❣#عشق_رنگین❣
#قسمت_نهم
دکتر امد نزدیکم وگفت:اینجا چه خبره؟
روکردبه خدمتکار وبا تحکم گفت:چرا حواست راجمع نمیکنی.
بلندشدم وگفتم:اقاااای دکتر من مخصوصا زدم زیر سینی
دکتر:اونموقع میتونم دلیل این کار جنون امیزتون رابدونم؟؟
من:اولا کارمن بسیارعاقلانه بود وکارشما ,عین دیوانگیست,مشروب سرو میکنید,مشروبی که از حرامهای اکید در دین است,مشروبی که اگربخورید,خدای بزرگی که از مادربربنده هاش مهربان تره,از دیدن شخص کراهت داره,مشروبی که عین نجاسته,شما خودتون دکترید وکاملا از مضرات این ماده باخبرید,مگرنه اینکه عقل را زایل میکنه؟؟مگه سیستم گوارش رابهم نمیریزه؟؟مگه توعملکرد سلولهای بدن اختلال ایجاد نمیکن؟مگه الکلش باعث خیلی ازبیماریها نمیشه؟؟
مگه امامان ما کلی روایت در حرام بودن ومضربودن مشروب نگفتند؟؟
درنجاست مشروب همین بس که مولاعلی,ع میفرماید :اگر یک قطره شراب توچاهی بریزه وهکتارها زمین با آب اون چاه ابیاری بشه وهزاران تن گندم ازاون زمینها برداشت بشه, منه علی,یک دانه ازاون گندم رانمیخورم.
حالا ازاین حضاربپرسین حاضرن برن دسشویی وبرای تفنن از نجاست خودشون بخورن؟؟
خوردن مشروب هم عین خوردن همون نجاسته....
این راکه گفتم,صدای حضاربلندشد ودکتر یک قدم امد جلو وگفت:خیلی بی شرمی دختر...
من:بی شرم تو وامثال توهستین که با تعارف این نجاسات انسان رااز اشرف مخلوقات به مقام حیوانیت میرسانید...
چادرم راسر کردم ودرمیان بهت جمعیت بیرون امدم...
ساره پشت سرم بیرون دوید وصدا زد:سمیه,سمیه صبرکن دختر,,برسونمت,تا برگشتم عقب یکهو دیدم دکتراومده دست ساره راگرفته ومیگه:بیا داخل به,این دختره هم محل نده...
برام جای تعجب بود ,ساره بدون کوچکترین مخالفتی همراش رفت.
ازخانه اومدم بیرون,آخی اینجا میشد نفس کشید,تواون خونه هواش مسموم بود.
به سرخیابون رسیدم,یک ماشین پلیس دیدم,رفتم طرفش وگفتم:ببخشید اون خونه جشن داره ومشروب سرو میکنن.
پلیسها از روی تاسف سری تکون دادند وگفتند:تومملکتی که دولت مردانش,ادعای روشنفکری میکنندوبدون کوچکترین تاملی درکارهاشون از غرب پیروی میکنند ,اوضاع مردم هم بهترازاین نمیشه.....
جواب خودم راگرفتم,ازماشین دورشدم که دیدم یک ماشین برام بوق میزنه,نگاهش نکردم,اما دیدم یک جنسیس قرمز رنگ بغلم آهسته میاد,رانندش سرش رااز پنجره ماشین بیرون اورد وصدا زد:سمیه خانم.....
#ادامه دارد....
نویسنده :ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
14.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠صحبت با مردگان/عموم اومد به خواب من و بهم گفت...💠
🔺تجربهگر : حسن زارع نیا🔺
🔴#قسمت_نهم
╭━━⊰❀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❀⊱━━╮
@Modafeane_harame_velayat
╰━━⊰❀♥️♥️♥️♥️❀⊱━━╯
لطفا با انتشار برای دوستان در ثواب آن شريك باشيد .
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمت_نهم 🎬:
بالاخره وقت سفری دیگر فرا رسید ، کاروان اندک اندک از شهر فاصله می گرفت، شور و هیجانی در بین کاروان و مسافرانش که اغلب سربازان و بعضی تاجران حبشی بودند، در گرفته بود.
قسمتی از کاروان ، مختص هدایایی بود که نجاشی برای رسول خدا می فرستاد.
شتری سرزنده با محملی زیبا و مخملی که با رنگ سرخ و درخشانش ،به همگان می گفت که مسافرش از بزرگان است ، مسافری که شاهزادهٔ گذشته و اسیر حال و کنیز آینده بود، پیشاپیش هدایا در حرکت بود.
دخترک ، که نجاشی نام میمونه را بر او نهاده بود سوار بر این شتر، در کجاوه به تنهایی نشسته بود و خوب می دانست به همراه او تعدادی دیگر از اسرا را به عنوان کنیز و غلام، راهی سرزمین عربستان کرده اند و لطف پادشاه بود که او را بر دیگران برتری داده بود ، وگرنه او هم به کنیزی می رفت اما نمی دانست که آیا آمیشا هم در جمع اسرایی که راهی مدینه بودند ، هست یانه؟
درست است که او تنها و دور از سرزمین و خانواده افتاده بود و براستی تنهاترین فرد کاروان بود ، اما حالا خدایی داشت که او را کفایت می کرد ، خدایی که به تازگی با او آشنا شده بود....خدایی که همیشه بوده و هست و خواهد بود ، نه فرزند دارد و نه پدر و مادر...نوریست بالای نور که هیچ کس را توان دیدن او نیست اما همه کس او را در همه جا لمس می کنند و می بینند اگر دیدهٔ بصیرت داشته باشند.
