#سرکار_کوچک❣
🕊وارد خانه که شدم، گویی سالها به این خانه رفتوآمد داشتهام. احساس غریبگی نمیکردم. پدرش در اوج پیری دلی جوانتر از جوان هیجدهساله داشت، مدام لبخند میزد و ما را میخنداند. پس از آن، نوبت مادر رسید. دلشکسته، معلوم بود پیش از سخنان همسرش حسابی گریسته است. مادر است دیگر، پس از چهل سال همچنان غمش تازگی دارد. شروع سخنان مادر مرا میخکوب کرد، میگفت: «پسرم هم برادرم بود و هم پدرم. آنگاه که وقت اذان میشد از پلهها بالا میرفت. داخل دالان میایستاد و روی پشتبام نمیرفت تا مبادا چشمش به نامحرمی گره خورد. همان جا در دالان خانه اذان میگفت.»
مادر به گونهای از پسرش روایت میکرد که انگار این اتفاقات همین دیروز رخ داده است. با جزئیات تمام همه چیز را بیان میکرد. در دل با خود میگفتم: انگار مادر هرروز این خاطرات را با خودش تکرار میکند. چطور ممکن است پس از چهل سال اینگونه دقیق داستان پسرش را روایت کند؟!
آری شبی بهیادماندنی گذشت و ما رهروانییان مهمان خانوادهٔ «سرکار کوچک» شهید حسین سرکاری بودیم.
✍محمدعلی کاظمی نصرآبادے
🖇دیدار و ضبط خاطرات با خانواده کوچکترین شهید شهرستان آران و بیدگل شهید دانش آموز حسین سرکارے محمدآبادے
📡به اولین و بزرگترین مجموعه رسانه خبری محمدآبادمرکزی بپیوندید
🆔 https://eitaa.com/Mohammadabad_online