در ایـن مـهـجـوری و تنهایے من ،
تـنـها تویی کــه صدای دلـم را میشنوی ؛
نواے ایـن روزهای مـن ، باعث خجالت است ؛
امّـا چـه کنم ؟!
امیدوارم مـابـیـن فـریـادهای دل ،
صداے چـکـاچـک شمشیرها نیز ، برسد . . .
نبردی است نـابرابـــر ؛
طـرفے دل ، بـه فرماندهی او ،
و سـمتے هم عقل ، گوش بــه فرمان مـن !
آتـش ایـن جـنـگ را خـودم افروختهام امّـا ،
حـالـا با زانوانے زمـیـن خورده ،
آرام آرام سـر بـالـا میآورم ،
بـا چشمانے کــه میلرزد بــه ریسمانِ چشمانت چـنـگ میزنم ،
بُـغـضی در گلویم حبس شده ، لـب نمیگشایم ،
و بـا چشمانم التماس میکنم:
« یـا دلـم را مغلوب کن ، و یـا عقل را یـه یاری دل برسان ! »
« چَکاچک »
#معین
چهارشنبه ۵ مهر ۱۴۰۲
گـاهے سختتر از لبخند زدن
توی جمع وقتی که ناراحتی ؛
اینه که جلوی چشم کسایی
باشی که میدونن چه غلطے
کردی و تمام قد شرمندشونی . . .
زندگے بهم یاد داد ،
بعد حـل هـر مشکلے ،
بـایـد منتظر یـه چـالـش جدید باشم ؛
امّـا نمیدونم چـرا هـربـار تـوی دامی
میافتم کـه از قـبـل میدونم پهن شده . . .
تکان خوردن شانهها و صدای هقهق
گریههای مادرت ؛ نـاز کردن دخـتـرانــهٔ
خـواهـر کوچکت ؛ و جملههای هـمـراهِ
بـا آهِ بــرادر نوجوانت کــه از حــال و روز
غــمبــار و مــمــلــؤ از دلتنــگـے مــادرش
میگفت؛ هـمـان شـرمـنـدگے و احساس
شَرمے است ، کـه گـاه و بیگـاه مـونـسِ
مـن میشود ؛
منی کـــه نـام سـیّـد و عـنـوان طـلـبه بــه
اندازه کـافی بـار مـرا سـنـگین کرده بـود؛
قـریـب بـه یـک سـالے میشود کـه نگاهِ
خــاصِ تــــو و چــشــمـانِ نــورانـےِ مــادرِ
لـالـهپرورت کـارِ مـرا سختتر کرده . . .
حـالـا کـه زندگے مـرا بـه حضورت مـنـور
کــردی، خــودت دسـتـم را بـگـیـر تـا بـــا
نـور بـه نـور برسم . . .
میدانم راه زیاد است و پر پیچ و خم؛
امـا کـمـک کـن شـهـید شـوم تا عاقبت
شـهـید شوم . . .
تولدت مبارک حسین جان ✨
#معین
«فردای سالروز ولـادت حسین زینالزاده 🌷»