میمونه ، همانطور که در حال و هوای خود غرق بود ، اندکی پارچهٔ محمل را کنار زد و به جمعی که اطرافش ،سواره و پیاده در حرکت بودند نگاهی انداخت، ناگهان در آن بین، متوجه مردی جوان شد که به او چشم دوخته بود...
مرد که سوار بر اسب بود ، تا دید که میمونه به او نگاه می کند ، انگار ذوقی درون دلش ریشه دواند، خود را به شتر او نزدیک کرد و سرش را پایین انداخت و با لحنی خاضعانه گفت : بانوی جوان ، امری دارید؟ چیزی احتیاج دارید؟ بفرمایید تا الساعه برایتان فراهم نمایم...
میمونه با تعجب به او نگاه کرد و گفت : شما کیستید و این محبت و توجهتان به من بابت چیست؟ آیا این توجهات هم سفارش نجاشی ، آن پادشاه عادل و مهربان حبشه است؟
مرد جوان که مشخص بود دستپاچه شده ، خجولانه سرش را پایین انداخت و با من و من گفت : راستش....
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارزش_های_زندگی
#قسمت_نهم
خداروشکر بابا مشکلی با مسافرت منو آرسام نداشت…..قرارها گذاشته شد و صبح زود روز موعود هر کدوم با ماشین جداگانه حرکت کردیم و توی اوایل جاده همراه هم شدیم……
بین مسیر و توی جاده حسابی خوش گذشت…..من که مثل همیشه اروم و سربزیر کنار آرسام موسیقی گوش میکردم ولی دلبر تا ماشینشو به ما میرسید سرشو از پنجره بیرون میکرد و هوورا و جیغ میکشید……
با این کار دلبر ،آرسام خیلی میخندید و از شیطنتهاش خوش اومده بود که حتی قهقهه ایی زد و رو به من گفت:دختر محمد دلبره نه سحر(دختر محمد)…..…هیچ سفری اینقدر راحت رانندگی نکردم چون اصلا حس کسالت و بی حوصله گی ندارم……….
حوالی ساعت ده صبح بود که رسیدیم شهر مورد نظر و آرسام با محمد هماهنگ کرد تا جلوی در یه سوپر مارکت توقف کنیم برای خرید…..
آرسام کلی خرید کرد حتی آب و ابمیوه و هر چی که برای این چند روز مسافرت نیاز داشتیم و همشون خودش حساب کرد……
وقتی وارد ویلا شدیم تعجب و ذوق رو توی چهره ی دلبر و اقا محمد بوضوح میشد دید……
تا اون لحظه تصور میکردم دخترشون سحر صندلی عقب خوابه اما در کمال تعجب دیدم که سحر نیست …..واقعا متعجب بودم که چطور از دلشون اومد که اون دختر بچه رو نیارند و الان به کی سپردند……؟؟؟
وقتی از دلبر راجع به سحر پرسیدم بی تفاوت گفت:توی سفر بچه ها هم دست و پا گیر هستند و هم خودشون خسته میشند ،پیش مامان موندنش بهتره تا اینکه اینجا اذیت بشه……اصلا نمیدونم چرا زود بچه دار شدیم …..حالا. سحر رو ولش کن ویلا رو بچسب….
دلبر با ذوق دور خودش چرخید و حیاط ویلا رو دوید و رسید لبه ی استخر و دوباره با ذوق و هیجان گفت:بعدا باید تنی به آب بزنیم…..
بعد رو کرد به طرف دریا(ویلا ساحلی بود)و ادامه داد:فعلا دریا رو عشقه…….
جوری هیجان زده و پر شور بود که انگار اون ۱۷-۱۸ساله است و من سی ساله ام……..
برای من هم که اولین بار بود به اون ویلا میرفتم خیلی رویایی و هیجان داشت اما یاد نگرفته بودم که ابراز احساسات کنم……
باهمدیگه تصمیم گرفتیم اول خوراکیهارو جابجا کنیم و کولر گازی و ابگرمکن و غیره رو به راه کنیم بعد صبحونه تدارک ببینیم…..
مشغول جابجایی شدیم ،…آرسام برای یکهفته به اندازه ی یکماه خرید کرده بود……ما توی آشپزخونه بودیم و آرسام هم بعداز روشن کردن کوکر و ابگرمکن سریع مشغول درست کردن زغال برای قلیون شد……
دلبر با دیدن قلیون آماده از داخل آشپزخونه هورایی کشید و گفت:براوو آرسام……..
