان و فطرتش باشد ، زیبایی که با آویزان کردن این ابزارات بوجود می آید پشیزی نمی ارزد...
اما برای شرکت در مراسم هم باید بگویم ، انسان جایی پا میگذارد که به آن اعتقاد قلبی داشته باشد ، من از پرستیدن سنگ و چوب و ستاره و خورشید و گاو و....که خود اختیاری از خود ندارند و واضح است آنها هم خلقت آفریدگاری دیگرند بیزارم.....من تا با قلبم به چیزی اعتقاد نیاورم ،هرگز به سوی آن نمیروم و در هیچ مراسمی هم شرکت نخواهم کرد....
ناگاه ملکه ، چون اسپند روی آتش به سمت دخترکش یورش آورد و....
ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارزش_های_زندگی
#قسمت_دوم
همچنان به آرسام خیره شده بودم و فکر میکردم که متوجه شد و گفت:به چی زل زدی؟؟؟؟
خندیدم و خودمو لوس کردم و گفتم:به تو….هر بار که میبینمت ،،انگار که اولین باری هست که دیدمت….
آرسام دستمو گرفت و بوسید و گفت:فدای مهربونیت….کوچولوی من……!!!
اخم کردم و گفتم:عه…..من بزرگم……کوچولو نیستم……
خندید و گفت:باشه بزرگ من……
رسیدیم خونه و زود حاضر شدم و باهمدیگه مثل همیشه شام رو رفتیم رستوران…..
آرسام اون شب برام سنگ تموم گذاشت…..خیلی دست و دلباز بود و من همیشه بابت این موضوع خوشحال بودم….
آرسام تک فرزند بود و وضع مالی خانواده اش خیلی خوب بود و در رسته ی پولدارهای جامعه قرار داشتند…..
اون شب بعد از شام مفصلی که خوردیم کلی خیابون گردی کردیم و در نهایت آخر شب رفتیم خونه ی آرسام اینا…..
چون دیر وقت بود و مامان و باباش خواب بودند خیلی آروم و بدون سر و صدا وارد خونه شدیم و مستقیم بسمت اتاق آرسام رفتیم…..
لباسهامونو عوض کردیم و توی بغل هم بعداز نوازشهای آرسام خوابم برد…..اون روز از صبح بیرون بودم و حسابی خسته شده بودم برای همین بدون بوسه ی شب بخیر خیلی زود خوابیدم……
صبح وقتی بیدار شدم آرسام روی تخت نبود……..با تعجب زود بلند شدم و خودمو مرتب کردم و از پله ها رفتم پایین…….. بعد وارد سالن غذاخوری شدم و دیدم مامان جون و باباجون(پدر و مادر آرسام)پشت میز نشستند و چایی میخورند……
بهشون سلام کرد….
پدرجون ومادرجون هر دو بسیار مهربون و خوش برخورد و ساده و بی ریا بودند……. تا منو دیدند با لبخند و خوشحالی گفتند:بیا بشین دخترم ….بیا که الان آرسام هم میاد….رفته کله پاچه بگیره…..
تا پشت میز نشستم آرسام با یه قابلمه وارد شد و بلند و سرحال سلام کرد…..مشغول خوردن شدیم……
آرسام خیلی خوش اشتها بود و همین باعث شده بود که هیکل بزرگی داشته باشه،….چاق نبود چون حسابی ورزش میکرد و عضلات ورزیده ایی داشت…..
بعداز صبحونه آرسام گفت:راستی نسیم!!برای شب آماده باش میخواهیم با یکی از دوستام بریم بیرون…..بچه محل سابقمونه……..
باباجون گفت:کدوم دوستت؟؟؟
آرسام گفت:محمد رو میگم….پسر اقا مجید…..
مامان جون گفت:درسته….آخه اون که ازدواج کرده از اون محله رفته…..
آرسام گفت:اره…..دیروز صبح دیدمش برای امروز قرار گذاشتیم با خانمش بریم بیرون….
گفتم:باشه….اما عصر باید برم خونه تا حاضر شم……
آرسام گفت:باشه خودم بعداز ناهار میبرمت…..
