#رمان
#ناحله🎀
پارت¹⁹⁷
سه ماه و ۲۱ روز و ۶ ساعت و پنجاه و سه دقیقه از تولد زینبم گذشته بود.
حاضر نبودم حس خوب مادر شدن رو با چیزی تو دنیا عوض کنم.
اینکه یک نوزاد از وجودت جون بگیره و با بودنت نفس بکشه لذت بخش ترین تجربه تو زندگی بیست و چند ساله ی یه آدمی مثل منه!
وجودش هر روز زندگیمو شیرین تر از روز قبلش میکرد!
دیدن چشمای مشکی درشت و خوشگلش که دورشو مژه های بلند مشکی تر از رنگ چشماش گرفته بودن باعث میشد هر روز از نو واسش بمیرم!
انقدر شیرین و دلبر بود که دلم میخواست بشینم و ساعت ها فقط نگاهش کنم . با ترمز ماشین چشم ازش برداشتم و به بیرون نگاه کردم؛محمد پیاده شد،کریر بچه رو گرفت و در سمت من رو هم باز کرد .
+بیا بچه رو بزار توش
_نمیخوام
+لوس نشوفاطمه
_من اصلا با تو حرفی ندارم
+بچه داره میشنوه.جلو بچه با من دعوا میکنی؟تو داری غرور یه پدرو جلو بچش خورد میکنی...!
به زور خندشو کنترل کرده بود
رومو ازش برگردوندم و گفتم:
_حقته بزار بچت بفهمه باباش دروغگوعه .
+هیسسس بچم میشنوه.فاطمه چقدر باید برات توضیح بدم؟میگم من بهت دروغ نگفتم،فقط یه چیزی رو بهت نگفتم که نگران نشی و به خودت و بچت اسیب نرسه،فقط همین!الانشم چیزی نشده که انقدر بزرگش میکنی یه ماموریت ساده بود مثل بقیه ماموریت هایی که میرفتم
_اگه اونجا تو کشور غریب یه چیزیت میشد من باید چه خاکی به سرم میکردم؟
+حالا که میبینی چیزی نشده سر و مر گندم،سالمه سالم.ببین خیال های خامی داری من چیزیم نمیشه لیاقتشو ندارم واسه همینم بهت چیزی نگفتم.حالابیا و بزرگی کن بچه رو بزار تو کریر گناه داره تنش درد میگیره.بچه رو گذاشتم تو کریر
محمد رفت کنارو پیاده شدم.
تو یه دستش کریر بچه بود.اروم باهم تو حیاط گلزار شهدا قدم بر میداشتیم.همیشه دو نفر بودیم ولی این بار سه نفره اومدیم پیش شهدا.
به مزار اقا میثم که رسیدیم نشست و فاتحه خوند. میدونستم میخواد خلوت کنه برای همین تنهاش گذاشتم و سمت مزار شهدای گمنام رفتم.
یخورده که گذشت با زینب اومد پیشم.
فکر و خیال عذابم میداد.نمیتونستم از ذهنم بیرونشون کنم،بی اختیار گفتم
_چرا نگفته بودی میری سوریه؟
+ای بابا باز که شروع کردی !
_محمد من میترسم از تنهایی،زینب و بدون تو چجوری بزرگش کنم اصلا چجوری بدون تو زنده بمونم، فکراینجاهاشو نکردی نه؟ چجوری میتونی انقدر بی رحم باشی؟ اگه شهید میشدی چی؟ من که باهات خداحافظی نکرده بودم. محمد،من که میدونم عاشق شهادتی و هر شب براش اشک میریزی!
من که میدونم آرزوته شهید بشی
چرا سر من شیره میمالی؟ پس حداقل قبل رفتنت بذار سیر نگاهت کنم .
چرا هیچی ازشهادت به من نمیگی؟
من کیتم اصلا؟ چرا همه باید میدونستن به جز من؟
حرفمو قطع کرد
+باز میگی چرا حرف از شهادت نمیزنم، خب ببین کاراتو! همش ناراحت میشی غصه میخوری من دوست ندارم ناراحتی تورو ببینم،حالا به هر دلیلی!
