🌿 همگی #رهگذر هستیم
🌿 به کسی کینه نگیرید
🌸 دل بی کینه قشنگ است
🌸 به همه #مهر بورزید
🌿 به خدا مهر قشنگ است
🌿 بشناسید خدا را
🌸 هرکجا #یاد_خدا هست
🌸 هرکجا #نام_خدا هست
🌺 سقف آن خانه قشنگ است
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۴۹ و ۵۰
🔥_خانمتون چه جوری بهتون بله گفت ؟
حاجی با خنده و شوق و ذوقی که تو چشماش موج میزد رو به نازنین کرد و گفت:
_روحش شاد باشه این سوال منم بود ازش . وقتی بهش گفتم چرا میخوایی به من جواب مثبت بدی گفت:«من جنگ نرفتم؛ نمیتونم برم ولی حالا که توفیق خدمت شده اونم به شما ؛ چجور نادیده بگیرم ؟ مگر قلب شما الان با قبل از قطع پاتون فرقی کرده ؟ مهم قلبتونه که #یاد_خدا رو داره منم اگر قابل بدونید مشتاق خدمت به شما هستم.»
خلاصه که از این کمال آقای با معرفت
با اون خواهر همه چی تمامش چیزی جز این انتظاری نمیرفت. سالها زحمت من رو کشید خدا اجرش رو با خانم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها بهش عطا کنه روحش شاد باشه .
آقا کمال ؛ دایی یا همون مرد مورد نظر ما تا اون زمان داشت در سکوت به حرفهامون گوش میکرد .
نمیدونم چیه این مرد مهم بود که قرار بر کشتنش گذاشتند. مگر چی باخودش داشت که قرار بود من جونش رو بگیرم ؟
تمام سوالاتی که تو ذهن داشتم ولی جوابی براشون نبود
من حق سوال کردن نداشتم
فقط باید اجرا میکردم
به واسطه ی تهدیدی که هر لحظه برای خانوادم بود مجبور به اجرا بودم و بس...
🍃سوجان
بعد از رفتن محمد و خواهرش دایی شروع کرد به صحبت :
_حاجی این دونفر از کجا پیدا شدن یهویی وسط این مسافرت؟ اصلاً تو کجا باهاشون آشنا شدی؟ چطور بهشون #اعتماد کردی؟
پدر با همون لحن آروم و لبخند به لب رو به دایی گفت:
_چرا سخت میگیری برادر من! من و سوجان با این خواهر و برادر تو همین هتل آشنا شدیم و چند باری هم اتفاقی همراه هم بودیم همین ، چیز دیگه ای نیست شما هم بی دلیل نگرانی!
_نمیشه خوش خیال بود حاجی ؛ الان اوضاع زیاد خوب نیست باید احتیاط کرد باید مراقب بود... حاجی اینقدر زود به همه اعتماد نکن ! همیشه همین بوده و هست کلا عادت داری به همه زود اعتماد میکنی.
_چشم من تسلیمم ! خوبه؟
+بیشتر هم مراقب باش ! چشمت روشن به جمال آقا . فقط نگران بودم خواستم بيشتر احتیاط کنید.
پدر دستی رو شونه ی دایی گذاشت و بهش اطمینان داد که بیشتر مراقب هست و با همون روی خوش خواست که بریم برای استراحت
پاشدیم و راهی اتاق...
در راه از دایی پرسیدم
_دایی جان!
+جان دایی
_الان نازنین شماره و آدرس من رو میخواست تا بیشتر باهم دوست باشیم من نباید بهش بدم ؟
دایی تا خواست حرفی بزنه پدر پیش دستی کرد و گفت:
_یه شماره وآدرس دادن که سوال نداره بابا ! ان شاالله که دوستای خوبی برای هم باشید.
دایی سری به تاسف تکون داد و رو به بابام گفت:
_همین الان گفتی چشم... !!
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#توّاب