هوای گرم و شرجی و باد خنکی که از سمت دریا میوزید واقعا روحیه امون خوب کرد و من هم به حرف اومدم و گفت:آرسام!!!دلم ماهی میخواهد……..
آرسام گفت:تو جون بخواه عشقم…..تا عصر حتما میگیرم……
از آرسام با دستی که روی قلبم زدم تشکر کردم و برگشتم دیدم دلبر دست از کار کشیده و به ما دو نفر خیره شده…..وقتی دید نگاهش میکنم زود گفت:نسیم جان!!واقعا خوشبحالت،،.حواسم هست که توی این چند وقت هر چی از آرسام خواستی به روز نکشیده برات تهیه کرده……..اینجور مرد کم پیدا میشه…….
خندیدم و گفتم:اره درست میگید ولی اکثر خواسته های من مربوط به خوراکی و تقریبا کم هزینه و راحت تهیه میشه……
دلبر گفت:همینم خوشبحالت…..
خندیدم و مشغول ادامه ی کارمون شدیم……
بگذریم…..بخواهم جزء به جزء سفرمون تعریف کنم سرگذشت خیلی طولانی میشه…..
بعد از صبحانه ،دو به دو یکی از خوابه ها رو انتخاب کردیم و خوابیدیم و عصر باهم رفتیم بازار ماهی فروشها و کنار ساحل عمومی و کلی خوش گذشت….. دوباره برگشتیم ویلا و ماهیهارو کباب کردیم و خوردیم و باز برگشتیم ساحل و تا آخر شب حسابی خوش گذروندیم …….
ادامه دارد…
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_نهم
منم چندماه بعد از صاحبکارم عذرخواهی کردم و از اونجا رفتم جای دیگه سرکار.شرکت حلوا شکری
چون حقوقش ماهی ۴۰۰بود..کارش فشرده و سختتت.
اما چاره چی بود که به پولش احتیاج داشتم..هر روز ۶صبح میرفتم تا ۷غروب وبعد سرویس مارو میاورد یه جایی پیاده میکرد و بقیه راهو خودم میرفتم خونه.در راه برگشت هم نون غذا میخریدم.
جو شرکت سنگین بود و مردا مدام با چشماشون ادمو بدرقه میکردن.
من سعی کردم کسی نفهمه که طلاق گرفته ام اما بالاخره از داخل پرونده که اونجا داشتم و شناسنامم لو رفتم
حالا نگاهای مردا بیشتر و خودشیرینی ها بیشتر.
من تازه ۱سال بود چادر رو برداشته بودم و شده بودم مثل سابقم.مانتو کوتاه و ارایش صورتمو داشتم.به روز کردم خودمو
و نماز خوندن رو گذاشتم کنار چون انقدر فشار عصبی و مشکلات داشتم و خدا کمکم نمیکرد لج کردم و نماز کنار گذاشتم. اون دوران
توی شرکت با یه پسری اشنا شدم.البته چندماه رو من گیر بود و پسر خوشتیپه اونجا بود.بالاخره خودمم کم کم ازش خوشم اومد و برای دیدنش لحظه شماری میکردم.
قبلا نامزد داشت و جدا شده بود.من هم شرایطم رو گفتم که دروغی نباشه.
ما فقط توشرکت همو میدیدیم و تماس تلفنی.
چندماه گذشت و حقوق خوب پولامو جمع کردم چون به فکر عمل بینی بودم که اون موقع خیلی مد شده بود.و دوست داشتم خودم تغییری بکنم و به خودم برسم
فشار کاری خرج خونه کرایه خونه همه چی رو مدیریت میکردم که کم نیارم سرماه.
ناهیدم به شغلش ادمه داد و خواهرامم میومدن پیشم و داداشمو مامانم و میگذشات اینجوری برامون.
پولام که به حدی رسید که برای عمل کافی بود.پیش بهترین دکتر رفتم و وقت عمل رو گرفتم و خوشحال
زمان عمل رسید و از سرکارم ۲۰روز مرخصی گرفته بودم
۱روز قبل عمل کلی خرت و پرت خریدم که بدون اب غذا نمونیم.چون من دیگه نمی تونستم برم خرید
صبح ۶صبح نوبت عملم شد و هر۳تا خواهرام اومدن.لحظه خداحافظی هر۳تاشون هم ناراحت هم خوشحال بودن و از عمل میترسیدن..خودمم همینطور.
با اسانسور رفتم طبقه بالا پیش دکتر و خداحافظی کردم با خواهرام.کلی استرس و ترس داشتم.
رفتم بالا و روپوش پوشیدم ۲نفر دیگه هم منتظر نوبت بودن اما من نفر اول بودم اون روز.
چه دماغ هایی به خودم امیدوارشدم و گفتم دختر بیخیال شو عمل نکنی چی!!!
دکتر بیهوشی اومد بالا سرم گفت دراز بکش و از طریق انژوکت داروی بیهوشی رو تزریق کرد و من تا ۵نشمرده بیهوش شدم
نمیدونم چقدر گذشت اما وقتی به هوش اومدم تمام بدنم شروع به لرزش کرد و تعادل نداشتم.
دکتر گفت بلند شو که نوبت بعدی مریض رسیده.
