eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
25هزار ویدیو
297 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم ولایت
💦⛈💦⛈💦⛈ #قسمت_پانزدهم ♥️#عشق_پایدار ♥️ آقاعزیزوپسرش عباس,پشت درب اتاق خانه ی کودکیهای بتول,خانه ای
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️ ♥️ به غروب نرسیده,عباس را به خانه ی خاله اش بردند تا شاهد ارامش ابدی مادر جوانش درخاک سرد گور نباشد و خیلی بی سروصدا جسم بی روح بتول در منزل جدیدش در ابادی خودش وکنار مزار پدرش عبدالله به خاک سپردند,بتول رفت,مظلومانه رفت, اما دست تقدیر دخترکی درصورت وسیرت مانند بتول به این دنیا هدیه کرد... اقا عزیز با دلی غم زده اسم دخترکش را (مریم)نهاد,مریم که گویی بتولی دیگر بود ,ابروهای کمان وچشمهای مشکی وصورت سفید وتپلش همان صورت وترکیب بتول بود اما درچهره ای کوچک تر ,گرچه دل کندن از دختر نورسیده اش برای پدر وبرادر داغدیده بسیار سخت بود اما چاره ای هم جز سپردن مریم به دست ماه بی بی نبود,اقا عزیز مریم را به دست مادر بزرگش سپرد تا درموقعی مناسب برگرددودخترک را همراه خود ببرد,اما نمیدانست که دست روزگار چگونه انها را باهم غریبه میکند. عزیز همراه پسرش عباس با دلی شکسته وچشم گریان ,به حکم عقل ,شبانه ابادی را ترک کردندودوباره راهی اینده ای نامعلوم ومکانی نامعلوم تر شدند,عزیز میدانست که باید برود وانجا را ترک کند اما به کجا رود؟نمیدانست وکی برگردد ومریمش را با خود ببرد بازهم معلوم نبود.عباس این پسرک شیرین زبان,که از غم مادر ملول واز داشتن خواهری کوچک خوشحال بود ,حتی وقت نکردتا با تمام وجود این خواهر زیبایش را بغل کند ودستان کوچکش را نوازش کند وبا پدر هنوز از سفر نرسیده باز بار سفر بستند..... آقا عزیز وعباس رفتند وماه بی بی ماندو یک دل پرازداغ ونوزادی بی قرار,نوزادی که رایحه ی دختر جوانمرگش را دروجود مادر زنده میکرد. کبری سه پسرویک دختر داشت وخانه اش مانند تمام خانه های آبادی تک اتاقی بیش نبود ووضعیت زندگی اش اجازه نمیداد تا از مریم کوچک مراقبت کند اما صغری بااینکه بیش از ده سال از ازدواجش میگذشت صاحب فرزندی نشده بودوبهترین موقعیت رابرای سرپرستی مریم داشت. به مادرش گفت:بچه را بسپاربه من قول میدهم مانند اولاد نداشته خودم ازاومراقبت کنم,غلامحسین(شوهر صغری) هم ازاین پیشنهاد استقبال کرد زیرا سالها درآرزوی داشتن فرزند بود ودلش غنج میرفت برای صدای گریه ی نوزادی که درخانه ی سوت وکورش بپیچد وحتی,حاضر بود نیم مال وداراییش را بدهد اما صاحب فرزندی شود. اما ماه بی بی که داغ دخترش رادیده بود ومریم, یادگار دخترک ناکامش بودراضی نشد وگفت:تا زنده ام خودم بزرگش میکنم . ماه بی بی تمام عشقی راکه به بتول داشت,نثار مریم میکرد اورا باشیر تنها گاوش تغذیه میکرد . هرروز که میگذشت شباهت مریم به بتول بیشترمیشد,این چشمان سیاه ودرشت,گونه های گلگون وابروهای کمان ,چهره ی بتول رادرذهن تداعی میکرد ومهراین کودک به دل تمام خانواده افتاده بود واورا عزیز دردانه ی ماه بی بی کرده بود. ماه بی بی بعدازکارروزانه اش کودکش رابه کول میبست برسرمزار عزیزانش میرفت ودلگویه ها می گفت واز رنج فراق ناله هاسرمیداد. شب جمعه بود,مریم نه ماهش تمام شده بود,نه ماهی که ماه بی بی درد مرگ دخترش را با نگهداری از نوه اش التیام میداد .ماه بی بی حلوای خیرات راپخش کرد ومریم را داخل تشتی حمام کرد وکودک سبکبال فارغ از رنج روزگار به خواب رفت.