eitaa logo
سیّدمعین 🇱🇧🇵🇸
723 دنبال‌کننده
373 عکس
65 ویدیو
22 فایل
﷽ طلبه‌‌ای 👳🏻‍♂️ از سلالهٔ مادر 🌱 متعهد 💍 اهل قلم ✍️ از تبار امام رئوف 💛 _ معین ؟! : یارے کنندهــ. •| امید است معینِ معینِ جهانیان باشیم .. 🤠 شناس : @Pole_Moallagh 👤 ناشناس : https://daigo.ir/secret/SeyedMoein 💬 حرفامون : @Mosahebat_Shagerdha
مشاهده در ایتا
دانلود
«بوی اربعین» به اهواز رسیدیم؛ تابلوهایی که مارو به سمت چذابه راهنمایی می‌کردن، مرزی که ازش به سرزمین عشق پا گذاشتیم باعث میشد بوی کربلا و عمودهای مشایه بیاد...
دگر فرقی ندارد جمعه و شنبه فقط برگرد گرفتاریم ما از دست این هجران طولانی...
«هفت ضرب» ۱/۲ مقصد بندر دیلم بود؛ ساعتای هشت و نه شب بود که به خاطر خستگی پدرم، تصمیم گرفتیم یک شهر نزدیک‌تر استراحت کنیم؛ بندر امام انتخاب شده بود ولی طبق بررسی‌های مسیریاب سفر، یا همون حضرت مادر، به این نتیجه رسیدیم که ماهشهر به مسیرمون بیشتر می‌خوره . حدود ده‌و‌نیم شب رسیدیم و بعید می‌دونستیم جایی پیدا کنیم؛ از بومی‌های منطقه سراغ سوئیت ،خونه و یا یه جایی برای خواب می‌گرفتیم؛ وقتی ناامیدی تو ماشینمون سوار شده بود، تصمیم گرفتیم کار رو بسپریم به امام و شهدا! شوخی جدی مامانم گفت باور کنین یه کی میاد میگه شما اهل مشهدین بیاین خونه من! (با خودم خندیدم، مگه اربعینه با نوای هلابیکم مفت مفت بهمون جا بدن؟!) توی شهر سردرگم می‌چرخیدیم، برای بار دوم وایستادیم که سوال کنیم؛ سه تا مردِ با موهای کوتاه، ته‌ریش، درشت‌هیکل و کمی سیه‌چرده یا به عبارت بهتر جنوبی‌الأصل که داشتن باهم صحبت می‌کردن. یکیشون پیش‌قدم شد و دو تا میدان رو طوری معرفی می‌کرد که انگار خیابان‌های شهر رو بلدیم، خب عزیز من، ما اگه همشهریت بودیم که دنبال جا نمی‌گشتیم... هرطوری بود از حرکات دست و پانتومیم فهمیدیم باید کجا بریم؛ می‌خواستیم حرکت کنیم که یکی گفت: می‌خوای گدا بازی دربیاری یا میخوای خرج کنی؟! نگاهمون به سمتش گره خورد و سکوت تو ماشین حاکم شد.