اگه من با حرف زدن از این موضوع باعث ناراحتیت بشم، گناه کردم
_خب یعنی میخوای بگی نظر من برات اهمیتی نداره؟
+چه ربطی داره؟یعنی چی این حرفا فاطمه؟مگه میشه نظر تو برام اهمیت نداشته باشه ؟
_چرا فکر کردی بدون حلالیت من شهید میشی ؟
+فکر نکردم مطمئن بودم تو شرایطت جوری نبود که بتونم بهت بگم کجا میرم . حالا هم اتفاقی نیوفتاده عمودی رفتم عمودی برگشتم. بیا زینبم گریش گرفت.بیا بگیرتش تکونش بده .
_وا آقا محمد ! بچم شیشه شیره مگه؟
+خب حالا شوخی کردم. .
بچه رو از تو کریر گرفتم تو بغلم پستونکش و از تو کیفم در اوردمو گذاشتم تو دهنش .
+خسته که نشدی؟
_چرا شدم
+باشه پس بریم .
کریر بچه رو گرفت و رفت وپشت سرش رفتم. قرار بود بریم خونه ی مامان.
انقدر پتو رو دور بچه پیچونده بودم صورتش هم دیده نمیشد
داشتم پتو رو از صورتش کنار میزدم که خوردم به محمد
سرمو بالا گرفتم و نگاش کردم
_چرا ایستادی؟
حالت جدی به خودش گرفته بود
+حلالم نمیکنی؟
دستم و زدم زیر چونمو گفتم
_اووووم خب باید فکرامو بکنم
+نه جدی میگم
_خب منم جدی گفتم
دیگه چیزی نگفت،برگشت و دوباره به راهش ادامه داد .از گلزار که خارج شدیم سوئیچ ماشینو زد و در رو واسم باز کرد
نشستیم تو ماشین.چند دقیقه بعد حرکت کردیم سمت خونه ی مامان اینا...
____________________________
چهارنفری دور بچه رو گرفته بودیم و داشتیم شباهتاش به خودمون وپیدا میکردیم.
ریحانه بینی بچه رو کشید و گفت :
+ببینین دماغ زشتش به خودم رفته
سارا گفت : نه بابا خدا رو شکر هیچ شباهتی به عمه اش نداره .
ریحانه واسش چش غره رفت و با عشق به بچه خیره شد
+برادرزاده ی ناز خودمی
بچه شروع کرد به گریه کردن،شمیم بغلش کرد و
+عه عه بچه رو کشتین شماها ولش کنین دیگه.
بهزور خودم و روی تخت جابه جا کردم
_نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
#رمان
#ناحله🎀
پارت¹⁹⁸
_شمیم جون بچه رو بده
+نه خیر نمیخواد بچه سرما میخوره .
هر وقت خوب شدی بهش شیر بده
نرگس با یه لیوان ابجوش عسل و لیمو اومد بالا سرم ایستاد
+بیا اینو بخور جون بگیری
ازش گرفتمو به زور خوردم.
_اه چقدر بدمزه...
محمد در اتاق رو زد و اومد تو و با عصبانیت ساختگی گفت
+بدین بچمو بابا لهش کردین به خدا
بزارین دو کلوم باهم حرف بزنیم
بچه رو از شمیم گرفت و رفت بیرون بچه ها دورم روی تخت نشستن و هر کی یه چیزی میگفت که یهو صدای شکستن اومد
نرگس محکم زد تو سرش و گفت
_یاحسین فرشته...
حرفش تموم نشده شمیم و ریحانه هم همراهش دوییدن بیرون.
اطرافم رو که خلوت دیدم به پلکام اجازه ی استراحت دادم.
این سرماخوردگی لعنتی از پا درم اورده بود. جون باز و بسته کردن پلکام رو نداشتم .تو این مدت طبق معمول تنها کسی که بیشتر از همه اذیت شد محمد بود .