باباجون و آرسام رفتند سر خونه تا کابینتهاشو ردیف کنند و منو مامان جون هم شروع کردیم به نظافت خونه و حرف زدن……
همیشه از حرف زدن با مامان آرش لذت میبردم………
خلاصه ناهار خوردیم و آرسام منو برد خونمون تا هم استراحت کنم و هم برای عصر اماده بشم………..
وارد خونه شدم….برادرم مثل همیشه اماده بود تا بره فوتبال…..باشگاه فوتبال میرفت و تقریبا حرفه ایی بازی میکرد…..
بابا هم مشغول تماشا و گوش کردن اخبار بود،،…..بابا هیچ وقت موقع اخبار گوش کردن فحش نمیداد و آروم گاهی فقط سرشو به علامت تاسف تکون میداد……
به خانواده سلام کردم و وارد اتاقم شدم و حوله رو برداشتم و سریع رفتم یه دوش گرفتم و بعدش با همون حوله ی تن پوشی که داشتم روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد..،..
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با صدای اعتراض و غرزدن مامان از خواب پریدم…..
مامان همونطوری که پرده ی پنجره ی اتاقمو میکشید گفت:چند بار بهت بگم یه کم رعایت کن دختر؟؟؟؟یه پسر نوجوون توی این خونه است…..خوبیت نداره دختر لخت روی تختش بخوابه…….اصلا اینا به کنار،،،با موهای خیس سردرد نمیگیری؟؟؟
کلاه حوله رو کشیدم روی موهام و خودمو جمع و جور کردم……چون حق با مامان بود فقط لبخند زدم و در جوابش حرفی نزدم..،،،،
ادامه دارد……
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_دوم
وباز هم یه مدت گدشت و ازم خواست تا باز به خونه خواهرش بروم چون تولد خواهرزادشه.من باز مدرسه پیچوندم و رفتم اولش خوش گذشت درکنارشون اما بعد باز مارو تنها گذاشتن ایندفعه تنها موندن فرق داشت خیلی اصرار که رابطه برقرار کنه که خانواده مجبور بشن راضی بشن.ومن همچنان قبول نمیکردم.تا اینکه بزور دهنم رو گرفت و کاری رو که نباید.....من خیلی جیغ زدم زیر دستش گلوم گرفت و کلی کریه کردم..حتی ۱نفر نیومد تو اتاق ببینه چه خبره.وقتی کارش تمام شد ولم کرد و من کلی حرف بارش کردم و گریه کردم و توسرم زدم.اونم دل داری داد که اینجوری خانوادت مخالفتی نمیکنن و هزاران حرف که منو قانع کنه.خیلی ناراحت بودم و داغون بعد منو رسوند نزدیک خونم منم رفتم خونه..احساس کردم لباس زیرم خیس..نگاه کردم دیدم خونیه..فکر کردم عادت ماهیانه هست.چون سنم کم بود خبر نداشتم برای پارگی پرده بکارته..تاچندروز حالم گرفته بود.مدرسه به خانواده زنگ زدن ۲بار غیبت داشتم.واخر گندش در اومد و بهم گفتن دیگه مدرسه نرم.با کتک های پدرم مواجه شدم.جوری که دیگه توان نداشتم برم اناقم منو به زور انداختن تو اتاق.همه جام درد میکرد.خواهرام برام گریه میکردن.دیگه ابرو برام نمونده بود.و خواهر بزرگم بهم گفت که چه بلایی سرم اومده.و دیگه دختر نیستم و کسی باهام ازدواج نمیکنه ...من افسرده تر از همیشه.دیگه خبر از جمال نداشتم تا یک روز موقع خواب صدای پنجره اتاق خواب به صدا دراومد دیدیم جماله.ترسیدم.گفتم اینجا چیکارمیکنی گفت اومدم پیگیری تو کجایی چرا مدرسه نمیای..گفتم برو بابام میبینه.شماره تلفن خونه رو دادم بهش..فرداش زنگ زد و من براش تعریف کردم..بهم گفت پدرت منو تهدید کرده بیا باهم فرار کنیم.اول گفتم نه من میترسم.