سیّدمعین 🇱🇧🇵🇸
#سفرنامه «هفت ضرب» ۱/۲ مقصد بندر دیلم بود؛ ساعتای هشت و نه شب بود که به خاطر خستگی پدرم، تصمیم گرف
«هفت ضرب» ۲/۲ _ خرج کنی یعنی چقدر؟! نه گدا بازی نه خرج کردن... یه جای مرتب برای خواب به ماشینمون نزدیک شد، جلو نشسته بودم و شالم دور گردنم؛ یه نگا به من و بابام انداخت؛ _از کجا اومدین؟! _مشهد همون‌طور که دستشو می‌زد به سینش با همون لهجه شیرین جنوبی گفت: امشب مهمون خودمین... گفتیم لابد تعارف می‌کنه؛ ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم. بهش که دست دادیم یه نوع خاصی ما رو بغل کرد، انگار که از روی وظیفه یا عادت باشه نه از احساس... آماده شد که ما رو ببره سمت خونش و جنوبی بودن خودش رو ثابت کرد؛ همون مهمون‌نوازی و مشتی بودن خاص خودش رو... حقیقتا ما رو خراب مرامش کرد. همین‌طوری که کف کرده بودم نشستم تو ماشین؛ تا حالا انقدر سریع اثر کار شهدا و خصوصا «هفت ضرب» رو ندیده بودم.(رازی است بین ما و بعضی‌ها...) ✍️ 🗓️روایت جمعه شب، ۲۶ اسفند
«فیلم‌ناک» اگر اشتباه نکنم یکی از نزدیک‌ترین ساحل‌ها به اهواز مربوط به همین شهر دیلم بود، یعنی اولین مواجهه ما با دریا توی مقصد شکل می‌گرفت. فرا تر از انتظارم بود؛ شاید معدود اتفاق بیوفته ولی این‌بار انسان‌ها یه جایی رو خوشگل و جذاب کرده بودن _ هرچند بعید می‌دونم با چنین نیتی این کار رو کرده باشن، صرفا من خیلی ذوق کردم_؛ پارکینگ لنج‌ها و بچه کشتی‌ها! کیپ به کیپ کنار هم چیده شده بودن و دور و برشون رو آب گرفته بود؛ مرغ‌دریایی‌هایی که بعضیاشون روی آب نشسته بودن و بعضی هم پرواز می‌کردن تصویر رو زنده می‌کرد؛ یکیشون همینطور که نزدیک آب پرواز می‌کرد نوک منقارش رو برد توی آب و روزی خودش رو از خدا گرفت. احساس می‌کردم چشمام شده دوربین فیلمبرداری، زوم کردم روی ماهیگیری که داشت ماهی‌ها رو توی سبد خالی می‌کرد؛ خیلی صحنه فیلم‌ناکی بود. ✍️ 🗓️ روایت شنبه، ۲۷ اسفند
«خانواده‌ای از قوم عاد!» چیزی به اذان نمونده بود و ماهم نردیک یک مسجد بودیم؛ ولی طبق توصیه یکی از اهالی منطقه به سمت یک مسجد نزدیک ولی تروتمیزتر راهی شدیم. قرار بود از اهل مسجد سراغ خونه یا سوئیت بگیریم_ شاید دوست داشتیم کار با تخفیف و اربعینی پیش بره_ ولی یادمون رفت. روی در و دیوار پر از شماره بود؛ به یکی زنگ زدیم که قیمت‌هاش ما رو به قطع کردن تلفن تشویق می‌کرد؛ نفر بعدی جواب نداد؛ ولی نفر سوم، به محض زنگ زدن گفتم خودشه، باید از همین خونه بگیریم؛ چقدر پیش میاد به یکی زنگ بزنین پیشوازش رو حاج میثم مطیعی بخونه؟! _ با اذن رهبرم، از جانم بگذرم..._ چند دقیقه‌ای صبر کردیم که بیاد راهنماییمون کنه؛ شهر انقدر کوچیک بود که ممکن بود توی همون چند دقیقه از دورترین نقطه شهر به ما رسیده باشه. میدونست چهار نفریم ولی خونه‌ای که بهمون معرفی کرد به درد ده_دوازده نفر می‌خورد، یا حداقل چهار نفر از برادران قوم عاد! واقعا جای تمیزی بود ولی برای ما بزرگ و البته گرون؛ با اینکه با اذن رهبری از جانش می‌گذشت، ولی به‌درد ما نخورد. با یکی دیگه از موتورسوارانِ راهنما رفتیم و رسیدیم به خونه‌ای که دیوار به دیوارش صاحب‌خونه زندگی می‌کرد؛ یه حاج‌آقا، که به خاطر سادات بودن و حال کردن با ما، حدود بیست_بیست‌و‌پنج درصد بهمون تخفیف داد و آقاموتوریِ راهنما هم نصف دست‌مزد همیشه رو گرفت... ✍️ 🗓️ روایت شنبه، ۲۷ اسفند