همه ی کارای خونه و بچه رو دوشش بود .
غذا رو که بار گذاشتم به اتاق برگشتم.
محمد تو اتاق بود و زینب و روی پاهاش خوابونده بود .
زینب هم با صورت محمد بازی میکرد.
محمد لپشو باد کرده بودو دو تا مشت زینب و میزد به صورتش و باد لپشو خالی میکرد و زینب بلند بلند میخندید
انقد تو این حالت خنده دار شده بود که نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده .
محمد و زینب با تعجب برگشتن سمت من و با من خندیدن
به محمد گفتم
_فکر نمیکنی زیاد زینب دوستت داره؟
قیافشو بچگونه کرد و گفت :
+چیه مامان خانم؟حسودی؟
خندیدم و
_بله که حسودم پس من چی؟
+خب توهم منو دوس داشته باش
_خیلی پررویی محمد
+آره خیلی
_اخه یه وقت میری سرکار منو اذیت میکنه
برام زبون در اورد و گفت
+خوبه دیگه
_تو دیگه کی هستی؟
_عجب آدمیه
پاشد و نشست رو تخت
+میگم فاطمه شاید هفته ی بعد...
_هفته ی بعد چی ؟
+هیچی... بوی سوختنی میاد،چیزی رو گازه ؟
_نه چیزی رو گاز نیست
دوباره چه خبره؟هفته ی بعد چی؟
+هیچی دیگه میگم این زینب خرابکاری کرده فکر کنم بیا عوضش کن .
_داری طفره میری
+عه عه من برم دستشویی ببخشید
بچه رو گذاشت رو تخت و رفت بیرون از اتاق .
این که چی میخواست بگه خیلی ذهنمو درگیر کرده بود .از هر دری خواستم ازش بپرسم طفره رفت و چیزی نگفت...
____________________________
انقدر که گریه کرده بودم سر درد خیلی بدی گرفتم.
انقدر حالم بد بود که دیگه حتی نمیخواستم صدای محمد رو بشنوم
دستم رو به سرم گرفتم و گفتم :
+تو رو خدا ادامه نده،مگه تا الان من بهت میگفتم کجا بری کجا نری...
خدا شاهده ؛خدا شاهده حالم بده
نمیگم نرو ولی میگم الان نرو.محمد زینب چی؟من چی؟دوسمون نداری؟
مارو کجا میخوای بذاری بری؟
دوتا دستش و گذاشت رو چشماش وبا حالت عصبی گفت
+نزن این حرفا رو.
پاشد و از اتاق بیرون رفت.
بعد از چند ثانیه صدای باز و بسته شدن در اومد که متوجه شدم رفت بیرون.
به زینب که مظلوم روی تخت خوابیده بود خیره شدم. با دیدنش گریم شدت گرفت. از اتاق رفتم بیرون و نشستم رو مبل.دو تا زانوم رو تو بغلم جمع کردم و سرم و روش گذاشتم.گریه امونم رو بریده بود.نمیدونستم چرا انقدر بیتابی میکنم،مَنی که این همه منتظر این حرفش بودم،مَنی که این همه مدت خودم رو اماده ی حرفاش کردم،اماده ی خداحافظیش...شاید انتظار نداشتم انقدر زود این روز برسه،فکر این که یه روز از در بیاد و بگه میخواد بره، فکر نبودنش من رو میکشت...! ناراحتی و اضطراب تا عمق وجودم رخنه کرده بود.بلندشدم تا برم یه دستمال از رو میز بردارم که چشمم افتاد به عکس آقا ویاد حرف محمد افتادم.
+آقا تنهاست...اینجاهم از کوفه بدتره. اگه امثال منو تو پشت آقامون نباشیم پس آقا دلش به کی خوش باشه؟
فاطمه حضرت زینب و یادت رفته؟
سر بریده برادرش رو رو نیزه دید
جنازه ی اکبر رو اربا اربا دید
دوتا دست جداشده ی علمدارش و دید...!