بعدش منو ترسوند که ما اون کارو کردیم دیگه نمیتونی با کسی ازدواج کنی اول و اخر ماله منی.اگه دوسم داری بیا خونه خواهرم..گوشی رو قطع کردم و ناراحتر از همیشه داشتم داغون میشدم و کسی منو درک نمیکرد.از این موضوع ۱هفته گذشت اون همین ۱هفته خاهر بزرگم که۲سال باهام فرق داشت کلی منو ترسوند از طرفی جمال گفت که برم پیشش که ازدواج کنیم و از طرفی نگران بکارت از دست رفته.همه این فکرا منو داغون کرد و یه روز که پدر و مادر خونه نبودن منم آژانس گرفتم که رفتم خونه خواهرش در زدم خودش درو باز کرد کرایه رو داد و خوشحال از اینکه من اومدم.تاغروب خونه خاهرش بودم..خواهرش بهم گفت چرا اومدی برگرد خونت گفتم دیگه نمیتونم..جمال گفت من بابل توشهر خودمون خونه دارم بریم اونجا گفتم باشه و راه افتادیم.شبانه رسیدیدم خونش داخل خونش شدیم دیدم چندتا قاب عکس بود که عکس بچگی ۲تا بچه بود و عکس جمال با ارگ و یه بچه پسر.برام سوال بود اینا کی هستن.جمال نگاه تعجب منو دید.چیزی نگفت تا باز هم از من رابطه خواست.گفتم نه ولی انگار خون جلوی چشمش رو گرفته بود و به زور متوصل شد دلخور شدم ازش..برگشت بهم گفت چرا خون نیومد گفتم خون چرا یه بار خونه خاهرت اومد دیگه.بعد گفت من خونی ندیدم.ناراحت شدم گفتم منظورت چیه گفت هیچی..بعد بهم گفت میخوام یه حقیقتی بهت بگم ترس ورم داشت گفتم چیشده؟؟گفت اون بچه های تو عکس بچه های من هستن😨داشتم دیوانه میشدم ..گفتم یعنی چیییی؟؟؟گفت من زن دارم و ۲تا بچه اما زنمو دوس ندارم.خونه پدرشه.البوم اورد و عکسارو نشونم داد.دخترش اندازه من بود پسرش۲سال کوچکتر از من..گفتم مگه تو چند سالته گفت۳۳ برق منو گرفت..گفتم خدایااا تو چراا انقدر بهم دروغ گفتی چرا الان که کار از کار گذشت داری میگی.شروع کردم به گریه که این چه بلایی بود سرم اومده..بهم گفت مهم اینکه من تورو دوس دارم .اما من گند زده بودم به سرنوشتم.راه برگشت نداشتم..پدرمم هم منو میکشت..با ناخواستگی تمام تن دادم به با او بودن..درکمال ناامیدی.......
@Modafeane_harame_velayat
ادامه دارد
#داستان_زندگی
#فرشته
#قسمت_دوم
برادرشوهرم وخواهرشوهربزرگم فکرپلیدی به سرشون میزنه وتصمیم میگیرن که برن پیش یک دعانویس ورمال دعای زبان بندبگیرن که من ومادرم راضی بشیم،وکارخودشون روکردن ،ازاین طرف من هم عاشق پسرهمسایه بودموهمدیگروخیلی دوست داشتیم ،اسمش حیدربودوبسیارزیبا قدبلندوچهره ای جذاب وهیکلی وهردختری حسرت دوست شدن بااون بود،ولی اون فقط منودوست داشت به دوستام اصلا اهمیتی نمیداد روزها توسرکوچه می استادتامنوببینه منم به بهانه های مختلف خریدکردن ازمادرم اجازه میگرفتم ومغازه میرفتم تاحیدرببینم ونامه ای بهم بده وبرگردم،قدیماموبایل نبودامکانات درحدنامه نوشتن بودهمین وچقدرلذت بخش بود،همزمان که باحیدردوست بودم خاطرخواه زیادداشتم هادی وحاجی دوستای حیدربودن اونها هم خیلی منودوست داشتن ،ازحق نگذریم اونهاهم قدبلندخوشگل وخوشتیب بودن،ولی من فقط حیدرودوست داشتم زیبایی منحصربه فردی داشت،حیدریه روزخواهرش روبه خانه مافرستادتا مادرم قول مرابه کسی ندهد،مادرم هم جواب رددادبه طیبه خانم،ومن اون لحظه فکرکردم دنیاتموم شد،ولی ازرونرفتم وهمچنان دوستی مون ادامه داشت تاپدرومادرم