eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
25هزار ویدیو
297 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم ولایت
❣#عشق_رنگین❣ #قسمت_بیستم چشام راباز کردم,درکی از اطرافم نداشتم,چادرم روصورتم افتاده بود وخبری ازکی
ماشین همچنان در حرکت بود,اشکان راننده ومرد کناریش هم هراز چندگاهی ,نگاهی به ما میانداخت,خیلی نامحسوس دستم راحرکت دادم تا دست ساره را بگیرم ,شاید میتونستم بیدارش کنم. همینکه آروم دستم رااز رو زانوم پایین آوردم ,یک دفعه دستم خورد به یه چیز محکمی ,انگاری توجیب مانتوم بود.. اوه خدای من گوشیم بود,اره یادمه اخرین بار گوشی خراب مامان راگذاشتم توکیفم وگوشی خودم را که روی سایلنت بود ,توجیب مانتوم گذاشتم,این نامردا هم حتما وقت وارسی کیفم ,فکر کردند گوشی مامان مال منه وکیف وگوشی را سربه نیست کردند. یک نور امیدی تودلم روشن شد واز ته قلب خدا راشکر کردم. اهسته دست کردم تو جیبم,اووف اینم که نصفش زیر پام بود ,باید هرطوری شده گوشی را درش میاوردم. باهرتکان تندی که ماشین میخورد یا از روی دست انداز رد میشد منم تکون میخوردم تا گوشی را آزاد کنم,فک کنم نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره درش آوردم.آروم.گوشی را دادم دست راستم,اخه چون سمت شاگرد بودم اینجوری نه اشکان ونه مرد کناریش که مجید صداش میکرد,متوجه حرکات دستم نمیشدند چون تو زاویه ی دیدشون نبودند. بالاخره صفحه ی گوشی راروشن کردم,اوه خدای من چقدتماس بی پاسخ,همش ازخونه وگوشی بابا بود. چون گوشیم ازاین لمسیا بود آروم رفتم رواسم بابا وبراش,نوشتم (مارا دزدیدن ,میبرن بندرتاببرنمون امارات) وارسالش کردم. دیدم حواسشون به من نیست ومشغول سیگارکشیدن وحرف زدن هستند دوباره نوشتم (نمی تونم صحبت کنم,زنگ نزنین) دوباره ارسال کردم پیامها دریافت شد وبه ثانیه نکشید ,بابا برام پیام داد من الان تواداره ی پلیسم ,نت گوشیت را روشن کن ومکان نمای گوشیت را هم روشن کن,ان شاالله نجاتتون میدیم,نترس دخترم... کارهایی راکه بابا گفته بود انجام دادم که یکباره دیدم اشکان ومجید یه جورایی توخودشون افتادن . مجیدرو به اشکان گفت:چندبارگفتم اینارا هم با اتوبوس دخترا ببرن تا کسی مشکوک نشه,الان اگر بهمون گیردادن چکارکنیم هااا؟؟ اشکان:بابا خفه,قرارنیست مشکوک شن ,ماخانوادگی باخانومامون اومدیم سیاحت فهمیدی؟!! از زیر چادر ایست بازرسی پلیس کاملا دیده میشد. یک فکری به نظرم رسید... دارد.... نویسنده :ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
رمان واقعی #تجسم_شیطان #قسمت_بیستم🎬: شراره برای چندمین بار شماره ترانه را گرفت و بالاخره بعد از کلی
رمان واقعی 🎬: اذان صبح را گفتند،فاطمه که شب گذشته حتی پلک روی هم نگذاشته بود، اما وانمود میکرد که خواب است،از جا بلند شد و زیر لب گفت: یاالله...امشب هم مثل دیشب، مثل پریشب و مثل شب های قبل با درد و غصه و هزار فکر گذشت،خدایا امروز را به حال من رحم کن و تقدیر بفرما که ما به راحتی به قم بریم و کار شراره را یکسره کنیم. فاطمه احساس کرد با زدن این حرف کسی نیشخندش می کند، البته این اواخر گاهی صداهایی میشنید، صداهایی واقعی و ترسناک که اغلب کسی هم کنارش نبود و حتی چند بار سایه هایی شاخدار روی سرامیک های آشپزخانه انگار به او خیره شده بود میدید و همزمان صندلی آشپزخانه کشیده میشد و صدای ترق تروق و بسته شدن در یخچال بلند میشد، فاطمه از ترس اینکه به او برچسپ دیوانگی هم بزنند از این حالات به کسی چیزی نمی گفت، حتی به روح الله...