💦⛈💦⛈💦
#قسمت_دهم
♥️ #عشق_پایدار ♥️
آقاعزیز وبتول بی خبراز انچه که پشت سرشان میگذشت وبیخبراز رنج عبدالله ومرگ این مردخدا از روستایی به روستای دیگر میرفتند وطبق تصمیم اولیه شان میخواستند به روستای اقا عزیز بروند واما هنوز درراه رسیدن به ولایت اقاعزیز بودند,چون اقاعزیز مرد محتاطی بود وبسیار دوراندیش,صلاح ندید که به دهات خودش برود چون احتمال اینکه خانزاده بخواهد درپی بتول به ابادی انها بیاید ,احتمال دور از عقلی نبود پس تصمیم گرفت درروستایی به دوراز ابادی بتول وولایت خودشان ساکن شوند....
اولین روز رسیدنشان به حسین اباد بود ,عزیز اقا پرسان پرسان خانه ی کدخدای ده را پیدا کرد ,کدخدا رحمت مردی دنیا دیده وبزرگوار بود وقتی با عزیزاقا برخورد کرد دانست ادمی فهمیده وباکمالات است کلبه ای روستایی درنزدیکی خانه اش که بی استفاده مانده بود به این زوج جوان داد ,زوجی که این اولین لانه ی,عشقشان یا بهتربگویم حجله ی عروسیشان بود.
عزیزاقا خیلی کارها بلدبود منتها زیردست کل محمد,پدرمرحومش,سواد خواندن ونوشتن وهمچنین حفظ وقرایت قران آموخته بود ,پس درروستای (حسین آباد)ساکن شدند وتصمیم گرفت دراین دنیای وانفسا مشق قران کند وبه بچه های روستا درس قران دهد ....چرخ روزگار میچرخید ومیچرخید وزندگی بتول وعزیز بر چرخی نو قرار گرفته بود,زندگی به دور از عزیزان اما در کنار یار ودلدار ومردمی ساده دل ومهربان,بتول بازهم خدا را شکر میکرد واین زندگی سراسر سختی وفراق را بر عروس ارباب بودن ترجیح میداد وباخود مدام میگفت:نترس بتول..نترس میگذرد...خوب یا بد میگذرد..ان شاالله در روزی دیگر دوباره به دیدار خانواده هم میرسیم.
ادامه دارد ....
#براساس واقعیت
نویسنده :حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
💖 #عشق_مجازی 💖
#قسمت_دهم
روزها برام پرازهیجان شده بود از صبح علی الطلوع تا اخرشب وگاهی نیمه های شب ,خودم بودم وموبایلم,
همش هم درچت کردن باسهند خلاصه میشد.
تواین مدت پنج ,شش باری رفتم خونه ی خودمون سرزدم ,تقریبا هفته ای یکبار,امشب شب جمعه بود ,فریده دخترعموم که قبلا همدم خاله خانم بود زنگ زده بود وگفته بود که ,شوهرش رفته جایی وتنهاست واز انجا که دلش برای خاله خانم تنگ شده,امشب رامیاد تاکنارخاله باشه,خاله هم مرا مرخص کرد تا امشب راکنارخانواده ام باشم.
بااینکه چندین هفته بودازخونه دوربودم وفرصت این نبود شب خونه ی خودمون باشم,همش احساس بی قراری میکردم.
نمیدونستم چمه,هیچی خونه ی بابا برام جذابیت نداشت.تاجایی که مادر هم متوجه این بی قراریم شده بود وگفت:نسیم جان چندوقت رفتی خونه ی خاله ,با خونه ی بابات غریبه شدی؟
اما مادر نمیدونست که این درد عشق است گریبان گیرم شده,اخه توخونه ی بابا خبری ازوای فا نبود که به سهندپیام بدهم از طرفی شماره ای هم ازش نداشتم تابایک زنگ,دل بی قرارم را آرام کنم....
بالاخره باهر مشقتی بود شب به صبح پیوند خورد,پاشدم نماز صبحم راخوندم ,چای دم کردم وصبحانه هم اماده...
وقتی مامان اومد ومیز پروپیمون صبحانه رادید گفت افرین ,میبینم خاله خانم کلی خونه داری یادت داده,الان وقتشه که عروست کنم هاااا
باخجالت گفتم:ان شاالله یه داماد پولداررررر نصیبت بشه😊
به خانه ی خاله رسیدم ,اهسته دررابازکردم وبی سروصدا داخل شدم,دیدم خاله تواشپزخانه داره نهار ظهرش را که عموما یا اب پز بود ویاکبابی,اماده میکرد.