با کمک پرستار بلند شدم.سنگینی گچ روی صورتم اذیتم میکرد و گفتم خداا اشتباه کردم عمل کردم وای وای.
بعد خواهرام اومدن پیشم و با آژانس رفتیم خونه
سرم بالا نگه میداشتم.و دراز کشیدم سرم جام که اماده شده بود
درد داشتم و حس بدی..صورتم کبود شد و از بینی خون ابه میومد.
خاهرام کمکم میکردن بتونم چیزی بخورم و دسشویی برم
خاهر کوچیکترینم ۱شب بود و رفت.اما ناهید بیشتر رسیدگی میکرد بهم
خواهر بزرگترم هم که شوهرش کوه بود ۱۰روز بود.البته بلد نبود کارای منو انجام بده و دعوامون میشد.
ناهید شب میومد و کارامو انجام میداد
خانوادم خاله ها ودخترخاله ها اومدن عیادتم حتی مادر اصلیم با شوهرش
مادرم جای دیگه ازدواج کرده بود و ۱دخترو پسر داشت.
دوستام اومدن بهم سر زدن..و حتی اون پسری که دوستش داشتم اومد ملاقات
۲۰روز گذشت و من همچنان چشمام خون داشت .بخیه رو کشیدم و گچ برداشته شد و چسب زدیم.البته پیش دکتر.
خواهر بزرگترم شوهرش اومد و اونم رفت خونش.
منم بعد ۲۰روز برگشتم سرکارم
ناهیدهم تحمل دوری دخترش رو نداشت وبالاخره بعد چندماه دوباره به شوهرش فرصت داد و برگشت خونش
من تنها شدم..اما چون از صبح تا شب سرکار بودم وقتم پر بود.دوستای زیادی پیدا کردم که هر روز غروب باهاشون میرفتم آش کده و اش و یا لبو میخوردم.
کم کم با دوستم که قرار ازدواج داشتیم چندبارتوپارک قرار گذاشتیم و بستنی خوردیم و منو میرسوند خونه
کم کم مادرش متوجه شد و مخالفتشو اعلام کرد و گفت نمیزارم شما باهم ازدواج کنید.
میخواست برای پسرش دختر ببره نه یه زن بیوه.
دخترمم هر موقع شرایط داشتم میدیدم.پدر دخترمم هم گیر میداد که باز باهاش ازدواج کنم.و من متنفر ازش.با اون همه زن و بچه ایی که داشت و طلاق گرفته بودن
مگر اینکه مغز خر خورده باشم برم خونش.
دخترمم بزرگتر میشد و بیشتر شبیه من میشد.توی ۹سالگیش بهم ا۱رار کرد که اگه منو دوست داری باید با بابا ازدواج کنی وگرنه دیگه نیا منو نبین.
من نمتونستم با حرف دخترم این کارو بکنم..دوباره اون کتک ها و بی ناموسی هاش و دورویی هاش یادم اومد و حالم بدتر شد.
از همه طرف فشار روم بود.من یه زن ۲۴ساله این همه عذاب و فشار برام زیاد بود و
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#فرشته
#قسمت_نهم
خیلی ناراحت شد و گفته بودفرشته عین خواهرمن میمونه اصلا این ازبچگی خونه مابزرگ شده خدانگذره ازاین منیر،...شب مثل اینکه خونشون حسابی غوغابود و خواهربی چشم وروی من دوباره تقصیر رو گردن مادرشوهربدبختش میندازه....این جریان رومن به مادرم گفتم ،مادرم خیلی ناراحت شد و بهم گفت نگران نباش مادراین دخترازبچگی که من باپدرت ازدواج کردم فتنه بود،توهم اشتباه کردی رفتی اونجا نشستی ،مطمئن باش شوهرش اونومیشناسه چه جور زنیه توروهم میشناسه ،فقط به خدا واگذارشون کن گفتم همین کاروکردم.....چندسالی باخواهرم قهرکردم رفت وآمدروبریدم ،مادرم هم همین کاروکردوبهش کم محلی کردتااینکه پدرشوهرومادرشوهرش به رحمت خدارفتن ومامجبوربودیم به خاطرشوهرش تومجلس باشیم ،این شدکه سرسنگین تسلیت گفتم وتومسجد یه گوشه نشستم ،،الان ازاون روزبه بعدخواهرم یک روزخوش ندیده واقعا به ناحق تهمت زد..۴ تا دخترو و دوتاپسرداره مرتب کارش تودادگاه پاسگاهه یابرای دختراش میره یابرای پسراش دوتادخترش ازهمسرشون جداشدن وپسرهاشم زندگی خوبی ندارن مرتب اختلاف دارن ،یکی ازدختراش هم کلا دیوونه است همش درگیره باشوهروخانواده شوهرش ،خودخواهرمم بیماری شدیداعصاب.