«خصومتی که نبود» باید می‌رفتم برای نهار نون بخرم؛ مثل اینکه صاحب‌خونه بعنوان آپشن‌های خونه سوپر نزدیک رو قید کرده بود. قبل از اینکه سوپری رو پیدا کنم، به یه رستوران کوچیک رسیدم که بیشتر بهش می‌خورد بیرون‌بر باشه. خواستم برم تو تا بپرسم کجا میتونم سوپری پیدا کنم؛ یه جرقه زد به ذهنم که چرا از خودشون نون نگیرم؟! رفتم تو، کسی پشت میز نبود، بلند سلام کردم بلکه هرجا هستن بشنون؛ از دری که رو به آش‌‌پزخونه بود صدا میومد؛ نزدیک شدم و سلام کردم. _ سلام، غذا نداریم. _ نه، نون می‌خواستم، میشه هنوز که حرفم تموم نشده بود یه خانمی از آش‌پزخونه اومد برای پاسخ‌گویی به سوالات من؛ سر و وضع‌مون کاملا برعکس هم، ایشون پارک‌ملت مشهد بود و من مسجد گوهرشاد! احساس می‌کردم باید یه حس خصومتی به من داشته باشن؛ ولی کاملا خوش‌رو و خوش‌برخورد می‌خواستن حاجت من رو روا کنن. بدون اینکه بهشون نگاه کنم و همین‌طور که معذب بودم گفتم که نون می‌خوام؛ با اشاره به بسته‌های نون روی میز گفتن از همینا؟! _بله، چقدر میشه؟! _هیچی نمیشه _ نه اینطوری نمیشه، بگین چقدر میشه کارت بکشم _ نه نمی‌خواد همین‌طوری ببرین...! نون‌ها رو شمردم، چهارتا کافی بود؛ با حس دل‌سوزی و تعجب از رفتار اون خانم تشکر کردم و اومدم بیرون؛ ظاهرا نمی‌شود انسان‌ها را از ظاهرشان قضاوت کرد! ✍️ 🗓️ روایت شنبه، ۲۷ اسفند
هنوز از شنبه حرف دارم و یکشنبه تموم شد! این غافله عمر عجب می‌گذرد... تقریبا دفعه اوله که اومدم راهیان‌نور✨ ظاهراً اینجا از فرط خستگی و فشردگی برنامه‌ها توفیق نوشتن پیدا نخواهم کرد؛ احتمال داره یه چند روزی از دست من راحت باشین... دعام کنید، التماساً🌷
🌷 سلامٌ علیٰ إبراهیم... بعضی‌ها در خلوت خودشان آنقدر به دنبال خورشید می‌دوند که آخرِسَر ماه می‌شوند... 📚 : «تنها گریه کن»
هدایت شده از *حیات القلـوب*
آقای من تحویلِ سالِ من زمانی است که روی ماهت را ببینم...
خاکِ آغشته به خون، طلائیه...🌷 🌱 به یاد همه اساتید، رفقا، عزیزان و همراهان
هر روز، یک صفحه؛ 📚 کتابِ زندگی‌مون رو طوری بنویسیم که بدیم امام زمان بخونه... 📖 سی‌صد و شصت و پنج صفحه...
«قضاوت ممنوع!» ۱/۲ چیزی تا اذان نمونده بود؛ بوی معنویت مناره‌ها و نور مسجد از دور به مشام می‌رسید. انگار نور سبزش، دلم رو که کنار ساحل گرفته بود در آغوش می‌کشید تا آروم بشم... منی که عاشق دریا بودم و دلم تنگ امواج آروم و مهربون جنوب شده بود، لحظه رسیدن بهش حالم گرفت؛ فال و تماشایی نبود که شرح و تفسیری باشه، فقط می‌دونم غربت شیعه تا ظهور ادامه داره... ترجیح دادم با رفتن به مسجد به خودم حال بدم و روحم رو تازه کنم؛ واقعا مسجد باصفایی بود؛ خداروشکر پر از اهل دیلم و نمازشکسته‌خون‌ها. بعد از نماز اومدم تو حیاط مسجد و با تصویر جدییدی مواجه شدم؛ دو سه تا حاج‌آقای مشتی پشتِ میزِ گوشه حیاط، روی میز دو تا سینی گرد بود که استکان‌های باریک و دسته‌دار روش چیده شده بود و بعضی‌هاش به رنگ چای دراومده بود. چقدر یاد چای عراقی و مشایه رو زنده می‌کرد.... با اینکه عجله داشتم، نتونستم از چنین تعقیباتی بگذرم؛ یه استکان برداشتم و نشستم کنار یک جوانک ظاهرا نااهل!