ازخرشیطون بیان پایین،پدرم میگفت پدرحیدرقاچاق فروشه مردها خونشون رفت وآمددارن من دختر به اینانمیدم،گذشت سرمست از عشق حیدربودم که سروکله فرزین وبرادروخواهراش پیداشدوبدون اینکه نظرمنوبپرسن پرونده منوازمدرسه مادرم گرفت گفت دیگه درس تعطیل ،گفتم چراگفت دیگه بایدشوهرکنی گفتم من اونونمیخام مادرم گفت نمیخام نداریم،دیگه بابات قول توروداده قراره خواستگاری روهم گذاشتن ،انگارکاخ آرزوهام خراب شدویک لحظه شوکه شدم ،پیش خودم گفتم یعنی دیگه حیدرونمیبینم دیگه مدرسه نمیرم یعنی دیگه دوستامونمیبینم،یک آن فکرکردم توسلول انفرادی افتادم وارتباطم بابیرون قطع شد،وای خداچیکارکنم ،چندروزبعدسروکله خواستگاراپیداشد،ومن اصلا شوقی نداشتم ،ازدواجی که ازسراجباربودوعشقی توش نبود،مادرشوهرم که نامادری همسرم بودباپدرشوهروخوارشوهرام که ۵ تاخواهرشوهرداشتم و۳ تابرادرشوهر باچندتاازفامیل هاشون واردمنزل ماشدندوبااحوالپرسی مفصل سرجاشون قرارگرفتن،منهم تواطاق بغلی پیش برادرم که یکسال ازمن بزرکتربود وسعیدکه دوسال ازمن کوچکتربود نشستم وحرف میزدیم ،که برادرم گفت فرشته پاشوبروحیاط به بهونه پارچ آب بیاری لااقل فرزین روببین ،گفتم چه فرقی میکنه اینا کارخودشون رو کردن ،بعدها همسرم بهم گفت برای اینکه توروبه دست بیاریم دعا وجادوگرفتیم که زبونتون کوتاه بشه و تورو به من بدن ،ازاین حرفش واقعا ناراحت شدم گفتم چرااین کاروکردیدشمااون دنیا به من مدیونیدچون من کس دیگری رومیخواستم وحتی ازحرصم اسم حیدرهم آوردم ،ولی همسرم چون مقصربود چیزی بهم نگفت،بگذریم دلمو به دریازدم رفتم به بهونه آب آوردن توتاریکی حیاط کسی از داخل منونمیدید ولی من همشون رومیدیدم،فرزین زشت نبود خیلی زیباهم نبودمعمولی بود ولی چشم وابروش مشکی ودرشت بود ومن اگرکمی هم به دلم نشست به خاطرچشم وابروش بود که حرف اول روتوصورتش میزد،برگشتم اطاق پیش برادرام گفتم بدنیست ،یکی ازبرادرم که بزرگترازمن بودحمیدگفت اونودوست داری یا حیدرو ،منم باناراحتی گفتم هیچ کس تاآخرعمرم هم نمیتونه جای اونو توقلبم پرکنه،دیگه مجبورم بله روبگم،خواستگاری تموم شدوموقع خداحافظی من فقط دم در اطاق ایستاده بودم وبدرقه اشون کردم.
ادامه دارد
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦠 راه های غلبه بر #سحر و #چشم_زخم
🎙پاسخ از استاد مؤیدی
2️⃣ #قسمت_دوم
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
#قصه_دلبری
#قسمت_دوم
از وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر میدیدمش به دوستام میگفتم:
این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده😑
به خودشم گفتم..!
اومد اتاق بسیج خواهران پشت به ما رو به دیوار نشست . اون دفعه رو خودخوری کردم😤
دفعه بعد رفت کنار میز که نگاش به ما نیفته😐
نتونستم جلوی خودمو بگیرم بلند بلند اعتراضم رو به بچهها گفتم.
ینی به در گفتم تا دیوار بشنوه😁
زور میزد جلوی خندش رو بگیره.
معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود هر موقع میرفتیم با دوستش اونجا میپلکیدند😒
زیرزیرکی میخندیدم و میگفتم بچهها باز هم دار و دسته محمد خانی
بعضی از بچههای بسیج با کارو کردارش موافق بودند بعضی هم مخالف.