ولی آخرش گفت ما رایت الا جمیلا!
از خدا میخوام صبر زینبی بهت بده.
اینا رو نگفتم که فکر کنی من برم دیگه بر نمیگردم،نه خیر اینطوریا نیست من بی لیاقت تر از اون چیزیم که بخوای فکرش وکنی؛ولی میگم رو خودت کار کن
یکم به این هافکر کن.همیشه دل کندن از چیزایی که دوسش داری بد نیست،
شاید درد داشته باشه،حتی شاید مثل شنیده شدن صدای شکستن استخونای بدنت سخت و دردناک باشه،ولی گاهی لازمه واسه رشد روحت.گاهی دل کندن از چیزای خوب چیزای بهترو نصیبت میکنه،باعث تعالی روحت میشه.
حالا ماهم که هدفمون تو این دنیا زندگی نیست،بندگیه!
دعا کن بتونیم بندگیشو کنیم.
اگه تو راضی نباشی که رفتن من نه تنها فایده ای نداره بلکه اصلا این جهاد قبول نیست ...!
_نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
بسیار دستگیر فقرا بود و همیشه به شخص فقیری که ابتدای کوچه بود کمک میکرد
به خاطر دارم که شبی بیرون از منزل رفت و بازگشت او طولانی شد،
وقتی علت را پرسیدم متوجه شدم پولی برای کمک بهه آن فقیر نداشته و برای اینکه شرمنده او نشود
چند بار کوچه را دور زده و از مسیر دورتری به خانه آمده است💔:)
{شهیدحمیدسیاهکالی}
#شهیدانه
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
میگفت:
اگهیهروزینبودم،
دوستدارماینجوریازمیادبشه:
همهیداروندارشاباعبداللهبود❤️🩹:)
#امام_حسین
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
بهم گفت:که چی!؟
هی جانبازجانباز...
شهید شهید..
میخواستن نرن!
کسی که مجبورشون کرده بود؟!
گفتم؛چرا اتفاقا!
مجبورشون کرده بودن( :
گفت: کی!
گفتم؛ همونی که تو نداریش!
گفت:من ندارم؟! چیو
گفتم:غیرت:/
#شهیدانه🖤
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
.
♡•~•♡
۱۱۹۰سالگی اقامون مبارک❤️..
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸♥️🌸
از کجا معلوم که همین الان امام زمان در اینجا حضور نداشته باشه...
#میلاد_امام_زمان♥️
#شهید_مهدی_زینالدین🌸
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
.
_هر چه كه میكشیم و هر چه كه بر سرمان میآید،
از نافرمانی خداست
و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد..!
{شهیدحسینخرازی}
#شهیدانه
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
پدرصورتپسـرشرابوسیدوگفت:
تاڪیمیخوـٰاۍبرۍجبھہ؟!
پسـرباخندهگفت:
قولمیدهمدفعہۍآخرمبآشہ
پدر:قولدادیـٰا..!'
وپسـرشسرقولشجآنداد❤️🩹!
#شهیدانه
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
یکی از راه های نجات انسان از گناه
پناه بردن به #امام_زمان (عج) است.
_آیتاللهجاودان _
#سخن_بزرگان
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
#رمان
#ناحله🎀
پارت¹⁹⁹
اگه تو نخوای که من نمیرم ولی مطمئن باش فقط برامون شرمندگیش میمونه!
در هر صورت من نرم یکی دیگه میره
حرم خانم که خالی نمیمونه،این ماییم که خودمون رو از این سعادت محروم کردیم.خودمون سد راهمون شدیم. صداش همش تو سرم اکو میشد.
راست میگفت،حق با اون بود.
من که میدونستم محمد عاشق شهادته،
من اینجوری عاشقش شده بودم،
من میدونستم اون دوست داره شهید شه و زنش شدم. با اینکه به روی خودم نمیاوردم و یجورایی خودم و گول میزدم،میدونستم.حالا اگه مانعش میشدم ته نامردی بود.میدونستم محمد ببشتر از من عذاب میکشه.