البته روح الله روزها بود که در عالم خود غرق بود و هیچ کس،حتی بچه ها جرأت حرف زدن با او را نداشتند. فاطمه داخل دسشویی شد، دوباره برق دسشویی شروع به پت پت کردن،نمود، واقعا اعصابش ضعیف شده بود، ترجیح داد با برق خاموش وضو بگیرد، شیر آب را باز کرد و دستش را زیر آب برد و ناله اش به هوا رفت، انگار اشتباهی شیر داغ را باز کرده بود، اما فاطمه با خود گفت من شیر سرد را باز کردم چرا آب داغ بود؟!...به هر زحمتی بود وضو گرفت و وارد هال شد. در فضای نیمه تاریک هال، روح الله را میدید که به نماز ایستاده، دلش خواست به او اقتدا کند، سریع چادر سفید را از روی دسته مبل برداشت و مهر و‌جانماز هم از روی میز عسلی کنار مبل و می خواست با شتاب خود را به نماز جماعت برساند که انگار پایش به لبه قالی گرفت و فاطمه تلوتلو خوران جلو رفت و باسر به کمر روح الله خورد و روح الله هم دو قدم به جلو پرت شد اما توانست تعادلش را حفظ کند و مانع شکسته شدن نمازش شد. انگار نیروی نمی خواست که فاطمه فیض نماز جماعت را ببرد، رکوع دوم بود که باز صدای نالهٔ حسین در گوشش پیچید، فاطمه نفهمید چه طور نمازش را تمام کند،اصلا متوجه نشد چی خوانده، نماز را خوانده نخوانده تمام کرد و به سرعت خود را به اتاق بچه ها رساند. زینب زودتر از او بیدار شده بود و مشغول نوازش حسین بود، اما حسین آرام نمی گرفت، فاطمه روی تخت نشست و حسین را به سینه چسپانید و حسین ناله میکرد و فاطمه اشک میریخت، حسین اشک میریخت و فاطمه ناله میکرد، انگار خسته شده بود از این زندگی، ناخوداگاه زیر لب گفت: کاش از این زندگی راحت میشدم، همه اش درد و غصه و اشک... انگار اشک ها و قصهٔ غصهٔ مادر، لالایی خوبی برای پسر بود و حسین دوباره مثل فرشته ای پاک و معصوم خواب رفت. فاطمه حسین را روی تخت خوابانید و به سمت اتاق خوابشان رفت، انگار چیزی ذهنش را قلقلک میداد که باید گوشی اش را به دست بگیرد. روح الله داخل هال مشغول خواندن دعا و ذکر بود، فاطمه از هال گذشت و داخل اتاق شد و یک راست به سمت گوشی اش رفت روی مبل چرمی کنار تخت نشست و ناخوداگاه نت گوشی را وصل کرد و بلافاصله چند پیام از شراره توی صفحه مجازی توجهش را جلب کرد... مردد بود که پیام ها را باز کند یانه؟! اما خیلی عجیب بود بعد از اون اسکرین شات های دو ماه پیش دیگه تا امروز شراره به او پیام نداده بود، یعنی او از کجا میفهمید که امروز اسم شراره دوباره توی زندگیشون پیچیده و به خاطر وجود نحسش راهی قم هستند، درست همین امروز باید پیام بده؟! فاطمه نمی خواست پیام ها را باز کند چون میفهمید اگر باز کند دوباره اعصابش بهم میریزد، اما انگار اختیاری در کار نبود و انگشت فاطمه خودمختار شده بود، وارد صفحه شراره شد..خدای من!! باورش نمیشد هرچه بیشتر نگاه می کرد بیشتر روانش بهم میریخت، عکس هایی از روح الله و شراره...اونم توی حرم حضرت معصومه...توی مسجد جمکران...همه عکس ها را نگاه کرد تا رسید به عکسی که شراره و روح الله انگار توی یه باغ بودند، روح الله خیره در نگاه شراره در حالیکه دست در گردن او داشت به او لبخند میزد... شراره روی عکس ریپ زده بود و نوشته بود، ببین چقدر روح الله خوشحاله، ببین چه عشقی از نگاهش میباره...تو یک آدم اشتباهی هستی توی زندگی روح الله...خودت را بکش کنار....من قول دادم که روح الله را مال خودم کنم ومیکنم چون روح الله من را عاشقانه دوست دارد اما تو را ازسر اجبار نگه داشته.... هق هق فاطمه شدید شد....شاید شراره راست میگه...شاید اون عابد زاهدی که الان روی سجاده نشسته و داره ذکر میگه، یه منافق بیش نیست...اگر منافق نیست این عکسا چی میگن؟! اصلا اینا را کی گرفته و زمزمه ای زیر گوشش میگفت: درسته...شراره مال روح الله ست تو اضافی هستی... به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