ماه بی بی بوسه ای ازگونه ی کودکش برچید وعجیب دلش هوای راز ونیاز باخدا کرده بود ,وضو.گرفت وبه نمازایستاد, به سجده رفت ودرهمین حال درخانه را زدند. صدای صغری بودازپشت در:مادر خانه ای؟؟دررابازکن منم... وقتی دید کسی جواب نمیدهد هراسان وارد خانه شد نگران شد نکند مادرم طوری شده؟؟صدای مریم چرانمیاید؟ وقتی مادر رادرسجده ومریم را مثل فرشته ای کوچک درگهواره دید خیالش راحت شد....... اما.....اما....... ادامه دارد واقعیت نویسنده :حسینی . 🆔 eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
💖 #عشق_مجازی 💖 #قسمت_پانزدهم ازخواب پاشدم,دوباره چشام تیرمیکشید,سرم درد میکرد,هی میخواستم به سپهر
💖 💖 پاشدم نمازمغرب راخوندم,سرسجاده خیلی گریه کردم ,اما با ذکر خدا آروم شدم...آخرش بالاترازمرگ که نیست.......مرگ هم رسیدن به خداست....توکل کردم برخداوایام فاطمیه بود پس دست زدم دامن مادر راگرفتم,من به حضرت زهراس یه علاقه ی خاصی دارم,شرمنده از اعمالم همه چی راسپردم دست خودش,تامادری کند برای این دخترک بی پناه., داشتم سجاده راجمع میکردم خاله از تو.پذیرایی صدا زد:نسیم جان ,اقای دکتر پشت مانیتور منتظرته,با همون چادرنماز رفتم پشت مانیتور. اینبار کوروش با مهربانیی نا محسوس, نگاه میکرد,بدون مقدمه گفت:من از حجاب یک دختریازن ایرانی لذت میبرم ,انسان رامثل فرشته ها میکنه.... عه من حال ندارم سلام کنم ,این رفته تووادی عرفان,چه دل خجسته ای داره هاااا پسرخاله خانم دید همچی حال ندارم ومثل,قبل سربه سرش نمیگذارم رفت سراصل مطلب... گفت:نسیم جان ,نتایج ام ار ای رابرام ایمیل کن گرچه به کاردکتر نادری(دکتر مغزاعصابم) ایمان دارم,اما بزار ببینم نظر دکترای ,این طرف چی هست. یک مطلب مهم هم میخواستم بهتون بگم ,اما چون الان شرایط روحیتون مناسب نیست ,یک وقت دیگه میگم. ازش خداحافظی کردم ورفتم تا چادرم را تا کنم وبزارم توقفسه . درسته به خاطر بیماریم که یک دفعه متوجهش شدم ناراحت بودم اما هشتاددرصد ناراحتیم برای اون پسره ی روباه صفت بود,من که ازاسترس نتونسته بودم به سپهر زنگ بزنم,سپهرم یه زنگ نزد ببینم چی شده....... یک ختم صلوات برداشتم وتسبیج بدست رفتم کنار خاله خانم.... خاله خانم رفتارش یه جورایی شده بود خیلی مهربان تر . پیش خودم گفتم حتما حس ترحم داره برا خاطربیماریم. به خاله گفتم از مریضیم به مامان, بابام چیزی نگین ,غصه میخورن... خاله بغلم کرد ویه بوسه از صورتم گرفت وگفت قربون دختر خوشگلم بشم,باشه نمیگم. من متعجب ازاین حرکت بسیاررر غیرمنتظره خاله خانم, درجستجوی دلیل این حرکت به فکر فرو رفتم. . دارد.... نویسنده :ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
❣#عشق_رنگین❣ #قسمت_پانزدهم یک هفته ازتماس ساره میگذشت وامروز دوباره تماس گرفت ومن رابرای یک دورهم
زنگ در را زدم,ساره در رابازکرد. اوه اوه چه خبر بود ,رو کردم به ساره وگفتم:واااای اینجا چه خبره؟!چقدددد دوستات زیادن,لامصب همه هم خوشگلن کلک.... ساره:خیلیاشون تازه باهم آشنا شدیم ,یعنی میخواهیم باهم کارکنیم... گفتم :اینابیشتراز ۱۷_۱۸نفرن ,شرکتتون چیه؟؟ درهمین حین دوستای ساره که همه شان دختربودند دورم راگرفتند تا,باهم آشنا,بشیم وسوال من بی جواب موند. کنار شیما یکی از دوستای ساره نشستم,شروع کردبه صحبت کردن وخوشحال بود ازاینکه باساره ونامزدش آشنا شده واونا باعث شدند یک کار خوب وپردرآمد گیرش بیاد. متوجه شدم که شیما جز کسانی هست که درپی عشقی رنگین ازخانه فرارکرده وبعدش که عشقش توخالی ازکاردرآمده روی برگشتن به شهرستان وخانواده اش رانداشته ودرنتیجه تهران ماندگارمیشه وطبق گفته ی خودش تا دوروز دیگه میره سرکاری که براش جور کردند. لیوان شربتی از روی میزبرداشتم ورفتم پیش ساره,آخه خیلی سرش شلوغ بود,من تنها که نبودم,.... روکردم سمت ساره وگفتم:ساره جان پس نامزدت که همه جا حرفشه, کجاست؟؟ مثل اینکه دستش توکارخیره که اینهمه دختر تقریبا بی سرپرست وفراری راجمع کرده وبراشون کارنون وآب دار فراهم کرده؟ مخصوصا اینجوری گفتم ,اخه اوضاع برام خیلی مشکوک بود. ساره:خخخح ناکس منم کاشته اینجا,بهم گفته سورپرایز برات دارم,دل تودلم نیست تابدونم سورپرایز اشکان چی هست؟؟ وای این چی گفت؟اشکان؟یعنی.... من:اشکان؟!همون پسر خاله ی شکیلا؟؟ ساره:نه بابا,شکیلا کیلویی چنده ,ربطی به شکیلا نداره... باخودم گفتم,حتما تشابه اسمی هست وگرنه ساره تمام دم ودستگاه شکیلا وپدرش رامیشناسه و...اما یک حس بد مثل خوره افتاده بود به جونم یعنی چی میشه.. دارد.... نویسنده :ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
#شاهزاده_ای_در_خدمت #قسمت_پانزدهم 🎬: مرد جوان نگاهی به افق و اشعه های زیبای خورشید انداخت و ادامه د
🎬: سرباز جوان لختی ساکت ماند و میمونه دل در سینه اش به تپشی سخت افتاده بود برای شنیدن ادامهٔ داستان و برای همین گفت : دیگر چه شد؟ باز هم بگو از محمد و از علی... سرباز جوان نفسش را آرام بیرون داد و نگاهی به پردهٔ محمل انداخت و لبخندی روی لبش نشست ، او خوشحال بود که همسفر چنین فرشتهٔ زیبایی شده و خوشحال تر بود که این دخترک به علائق او ، علاقه دارد ، پس اینچنین ادامه داد: ماه رجب بود و در شبی تاریک ، زنی هراسان کوچه پس کوچه های مکه را می پیمود ، ناگاه دردی در وجودش پیچید که از شدت آن درد، کودک درون شکمش ،شروع به حرکت نمود. درد ، لحظه به لحظه بیشتر میشد ، ناگاه آن زن چشم باز کرد و متوجه شد مسیر رسیدن به کعبه را پیموده، همانطور که دست به کمر داشت و لباسش را در دهان برده بود تا از شدت درد صدایش بیرون نیاید ،نزدیک کعبه شد و بر پردهٔ آن چنگ انداخت و آرام زیر لب زمزمه کرد : ای خدای کعبه، ای خدای ابراهیم نبی ، ای خدای نادیده ، به فریادم برس...گمانم موقع وضع حملم است و چه کنم منِ بینوا در این تاریکی شب و تنهایی که گرفتارش شدم. در این هنگام دردی شدیدتر در جانش پیچید ،چون احساس می کرد ،وقت به دنیا آمدن کودکش است ، خواست از حریم خانهٔ خدا دور شود ،آرام پرده کعبه را رها کرد و می خواست از آنجا دور شود ، ناگاه با صدای شکسته شدن چیزی به عقب برگشت... از آنچه که میدید شگفت زده شده بود، براستی که دیوار کعبه از هم شکافته شده بود و فرشته ای زیبا و نورانی او را به داخل کعبه فرا می خواند : یا فاطمه بنت اسد ، داخل شو... فاطمه داخل خانهٔ خدا شد و دیوار کعبه به هم آمد. صبح زود اهالی مکه ، مشرکان و بت پرستان، دور خانهٔ خدا جمع شدند و همگان از تَرَکی که خانهٔ بزرگ و مستحکم کعبه ،برداشته بود ، شگفت زده شده بودند و هر یک به دنبال جواب این سؤال بود : براستی چه اتفاق افتاده و چرا دیوار کعبه اینچنین شده؟ در این میان ابوطالب جلو آمد و امر نمود قفل درب کعبه را باز کنند... درب باز شد و زمانی که فاطمه بنت اسد ،همسر ابوطالب با کودکی در آغوشش که به زیبایی آفتاب بود ، از آنجا بیرون آمد، تعجب جمع بیشتر شد و وقتی که از علت حضور ایشان سؤال کردند و فاطمه واقعه را گفت هرکس سر درگوش دیگری برد و چیزی زمزمه نمود... و ابو طالب از داشتن چنین فرزندی خوشحال بود و با خود فکر می کرد : بی شک ارزش این فرزند که متولد کعبه بود از عیسی مسیح نیز بالاتر است ،چرا که وقتی حضرت مریم علیها السلام ، درد زایمان بر او مستولی شد ، به ایشان امر شد که از حریم قدس که خانهٔ خدا بود بیرون رود و فرزندش را درصحرا به دنیا آورد ولی در اینجا برعکس شده بود و دیوار کعبه به یمن ورود این کودک از هم شکافته شده بود تا «علی» قدم به این دنیا نهد.... ادامه دارد 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
وسایلمونو جمع کردیم و اومدیم پایین پیش ماشین….…همونجا آرسام چند کیلو ماست و کره ی محلی خرید و برگشتیم ویلا…… وارد ویلا که شدیم دلبر گفت:آب و هوای ییلاق روی سرمون مونده ،بهتره بریم یه دوش بگیریم… … تا اینو گفت خودش سریع رفت سمت حموم…..منو آرسام روی مبل نشسته بودیم و توی گوشی عکسهای این چند روز رو نگاه میکردیم …… چند دقیقه ایی گذشت و دلبر از اتاقش با یه تاپ و شلوارک سفید رنگ و آرایش غلیظ خوشحال و خندون اومد بیرون……(خیلی زرنگ بود و همزمان و سریع چند تا کار رو باهم انجام میداد)….. اومد سمت ما و با جدیت و لبخند گفت:نسیم جان!!!تو هنوز نشستی؟؟؟بلند شو دختر،،،،برو یه دوش بگیر…..هم تب داشتی و عرق کردی و هم مسیر خسته ات کرده…..بدو که میخواهیم بریم ساحل…….محمد کجا رفت؟؟؟؟ آرسام گفت:به من گفته بود که یکی از دوستای هم خدمتیش این اطراف زندگی میکنه رفت به اون سر بزنه..،،، دلبر با بیخیالی گفت:اها….. با خودم گفتم:فرصت دادی که برم دوش بگیرم؟؟زود پریدی توی حموم و حالا هم پیش شوهرم اینجوری با من حرف میزنی؟؟؟؟؟؟ من ادم شکاکی نبودم ولی اصلا دوست نداشتم تنهاشون بزارم …… از طرفی دوش هم نمیگرفتم ،،پشت سرم حرف میشد وبهم سلخته و کثیف و غیره میگفتند..،.. بلند شدم با دلهره و نگرانی رفتم حموم…..یه دوش چند دقیقه ایی گرفتم و یه پیراهن ساحلی آبی رنگ بلند پوشیدم و اومدم بیرون….. توی پذیرایی کسی نبود…..نگران رفتم سمت حیاط و دیدم آرسام و دلبر روی بالکن کاملا جفت هم نشستند و دارند میگند و میخندند….. خیلی عصبانی شدم و با خودم گفتم:حالا بگیم دلبر جلفه،،،آرسام چی؟؟؟معلومه که بدش نمیاد باهاش لاس بزنه….. رفتم پیششون……با دیدنم ترسیدند و از هم فاصله گرفتند…..هر کاری کردم که خودمو کنترل کنم و حرفی نزنم نشد…… دختر پررو و بی حیا نبودم پس با من‌من و نفس زنان رو به دلبر گفتم:آقا محمد هنوز برنگشته؟؟؟ دلبربیخیال گفت:نه هنوز…… با حرصی که سعی میکردم پنهونش کنم گفتم:ماشالله چه بیخیال هم هستی….بهتر نیست بیشتر مراقبش باشی؟؟؟خدایی نکرده یه وقت پاش دوباره نلرزه؟؟؟ برای اولین بار دلبر بدون لبخند گفت:نسیم جان!!من مراقبتمو کردم،….تلاشمو کردم….گریه هامو هم کردم..،،.الان هم واقعا دیگه مغزم نمیکشه که صبح تا شب مراقبش باشم……بنظر من زن و مرد باید آزاد باشند و‌خودشون زندگیشونو انتخاب کنند…بچه که نیستیم..،،،، حرفهاش که تموم شد با یه لبخند مصنوعی و ساختگی رفت داخل ویلا..،،،، تا دلبر رفت آرسام با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:چیکارش داری نسیم!!؟؟؟؟حتما باید به روش میاوردی؟؟؟؟ گفتم:مگه دروغ میگم؟؟بهتره به شوهرش فکر کنه و مراقبش باشه نه اینکه همش خودشو به شوهر مردم بچسبونه…..فکر کنم تو هم بدت نمیاید…؟؟؟؟؟ آرسام خودشو به من نزدیک کرد و گفت:نسیم جان!!!این فکرهای مزخرف رو بریز دور…..دلبر گناهی نداره،،،،اون یه زن امروزی و نرمالیه،،،،من که توی رفتارش موردی نمیبینم…..