میدونستم چقدر اذیت میشه،ولی میترسیدم،خیلی میترسیدم. تقریبا همون زمان که محمد گفت بیست و پنج روزی که نبود و من و خونه ی بابام بودم ،سوریه رفته بود،خبرای داعش پخش شد. فیلم ها و عکساشون تو فضای مجازی پر شده بود. با دیدنشون از ترس تمام بدنم میلرزید،حتی نمیشد حیوان خطابشون کرد ،مطمئنا حیوانات هم نمیتونستن در این حد وحشی باشن. حتی فکر کردن به اینکه محمد قرار بود بره و باهاشون بجنگه برام ترسناک بود،ولی میدونستم باید جلوی این قوم باطل گرفته شه.
تا صبح با خودم کلنجار رفتم
انقدر فکرای جور واجور تو ذهنم بود که خوابم نمیبرد. با شنیدن صدای گریه ی زینب از جام بلندشدم و رفتم بغلش کردم تا آروم شه. محمد تا خودِ صبح نیومد
نفهمیدم چقدر گذشت که چشم به در خوابم برد.
واسه شام آبگوشت بار گذاشتم.
زینب خیلی لجباز شده بود و برخلاف گذشته همش چشماش اشک آلود بود .
شاید خبر از دل پدرو مادرش داشت.
محمد اومد بچه رو بغل کرد و رفت تو اتاق.دیگه واقعا کلافه شده بودم .
علاوه بر کارای خونه و بچه داری کارای دانشگاهم خیلی زیاد شده بود.
دیگه وقت واسه سرخاروندن هم نداشتم.خواستم برم دوش بگیرم که یادم افتاد امروز سه شنبه بود
واسم عجیب بود چرا محمد هیئت نرفته بود. در اتاق رو زدم و وارد شدم
محمد برگشت سمت من که گفتم
_چرا نرفتی هیئت؟
سرش روبرگردوند و جوابی نداد.
منتظر نگاهش میکردم
چند ثانیه گذشت و جواب نداد .
کلافه گفتم
_جواب نمیدی؟
با بی حوصلگی برگشت سمتم و یه دستش رو برد تو موهاش و گفت
+باچه رویی برم هیئت؟
_وا یعنی چی؟
تاحالا با چه رویی میرفتی؟
+فاطمه من خجالت میکشم
_ازچی؟
+هیچی
_چیزی شده محمد؟
+نه چیزی نشده
_پس از چی خجالت میکشی؟
+از خودم،از روضه ی حضرت زینب
از اینکه اسم حضرت زینب بیاد و من...
سرمو انداختم پایین و از اتاق خارج شدم.دلم واسش میسوخت.شرمنده شده بودم.شرمنده تر از همیشه!
با اینکه دلکندن ازش واسم خیلی سخت و شاید هم غیرممکن بود باید میتونستم
محمد باید میرفت و منم بایدسخت ترین تصمیم زندگیم و می گرفتم!
آخرین پیراهنش رو با اشک تا کردم و تو ساک گذاشتم. میدونستم دلش میخواد رفتنش برگشت نداشته باشه.
سرش گرم نوشتن بود،پرسیدم
_چی مینویسی؟
+وصیت...
_بخونش ببینم
+خیلی خب،پس خوب گوش کن
بسم رب الشهداء والصدیقین
_بسه بسه نمیخواد ادامه بدی!
ازجام پاشدم و رفتم تو اتاق پشت در نشستم وزدم زیر گریه. بلند بلند گریه میکردم که از پشت در صدای محمد و شنیدم
+گریه نکن،منم...
دیگه ادامه نداد
همونجا پشت در رو زمین نشست وبه در تکیه داد.
_محمد،پس دعا کن منم شهید شم
به خدا نمیتونم،به جون تو به جون زینب...
