📌پنجمین سالی که ندارمت ای رفیق
#اومدنا خوشحالمون میکنن
و اما
#واااای وااااای واااای که رفتنا ...
وااای که ترس از رفتنا غمگین ،
موندنا امیدوارمون میکنن ولی ترس رفتنا...؛ رفتنا؟! آره،
#همین رفتنا ...
وقتی اومدی از قبل نگفتی میآیی، خبر هم نداده بودی، نمیدونستم اولش که قراره قلبم خونهی یه رفیق بشه که بعدِ اومدنش دیگه فقط یه رفیق نبود ؛ شده بود همه چیم :
نفس عمر وجود و یا اکسیژن خون .
حالا یه مثال برات بزنم که خوب به دلت بشینه ...
بعضی از اومدنها شبیه با آشنا شدن یه نفریه که یه روز یا چند روز تو اتوبوس کنارت میشینه و باهات همسفر میشه، چون تو حال خودشه و سکوت مهره زبانشه ،تو هی خودتو جمع و جور میکنی که این کیه ؟!؟ تعارفت میکنه تو بر نمی داری ،میترسی که نکنه آره چیزی توش باشه ،
اصلا اولش یه ترس کاذبی داری میگی نکنه که چیزی توش باشه یا که بخواد یه جورایی یه چیزایی ازت بلند کنه ولی بعد از نصف روز میبینی که نه ،
و یه جورایی عاشق همسفریش میشی، و پیش خودت میگی که کاش از همون اولی باهاش رفیق میشدم ،
این عجب آدم دست و دلوازیه، عجب روحیاتی داره عجب چقدر باحاله و کم کم یخت آب میشود و بهش نزدیک و نزدیکتر میشی و دوس داری که هرچه زودتر صمیمی باشی عاشقش بشی و دوستش بداری با اونیکه باهاش آشنا شده بودی،
حالا شبیه به حسین منه
کسی بود که حتئ یه غریبه هم بعد از یه مدت همسفری کوتاه عاشقش میشد و عجیب دوستش داشت .
❤️حسین !
وقتی اومدی، پروانههای دشتی که تو قلبم سالها گوشه ای تنها نشسته بودن پا شدن به رقصیدن، دنیای سیاه من رنگی شد ، وسطِ خاکسترِ روحم یه جوونه ی گل مریم پیدا شده بود، قلبم دیگه تیکه تیکه نبود، من دیگه آدمِ قبلِ اون آدم تنها نبودم.
با اومدن تو انگار که نشسته بودم لبهی بوم و خیره شده بودم به ماه. انگار که بعدِ ساعتها راه رفتن رسیده بودم به یه کُلبهیِ چوبی، وسطِ جنگل. انگار که تو هوای طوفانی و بارونی، یه سرپناه پیدا کرده بودم. انگار شبیه به اینکه من بعدِ سالها دوری و مسافرت ، برگشته بودم همون خونه ی قدیمی خشت و گلی وسط آبادی خودمون .
انگار که روزها هوا برفی بود و حالا خورشید از پشتِ ابرا اومده بود بیرون. انگار که درختِ انجیر پیرِ یادگار زنده یاد عموی تو همون حیاط خونه مون، بعدِ مدتها و تو سالهایِ آخرِ عمرش دوباره شکوفه و میوه داده بود. انگار که من دوباره به دنیا اومده بودم؛ وقتی اومدی نگفتی میآیی، ولی همیشه یه چیزی همه وقت و همه جوره اذیتم میکرد که نکنه یه شب بخوابم صبح پاشم ببینم :
#رفت
و
همین هم شد
#عصر هفتم سرد اسفند ماه پنج سال پیش ،
رفتی و دلتنگی، غم، غصه، ناراحتی، انتظار، گریه، دلنگرانی، چشم انتظاری. خزونه، خزونه خزون عمرم شد ؛
#حال و هوایم همیشه همچون مادر پیری است که گوشه ی ایوون جلوی اطاقش نشسته و چشمانش سفید و خیره شده به درب خونه و منتظر پسر سربازش است ،که رفت و دیگر باز نگشت ...
💔من اینجوری همچنان منتظرتم حسین، منتظرِ کسی که چندین شب قبلش باهمه اعضای خانواده و همسایه و دوستانش خداحافظی کرد و قول بازگشت و اومدن از بیمارستان رو داد ولی هنوز برنگشته ...
#هفتم اسفند ماه پنجمین سال فراق و دوری و جدایی و هجران یوسف زیباسیرت و زیباصورت یگانه رفیق شفیقم :
🎓معلم علم و ادب و اخلاق زنده یاد جناب آقای محمدحسین احمدی تسلیت و تعزیت باد ،
روحش شاد و عرشیایی و آسمونی .
💔دیوید
اولین و بزرگترین رسـانه خبرے محمدآباد مرکزے را همراهی کنید.🌹👇
➖➖➖➖➖➖
🌐 رسانه خبری محمدآباد مرکزی
🆔 @Mohammadabad_online