سلام کردم ویه بوسه ازلپای توپلش گرفتم وبه سرعت رفتم اتاقم.
لباسها درآوردم ونت را روشن کردم...
چقدددد پیام از سهند داشتم.
نفس
جیگر
خانمم
هنوز نیامدی؟؟
زود انلاین بشو ,یه مطلب مهم را باید بهت بگم
ومن بی خبراز نقشه ای شوم ,مشغول جواب دادن شدم...
#ادامه دارد.....
نویسنده :ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
❣#عشق_رنگین❣
#قسمت_دهم
برگشتم طرفش وگفتم:شما؟؟
من اشکان پسرخاله,شیکلا هستم.
من:خوب امرتون؟؟؟
اشکان :بفرمایید سوارشید خدمتتون عرض میکنم.
من:نه ممنون,همینجا راحتم.
اشکان:بفرمایید تا یک جایی برسونمتون.
من:ممنون,شما بفرمایید به جشن دختر خاله ی بزرگوارتان برسید..
اشکان:خواهش میکنم سوارشید,الان اون ماشین پلیس فکر میکنه, مزاحمتونم ,برام مشکل پیش میاد.
باالاجبارسوارشدم,البته عقب نشستم.
اشکان:غریبگی نکنید,درسته من پسرخاله شکیلام,اما اعتقاداتم با اونا فرق داره,اون حرکتتون هم که دیدم خیلی کیف کردم,الحق که شیردختری برای خودت...
من:ممنون,من همیشه پای اعتقاداتم میایستم.
اشکان:باتوجه به رفتارتون ,من الزاما باید برم سراصل مطلب وگرنه با منم همون کاری رامیکنیدکه بااقای دکترکردید😊
خندم گرفته بود اما جلوی خودم راگرفتم,بابی خیالی گفتم:خوب؟!!
اشکان:حقیقتش من خیلی وقته دنبال یک دختر زیبا واصیل مثل شما برای همکاری درکاروهم زندگی.. میگشتم.
من:من چه کاری میتونم بکنم,تازه هنوز امسال دیپلم ناقص گرفتم,بعدشم درزندگی؟؟؟؟؟
اشکان:من یه جورایی شغلم بیزینس هستش وفک میکنم شما بتونید کمک خوبی باشید ومورد دوم هم منظورم همون خواستگاری بود🙈
انگاری یک کاسه ی اب یخ ریختند سرم,به تته پته افتادم وگفتم :میشه من را نزدیک ایستگاه مترو پیاده کنید؟؟
اشکان:دوست داشتم تا درمنزل برسونمتون ,اما اگر شما اینجوری راحتید ,چشم
میدونم الان غافلگیر شدید ,اگرامکانش هست شماره همراهتون را به من بدهید ,تاخودم ازتون خبربگیرم.
شماره را دادم اما نمیدونستم کار درستی کردم یانه...
پیاده شدم,چادرم راکشیدم جلو واز اشکان خدا حافظی کردم...
همینجورکه توفکر بودم به اتفاقات امروز میاندیشیدم سوارمترو شدم...
#ادامه دارد ...
نویسنده :ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠صحبت با مردگان/عموم اومد به خواب من و بهم گفت...💠
🔺تجربهگر : حسن زارع نیا🔺
🔴#قسمت_دهم
╭━━⊰❀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❀⊱━━╮
@Modafeane_harame_velayat
╰━━⊰❀♥️♥️♥️♥️❀⊱━━╯
لطفا با انتشار برای دوستان در ثواب آن شريك باشيد .
😈#دام_شیطانی😈
#قسمت_دهم 🎬
بیژن میگفت اگر ارتباط برقرارکنی,میتونی فرادرمانی هم بکنی ,من سرم یه کم شوره میزد ,گفتم با کارهایی که بیژن گفته یک ارتباط میگیرم هم آروم میشم وهم شوره ی سرم رادرمان میکنم
بیژن گفت :توشروع کن ومنم ازاینور برای موفقیتت یک سری اعمال خاص انجام میدم.
قران و,مفاتیح ونهج البلاغه وهرچی که حدس میزدم آیات قران در اون باشه ,جمع کردم وگذاشتم تو هال
مامان داشت شام اماده میکرد یک نگاه کردبه من وگفت:هماجان بیا اشپزخونه پیش من بشین.
گفتم :الان یه کم کاردارم ,انجام دادم میام.