فقط انسولین تزریق میکنه حتی حوصله بچه های خودشم نداره چه برسه به ما ،یه زندگی سرد و بی روحی داره.....برگریم عقب ،مایک سالی خونه زهراخانم بودیم زهراخانم یه دخترداشت به نام آرزوودوتاپسرهم داشت ،آرزو با فرنازم دوست بودهروزباهم بازی میکردن منم مشغول بزرگ کردن پسرم بودم تااینکه یه روزدیدم صدای جیغ فرنازم دراومد،خدایاچی شد دیدم آرزوچنان این بدبخت بچه موگازگرفت دخترم کبودشد،گفتم خدایا بازاینجاهم یه سمیراپیداشدچرامانمیتونیم راحت باشیم طفلک ازنظرجثه فرنازم لاغروضعیف بودولی آرزو و سمیراتپل وگنده ترازاین بودن وفرنازم زورش به اونانمیرسید،، ومنم مجبوربودم ازدخترم حمایت کنم ،رفتم پیش زهراخانم گفتم ببین توروخدا دخترت چیکارکرده دیدم انگاراونم بی تفاوته نسبت به دخترش منو مقصردونست وگفت خیلی حساسی ،گفتم باشه حساس نمیشم ولی بچه منم ضعیفه خداروخوش نمیاداذیتش کنه،گفتم وبرگشتم ،چندروزبعددیدم بازتکرارشد و دیگه چیزی به زهراخانم نگفتم فقط به فرزین گفتم ازاینجا بریم،اینم بگم مایه زمین کوچیک هم دررباط کریم داشتیم گذاشته بودیم برای فروش،همسرم که خیلی علاقه شدیدی به بچه هامون داشت مخصوصا فرنازو،اگه اشکش رومیدیددیوونه میشد واین اتفاقهادرنبوداون رخ میداد، یه روزوقتی واردحیاط میشه میبینه فرناززیردیوارنشسته داره گریه میکنه،بغلش میکنه بوسش میکنه میگه چراگریه میکنی،میگه بابای آرزویه ظرف بزرگ بستنی برای آرزوخریده منم میخام،فرزین خیلی ناراحت میشه ومیبره مغازه براش بستنی میخره قیفی وبه فرنازقول میده براش بستنی بزرگ بگیره.....واقعا دست تنگی خیلی بده ماندارنبودیم مالمون نقدنبود دستمون خالی بود،خلاصه چندروزبعددیدم غروب بودفرزین بادست پر اومدخونه،اوا یک ظرف بزرگ بستنی داد دست فرنازبعدیه جعبه بزرگ که توش یک ضبط توکاسته نوارخورداشت،اون موقع ها سی دی نبودنواربود کشیدبیرون ازتوکارتونش ،واییییی من چقدرخوشحال شدم ازدیدنش تااون موقع مافقط یه تلویزیون سیاه سفیدبزرگ که جهیزیه ام بودداشتیم،ضبط نداشتیم،یه جعبه کوچیک هم ازجیبش درآوردگوشواره طلا توش بودبرای من،خیلی خوشحال شدم گفتم زمین رباط کریموفروختی گفت آره رفتم به بنگاه گفتم هرچقدرمیخوان بده بره من طاقت اشک دخترموندارم که به خاطربستنی زانوی غم بغل بگیره وگریه کنه،وبرعکس یه مشتری خوب همون جاتوبنگاه به قیمت خوب میخره،،فرداش فرزین دنبال خونه دربستی میگرده ویک خونه خوب بزرگ باهمه امکانات رهن میکنه،وبقیه پول روهم به عموم که تهران نمایشگاه ماشین داشته ازش یک پیکان خوشگل قرمزرنگ میخره وباپولی که بابت رهن خونه دست زهراخانم داشتیم میره پیش عموم توکاربنگاه داری ،خلاصه ماازاونجا رفتیم ویک زندگی شادوبی دغدغه روتویک خونه دربست بدون مزاحمت خواهرشوهروخواهروزهراخانم شروع کردیم ،چندماهی نگذشته بودکه فرزین گفت کارخونه خاور اعلام کرده بیاییدماشین هاتون روتحویل بگیرید،اونم باذوق رفت ماشین روتحویل گرفت واومدگذاشت کناره پنجره تابفروشتش که باپولش زمینی که توشهرداشتیم روبسازیم وهمین کاروهم کردیم وفروختیم به قیمت خوب...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مدافعان حرم ولایت
رمان واقعی #تجسم_شیطان #قسمت_هشتم🎬: یک شب طولانی و سخت با گریه های فاطمه به صبح رسید، روح الله انگار
رمان واقعی
#تجسم_شیطان
#قسمت_نهم🎬:
شبی سخت باهزارحرف وحدیث وشماتت و توبیخ به صبح رسید،فاطمه که خسته ازاین دنیاوتعلقاتش شده بودوانگارکاسه صبرش لبریز شده بود،نماز صبحش راخواندو تصمیمش راگرفت.
