#نماز
بلندترین نردبون
توی بازیِ مارپلهٔ دنیاست
هـم بهسمت صـفـر
و هم بهسمت صد!
خوندنش آدمو به اوج میبره
نخوندنش هم به قعر میرسونه
#نماز_اول_وقت
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
اینشورکهدرسراستمارا
وقتیبرودکهدگرجاننباشدツ..!
#پروفایل
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زینت ما باشید، یعنی...
رهبر انقلاب: عمل ما کسانی را مؤمن به ما میکند.
فرمود: کونوا لَنا زَیناً وَ لا تَکونوا عَلَینا شَیناً؛ فرمود زینت ما باشید. زینت ما بودن یعنی چه ؟
#رهبر
#امامخامنهای
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
حاجمھدیرسولیحرفقشنگیزد:
بچهبودیمیهزمانیمادرموندستمونو
میگرفتمیبردمزارشھداسنشونونگاهمیکردیم
میگفتیماینشھیدانقدرازمنبزرگتره
حالامیریممیبینیمشھداچقدرازماکوچیکترن
بیایینقبولکنیمجاموندیم :)💔
#تلنگرانه
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🕊♥️
صداشو زیاد کن
چشماتو ببند
بهم اعتماد کن:)
#امام_حسین🕊
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
.
حتی سالگرد ورود فرشته هم دیو هارو بیرون میکنه..😎✌️🏻
#دههفجر
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
شهادت پایان کسانیست کھ
در این روزگار گوششان غبار دنیا
را نگرفتهباشد . .
و صدایِ آسمان را بشنوند !
و #شهادت حیاتِ عند ربّ است🌿🤍
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
،،،😁،،،
این چه بلایی بود بر سرما آمد Vs دیو چو بیرون رود فرشته در آید💪🙂
تعطیلی شبکه من و تو Vs امام آمد🌸🌷🌸
یازده بهمن Vs دوازده بهمن😁
#امام_آمد🕊
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•~°•~°•~
هرشب باید مجنونت شم :))
لیلا کیه ؟
لیلا تویی..!
قربونت شم...💔!:)
#امام_حسین🕊
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا این نماز و روزه های درب و داغون مارو به حرمت نماز او از ما قبول کن !
#امام_زمان
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
#سلام_بر_شهدا
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهیدابراهیمهادی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#روزتون_شهدایی📿
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
وسط شهر
یاد امام زمان بودن هنره
و گرنه تو جمکران که همه به یادشونن!
#امام_زمان💚🌱
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
در آخرالزمان،
مؤمن واقعی از
غصه آب میشود(:
-امامعلی'ع
#سخنامامعلی
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
#رمان
#ناحله🎀
پارت¹⁶¹
واقعیت رو گفتم بهش
_نه
چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به بشقاب دوخت
+چرا با من ازدواج کردی؟
_عاشقت شدم
+از کی ؟
تمام سعیم این بود جوابای درست بدم تا چیزی بد تر ازین نشه
_از وقتی که دیدمت... از وقتی که شناختمت ..
چند دقیقه که گذشت و چیزی نگفت
گفتم :
_باور کن بدمزه نشده
نگاهش سرد بود
+میل ندارم ....میشه بعدا بخورم ؟
ترجیح دادم اصراری نکنم
بلند شد
همه چی رو جمع کردم و یه گوشه نشستم
وای اگه فکر کنه دارم چیزی و پنهون میکنم چی؟؟؟
با اینکه داشتم سکته میکردم سعی کردم افکار منفیم رو کنار بزنم
رفتم سمت اتاقش
تا دستم و رو دستیگره گذاشتم در و باز کرد و اومد بیرون
+فاطمه میمونی یا میری؟
اگه میخوای بری آماده شو برسونمت
حس کردم داره گریه ام میگیره
اینجوری که محمد پرسیده بود
بیشتر حس کردم بهم گفت برو .....
تا حالا شب ها خونشون نمونده بودم
نمیدونستم چی بگم
نگاه کلافه اش دستپاچه ام میکرد
وقتی دید سکوت کردم گفت :
+بپوش ببرمت
خودش هم رفت تو اتاق و سوئیچ ماشین رو برداشت
باورم نمیشد تا این حد حالش رو بد کرده باشم که بخواد برم ...
گفتم :_من میمونم
چند ثانیه نگاعم کرد و سوئیچ رو روی میز انداخت
به مادرم گفته بودم که پیش محمد میمونم
پنجره ی اتاقش رو بست
چشماشو بست
داشت میخوابید و من جرئت نداشتم حرفی بزنم
هرچیزی که باعث میشه اینطوری شیم رو فراموش کنیم .من نمیخوام اجازه بدم انرژی منفی بیاد تو زندگیمون ،اونم وقتی که تازه نامزدیم ....
نمیخوام چیزی باعث شه تو منو اینطوری نگاهم کنی ....!
نمیخوام چیزی باعث ترسم شه
نمیخوام بترسم از اینکه شاید دیگه دوستم نداشته باشی
شاید ولم کنی
شاید خسته شی ازم
من نمیخوام همیشه بترسم از اینکه شاید یه روزی بخوای از زندگیت برم!!!
محمدد من راحت نرسیدم بهت
چقدر گریه....