رفتم اتاقم ومشغول شدم,پشت به قبله نشستم و وردا راگفتم وگفتم ,کم کم احساس سنگینی کسی رادرکنارم میکردم,احساس میکردم دونفر دوطرفم نشستند ,یکباره یه رعشه تمام وجودم راگرفت,رو زمین افتادم,حس میکردم یکی روسینه ام نشسته و هی گلوم را فشارمیده ,احساس خفگی داشتم ,هرکارمیکردم ,نفسم بازنمیشد ,توهمین عالم بودم,مادرم دررابازکرد,تامنودرحالی مثل تشنج دید جیغ کشید وبابام راصدازد.
گلوم فشرده میشد,تنگی نفسم بیشترمیشد,رنگم کبود کرده بود ,بابا اومد بلند فریادمیزد یاصاحب الزمان,یاصاحب الزمان..
هر یاصاحب الزمانی که میگفت ,نفس من بازترمیشد,تااینکه حس کردم اون فرد ازروسینه ام بلند شد....
به حالت عادی برگشتم,بابا زنگ زده بود اورژانس,آمبولانس رسید,معاینه کردند ,گفتند چیزیش نیست,احتمالا یک حمله ی عصبی بهش دست داده,بهتره به یک دکترمغزواعصاب مراجعه کنید.
#ادامه_دارد ..
نویسنده :ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
#شاهزاده_ای_در_خدمت #قسمت_نهم 🎬: بالاخره وقت سفری دیگر فرا رسید ، کاروان اندک اندک از شهر فاصله م
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمت_دهم 🎬:
مرد جوان سرش را پایین انداخت و گفت : من هم بنده ای هستم از بندگان خدا و مأموری از سربازان نجاشی بزرگ که هر وقت کاروانی به سمت یثرب حرکت می کند ،من جزء اولین کسانی هستم که داوطلب همراهی کاروان میشوم، اینبار هم همینطور بود با این تفاوت که دلم به شور و شعفی دیگر بود.
در اینجا بود که دخترک به سخن درآمد و گفت : بندهٔ کدام خدا هستی؟ و سؤال دومم را جواب نگفتی...
مرد جوان ،نفسش را محکم بیرون داد و گفت : بندهٔ همان خدایی هستم که شما در جستجوی آن هستی و برای سؤال دیگرت باید بگویم ، درست است نجاشی سفارش شما را کرده ، اما من ، در آن مجلسی که شما را به نزد پادشاه آوردند ،حضور داشتم .
وقتی گفتند که شاهزاده ای و به اسارت درآمدی ، با دقت بیشتری حرکاتت را زیر نظر گرفتم و توقع داشتم با نخوتی که مختص بزرگان است رفتار کنی...
درست است که حرکاتت مملو از وقار بود اما چیزی از تکبر در آن نیافتم و وقتی نجاشی از شما خواست تا چیزی بخواهی که او برآورده کند...و تو گفتی زودتر مرا به رسول الله برسان... در پیش چشم من به گوهری بی همتا بدل شدی...آخر...آخر...من هم چون تو سختی این سفرها را تحمل می کنم تا به دیدار آن مرد آسمانی برسم ، حتی اگر شده برای دمی و لحظه ای کوتاه...اما دلم در گرو مهر اوست...و سپس آهسته تر ادامه داد : و اینک مهر شما هم به او افزوده شده...و به دخترک چشم دوخت تا عکس العمل او را در مقابل حرفش ببیند
دخترک اسیر ، با شنیدن حرفهای پوشیده اما واضح مرد ، دانست که چه در دل او میگذرد.
پارچهٔ محمل را پایین انداخت و همانطور که سعی می کرد با متانت رفتار کند ،گفت : ای مرد جوان ، بدان که من دیگر شاهزاده نیستم ، اسیری هستم که به کنیزی میرود ، پس دنیای کنیزان به جایی دور از عشق و عاشقی ست....
مرد جوان که کنایهٔ کلام این دخترک پخته را گرفته بود ، با هیجانی در صدایش گفت:...
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارزش_های_زندگی
#قسمت_دهم
همون روز اول که باهم بودیم متوجه شدم که رفتار اقامحمد یه کم مشکوکه و گاهی سعی میکنه از جمع دوری کنه و رنگ و روش عوض میشه و لبهاش کبود……
اما چون نمیخواستم سفرمونو خراب کنم درموردش ار آرسام چیزی نپرسیدم،…..
موقع خواب لباسمو با یه تی شرت و شلوار سفید رنگ عوض کردم….آرسام روی تخت دراز کشید و با گوشیش مشغول شد و من هم وسایل چمدونا رو جابجا کردم…….