سیّدمعین 🇱🇧🇵🇸
#سفرنامه «قضاوت ممنوع!» ۱/۲ چیزی تا اذان نمونده بود؛ بوی معنویت مناره‌ها و نور مسجد از دور به مشام
«قضاوت ممنوع!» ۲/۲ طبق معمول سلام کردم و جنوبی‌شکل جواب گرفتم؛ همون استقبال گرم و دل‌نشین. وقتی صحبت به مشهدی بودن ما رسید، کمی از دل‌تنگی‌هاش گفت؛ دوساله قصد سفر داره و فعلا درد فراغ نصیبش شده... دل بعضی‌ها مثل کبوتر پر می‌زنه و خودش رو به حرم می‌رسونه؛ مطمئنم گاهی دوری و فراغ از وصال و دیدار خیلی بهتره... این بزرگوار هم می‌خواست ثابت کنه نمی‌شود انسان‌ها را از ظاهرشان قضاوت! مثلا عجله داشتم، باید خودم رو به خانواده می‌رسوندم که اتاق فکر صدام کرد... لوکیشن اتاق طوری طراحی شده بود که اصوات قِرناکی به گوش می‌رسید و من رو به فیض می‌رسوند؛ موقع تجدید وضو همین‌طور که سعی می‌کردم افعالم با ریتم همراه نشه، دستم خوردبه کسی؛ عذرخواهی کردم و باتوجه به لباس‌های رَپِرطورش، دیگه مطمئن بودم با اکراه بهم نگاهی می‌کنه مثلا میگه خواهش می‌کنم؛ ولی باز برخورد جنوبی... وضو رو گرفتم و داشتم به سمت مقصد می‌رفتم که دیدم اومد جلو؛ _ سلام حاج آقا ترکیب شال سیدی و یقه شیخی و... همین میشه سوال شرعی داشت و دغدغه ماه مبارک و روزه گرفتن... این سفر هم پر شده از : ظاهراً نمی‌شود انسان‌ها را از ظاهرشان قضاوت کرد...! ✍️ 🗓️ روایت شنبه، ۲۷ اسفند
فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ ﭘﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮ ﻛﻪ ﺭﻭ ﻛﻨﻴﺪ، ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻮ ﺟﻠﻮﮤ ﺧﺪﺍﺳﺖ؛✨ به صحرا بنگرم صحرا ته وینم به دریا بنگرم دریا ته وینم بهر جا بنگرم کوه و در و دشت نـشـان روی زیـبـای تــه ویـنـم 📚 : بقره«۱۱۵» 📖 : جزء 1️⃣ 🌙
سیّدمعین 🇱🇧🇵🇸
فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ ﭘﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮ ﻛﻪ ﺭﻭ ﻛﻨﻴﺪ، ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻮ ﺟﻠﻮﮤ ﺧﺪﺍﺳﺖ؛✨ به صحر
سلام رفقا 🌹 بیاین یه کار باحال بکنیم 📖 از جزءخوانی روزانتون، یک آیه که به دل‌تون میشینه رو به اشتراک بذارین هم توجه خودتون به معانی بیشتر میشه 🧐 هم بقیه استفاده‌ می‌کنن و قطعا خدا خوشحال میشه ✅ دمتون گرم ❤️ https://abzarek.ir/service-p/msg/999416 📚 📖 🌙
سلام شمس‌الشموس سلام امام رئوف خداراشکر روزهای فراغ به پایان رسید؛ گمان نمی‌کردم چندان دل‌تنگ شوم، اما ظاهراً نعمات هنگام زوال زیباتر می‌شوند؛ یا شاید هم مرغ همسایه غاز است... هرچه هست مشتاق وصال دوباره‌ات بودم تا دلِ تاریک و شب‌زده مرا مُنَوَّر کنی. این چند روز هم که نبودیم مهمان ویژه‌ای داشتی! سلطان، چه زیبا زائری داشتی... حضرت ماه به پابوس خورشید آمده بود و ما محروم از این منظره زیبا. البته آنهایی هم که بودند، درست ندیده‌اند؛ به چشم‌هایشان التماس می‌کردند: کمی مجالِ دیدارِ جمالِ یار بدهید! اما عاشقِ معشوق ندیده اشک می‌ریخته و دیده را تار می‌کرده... عجب فال و تماشایی... عجب لحنِ نگاهی... آه، أللّٰهم أرزُقنا وِصال... «ماه و خورشید» 📸 ✍️ ۴ فروردین ۱۴۰۲