لباس هایش رادرتاریکی اتاق و بی صدا پوشید،روی هر کدام ازبچه هاپتو داد و همانطورکه سعی می کرداشک چشمانش بر صورت بچه ها نریزدبوسه ای ازگونهٔ زینب و عباس وحسین گرفت،اگرکسی شاهداین صحنه بود،کاملا حس می کردکه شاید آخرین باری باشدکه این مادر،بچه هایش رامی بیند واین بوسه،بوسهٔ خدا حافظی ست
درب اتاق راآهسته بازکرد،سکوت خانه،نشان ازخواب بودن ساکنانش داشت،فاطمه با نوک انگشتان پا به سمت آشپزخانه رفت،اوخوب میدانست که هروسیله کجاقراردارد،درکابینت رابازکردوبعدازدقایقی دست کشیدن،آن چیزی راکه می خواست یافت،شیء موردنظرش را کف دستش پنهان کرد ودرکابینت رابست وبا نوک انگشتان پاوالبته باسرعت ساختمان را ترک کرد.
بادسردصبحگاهی به صورتش خوردوباعث شد چادرش راجلوتر بکشد،هنوز مشت دست چپش بسته بود،انگار می بایست تا وقت معهودبسته بماند.
فاطمه به سمت امام زاده موردنظرش که تا خانه پدرش فاصله ای نداشت حرکت کرد،او زمانی رابه یادمی آوردکه برای رسیدن به روح الله بارها این مسیرراطی کرده و چقدردست به دامان شهدای خفته درآن امامزاده شده بودتا قلب خانواده اش راراضی به وصلت با طلبه ای که ازدار دنیا فقط ایمان به خدا را داشت،کند.
چون خانواده فاطمه درعین اینکه پایبند نماز و روزه وحلال وحرام دین بودند،اما علاقه ای به طلبه جماعت نداشتندواما فاطمه چون هدفش زندگی سرشارازمعنویات بود،آرزوی ازداواج با طلبه ای پاک وباایمان راداشت و ازدواجش باروح الله را ازاعجازامامزاده و شهدایی میدانست که به درگاهشان دخیل بسته بود،پس الان هم شکایتش را باید نزد همانها میبرد.
فاطمه نفهمید که چطور مسیر راطی کرده اما وقتی چشم باز کردکه خود را وسط گلزار شهدادید.آنوقت صبح هیچ کس درآنجا نبود پس فاطمه بافراغ بال برسر مزار شهیدی نشست وناخواسته شروع به شکایت کرد: یادت هست چقدر التماستان کردم،چقدر گفتم من از این دنیا نه پول می خواهم و نه مقام،زر و زیورم و نه...من یک همراهی مؤمن می خواهم،من یک همسفری خالص می خواهم،همراه. همسفری که دل درگرو ایمان به خدا و عشق اهل بیت داشته باشد، همسفری که شما برایم نشان کنید و برگزینید و می دانستم که انتخاب شما بهترین هست برای من. می گویندشهدا زنده اند،حالا که زنده اید وضعم راببینید...منم فاطمه،همانکه میخواست فاطمه گونه زندگی کند...باید خدمتتان عرض کنم،انتخابتان تو زرداز آب در آمد...فاطمه مشتش را بازکرد،تیغی را که کف دستش پنهان کرده بود نشان داد و گفت:می خواهم درحضورخودتان به این زندگی و این انتخاب پایان دهم،چون راه دیگری ندارم.
فاطمه متوجه نبودکه تمام این حرف ها را با فریادمیزند،او داغ دلش رادرصدایش ریخته بود و طلبکارانه با شهداحرف میزد و بر سر آنان فریادمی کشید
فاطمه تیغ تیزی را که میرفت تا با حرکتش بر رگ دست او،رنج زندگی اش راپایان دهداز کاغذش بیرون کشید،روی رگش قرار دادو چشمانش رابست ومی خواست دستش را حرکت دهدکه باصدای مردی درکنارش به خود آمد:چکار می کنی خواهر؟!
فاطمه که نمی خواست کسی مزاحم کارش شود،دوباره تیغ را درون مشتش پنهان کرد، چادرش راجلوتر کشیدومردی را که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد.
مردجوانی باصورتی مذهبی و ریش و سبیل بودوکتاب دعایی دردست داشت خم شدو کنار فاطمه حالت نیم خیزنشست وگفت:تو سرباز امام زمان هستی،هر سرباز بارها و بارها در زندگی اش امتحان میشود،باید سربلند از امتحان خدا بیرون بیایی،امام زمان دلش به تو وبه فرزندان تو و بقیه شیعه ها خوش هست،خجالت بکش،امیدامام زمان را با این کارات ناامیدنکن،تو باید قوی تر از این حرفا باشی،ما آفریده شدیم تا در روی زمین خلیفةالله باشیم... از ما با این مقام و منزلت این کارها زشت و بعید هست و بعد با کتاب دستش روی مشت فاطمه زد و اشاره کرد تا مشتش را بازکند.
انگار اختیاری درکار نبود،فاطمه همانطور که مبهوت بود مشتش را باز کرد.
آن مرد تیغ داخل مشت فاطمه را برداشت و از جا بلندشد.
فاطمه سرش را پایین انداخت و داخل چادر پنهان کرد و شروع کرد به گریستن،چند دقیقه ای گریه کردو بعدنگاهش به کف دست چپش افتاد که هنوز رد خونی که در اثر فشار تیغ بر دستش بوجود آمده بود،برجا بود.