کارم که تموم شد مسواکمو برداشتم و رفتم بیرون از اتاق سمت سرویس،بهداشتی……،،،همزمان با من آرسام هم سیگارشو برداشت و رفت بالکن حیاط……..
وقتی برگشتم تا برم داخل اتاقمون دیدم دلبر با یه شلوارک تنگ و کوتاه و یه نیم تنه ی سبز رنگ ،در حالیکه یه لیوان دستشه از بالکن اومد داخل تا بسمت اتاقشون بره……………..
واقعا کل اندامش بیرون بود و آرسام هم کنارش……..دلبر با دیدن من گفت:وای ببخشید،،،من نمیدونستم شماها بیدارید…..
اینو گفت و زود رفت اتاقشون و در رو بست…………..
با دیدنش واقعا یه جوری شدم مخصوصا که شوهرم هم باهاش برخورد کرده بود……
اگه حقیقت رو بخواهید از دوستی باهاشون لذت میبردم ولی از اینکه رعایت حجاب و پوشش حداقلی رو هم نمیکرد ناراحت بودم و نمیدونستم چطوری متوجه اش کنم که بهتره یه کم رعایت کنه……
میدونستم آرسام دربند حجاب و محرم و نامحرم نیست اما حس میکردم که با دیدن اندام و پوشش نامناسب دلبر هوایی میشه…..
توی همین فکرا بودم که آرسام گفت:نسیم!!!!
گفتم:جانم…..
دستاشو به نشانه ی اینکه برم بغلش باز کرد گفت:افتخار نمیدید خانم!!!!؟؟
رفتم بغلش و باهم داخل اتاقمون شدیم……
راستشو بخواهید منو آرش هیچ مشکلی نداشتیم جز اینکه توی رابطه اجازه ی پیشروی رو بهش نمیدادم و همیشه وعده ی شب عروسی رو یاداوری میکردم……….
اون شب هم مثل شبهای دیگه سر کردیم …..حس کردم که آرسام واقعا نیاز داره ولی من همراهیش نکردم چون من برای خودم اعتقاد و عقیده ایی داشتم …….
آخه شنیده و دیده بودم که این پیشرویها گاهی اینده رو خراب میکنه.،……از طرفی تربیت و عادت من اینجوری بود و مامان هم هر بار بهم سفارش میکرد که مراقب باشم………..
اون شب با نوازشهای زیاد خوابیدیم….صبح ساعت ده بیدار شدیم و آرسام ازم خواست باهم بریم حموم و دوش بگیریم ولی باز هم امتناع کردم و درخواستشو رد کردم ……
شاید بگید شما محرم و زن و شوهر بودید و مشکلی نداشت ولی من اینطور فکر نمیکردم…..اگه قرار بود زمان عقد همراهیش کنم پس جشن عروسی برای چی بود؟؟؟؟ما باهم پیمان بسته بودیم و قول و قرار گذاشته بودیم هر وقت خونه اماده شد،، عروسی کنیم ،،،،،آرسام بخاطر قول و قرار و وعده ایی که داده بود باید صبر میکرد……
جونم براتون بگه که درخواستشو رد کردم….آرسام رفت دوش گرفت و اومد بیرون …..بعد از آرسام من رفتم برای دوش…..
اومدم بیرون و لباس اسپورت پوشیدم و رفتم بیرون…..دیدم دلبر یه صبحونه ی مفصل آماده کرده و آرسام و اقا محمد در حال خوردن و تعریف و تمجید هستند…..
سلام کردم و نشستم کنار آرسام و صبحونه رو خوردیم….. صبحونه که تموم شد قرار شد منو آرسام بریم بازار و دلبر هم به امورات ویلا رسیدگی کنه……
دلبر گفت:شما برید …..برید باهم یه کم بگردید من هم ناهار درست میکنم….میخواهم یه کم آب تنی هم بکنم…..
دلبر اینو گفت و بعدش مستانه قهقهه زد و خندید…..
موندم بودم مگه حرفش خنده داره؟؟؟بچه بودم و متوجه اینجور رفتارها نمیشدم….
منو آرسام رفتیم بازار….عاشق خرید کردن بودم….چند دست لباس اسپورت خیلی شیک و کلی خریدهای دیگه کردیم و با دست پر از پاکتهای خرید حرکت کردم سمت ماشین که آرسام گفت:صبر کن…..
برگشتم و دیدم رفت داخل مغازه ی لباسهای زیر زنانه…..خودش چند تا ست فوق العاده خوشگل و فانتزی و صد البته گرون برام خرید……
ادامه دارد…..