بین مخالفان معروف بود به تندروی کردند اما همه ازش حساب میبردن ..
برای همین ازش بدم میومد فکر میکردم از این آدمهای خشکه مقدسِ از اون طرف بام افتاده است😖
اما طرفدارزیاد داشت.
خیلیها میگفتند: مداحی میکنه، هیئتیه،میره تفحص شهدا، خیلی شبیه شهداست!
اما توی چشم من اصلاً اینطور نبود . با نگاه عاقل اندر سفیهی به آنها میخندیدنم که این قدر هاهم آش دهن سوزی نیست 🙄
ادامه داره...
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_دوم
دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم
سریع حاضر شدم نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے
سنم و یکم برده بود بالا
با صداے ماماݧ از اتاق پریدم بیروݧ
عصبانیت تو چهره ے ماماݧبہ وضوح دیده میشد
گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده
خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه
اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت
صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ
مهمونارو میشناسہ
همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس مـݧ
چاے و ریختم ماماݧصدام کرد
_اسماء جاݧچایے و بیار
خندم گرفت مثل این فیلما
چادرمو مرتب کردم وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم
ب جناب خواستگار ک رسیدم
کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیروݧ آقاےسجادے
ایـݧ جاچیکار میکنہ
ینی ایـݧ اومده خواستگارے من
واے خدا باورم نمیشہ
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم
مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق
دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود
اما چاره اے نبود باید میرفتم .....
✍ ادامه دارد ....
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁 @BEIT_Al_SHOHADA
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
#قسـمـت_دوم
یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول شد..
رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم:
-خلاصه آقای فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتونو کردید خبرم کنید.
-چشم خواهرم...ان شا الله اقا شمارو بطلبه
-خوبه بهانه ای برای کاراتون دارین...رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید...باشه...ما منتظریم
-خواهرم به خدا اینجور نیست که شما میگید...
یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست..
-الو...بفرمایین
دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه:
سلام خانم تهرانی شما هستین ؟!
بله خودم هستم.
میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد در اومده..
فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین..
ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد...
اصلا باورم نمیشد...هیچ ذوقی و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم ولی از بچگی دوست داشتم تو همه ی مسابقات برنده بشم و الانم حس یه برنده رو داشتم...
تا فردا دل تو دلم نبود...
فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری و نشستن یه سمت و پسرا هم یه سمت و دارن کلیپی از مشهد پخش میکنن..
مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین...
دیدم همون پسر ریشوی اونروزی با قد متوسط رفت پشت میکروفون
اینجا فهمیدم که جناب فرمانده سید هم هستند.
خلاصه روز اعزام شد...
بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم
عهههه...یه عده ریشو توی ماشین نشستن
تازه فهمیدم اشتباهی اومدم...
داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنه و یهو منو دید...و اومد جلو:
-لا اله الا الله...
-خواهر شما اینجا چی میکنید؟؟
-هیچی اشتباهی اومدم...
-اخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس...
-خیلی خوب... حالا چیزی نشده که...
-بفرمایین...بفرمایین تا دیر نشده...
ساکم رو گذاشتم رو صندلیم که گوشیم زنگ خورد:
دوستم مینا بود میگفت بیا آخره کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه
آخه من تو اتوبوسم مینا
بدو بیا ریحانه...حذف شدی با خودته ها...از ما گفتن
الان میام الان میام..
سریع رفتم کلاس و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود...
ادامه دارد...
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁 @BEIT_Al_SHOHADA
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوم
#مقدمه
🌟شهیدامین کریمی چنبلو 🌟رامیگویم
نخبه مدافع حرمی که اصالتاً مراغهای است و ساکن تهران.
متولد یکم فروردین سال 65.
فارغ التحصیل رشته کامپیوتر.
دانشجوی کارشناسی الکترونیک.
ورزشکار حرفهای در 4 رشته ورزشی.
💌وصیتنامهاش را خواندم،
آخرین تراوشات ذهنی یک شهید در لحظات آخر زندگی:
«همسر مهربانم»،
«همسر مهربان و عزیزم،
ای دل آرام هستی من،
ای زیباترین ترانهی زندگی من، ای نازنین...»!