با لبخند گفت :
+من معذرت میخوام
یه نفس عمیق کشیدم که با خنده گفت :
+گشنم شد ،چیزی گذاشتی واسه من یا همشو خوردی ؟
با صدای ضعیفی گفتم :
_نخوردم چیزی
+خب پس بریم ساعت ۱۲ شب شام بخوریم
خندیدم و همراهش رفتم
_نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
#رمان
#ناحله🎀
پارت¹⁶²
با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اسفند رو برداشتم. ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود. بهمن بود و فقط یک ماه از ازدواجم با محمد میگذشت. با اینکه جنوب بودیم شب ها هوا سرد بود. قدم برداشتم و با بقیه خادم ها ورودی اردوگاه ایستادم.همون اردوگاهی که سال قبل با شمیم و ریحانه توش کلی خاطره ساخته بودیم،جایی که پارسال روی تخت یکی از اتاقاش بخاطر نداشتن محمد کلی گریه کرده بودم،امسال دوباره اومدم،ولی این بار با همسرم،به عنوان خادم.
شاید اگه به گذشته برمیگشتم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم زندگیم اینجوری ورق بخوره.خیلی خوشحال بودم که خدا دوستم داشت ومن رو به آرزوهام رسوند. من هر چی که داشتم رو از #شهدا داشتم...
خادمی که سهل بود باید نوکریشون رو میکردم.
قرار بود کاروان دخترهاچند دقیقه دیگه برسه و تو اردوگاه ساکن شن.
خادمی برام خیلی تجربهی قشنگی بود. جمع دوستانه و شاد خادمها رو دوست داشتم.داشتیم حرف میزدیم که صدای بوق اتوبوس به گوشمون رسید.دوتا اتوبوس به ورودی اردوگاه نزدیک میشدن.چون زمان اردوی دخترها بود تعداد آقایون خادم کم بود.داشتم به حال خوب این روزهام فکر میکردم که یکی از کنارم به سرعت رد شد.سرم رو بالا گرفتم و محمدرو دیدم که با لباس خاکی خادمی دویید طرف رانندهی اتوبوسی که به ما نزدیک شده بودیخورده صحبت کردن که در اتوبوس باز شد و دخترها پیاده شدن. یه گروه از دخترها که چفیههای هم رنگ دور گردنشون بسته بودن به محض پیاده شدن از اتوبوس باهم سرود میخوندن و به سمت داخل اردوگاه قدم برمیداشتن.
اشتیاق تو نگاه بعضیهاشون برام جالب و قابل درک بود.
به گرمی ازشون استقبال کردیم و بهشون خوشآمد گفتیم.
بعضیهابا تعجب نگامون میکردن . نگاهشون برام آشنا بود.یادمه رفتار یه سری از خادمها اونقدر گرم و صمیمی بودکه آدم فکر میکرد قبلا جایی دیدتشون و یا شاید مدت زیادیه که هم رومیشناسن.
به هرکدوم از بچهها یه شاخه گل دادیم و وسط اردوگاه جمع شدن. ظرف اسفندرو دست یکی از خادمها دادم و به سمت سرپرست گروه ها رفتم.
ازشون آمار گرفتم و تو یه اتاق بزرگ اسکانشون دادم.
کار اسکان تمام گروهها یک ساعت و نیم زمان برد.وقتی تو نمازخونه #نماز جماعتمون رو خوندیم،بچه ها رو برای ناهار به سالن غذاخوری فرستادیم.
یک ساعت پخش غذاها طول کشید.
وقتی کارمون تموم شد یه گوشه نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم.
سالن غذاخوری تقریبا خالی شده بود.
یکی از بچه های خادمگفت:
+فاطمه جان چرا غذات رو نگرفتی؟
بعد هم یه دوغ و یه ظرف کنارم گذاشت.
لبخند زدمو ازش تشکر کردم.واسه تنها غذا خوردن اشتها نداشتم.با خودم گفتم لابد تا الان محمد غذاش رو خورده،دیگه نمیشه برم پیشش.
بیحوصله به ناخنهام خیره بودم که موبایلم تو جیبم لرزید.
از جیب مانتوم برداشتمش که دیدم محمد تماس گرفته. تا چشمم به اسمش افتادبا خوشحالی ایستادم و به تماسش جواب دادم
_الو
+سلام
_به به سلام،حال شما؟
+عالی!توخوبی؟ناهار خوردی؟
_خوبم.نه هنوز نخوردم.
+عه خب پس بدو غذات و بگیر بیا بیرون.
بدون اینکه چیزی بپرسم چشمی گفتم و غذام رو برداشتم و رفتم بیرون.یه خورده از سالن غذاخوری فاصله گرفتم که محمدرودیدم که به دیوار تکیه داده بود
رفتم طرفش و دوباره سلام کردم که جوابم رو داد.
رفتیم ته حیاط اردوگاه.تقریبا همه برای استراحت رفته بودن
بی توجه به خاکی شدن لباس هامون روی زمین نشستیم.
داشتیم غذا میخوردیم
یخورده از برنج تو ظرف روخوردم و از غذا خوردن دست کشیدم.دستم رو زیر صورتم گذاشتم
+چرا نخوردی غذاتو؟
_نمیتونم دیگه.
+خب پس نگهش دار بعد بخور.
_چشم.
غذاش رو تموم کرد و گفت:
!چرا اینطوری نگاه میکنی؟
_چون هنوز باورم نشده.وقتی به گذشته فکر میکنم،حس میکنم دارم خواب میبینم.
چیزی نگفت وبا لبخند نگاهش رو بین چشم هام چرخوند.
+لطف خداست دیگه شامل حال من شده
چیزی نگفتم که ادامه داد:
+خدارو شکر که همه چی به خیر گذشت.پدرت خیلی کمکمون کرد.
_نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
امام علی (؏) :
صبر آن است که انسان مصیبتی را که به او می رسد ،
تحمل کند و خشم خود را فرو برد.
[ غررالحکم | حدیث 1874 ]
#امام_علی
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78