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_دهم
واین بود که رفت امد با دخترم خیلی کم شد.منم خودمو مشغول کارم کرده بودم .هرهفته برای تعویض چسب بینی به دکتر میرفتم واخر خودم یاد گرفتم و انجام میدادم..
از عمل راضی بودم چون طبیعی عمل کرده بودم و همه تعریف میکردن.
توی شرکت کارم سنگین شد و خسته تر از همیشه.شرکت در حال کم کردن پرسنل بود چون خرید و فروش کم شده بود.
نزدیک سال جدید هم بود سال ۹۰..حقوق ۲ماه مونده بود و کارگرا اعتراض میکردن
من و کسی که قرار ازدواج داشتیم با فشار مادرش خیلی اذیت میشدیم.منم خسته شده بودم.
اونم تلاششو کرد مادر و خواهرشو راضی کنه و نشد.
بنابراین من گفتم اینجوری زندگی کردن به دردم نمیخوره فردا تو زندگیمون دخالت میکنن و باعث جدایی ما میشن.بااینکه عاشقش بودم رابطه رو کمرنگ کردم
هرروز سرکار میدیدمش و این اصلا خوب نبود.
عید شد و تعطیلی شرکت تا۱۳فروردین
توی عید هم کلی بهم خوش گذشت چون کنار خانواده بودم و مهونی های زیاد.خاله هام از راه دور میومدن و دور هم کلی حرف واسه گفتن داشتیم.
کلا من با اونا خیلی شاد بودم.
تعطیلات تمام شد و شرکت باز نیرو کم کرد که من هم جزئش بودم.قدیمی هارو نگه میداشتن جدیدها اخراج.
باز دلم شکست.ولی برای حقوق ۲ماهه عقب افتاده ۱۰روز رفتمو اومدم تا نصف نقد و بقیه ۳تا چک دادن بهم مثل بقیه
صابخونمم اجاره خونه رو از ۹۰تومن به ۱۲۰رسونده بود و توانشو نداشتم
حداقل تا کار جدید پیدا کنم..خیلی دنبال کار گشتم هر روز از صبح تا غروب همراه دوستی که توشرکت باهاش اشنا شدم.یه خانوم ۳۵ساله.
یا کارش زیاد بود یا پولش کم
از طرفی هم از نظر روحی خیلی تحت فشار بودم
از کرایه خونه و کرایه ماشین ها.و نداشتن غذا و بیکاری اخیر
یه شب که میخواستم برم خونه خواهر کوچیکم چون شوهرش شب کار بود خوابیدن میرفتم پیشش
همسایه قدیمی مامانم اینا که خودمم باهاشون هم بازی بچگی بودم منو دید سلام کردیم.
بعد منو خواهر رفتیم خونه خواهرم.۱ساعت بعد دیدم در زدن
همسایه بود.اومد تو و دوباره سلام کرد و گفت یه دایی دارم طلاق گرفته خیلی ادم خوبیه
اگه قصد ازدواج داری داییم هست.فقط نگاش کردم
خواهرم پرسید کارش چیه و کجاست و ازین حرفا.
من گفتم نمیدونم به ازدواج فکر نکردم
گفت؛داییم خیلی زن دوسته خوشتیپه ۳۵سالشه و شروع به تعریف
حرفاشو زد و رفت.منو خواهرم حرف زدیم.خواهرم گفت جاش خوبه برو
گفتم فکر درگیره ولش اونم یه حرفی زدو رفت کش ندیم.
صبح من از خونش رفتم و غروب خواهرم زنگ زد که همسایه باز اومد دم در.منم گفتم بیخیال نمیخاد
چندروز بعد دوباره شماره ناشناس ور داشتم دیدم خواهرمه.با خط همسایه زنگید و گفت ؛دایی اینا داره از شهسوار میاد شما همو ببینید
منم بیرون خسته دنبال کار و از طرفی بحث با مثلا عشقم
گفتم خواهر ول کن عجباااا چرا ول نمیکنن..گفت سپیده صدای گوشی بلنده میشنون اینجوری نگو.گفتم درک مهم نیست
اما بازم اصرار که شب برم خونه خواهرم.دیدم ول نمیکنن منم رفتم حداقل ول کنن منو.
شب شد رفتم دیدم همسایه به همراه مادرش و دایی و داماد خونه خواهرم نشستن.
پشت در کلی غرغر کردم و وارد شدم و سلام کردم.
بعد دایی رو نشون دادن که اینه..از نظر من بار اول اون یه ادم قد کوتاه.با موهای جوگندمیو چشم های درشت اومد
تو دلم گفتم این همه تعریف این بود!!!!!!