💔مخاطب این همه ابراز احساسات یک شهید، دیدن داشت. باید حرفهای «دلآرام» این شهید جوان را برای تاریخ ثبت کرد.
🌟زهرا حسنوند🌟
متولد 1370،
دانشجوی کارشناسی ارشد فقه و حقوق،
اصالتاً خرمآبادی،
با صمیمیت و خوش صحبتی با ما همراه شد و از زندگی خصوصی یک مجاهد مدافع حرم برایمان حرف زد.
از زندگی شیرین و دوستداشتنیای که عمر ظاهری آن تنها 2 سال و 8 ماه بود....
ادامه دارد....
#قسمت_سوم
#قصد_ازدواج_ندارم!
💪در رشته آمادگی جسمانی فعالیت میکنم.
سال 91 برای مسابقات آماده میشدم، مادر امین به مربی سپرده بود که دنبال دختر خوبی میگردد.
روز آخر تمرینات قبل مسابقه بود که مادر مرا دید.
مربی پرسید قصد ازدواج نداری؟گفتم: «فعلا نه، میخواهم درسم را ادامه دهم!
🍃تا به خانه رسیدم، مادر امین تماس گرفتند!
اصلاً در حال و هوای ازدواج نبودم،
میخواستم ارشد بخوانم، بعد دکترا، شغل و ... و بعد ازدواج!
💞مادر امین گفتند اجازه بدهید یکبار از نزدیک همدیگر را ببینید، اگر موافق بودید دیدارها را ادامه میدهیم اگر هم نپسندیدید، ضرری نمیکنید.
اتفاقاً آن روز کنکور ارشد داشتم که مادر امین آمد، خیلی با عجله نشستیم و حرف زدیم عکس امین را آورده بود نشان بدهد.
💕من، مادرم، مادر امین، مربی باشگاه.
حاج خانم مختصری از شغل پسرش گفت و اجازه خواست با هم بیایند. گفتم: «هرچه بزرگتر هایم بگویند...»
💟با سادهترین لباس به خواستگاری آمد؛ 👕پیراهن آبی آسمانی ساده،
👖شلوار طوسی با جوراب طوسی و ته ریش آنکارد شده.
💐یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ هم با خودش آورده بود
🍰با یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ!
ادامه دارد....
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁 @BEIT_Al_SHOHADA
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😈شیطان شناسی #قسمت_دوم
🔺درخواست شیطان برای گمراهی انسان
🎤استاد امینی خواه
✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🖤 @Beit_al_Shohada
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✨أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج✨
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#روایت_انسان
#قسمت_دوم🎬:
زندگی نسناس ها و اجنه بالدار روی زمین در جریان بود تا اینکه نسناس ها و عده ای از اجنه بالدار کشفی جدید کردند و فهمیدند می توانند اصلا تقدیس خدا را نکنند، می توانند با ظلم به دیگری، خورد و خوراک بیشتری برای خود کسب کنند و کشف کردند که گاهی با زورگویی و فساد، می توانند قدرتشان را زیاد کنند به طوریکه افراد ضعیف در مقابل آنها کوتاه می آمدند و آنها با ستمکاری، بزرگی می کردند بر دیگری..
نسناس ها با عده ای از اجنه همدست شدند، قوانینی را که خدا برایشان وضع کرده بود، زیر پا گذاشتند، دیگر نه از عبادت خداوند خبری بود و نه از صلح و سازش، زورگویان روز به روز قدرتمند تر میشدند و ضعیفان، مظلوم تر و ضعیف تر...
تاریخ زمین به نقطهٔ حساسی رسیده بود، گویا طاقت اجنه مومن و ملائک آسمان از دیدن اینهمه فساد و ظلم و طغیان گری، طاق شده بود.
پس اجنه بالدار مؤمن با رأی و همدستی فرشتگان آسمان، تصمیم گرفتند که با نسناس ها و اجنه مرتد به مقابله برخیزند و اینچنین بود که اولین جنگ در روی زمین به وقوع پیوست.
دست یاریگر خدا که همیشهٔ زمان با مؤمنان و عابدان و حقیقت جویان است به یاری آنان آمد و این جنگ به نفع ملائک آسمان و اجنه بالدار مؤمن خاتمه یافت.