مدافعان حرم ولایت
رمان واقعی #تجسم_شیطان۲ #قسمت_بیستم🎬: روح الله ساعت ها فکر کرد و تنها راه نجات از دست حمله شیطانک ه
رمان واقعی 🎬: شراره که انگار سرتا پایش در آتشی سوزنده بود و به رسم کودکی شروع به جویدن ناخن هایش کرد، اصلا حواسش نبود که خون زیر ناخن هایش را که جاری شده بود، می خورد. شراره دستی توی موهای بهم ریخته و شرابی رنگش کشید، از روی تخت بلند شد و به سمت کمد لباس رفت و داخل آینه روی در کمد لباس خودش را نگاهی انداخت با مشت به آینه کوبید و گفت: چررررا وشوشه ها از کار افتادن، چرا خبر برام نمیارن... چرا موکلم خبری ازش نیست؟! من که به تعهداتم عمل کردم...چرا؟! و با زدن این حرف به سمت گوشی اش رفت، گوشی را از روی پاتختی برداشت، داخل مخاطبین رفت و اسم استاد را لمس کرد و صدایی در گوشی پیچید: مشترک مورد نظر در حال مکالمه است.. شراره اوفی کرد و دوباره روی تخت نشست، در حرکاتش اثری از یک جنون بود، دوباره شماره استادش را گرفت و باز هم همان و دوباره و دوباره... آخرش گوشی را محکم روی تخت پرت کرد، باید کاری می کرد که آرام بشود، از جا بلند شد روبه روی تخت پشت میز جلوی سیستم نشست، روشنش کرد و وارد پوشهٔ آهنگ ها شد، آهنگ تندی را انتخاب کرد و صدای اسپیکر را تا جایی که راه داشت باز کرد. به سمت تخت برگشت و خودش را روی تخت انداخت، چشمانش را بست و شروع به همخوانی با آهنگ کرد... حرکاتش دست خودش نبود، دوست داشت تیشه ای برمی داشت و توی قلب روح الله و فاطمه فرو می کرد، نفهمید که چه مدت گذشت،با تکان های شدید شانه اش چشمانش را باز کرد. زیور به طرف میز رایانه رفت و همانطور که صدای دستگاه را کم می کرد گفت: چه خبرته شراره؟! یادت رفته ما اینجا توی خونه آپارتمانی مستأجر هستیم؟! بابات خونه ویلاییش را به نام اون زنیکه زده و من و تو و خواهرات هم انگار به چشم نمی یومدیم، حالا تو اینقدر صدای این آهنگ را زیاد کن که از همین جا هم عذرمون را بخوان و بیرونمون کنن.. شراره روی تخت نیم خیز شد و گفت: مامان کمش کردی برو بیرون، سر به سر من نذار، اعصابم داغونه...داغون میفهمی؟! زیور که برای اولین بار بود حالات شراره را اینجور میدید به سمتش آمد و همانطور که روی تخت می نشست، دست شراره را توی دستش گرفت و گفت: چی شده دخترم؟! مشکلی پیش اومده؟! هر چی شده به من بگو.. شراره چشمهایش را خیره به نقطه نامعلومی روی دیوار کرد و گفت: مامان وشوشه من از کار افتاده، موکلم که کلی برای استخدامش زحمت کشیدم هم یک دفعه ناپدید شده، دارم دیوونه میشم... زیور آه بلندی کشید و گفت: عه...یعنی چی شده؟! وشوشه منم کار نمی کنه...اما موکلم هنوز هست.. نکنه مثل همین اختلال های امواج تلفن، وشوشه ها دچار اختلال شدن؟! شراره خندهٔ جنون آمیزی کرد و گفت: چی میگی مادرمن؟! مگه اجنه فضا مجازی هست که از کار بیافته؟! اونا واقعی هستن فقط انسان ها نمی تونن ببیننشون همین.. زیور دست شراره را نوازش کرد و گفت: می خوای دوباره به روح الله و فاطمه حمله کنی؟! شراره سری به نشانه بله تکان داد و زیور ادامه داد: خوب بگو‌چکار کنم؟! من به موکلم میگم انجام بده.. شراره آه کوتاهی کشید و‌گفت: تو هر کار دستت میرسه برای سلب آرامش این دو تا آب زیر کاه انجام بده، اما کارهایی که من می خوام کنم باید یه موکل قوی داشته باشه...من باید استادم را ببینم و اینبار نه بچه شیطان بلکه خود ابلیس را به خدمت بگیرم... در همین حین گوشی شراره زنگ خورد و نام استاد روی آن نقش بسته بود. ادامه دارد... به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