به اصرار بقیه که برین باهم حرف بزنین رفتیم تو اشپزخونه.
بهم گفت اسمم حسن هستش.شغلم اینه و انقدر حقوق میگیرم.یه پسر هم دارم۱۳ساله که بیشتر پیش مادرش میمونه.
علت جدایی رو پرسیدم گفت نداشتن تفاهم.
انگارقدش از من کوتاه تر به نظر میرسید من۱۷۰هستم اونم ۱۶۸
از طرفی زود پسرخاله شده بود رک حرف میزد من دوست نداشتم اینجوری.لفتش دادم تا حرفاش تمام بشه
شمارشم رو دیوار خونه خواهرم نوشت و همشون رفتن.
خواهرم گفت چطوره خوب بود؟گفتم نه کوتوله که.موهاش چقدر سفیده.چشماش چقدر بزرگه
خواهرم گفت اه چقدر ایراد گذاشتی..همسایه تورو میشناسه ادم بدی برات نمیاره که.تو قیافه رو کار نداشته باش.
به اصرار زیاد خواهرم که حتما شمارشو بگیر و پیام بده دادم.سخت بود اما دادم.طرف از خدا خواسته زود جواب داد و قرار گذاشت فردا بریم بیرون همدیگرو بیشتر بشناسیم.
بازم به اصرار خواهرم قبول کردم.و
ادامه دارد
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#فرشته
#قسمت_دهم
بعدازیک سال تواون خونه دربست که خیلی به ماخوش گذشت شروع کردیم بافروش ماشین خونه شهرمون روبسازیم،یه روزفرزین اومدگفت زمینی که توشهرخریدیم ۲۵۰ متره،خواهرم میگه نصف زمین روبه ما بفروش تاماهم ازمستاجری نجات پیداکنیم،فرزین دیدمن راضی نمیشم نصف زمین روبه خواهرش بده متوسل به دروغ شدوبه من گفت پول فروش ماشین برای تکمیل کردن خونه کافی نیست ،خواهرمم هم چندماه دیگه پول زمین رومیده....من دلم میخاست زودبرم خونه خودم اونم توشهرمجبورشدم قبول کنم ،ای کاش قبول نمی کردم،ما شروع کردیم به ساختن خونمون ،یک روزرفتم به خونه ای که داشتیم میساختیم یه سری بزنم که دیدم همسرم علاوه براینکه کارگروبنا ریخته برای ساخت خونه،داره برای خواهرجونش هم داره میسازه یعنی هم زمان دوتاخونه ویلایی داره میسازه،منم باناراحتی گفتم توکه میگفتی پول نداری خونه بسازی پول ماشین کمه،داری دودست ساختمون میسازی؟فرزین که لورفته بود چیزی نگفت وفهمیدکه من ازدروغش سردرآوردم....ازاون به بعددیگه حرفهاشو قبول نداشتم واین باعث شدهمیشه توخونمون اختلاف باشه تااین که خونه تکمیل شدومااسباب کشی کردیم به خونه جدیدمون که برای خودمون بودازمستاجری نجات پیدا کرده بودیم.
ولی اختلاف ها وحسادت های خواهرشوهرم مثل اینکه تمومی نداشت،انگارفقط اون ۴ سال روکه مستاجربودم روآسایش داشتم...مثل اینکه خدانمیخواست من یه آب خوش ازگلوم پایین بره...خواهرشوهرم سه تادخترو دو تاپسرداشت بهتون گفته بودم،یکی ازدختراش به نام زهراکه هم سن وسال من بود یک سالی بودکه ازدواج کرده بودوهمیشه تواین یکسال بامادرشوهرش اینا اختلاف داشت،وهمیشه خواهرشوهرم منوبااون مقایسه میکردکه چرامن صاحب خونه وماشین باشم ولی دختراون مستاجر،اینقدرتوکارم دخالت میکردکه به ستوه اومده بودم اصلا خوشی زندگیم روندیدم،همیشه همسرم روصدامیکردویادش میداداونم میومدوبامن دعوامیکرد....زمین وخونه آماده درست کردیم بهشون دادیم عوض تشکربدترزندگیمون روخراب میکردوهمسرمن که مرددهن بینی بودحرف هاش روباورمیکرد...یک سال که ازساخت خونه گذشت تازه خواهرشوهرم وام مسکن گرفت پول مارو داد....دوسالی گذشت وزندگی من ازدست این خواهرشوهرپراازتنش بودیه روزخوش نداشتم ،انگارکمربه قتل من بسته بود خیلی حسادت میکردمیدیددوتابچه وخونه وماشین وطلا وجواهرات زیادداشتم حرص میخورداززندگی من...