در این جنگ، نسل کل نسناس ها منقرض شد و به حکم خداوند،اجنه بالداری که همدست نسناس ها شده بودند، بی بال و پر شدند و بال هایشان از آنها گرفته شد، یعنی این اجنه سرکش به خاطر گناه و نافرمانی که کرده بودند بالشان گرفته و راه آسمان برایشان مسدود شد.
در این جنگ، نسل نسناس ها و برخی از اجنه بالدار که نافرمانی کرده بودند توسط ملائک و اجنه مومن تار و مار شد و از نسناس ها نه نامی ماند و نه نشانی.
و با پایان یافتن این جنگ، بار دیگر آرامش بر زمین حکمفرما شد و تنها موجودات روی زمین، اجنه بالداری بودند که به سمت گروه سرکش کشیده نشده بودند و از آن جنگ در امان مانده بودند.
باز هم مراودات بین زمین و آسمان جانی دگر گرفت و بر پا شد.
تنها اجنه در زمین زندگی می کردند و هر وقت اراده می نمودند به دیدار فرشتگان آسمان می رفتند، از آنها می آموختند و گاهی همراه آنان خدا را عبادت می کردند.
در بین اجنه بالداری که با ملائکه دمخور شده بود یکی وجود داشت که آنچنان اظهار ایمان می کرد که در بین ملائک شناخته شده بود و خدا که عالم برتمام هستی ست کاملا می دانست که اظهار ایمان این جن، نه از عمق دل، بلکه حفظ ظاهر است.
چون این جن، عاقبت خیانت کاران را دیده بود و متوجه شده بود که درست است در زوروگویی و تمرد، رسیدن به قدرت هست اما قدرتی که از سرکشی به دست می آمد، زود از بین می رفت، او با تمام وجود درک کرده بود اگر به مؤمنان بپیوندد و دست به دامان خداوند بزند به قدرتی زیاد دست پیدا می کند.
پس این جن که نامش حارث بود دست به کار شد، زود به زود به دیدار فرشتگان می رفت و هر بار که جلوی آنان به عبادت می پرداخت جوری عبادت می کرد که ملائک به حال او غبطه می خوردند، یک بار در این دیدارها که در آسمان اول رخ داد، نماز حارث هزار سال طول کشید.
حارث محبوب ملائک آسمان اول شد و خبر این تعبّد و بندگی در کل آسمان ها پیچید.
ملائک آسمان دوم که دوست داشتند از نزدیک این عابد کوشا را ببینند، نزد پروردگار رفتند و از او خواستند تا به حارث اجازه دهد او به آسمان دوم بیاید تا آنها مخلوقی از خدا را ببینند که در عین داشتن اختیار، عبادتش بر عبادت فرشتگان پیشی گرفته است
خداوند که مهربان بی همتاست، خواستهٔ فرشتگان آسمان دوم را اجابت کرد و به حارث که حالا مشهور به عزازیل شده بود اجازه داد وارد آسمان دوم شود.
فرشتگان آسمان دوم از دیدار عزازیل در پوست خود نمی گنجیدند و برای این دیدار لحظه شماری می کردند.
سرانجام عزازیل قدم به آسمان دوم نهاد و در آنجا هم با نمازی که هزار سال به طول انجامید، فرشتگان را مبهوت عبادت خود نمود، این خبر به آسمان سوم و چهارم رسید
آنها نیز آرزوی دیدار عزازیل را داشتند و خداوند حاجتشان را روا نمود، عزازیل به آسمان سوم رفت و آنجا نیز هزار سال عبادت کرد و زمانی پا به آسمان چهارم گذاشت، منبری بلند را دید که فرشتگان برای او برپا کرده بودند و عزازیل را بر آن منبر می نشاندند تا برای آنها صحبت کند و آنان را نصیحت کند و این اتفاق و این نمازهای هزار ساله آنقدر تکرار شد که عزازیل به آسمان هفتم که بلند مرتبه ترین آسمان ها بود رسید...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
#روایت_انسان
📣با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
📚http://eitaa.com/joinchat/605618394C0f22eeb63b
🔴#کپی_فقط_با_لینک_بالا_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_میباشد.