فاطمه هراسان از جا بلند شد،بایداز آن آقا میپرسید که کیست و هدفش از زدن این حرفها چه بوده... اما هرکجا را نگاه می کرد اثری ازآن آقا نبود.
فاطمه به شتاب داخل امام زاده شده،با نگاهش همه جا راگشت و بعدپشت ساختمان و...اما هیچ اثری نه از آن آقا و نه ازکس دیگری نبود.
مدافعان حرم ولایت
رمان واقعی #تجسم_شیطان۲ #قسمت_هشتم 🎬: دو هفته از رفتن روح الله و فاطمه پیش دایی جواد می گذشت، دوهفت
رمان واقعی
#تجسم_شیطان۲
#قسمت_نهم 🎬:
فاطمه، حسین را انقدر ناز و نوازش کرد که حسین خوابید و چشمهای فاطمه هم سنگین شد و کم کم خوابش برد.
در صحرایی وسیع و تاریک بود،هیچ کس اطرافش نبود ناگهان زنی با چهره ای آتشین و مارهای بر دوشش با قدم هایی بلند به سمت فاطمه آمد.
فاطمه از دیدنش هول کرده بود، نمی دانست به کدام طرف برود اما میدوید تا از آن زن ترسناک دور شود، فاطمه می دوید و صدای پایی که مثل سم حیوان بود را پشت سرش می شنید. هر چه او سرعتش را بیشتر می کرد،صدای سم هم تندتر میشد،فاطمه جیغ بلندی کشید و چشمانش را باز کرد.
در حالیکه نفس نفس میزد، اطرافش را نگاه کرد و متوجه شد انگار خواب بد میدیده و اینک روی تختخواب است،یک طرفش حسین خوابیده و یک طرفش روح الله به خواب رفته بود.
فاطمه صورتش را به طرف حسین کرد، همانطور که حس می کرد کل تنش زیر عرق است،دستش را بالا آورد و شروع به نوازش موهای حسین کرد و همزمان متوجه شد که دستی داخل موهایش است، فاطمه به گمان اینکه روح الله متوجه کابووس او شده و مشغول نوازش موهایش است، لبخندی زد، که متوجه شد تیزی ناخن ها، با پوست سرش برخورد می کند و سوزشی در سرش می اندازد برگشت به طرف روح الله تا چیزی بگوید که ناگهان متوجه شد، روح الله پشتش به او هست و در تاریکی اتاق دست سیاه با ناخن های بلند و کشیده ای را دید که دسته ای از موهای فاطمه در دستش بود، ناخواگاه فاطمه از جا پرید و همانطور که چشمانش را میبست شروع به جیغ زدن کرد و در بین جیغ هایش میگفت: موهام را ول کن لعنتی...موهام را ول کن بی شرف..
روح الله از جا پرید، سریع برق اتاق را روشن کرد و گفت: خواب دیدی عزیزم، هیچی نیست...تو رو خدا ساکت باش،این بچه را نگاه کن ...تازه خوابیده بود، از خواب پروندیش، الانه که اونم بزنه زیر گریه...رحم کن فاطمه...رحم کن....خدا لعنت کنه این شیاطین را ...خدا لعنت کنه اون کسایی را که جادو می کنن..
فاطمه نگاهی به حسین کرد و تا چشمش به دو چشم معصوم و ترسان حسین افتاد، صدایش را در گلو خفه کرد، حسین را در بغل گرفت و همانطور که بی صدا گریه می کرد رو به روح الله گفت: به خدا داشت موهام را میکشید، یه زن بود، واقعی بود، من دستش را دیدم...
روح الله سر فاطمه را به سینه چسپاند و گفت: آرام باش عزیزم، می دونم...من یه راهی برای شکستشون پیدا می کنم، مطمئن باش...
فاطمه همانطور که بینی اش را بالا می کشید گفت: هر روز یه ترس جدید به جون خود و بچه هام میافته،از دیشب کلا تمرکزم را از دست دادم، انگار مغزم هنگه...انگار چیزی توی خاطرم نمی مونه...یه کاری کن آقایی...یه کاری کن عمرم...
روح الله که طاقت زجر کشیدن فاطمه را نداشت، بوسه ای از موهای او گرفت، از جا بلند شد،به سمت لپ تاپ رفت و زیر لب گفت: من بایددد همین امشب تا قبل اذان صبح یه راهی پیدا کنم و شروع به جستجو کرد،یکباره صفحه جدیدی پیش رویش باز شد...
برای باطل کردن طلسم...برای تمرکز بیشتر در اینجا کلیک کنید و روح الله بلافاصله وارد صفحه شد...
صفحه زرقاط بزرگ...
ادامه دارد..
به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
💞 #عاشقانه_دو_مدافع 📚 #قسمت_هشتم بلاخره پنج شن
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_نهم
هل شدم و گوشے از دستم افتادو رفت زیر صندلے
داشت میرسید ب ماشیـݧ از طرفے هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشے و بردارم
در ماشیـݧ و باز کرد سرشو آورد تو و گفت مشکلے پیش اومده دنبال چیزے میگردید؟
لبخندے زدم و گفتم:ن چ مشکلے؟ فقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر صندلے
خندید و گفت:بسیار خوب
چند تا شاخہ گل یاس داد بهم و گفت اگہ میشہ اینارو نگہ دارید.