بنده خداهروقت مادرم میومدخونه ماکاری میکردپشیمون برگرده خونشون،انقدرهمسرم رو یاد میدادکه بعضی وقتاش پیش مادرم بامن دعوامیکرد.واقعا روزگاربدی روداشتم میگذروندم،هرکاری هرراهی روبلدبودم انجام میدادم تافرزین به حرفها ودروغهای اون گوش نده ،اما نمیشدکه نمیشد،روزگارمون بدترمیشد،خواهرشوهرم که میدیدفرزین به حرفش خوب گوش میده بیشترسواری میگرفت ازش....من هم هروزنفرینش میکردم میگفتم خداجوابت روبده ،تن بچه های منومیلرزونی خداتن بچه هات روبلرزونه.....خلاصه یه سه سالی باسختی ومشقت گذشت بچه هابزرگترمیشدن،بیشترمیفهمیدن که عمه شون چقدرزن بدیه،پسرم ۷ سالش بودومدرسه میرفت دخترم هم همین طورروزها ازپی هم میگذشتن وزندگی ماجهنمی بیش نبود...دخترم ۱۱ سالش شدوپسرم ۹ سالش بودکه یادمه عمه ام که ازمکه اومده بودکل فامیل رودعوت کرده بود تالاربرای ولیمه،،،همسرم ومن حاضرشدیم که بریم سواربشیم ماشین که بریم..فرزین گفت برم به خواهرمم بگم حاضربشن باماشین ما بیان وسیله که ندارن،منم طبق معمول نمیتونستم مخالفت کنم چیزی نگفتم چون علاوه براین که توزندگیم دخالت میکردبسیارآدم پرویی هم بودوهمیشه هرجاکه دعوت میشدیم اونهاهم دعوت میشدن مابایدجورشون رومیکشیدیم چون که دیواربه دیواربودیم،کلا همه جوره مزاحم ما بودن....خلاصه همسرم رفت بگه که بیان بریم درهمون لحظه منتوحیاط بودم باگوشم شنیدم که داره به فرزین میگه این چه لباسیه پوشیدی بااخم تخم وحالت دستوری گفت منم این وردیوارداشتم میشنیدم وحرص میخوردم ،،دیدم فرزین اومدوگفت خانم این لباس منواتومیکنی؟منم دیگه بعداز۱۵ سال که زندگیم روجهنم کرده بودخواهرشوهرم به همسرم گفتم نه اتونمیکنم به اون خواهرت هم اصلا مربوط نیست که توباچه لباسی میری مهمونی ،درهمون لحظه همسرم باپشت دست زدتودهنم که چرااین حرفوزدم،خداهم انگاربه من قدرت داده بودکه دیگه به این زندگی جهنمی خاتمه بدم ...درگیری شدیدی بین منوهمسرم رخ داددراون لحظه که مادرحال زدوخوردهمدیگه بودیم خواهرشوهرم واردحیاط شدوباپرویی میگفت برادرموپیرکردی پدرش رودرآوردی چی میخوای ازجون برادرم،منم مثل گرگ زخمی همسرمو ول کردم وحمله کردم به خواهرش تلافی این ۱۵ سال روازسرش درآوردم و صورتش روچنگ زدموزخمی کردم دیگه زورشون به من نمیرسیدواقعا الا ن فکرمیکنم میبینم یک قدرت عجیبی خدابه من داده بودکه ازپس خودم بربیام....
ادامه دارد
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
#رمان
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسـمـت_دهـم
آقاسید بهم گفت: مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا
توچشماش👀 نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😤
در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت: محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره✋
-برو علی جان
-تااینجا فهمیدم اسمشم محمده👌
داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم😜
-به سلامت سجاد جان
-داشتم گیج میشدم😳
-چرا هرکی یه چی میگه؟!
رفتم جلو:
-جناب فرمانده؟!
-بله خواهرم؟!
-میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!
-بله اختیار دارید.علوی هستم☺️
-نه منظورم اسم کوچیکتون بود😐
دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم.😊همین
-اها.بله. من محمد مهدی هستم. دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن😁
اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم؟
هر چی مایلید ولی ازاین به بعد اگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن😎
اعصابم خورد شد😠 و باغرض گفتم:
باشهه.چشم
موقع شام غذاها رو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم.سمانه با اینکه مسول فرهنگی بودو کارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم.
تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار😤😩
خلاص این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز آخر که چند تا از دخترها به همراه زهرا برای خرید میخواستیم بریم بیرون🚶
-سمانه
-جانم؟!
-الان حرم نمیخوایم بریم که؟!
-نه.چی بود؟!
-حوصله چادر گذاشتن ندارم اخه😣 خیلی گرمه
-سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت نه حرم نمیریم
رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا با دوستش که تو یه مغازه انگشتر💍 فروشی بودن مارو دیدن:
-دخترا یه دیقه بیاین
-بله زهرا جان؟!
و باسمانه رفتیم به سمتشون
-دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟!
(تو دستش دو تا انگشتر عقیق💍 مردونه داشت)
که سمانه گفت به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت:
راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین
یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت🕙 جلسه شدیم.
وارد اطاق شدیم که دیدم آقاسید و زهرا با هم حرف میزنن
در همین حین یکی ازپسرها وارد شد.
آقاسید دستشو بالا آورد که دست بده✋
دیدم همون انگشتری💍 که زهرا خریده بود تو دستشه😐
ادامه دارد...🍃
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁 @BEIT_Al_SHOHADA
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دهم
#خوش_ذوقی
#خرید_عقد
💍روز آماده شدن حلقههای ازدواجمان، گفت: «باید کمی منتظر بمانیم تا آماده شود!
« گفتم «آماده است دیگر منتظر ماندن ندارد!»
💯حلقهها را داده بود تا 2 حرف روی آن حک شودZ&A،اول اسم هردومان روی هر دو حلقه حک شده بود....
سپرده بود که به حالت شکسته حک شود نه ساده!
واقعاً از من هم که یک خانمهستم، بیشتر ذوق داشت.
🍃بعدها که خوشپوشی امین را دیدم به او گفتم چرا در خواستگاری آنقدر ساده آمده بودی؟»
به شوخی و به خنده گفت:
«میخواستم ببینم منو به خاطر خودم میخواهی یا به خاطر لباسهام!» (همه میخندیم!)
💕 از این همه اعتماد به نفس بالا حیرت زده شده بودم و کلی با هم خندیدیم.
👗👔خرید لباسهایمان هم جالب بود لباسهایش را با نظر من میخرید. میگفت باید برای تو زیبا باشد!
من هم دوست داشتم او لباسهایم را انتخاب کند.
سلیقهاش را میپسندیدم. عادت کرده بودیم که خرید لباسهایمان را به هم واگذار کنیم.
🎁یکبار با خانواده نشسته بودیم که امین برایم یک چادر مدل بحرینی هدیه خرید.
چادر را که سرم کردم، پدرم گفت:
«به به، چقدر خوش سلیقه!»
👌امین سریع گفت :
«بله حاج آقا، خوش سلیقهام که همچین خانمی همسرم شده!»
حسابی شوخ طبع بود....
🍃وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم، با حساسیت زیادی انتخاب میکرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود.
👌حتی به خانم مزوندار گفت :
«چینها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلاً خوب دوخته نشده!»
فروشنده عذرخواهی کرد...
💕برای لباس عروس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزوندار گفت :
«ببخشید لباس آماده نیست! گلهایش را نچسباندهام!»
با تعجب علت را پرسیدیم ،
گفت :«راستش همسر شما آنقدر حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گلها را بچسبانم!»
💔امین گفت :«اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم میچسبانم!»
✳حدود 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گلهای لباس و دامن را و حتی نگینهای وسط گلها را خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند!
🌟 تمام روز جشن عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار، چینهای دامن مرا مرتب میکرد!
واقعاً خودم مردِ به این جزئینگری که حساسیتهای همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم...
💞امین بسیار باسلیقه بود. حتی تابلوهای خانه را میلیمتری نصب میکرد که دقیقاً وسط باشد.
🔆یا مثلاً لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت :
«این نور روی کریستال قشنگتر است!»
✔بالای سینک ظرفشویی را هم لامپهای کوچک ریسهای وصل کرده بود و میگفت «وقت شستن ظرف، چشمهایت ضعیف میشود!»
ادامه دارد....
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁 @BEIT_Al_SHOHADA
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😈شیطان شناسی #قسمت_دهم
🔺اعتماد به خدا
🎤استاد امینی خواه
✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
💎 @Beit_al_Shohada
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✨أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😈شیطان شناسی #قسمت_دهم
🔺اعتماد به خدا
🎤استاد امینی خواه
✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
💫 @Beit_al_Shohada
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✨أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج✨