اعتیاد شوهرش هم گناه اون نیست……تو هم بجای این رفتار بچگونه یه کم به خودت برس…..اصلا تو چرا به من نمیرسی؟؟؟؟؟مگه زن من نیستی؟؟؟؟ خدایااااا…..چی میشنیدم؟؟؟؟یعنی عشقم آرسام،،منو دلبر رو داشت مقایسه میکرد؟؟؟؟؟؟؟با دلخوری زیاد رفتم توی ویلا…….. با تعجب دیدم دلبر انگار نه انگار شاد و خندون داره میرقصه،….تصور کنم حرفهای آرسام رو شنیده بود و خوشحال بود…..، همون لحظه آقا محمد هم اومد……دلبر تا دید همه جمع شدیم سریع قلیون اماده کرد(به سه شماره)…،،واقعا دیگه بهش حسودیم میشد…..همه چی تموم بود…… دلبر همه چی تموم بود ولی ارزش‌های زندگی رو زیر پا میزاشت..،.ارزش متاهل بودن و خانواده رو…..ارزش مادر بودن و بچه داشتن رو……ارزش همجنس بودن با من ولی رقابت برای بدست اوردن دل شوهرم،……. همه‌چی تموم بود ولی ……کاش ارزش‌های زندگی رو هم در نظر میکرفت..،،، شب شد و به پیشنهاد آرسام قرار ‌گذاشتیم فردا بریم سمت متل قو…..شام رو رفتیم کبابی محلی و بعدش تا دیر وقت توی جنگل‌ها چرخیدیم و خسته برگشتیم ویلا……. اون شب هم آرسام بدون نوازش من خیلی زود و راحت خوابید،….. ادامه دارد…… ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
وبعد ناهار رفتیم خونه خودمون.منو رسوند و رفت سرکارش من خیلی ناراحت بودم و با خاهر و خاله موصوع رو در جریان گداشتم که راه حلی جلو پام بزارن.که گفتن عیب نداره کار خداست.باپسرت باهم بززگ میشن اما من شرایط رو خوب نمیدیدم. غروب شوهرم زنگ زد که با دکتر صحبت کردم تو فلان شهر قرص میدن برای سقط بچه منم گفتم حداقل میزاشتی چندساعت بگدره ما فکرامون بکنیم بعد چقدر زود تصمیم گرفتی. تازه اون تو شکمم زندس قلب داره.گناهه.منم دلم نمیاد بفهم از من اصرار و از اون انکار.اومد خونه و گفت برگه سونو رو بده ببرم نشون بدم دارو بده گفت دکتر گفت زنت رو راضی کن وگرنه من قرص نمیدم من دوباره مخالفت کردم و اون با حرف های مفتش زبون تلخش و خار کردن من اعصابم رو بهم ریخت.وگفتم هر غلطی میکنی بکن من داضی نیستم همه چیز گردن خودت برگه سونو رو گرفت و رفت.شب با قرص برگشت و دکتر گفت که چجوری استفاده کنم. فرداش من قرار بود از دوارو استفاده کنم اما اون منو تنها گذاشت و رفت رشت دنبال پسرش و به جاری و خواهرش گفت بیاد پیشم باشن. داشتم روانی میشدم.قرص داد بچه سقط کنم خودش رفت دنبال پسرش!!!! من کجای این زندگی هسم..چرا ارزشی نداشتم..اما فهمیدم که این بچه بهتره سقط بشه.بیاد تو این دنیا زیر دست این پدر منم جرص جوش بخورم و اخر روانی بشم. جاری و خکاهرشوهر اومدن و من شروع کردم به استفاده از دارو. ۸تا بود زیر زبونی و داخل واژن بعد از استفاده کردن ۴تا دردام شروع شد و خونریزی پشت سرش بله بچه بالاخره افتاد..چقدر گریه کردم و ناراحت بودم.احساس میکردم دختره حالم گرفته.رنگ رو پریده مهمون هم روش شب شد و شوهرم همراه با پسرش اومدن. مثل اینکه وعده ماشین که پول داده بود درحالی که شرایط مالی خودمون بد بود مرغ گرفت و به افتخار پسرش کباب داد به مهمون..من رنگ رو پریده یه گوشه نگاه میکردم فقط برگشت نگاهم گرد و گفت چیشد افتاد گفتم اره خیالت جمع برو زندکیتو بکن. و با ناراحتی رفتم توی یه اتاق دیگه لعنت به شانس بد خودم که برای کسی ارزش نداشتم.درمونده شدم چندروز گذشت و بهتر شدم.اما از اون طرف پسر شوهرم سرصداها و رفتارهاشو شروع کردکه ماشین و خونه میخوام.۱ماه گذشت و زندگی به جهنم واقعی تبدیل شد.خدایا من چرا جدا نمیشدم..