『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
#حالمعنوی
دو سال بود توی حوزه درس میخوندم ولی اولین بارم بود که میرفتم توی این کتابخونه..ذوق داشتم 🙃یه کتابخونه بزرگ پر از کتاب های فلسفی و قرآنی.همین طور داشتم ردیف به ردیف کتاب ها رو میدیدم؛دنبال یه کتاب شهدایی بودم مثل سوزن توی انبار کاه😅
از اون ته چشمم خورد به یه کتاب،یه کتاب شهدایی..ذوق کردم و سریع رفتم سمتش 🤩بیشتر از ۱۰بار این کتابو خونده بودم ولی بازم با دیدنش قند تو دلم آب میشد و انگاری دنیا رو بهم دادن از یه طرف کتاب برادر شهیدم رو پیدا کرده بودم از طرفی هم تنها کتاب شهدایی توی کتابخونه به این بزرگی عمار حلب بود:)
همین طور داشتم کتابو ورق میزدم که یه خانمی از کنارم گفت این کتاب شهید چرا توی قفسه کتب سیره زندگی حضرت زینبه؟!میشناسید کدوم شهیده؟!
سرم اوردم بالا و چشمم افتاد به بالای قفسه که نوشته بود کتب سیره زندگانی حضرت زینب(س) اشک توی چشام جمع شد و گفتم چون فدایی حضرت زینب(س)بوده🥺
کتابو برداشتم و روی اولین صندلی نشستم و شروع کردم به خوندن...
با صدای مسئول کتابخونه به خودم اومدم که گفت: خانم..خانم! نگاهی بهش کردم که گفت: مگه کلاس نداری که اینجا نشستی؟!گفتم مگه ساعت چنده😶ساعتو که گفت خندیدم و با تعجب گفتم ۴۰دقیقه است من اینجام😳
یجوری محو خوندن کتاب شده بودم که زمان از دستم در رفته بود . مسئول کتابخونه گفت پاشو کلاست دیر شدا کتابم با خودت ببر خوندیش بیار خندیدم و گفتم دارم این کتابو تو خونه؛چند بارم خوندم...خندید و گفت از دست تو 😅پاشو برو...
رفتم کتابو بزارم سر جاش دل کندن ازش برام سخت بود ولی با نگاهی به چشمان حاج عمار کتابو و گذاشتم تو قفسه و رفتم.:)
تُـو را دُوسَـت دارَمـ
وَ ایـن دوسـَت داشَـتَـن
حَقیـقَـتـے اسـت کِـہ مَـرا
بـِہ زِندگـے دِلـبَـستـہ مـے کُـنَـد...♥️