با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم وبوشون کردم
و گفتم: مـݧ عاشق گل یاسم
اصـݧ دست خودم نبود این رفتار
خندید و گفت:میدونم
خودمو جم و جور کردم و گفتم:بلہ؟ از کجا میدونید؟
جوابمو نداد حرصم گرفتہ بود اما بازم سکوت کردم
اصـݧ ازش نپرسیدم براے چے گل خریده حتے نمیدونستم کجا داریم میریم
مثل ایـݧ کہ عادت داره حرفاشو نصفہ بزنہ جوݧ آدمو ب لبش میرسونہ
ضبط و روشـݧ کرد
صداے ضبط زیاد بود تاشروع کرد ب خوندݧ مـݧ از ترس از جام پرید
سریع ضبط و خاموش کرد ببخشید خانم محمدے شرمندم ترسیدید؟
دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم:
بااجازتوݧ
اے واے بازم ببخشید شرمنده
خواهش میکنم.
گوشیم هنوز زیر صندلے بود و داشت زنگ میخورد
بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم
سجادے گفت خانم محمدے رسیدیم براتوݧ درش میارم از زیر صندلے
ب صندلے تکیه دادم
نگاهم افتاد ب آینہ اوݧ پلاک داشت تاب میخورد منم ک کنجکاو...
همینطورے ک محو تاب خوردن پلاک بودم ب آینہ نگاه کردم
اے واے روسریم باز خراب شده
فقط جلوے خودمو گرفتم ک گریہ نکنم
سجادے فهمید
رو کرد ب مـݧ و گفت:
دیگہ داریم میرسیم
دیگہ طاقت نیوردم و گفتم:
میشہ بگید کجا داریم میرسیم
احساس میکنم ک از شهر داریم خارج میشم
دستے ب موهاش کشید و گفت
بهشت زهرا....
پس واسہ همیـݧ دیروز بهم گفت نرم حدس زده بودماااا اما گفتم اخہ قرار اول ک من و نمیبره بهشت زهرا...
با خودم گفت اسماء باور کـݧ تعقیبت کرده چے فکر میکردے چے شد
با صداش ب خودم اومدم
رسیدیم خانم محمدے.....
✍ ادامه دارد ....
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁 @BEIT_Al_SHOHADA
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نهم
#تسبیح_سبز
🎁امین وقتی از اولین سفر سوریه برگشت، گفت «زهرا جان، سوغاتیها را بیاور.
برای شما یک هدیه مخصوص آوردهام!» گفتم «من که سوغات نخواسته بودم! مگر قرار نبود از حرم بیرون نروی که خطر تهدیدت نکند!» گفت :
«حالا برو آن جعبه را بیار!»
✅یک تسبیح سبز به من داد....
با خودم گفتم من که تسبیح نخواسته بودم!
گفت: «زهرا این یک تسبیح مخصوص است...»
گفتم «یعنی چی؟ یعنی گرونه؟»
گفت :«خب گرون که هست اما مخصوصه
این تسبیح به همه جا تبرک شده و البته با حس خاصی برایت آوردهام.
این تسبیح را به هیچکس نده...»
❣تسبیح را بوسیدم و گفتم خدا میداند این مخصوص بودنش چه حکمتی دارد ...
بعد شهادتش، خوابم برایم مرور شد.... تسبیحام سبز بود که یک شهید به من داده بود...
💔طور خاصی امین را دوست داشتم.... خیلی خاص ....
همیشه به مادرم میگفتم :
«من خیلی خوشبختم! خدا کند همسر آینده ی خواهرم هم مثل همسر من باشد... هرچند محال است چنین همسری نصیبش بشه!»
✳️عقدمان 29 اسفند سال 91 ولادت حضرت زینب بود و شروع و پایان زندگی ما با خانم حضرت زینب (سلام الله) گره )خورده بود...
عروسیمان 28 دی سال 92 بود.
❣تمام ولادتها، اعیاد و هر مناسبتی از امین هدیه داشتم.
🌹در ایام عقد تقریباً هفتهای 2 بار برایم گل میخرید.
📚اولین هدیهاش دیوان حافظ بود.
هر شب خودش یک شعر برایم میخواند و در موردش توضیح میداد.
خیلی خوش ذوق بود.
👌با اینکه من اهل شعر نبودم از اینکه او حرف بزند لذت میبردم و هیچوقت خسته نمیشدم. فقط دلم میخواست حرف بزند....
ادامه دارد....
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁 @BEIT_Al_SHOHADA
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
1.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😈شیطان شناسی #قسمت_نهم
🔺مالک اصلی خداست
🎤استاد امینی خواه
✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
💎 @Beit_al_Shohada
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✨أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج✨
1.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😈شیطان شناسی #قسمت_نهم
🔺مالک اصلی خداست
🎤استاد امینی خواه
✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
💫 @Beit_al_Shohada
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✨أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج✨