برای کی و چی مونده بودم حالا خانواده شوهر هم گیر دادن خونه ارث پدری هست و باید بفروشیم مشتری میومدو میرفت..همش جنگ بود سرمال دنیا. پسرش از یه طرف دیگه.شوهرم وام گرفت و برای پسرش پراید خرید.هنوز گواهینامه هم نداشت حالا من میمیردم اب دستم نمیاد.همه چیزش پسرش بود پسرش به منم بی احترامی میکرد.چندبار رومون توهم باز شد.تحمل نداشتم دیگه خونه رو مفت فروختن فقط بخاطر بلند کردن ما از اون خونه‌حسودی میکردن ما مجانی میشینیم..اون موقع حمال مادرتون بودیم اخه شما کجا بودید سهم ما فقط پول پیش یه خونه ویلایی شد.۲خواب با حیاط بزرگ اما قدیمی من راصی بودم چون خودم خونه رو قبول کرده بودم. کم کم سعی کردم با کاشتن سبزی و نگهداری مرغ وجوجه خودمو سرگرم کنم مشکلات پشت مشکلات روسرم اوار بود وباز هم پیام یه زن تو گوشی شوهر این باز صدامو گداشتم توسرم و داد بیداد کردم . تمام مشکلات از طرف توعه بعد تو پروپرو میری بهم خیانت میکنی!!!! چجور ادمی هستی توووو عصبی شدم و کلی حرص خوردم..اونم گردن گیرش خراب بود..کتک کاری شد و زد صورتمو کبود کرد منم چندتا زدمش بعد زنگ زد برادر شوهرم اومد.منم داستان رو گفتم.اونم دعواش کرد و منو پسرمو به خونه خودش برد..اونجا پیش جاریم ابرو نداشتم اما درظاهر پشتم بودن و بهم حق میدادن دلم شکسته ترشد..اخه سپیده چرااا میمونی چرا نمیری بدبخت..فکرپدرم رو دراورده بود. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞 📚 _رفتم کنارش نشستم. سرشو به دستش تکیہ داده بود سلام کردم بدوݧ ایـݧ کہ سرشو برگردونہ یا حتے نگام کنہ خیلے سردو خشک جوابمو داد حرف نمیزد _نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافہ شده بودم بلند شدم ک برم کیفمو گرفت و گفت بشیـݧ باید حرف بزنیم _با عصبانیت نشستم و گفتم: جدے؟ خوب حرف بزݧ ایـݧ رفتارا یعنے چے اصلا معلومہ چتہ؟ قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیروݧ چیشده ک الاݧ.. _حرفمو قطع کرد و گفت اسماء بفهم دارے چے میگے وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزݧ اولیـݧ بار بود ک اینطورے باهام حرف میزد مـݧ ک چیز بدے نگفتہ بودم. ادامہ داد ببیـݧ اسماء ۱سال باهمیم  چند ماه بعد از دوستیموݧ بحث ازدواجو پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور همـوݧ روز هم بہ خانوادم گفتم جریان و اما بہ تو چیزے نگفتم. از همـوݧ موقع خانوادم منتظر بودݧ ک مـݧ بهشوݧ خبر بدم کے بریم براے خواستگارے اما مـݧ هر دفعہ یہ بهونہ جور میکردم چند وقت پیش همون موقع اے ک تو با مامانت حرف زدے خانوادم منو صدا کردݧ و گفتـݧ ایـݧ دختر بہ درد تو نمیخوره وقتے خوانوادش اجازه نمیدݧ برے خواستگارے پس برات ارزش قائل نیستـݧ چقد میخواے صبر کنے.... ولے مـݧ باهاشوݧ دعوام شد حال ایـݧ روزام بخاطر بحث هرشبم با خوانوادمہ دیشب باز بحثموݧ شد. _بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خوانواده ے تو هم راضے بشـݧ اوݧ دیگہ راضے نیست ببین اسماء گفتـݧ ایـݧ حرفها برام ـسختہ اما باید بگم دیشب تا صب فکر کردم حق با خوانوادمہ خوانواده ے تو منو نمیخواݧ منم دیگہ کارے ازم بر نمیاد مخصوصا حالا کہ...گوشیش زنگ خورد هل شد و سریع قطعش کرد نزاشتم ادامہ بده از جام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدݧ و دست هامو بہ هم میزدم آفریـݧ رامیـݧ نمایش جالبے بود با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد اسماء نمایش چیہ جدے میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما بہ درد هم نمیخوریم از اولم... از اولم چے رامیـݧ اشتباه کردیم؟ یادمہ میگفتے درست تریـݧ تصمیم زندگیتم،بدوݧ مـݧ نمیتونے زندگے کنے چیشده حالا؟ اسماء جاݧ تو لیاقتت بیشتر از اینهاس اره معلومہ ک بیشتر تو لیاقت منو عشق پاکے بهت دارم و ندارے فقط چطورے میخواے روزهایے ک باتو تباه کردم و بهم برگردونے؟ سکوت کرد. دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد _پوز خندے بهش زدم و گفتم هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ ازجاش بلند شد اومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ بهش،گفتم برو دیگہ نمیخوام چیزے بشنوم سرشو انداخت پاییـݧ و گفت ایشالا خوشبخت بشي و رفت براے همیشہ واقعا رفت باورم نمیشد پاهام شل شد و افتادم زمیـݧ بہ یہ گوشہ خیره شده بودم اما اشک نمیریختم آرزوهام و تصوراتم از آینده رو سرم خراب شد _از جام بلند شدم چشمام سیاهے میرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم یہ ساعتے بود رامیـݧ رفتہ بود خودمو ب جلوے در پارک رسوندم صحنہ اے رو ک میدیدم باورم نمیشد رامیـݧ با یکے از دوستام دست در دست و باخنده میومدݧ داخل پارک احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخہ قلبم ب تپش افتاده بود و یہ صدایے تو گوشم میپیچید دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم ... ✍ ادامه دارد .... ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا را بزنید تا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین...اول از همه خودتون تصمیمتون رو قلبی بگیرین. . -درسته...ولی میدونید آخه کسی نیست کمکم کنه خانوادم هم که راضی نمیشن اصلا...مادرم که میگه چادر چیه و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن ...شما کسی رو پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟! -چه کسی میخواید بهتر از خدا؟! -منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده -از خود خدا بپرسید..قرآن بخونید.. -اما من عربی بلد نیستم -فارسی بلدین که؟! از خدا کمک بخواین...نیت کنین و یه صفحه رو باز کنین و معنیشو بخونین...حتما راهی جلو پاتون میزاره...البته اگه بهش معتقد باشین -باشه ممنون گیج شده بودم...نمیدونستم چی میگه. اخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط ...نه یه کتابی که بشه ازش کمک گرفت رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم...راستیتش رو بخواین با حرفهای امروزش بیشتر جذبش شدم اخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و اروم بردم تو اطاق. قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم: خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چیکار کنم آداب این چیزها هم بلد نیستم...ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند و بار نبودم خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم خدایا تو دوراهی قرار گرفتم. کمکم کن...