و خدای عاشق ما فرمود: فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ، ﺑﻪ‌ﻳﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻴﺪ؛ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ‌ﻳﺎﺩ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ... 📚 : بقره «۱۵۲» 📖 : جزء 2️⃣ 🌙
هدایت شده از | انقلابیون |
بنظرم طلبه ها بخاطر این سختی هایی که متحمل میشن یا حرفا و نیش هایی که بهشون میزنن، فحش هایی که جلو خودشون بهشون میدن حتی از خودی ها که میخورن،باید اون دنیا جز شهدا باشن برای من یکی که خیلی سخته ولی خب تحمل میکنم بعضی جاها باید بشنوی ولی حرف نزنی و جواب ندی و از درون یه جورایی متلاشی بشی ولی خب ارزشش رو داره، بخاطر همین چیزا هس که ارزش، و مقام انسان میره بالا و خدا بهش عزت میده سخته ولی قشنگه، شیرینه خیلی خوبه که 1صدم درصد از رنج هایی که اهل بیت کشیدن رو بچشی و درک کنی
سیّدمعین 🇱🇧🇵🇸
بنظرم طلبه ها بخاطر این سختی هایی که متحمل میشن یا حرفا و نیش هایی که بهشون میزنن، فحش هایی که جلو خ
دیدم چند تا کانال این رو پخش کردن، نتونستم چیزی نگم،،، بعنوان یه طلبه صریحا تکذیب می‌کنم و مخالفت خودم رو اعلام می‌کنم تجربه شخصی و اساتیدم رو میگم؛ ما که بیشتر از اهانت و نیش و کنایه، احترام و ادب دیدیم؛ انقدر که مردم مؤمنِ ما ارادات به خاندان رسول الله دارن؛ به لباس روحانیت و شال سیدی هم احترام میذارن... خیلی جاها هم رفتیم؛ فامیل مذهبی‌ای هم نداریم که بگین فقط دور و بر خودش رو دیده؛ تاکسی نشستیم، اتوبوس سوار شدیم، خرید رفتیم و سفر هم کردیم... البته درسته که برخی از افراد یا بعضی جاها یه چیزایی میگن؛ تو منطقه‌های بالاشهر مخصوصا تهران زیاد دیده میشه، ولی اگه بشینی دو دقیقه باهاش حرف بزنی و به حرف‌هاش گوش کنی می‌بینی که تو دلش چیزی نیست و مشکل خاصی نداره؛ چه بسا دوستت داره... بخش زیادی از مشکل تقصیر خود جامعه طلابه که از مردم فاصله گرفتن و متاسفانه برخی اصلا طلبه ندیدن و نمیشناسن... اگر هم سختی‌ها و فشارهای اقتصادی رو میگین، بله؛ واقعا هست، ولی انقدر آقا صاحب‌الزمان برکت میدن که هیچوقت نیازمند خلق روزگار نشی کسی که خوب سربازی کنه، فرماندش هم هواشو داره...
هدایت شده از مصاحبت معین‌ها
همسر منم طلبه هستن؛ تا قبل از ملبس شدنشون بیرون که می‌رفتیم بقیه داداش و آقا پسر و با این طور الفاظ خطابشون می‌کردن ولی بعد از ملبس شدن همونا با این که بعضا خیلی سنشون بیشتره جلوی پاشون بلند میشن و کلی احترام می‌ذارن.. خیلی کم پیش اومده کسی بخواد توهین کنه؛ بعضی‌ها تیکه میندازن ولی چون همسر من خیلی خوشرو و اجتماعی و شوخ طبع هستن همیشه تهش ختم به رفاقت و گفتگوی دوستانه شده :) قبول دارم بعضی‌ها از روی ندونستن، غرض یا دل پر توهین میکنن اما اغلبشون با برخورد خوب و دلسوزانه قابل مدیریت هستن ___ سلام و عرض ادب ممنونم ازتون 🌿 دقیقا همینه، یکی از نکات مهم همین برخورد حرفه‌ای و ارتباط‌گیری درست و مؤثره👌 خیلی اوقات ضعف از خود فرد و عدم اعتماد به نفس اونه...
از پَسِش برمیای! 💪 لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا ﺧﺪﺍ ﻫﺮﻛﺲ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ‌ﺍﻧﺪﺍﺯﮤ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻣﻲ‌ﺩﺍﻧﺪ. 📚 : بقره «۲۸۶» 📖 : جزء 3️⃣ 🌙
هدایت شده از شــبــانــه
یک بار به عشق تو سحر پا نشدیم ! از‌ترسِ‌شكم همه سحر خيز شدیم ..