روایتیاززندگیشهیدمحمدحسینمحمدخانی🥀
شب میلاد حضرت زینب مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری. نمیدانم پافشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش....💫
❤️به دلم نشسته بود. با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد. از در حیاط که وارد خانه شد، با خاله ام از پنجره او را دیدیم. خاله ام خندید: « مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست!»😁
با خنده گفتم: « خب شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام»😁😍
خانوادهاش نشستند پیش مادر و پدرم. خانوادهها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که « این دو تا برن توی اتاق، حرفاشون رو بزنن!»
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید با هم می نشستیم برای آیندهمان حرف میزدیم.😄
تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت: « چقدر آینه! از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!»
نشست رو برویم. خندید و گفت: «دیدید آخر به دلتون نشستم!»😍 زبانم بند آمده بود من همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم، حالا انگار لال شده بودم.🤐
خودش جواب خودش را داد: «رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی گید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِپاک که دیگه به یادتون نیفتم.✨
نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: "اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن." نظرم عوض شده. دو دهه دیگر دخیل بستم که برام خیر بشید!» 💫
نفسم بند اومده بود، قلبم تند تند می زد و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام علیه السلام بود دل من....😇❤️✨
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#خادمگدایفاطمه
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
بـابـت شکـݪ و شـمايݪ و متـݩ کـارت عـروسـے، خیـلـے بـالا و پـاییݩ کرد😊
خیلـے از کـارت ها رو دیـدیـم پسنـدش نمـے شد،،،
نهـایتا رسیـد بـہ یـہ جـملـہ از حضـرت آقـا بـا دسـت خـط خودشـان👌🏼
°•بـسـم اللـہ الـرحمـن الـرحیـم
همـسرے شمـا جـوانـان عـزیـزم را کـہ پیـونـد دل هـا وجسـم هـا و سـر نـوشـت هـاسـت،صـمیـمانـہ بـہ همـہ ے شـمـا فـرزنـدان عـزیـزمــ تـبریـک مـے گـویـم..•°
دسـت خـط را دانـلـود کـرد و ریـخت روے گـوشـے،انـتخـابـمان براے مغـازه دار جـالـب بـود.
گـفت؛«مـن بـہ رهبـر ارادت دارم،ولـے تـا بـہ حـال نـدیـدم کسـے خـط ایـشـون رو
داخـل کـارت عـروسیـش چـاپ کنـہ»
از طـرفـے هـم پـافشـارے میـکرد کـہ نمـے شـود،و از مـتن هـاے حـاضـر، یکـے رو انتـخـاب کنـیـم.
محـمـد حسـیـن در ایـن کـارهـا سـر رشـتـہ داشـت،بـہ طـرف قـبولانـد کـہ مـے شـود در فـتـوشـاپ ایـن کـارت را بـا ایـن مشـخصـات،طـراحـے و چـاپ کـرد🙃✨
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمیهرفیقمثلشهدا
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
اگـر سردردی،مریضـے یا هـر مشکلـے داشتـیم،معتـقد بودیم برویـم هیـئت خوب میشـویم😊
مـے گفت؛«مـے شـہ توشـہ تمـوم عمر وتمـوم سالـت رو در هیئت ببندی!»
در محـرم بعضـے ها یـک هیئت کـہ بروند مـے گویند بس اسـت،ولـے او از این هیئت بیـرون مـے آمد مـے رفت هیئت بعـدی،،،
✨
یـک سال روز عاشورا از شـدت عزاداری،چـند بار آمپول دگزا زد.
بهـش مـے گفتم؛«ایـن امپول ها ضرر داره!»
ولـے او کار خودش را میکرد.آخر سر کـہ دیدم حریـف نیستـم، بـہ پدر ومادرم گفـتم؛«شـما بهـش بگـین»
ولـے باز گوشش بـہ ایـن حرفـها بدهـکار نبـود✨
خیـلے بـہ هم ریختـہ میشد،ترجیـح میدادم بیشـتر در هیئت باشد تا در خـانہ،هم برای خودش بهـتر بود،هم برای بقیـہ...
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمیهرفیقمثلشهدا
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
داخل ماشـین مداحـے مـے گذاشت،با مداحـے همـراهے میـکرد و یک وقـت هایے پشت فرمان سیـنہ میـزد، شیـشـہ ها را مـیداد بالا صدا را زیاد میکـرد، آن قدر کـہ صداے زنگ گوشی مان را نمـے شنیـدیم،،،💫
جزو آرزوهاش بود در خانـہ روضـۂ هفتـگے بگیـریم،اما نمـے شد،چون خانـہ مان کوچک بود
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمیهرفیقمثلشهدا
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
زنگ زدم بـہ حرم امام رضا(ع) همـان کـہ
خیرم کرده بود برایش،چشـمانم رابسـتم.
بانـوای صلوات خاصـہ،خودم را پای ضریح میدیدم،در بین همهمه ی زائران،
حرفم را دخیل بستم بـہ ضریح؛«ما از تو بـہ غیر از تو نداریـم تمـنا،حلـوا بـہ کسی ده کـہ محبـت نچشیده»
همـہ را سـپردم بـہ امـام علیہ السلام✨
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمیهرفیقمثلشهدا
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
اولـین حقوقـے کـہ از سپاه گرفت، ۲۵۰ هزارتومـن بود.رفـت با همـۂ آن کتیبـہ خـرید براے هیـئت. از پرده فروشـے،ریش ریش هاے پایین پـرده را خرید و بـہ کتیبـہ ها دوخت و همـہ را وقف هیـئت کرد.پاتوقـش پاساژ مهسـتان بود،روے شعر پیدا کردن براے امام حسـین علیـہ السلام خیلـے وقت مـے گذاشت✨
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمیهرفیقمثلشهدا
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
دستـش را گرفتم و نگاهش کردم،چشـمانش از خوشحالـے برق میزد. با شوخـے وخنده بهش گفتم؛«طوری با ولع داری جمـع میکنـے کـہ داره بـہ سوریـہ حسـودیم میشـہ» لباس های نظامی و پوتینش را بگذارد داخل کولـہ،سعـے کردم کمـے حالت اعتراض بـہ خود بگیرم.بهش گفتم؛« اونجـا خیلـے خوش میگذره یا اینجا خیلـے بدگذشته کـہ اینقدر ذوق مرگـے؟» ✨انگشتانم را فشار داد و شروع کرد بہ خواندن؛«ما بـے خیال مرقد زینـب نمـے شویم،روی تمام سینـہ زنانت حساب کن»
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمیهرفیقمثلشهدا
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
مسئول اعتکاف دانش امـوزی یزد بود.از وسـط برنامـہ ها می رفت و می آمد.قـرار شد بعد از ایام البیـض برویم کنار معـراج شهداے گمـنام دانـشگاه عقد کنیم.رفـتہ بود پیش حاج اقاے آیت اللهـی کـہ بیایند براے خواندن خطبـہ عقـد.ایشـان گفـتـہ بودند؛«بهتـره برید امامـزاده جعفر علیه السلام یزد.»
خانواده ها بـہ این تصمـیم رسیده بودند کـہ دوتا مراسم مفصـل در سالـن بگیرند. یکـے یزد،یـکے هم تهران.مخالفت کردوگفت؛«باید یکـے رو ساده بگیریم»
اصلا راضـی نشد،من را اندخت جلو کـہ بزرگترها رو راضـے کنم،چون من هم با او موافق بودم،زور خودم را زدم،تا آخـر بـہ خواسـته اش رسیـد🙂
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمیهرفیقمثلشهدا
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3