خواهش میکنم ازت یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم . سوره نسا اومد ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم... گفتم خدایا واضح تر بگو بهم.. و قرآن رو دوباره باز کردم سوره نور اومد که تو معنیش نوشته بود: ای پیامبر به زنان مؤمنه بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ كنند و زینت خود را به جز آن مقدار كه نمایان است، آشكار ننمایند و (اطراف) روسری‌های خود را بر سینه‌ی خود افكنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود باز هم شکی که داشتم تو چادری شدن برطرف نشد گفتم خدایا واضح تر من خنگ تر از این حرفاما و قرآن رو دوباره باز کردم. اینبار سوره احزاب اومد... معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به ایه 59 . یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِكَ أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا» ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلباب‌های خود را بر بدن خویش فرو افكنند این كار برای آن كه مورد آزار قرار نگیرند بهتر است. جلباب؟!؟!؟! جلباب دیگه چیه؟! سریع گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم جلباب... دیدم جلباب در زبان عربی به پارچه ی سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه ای که زنان روی لباسهای خود میپوشند... اشک تو چشمام حلقه زد... گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟! تصمیمم رو گرفتم.. من باید چادری بشم.. ادامه دارد…🍃 💢قسمت قرآن باز کردن برگرفته از یه ماجرای حقیقی بود و اتفاق افتاده برای یه خانمی... ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید 💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
❤ بسم رب الشهدا ❤ (سلام الله علیها) ⭐ دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود. ✔خواب دیدم یک صدایی که چهره‌ای از آن به خاطر ندارم، نامه‌ای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود"جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود. 😢گریه امانم نمی داد، 🔹گفت «زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است. نه می‌توانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه می‌توانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟» 🔸 گفتم «به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.» قول داد آخرین‌بار باشد. 🔹گفتم «قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.» 🔸خندید و گفت «این که دیگر دست من نیست!» 🔹گفتم «قول بده سوغاتی هم نخری. تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.» 🔸 گفت «باشه زهرا جان. اجازه می‌دهی بروم؟‌ پاشو قرآن را بیاور...» اشک‌هایم امانم نمی‌داد... ✳واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم. اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند. 🔹گفت «برویم خانه حاجی؟» پدرم را می‌گفت. قبول نکردم. 🔹گفت «برویم خانه پدر من؟»  نمی‌خواستم هیچ‌جا بروم. 🔹گفت «نمی‌توانم تو را اینطور بگذارم و بروم. تمام فکر و ذهنم پیش تو می‌ماند. پس بگذار بگویم آنها به اینجا بیایند.» 🔸گفتم «نه، حرفش را نزن! می‌خوام تنها باشم. می‌خواهم گریه کنم.» 🔸گفت «پس به هیچ‌وجه نمی‌گذارم تنها بمانی.» 🍃با وجود تمام تلاش‌هایم، امین اما به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت.  امین وابستگی زیادی به زن و زندگی‌اش داشت اما وابستگی‌اش به چیزهای دیگری خیلی بیشتر بود. ادامه دارد.... ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
1.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😈شیطان شناسی 🔺عاقبت اطاعت از شیطان 🎤استاد امینی خواه ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 💫 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج✨