#قصہ_دلبـرے
#قسمت_چھارم
وسط دفتربسیج جیغ کشیدم،شانس آوردم کسی آندوروبر نبود. نهکه آدم جیغجیغویی باشم،ناخودآگاه از تهدلم بیرونزد. بیشتر شبیه جوکوشوخی بود. خانمابویی که بهزور جلویخندهاش را گرفتهبود،گفت: آقایمحمدخانی من رو واسطهکرده برای خواستگاری ازتو! اصلا به ذهنم خطور نمیکرد مجردباشد. قیافهیجاافتادهای داشت .اصلاً تویباغ نبودم. تاحدی کهفکر نمیکردم مسئول بسیجدانشجویی ممکناست از خوددانشجویان باشد. میگفتم تهِتهش کارمندیچیزی از دفتر نهادرهبری است.
بیمحلی به خواستگارهایش را هم از سر همین میدیدم که خب ،آدم متاهل دنبال دردسر نمیگردد!
به خانمابویی گفتم:بهش بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون!شاکی هم شدم که چطور بهخودش اجازهداده از من خواستگاری کند. وصلهی نچسبی بود برای دختری که لایپنبه بزرگ شده است.
کارمان شروع شد،ازمنانکار و ازاواصرار.
سر درنمیآوردم آدمی که تا دیروز روبه دیوار مینشست،حالا اینطور مثل سایه همهجا حسش میکنم. دائم صدای کفشش تویگوشم بود و مثل سوهان رویمغزم کشیدهمیشد. ناغافل مسیرم را کجمیکردم،ولی این سوهان مغز تمامی نداشت. هرجا میرفتم جلویچشمم بود :معراجشهدا،دانشکده، دمدرِدانشگاه،نمازخانهو جلوی دفتر نهادرهبری. گاهی هم سلامی میپراند.
دوستانم میگفتند: از این آدم ماخوذبهحیا بعیده اینکار !
#ادامہ_دارد...💝
@MohammadHossein_MohammadKhani