#دومین_دیدار
#چشم_انتظارے
زبری دست پدر نشان میداد که سالها رنج کار را به جان خریده است. به قول خودش مرد باید نان بازوی خودش را بخورد نه نان بازوی دیگران را. میگفت: «راحتی برای ما خبری نبود. اگه گوشت بود که گوشت. اگه نبود آب گوشت و اگه اونم نبود سرکه و نون.» رشتهٔ کلامش به فرزندش رسید. ۱۶ سال و نیم چشمانتظار بودم تا جوانم در بزند و بگوید: «سلام بابا. منم ابوالفضل.»
مادر آمد. مادر با بغض آمد. قطرههای اشک از گونههای مادر سرازیر میشد و تاب بند آمدن را نداشتند. چگونه میتوانست از دلشکستگیاش بگوید؟! از سالها چشمبهراهی؟! از سالها بیخبری؟! مادر میگفت: «پسرم، پوتین اندازهٔ پاش نبود. بچهم با کفش فوتبالی به جبهه رفت و بعداز ۱۶ سال استخوانش را از کفش فوتبالیاش شناختیم.»
سخن مادر داشت به انتها میرسید که ناگاه با روایتی همه را در شوک فرو برد: پسرم دو شب پیش به خوابم اومد. بهش میگفتم ننه بیا تو خونه.
میگفت: نه نمیآم.
بهش گفتم چرا ننه؟!
میگفت: چرا نذاشتین هفتهٔ پیش مهمونهام بیان خونهمون.
- ننه، من مریض بودم.
دل مادر طاقت نیاورده بود و با اینکه هنوز نشانههای بیماری در چهرهاش هویدا بود رهروانییان را به خانهاش دو روز زودتر از زمان موعد به میزبانی شهیدش یعنی شهید ابوالفضل رحیمی، دعوت کرده بود.
✍محمدعلی کاظمی نصرآبادی
📌دیدار با خانواده شهید ابوالفضل رحیمی محمدآبادی/ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۳
🪴#مجمع_رهروان_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/3584360885C597eae30fc
📡به اولین و بزرگترین مجموعه رسانه خبری محمدآبادمرکزی بپیوندید
🆔 https://eitaa.com/Mohammadabad_online