+هیس،دنیا هنوز به امثال تو نیاز داره
تو باید باشی،تو یه مسئولیت شرعی به گردنته
_کاش زینب مثل تو شه،دقیقا عین خودت !
+ان شالله باهم بزرگش میکنیم...
فاطمه
_جان؟
گفت:
+نکنه راضی نباشی یه وقت؟مطمئنی دلت رضا میده؟
چیزی نگفتم،از جام بلند شدم و در رو باز کردم.
سعی کردم محکم باشم.آب دهنمو بزور قورت دادم و گفتم
_ میدونم قامت مرتضی از همسرش دلبری میکنه اما چشامو میبندم و نمیبینمت...!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم هق هقم شروع شد
گفت :
+چه عجب،شما مارو مرتضی خطاب کردی!
_خواستم روح مادرت وشاد کرده باشم.
مادرش اینطوری خطابش میکرد.
سعی کردم همه ی این لحظات رو به خاطرم بسپرم با خودم گفتم کاش هیچ وقت اخرین باری وجود نداشت.
میدونستم چقدر دوستم داره،به عشقش شک نداشتم و میدونستم اون بیشتر از من میشکنه، چون نمیتونه احساسش رو بروز بده.
چیزی نگفت. بعد از خونه بیرون رفت.
قرار بود شب همه بیان خونمون و با محمد خداحافظی کنن.
_نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
#رمان
#ناحله🎀
پارت²⁰⁰
دست و دلم به کار نمیرفت، دلم میخواست بگردم وصیت نامه اش رو پیدا کنم بخونم و هی گریه کنم
ولی جلوی خودم رو گرفتم.
قرار بود ریحانه و بقیه برای کمک بیان.
منتظرشون نشستم،شاید با دیدنشون حال و هوام یکم تغییر میکرد...
برای چندمین بار ساکش رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشه.براش یکم پسته و بادوم و کشمش گذاشتم.
سه تاجوراب،شلوار و ... وقتی از کامل بودنش مطمئن شدم زیپش و بستم.
ریحانه اومد تو اتاق و
+بسه فاطمه .انقدر خودتو اذیت نکن .
به قول داداش هنوز که چیزی نشده.
این محمد ما لیاقت شهادت نداره .
خیالت تخت هیچیش نمیشه.
_کاش اینجور باشه که تو میگی!
از ساکِ محمد جدام کرد و من و تو بغلش گرفت.
+تا کی میخوای اینجا بشینی؟
بقیه تو هال منتظر توان. میخوان خداحافظی کنن برن .
_باشه تو برو میام.
+دیر نکنی
از اتاق رفت بیرون.از جام بلندشدم.
چادرم رو مرتب کردم و رفتم بیرون
محسن محمدو محکم تو بغلش گرفته بود و در تلاش بود کسی متوجه اشکش نشه. حال همه عجیب بود،اولین بار بود انقدر داغون میدیدمشون. انگار یکی میخواست وجودشون و ازشون جدا کنن. انقدر که حالم بد بود اصلا نفهمیدم کیا اومدن و کیا نیومدن!
تو حال دیگه ای بودم ،تو فکر دیگه ای
تو فکر به لحظه ای که از جلو چشمام محو نمیشد. چند دقیقه بعد دورمون خلوت شده بود و جز مامان و بابا دیگه کسی نمونده بود. عصبانیت و ناراحتی و نگرانی بابا با هم قاطی شده بود
نمیدونست باید کدوم حسش و بروز بده.
عصبانی از اینکه چرا به محمد اجازه دادم و خودم و به قولش بدبخت کردم.
ناراحت از رفتن محمد، نگران از برنگشتنش...
انگار اونم مثل بقیه فکر میکرد رفتن محمد برگشتی نداره. مامان از اضطراب از وقتی که اومد همش راه میرفت و به بهونه ی ظرف شستن و...گوشه کنار خونه آروم اشک میریخت.
با وجود تمام اصرار و فشاری که به من اورده بودن، با وجود همه ی مخالفت هایی که کرده بودن، باوجود اون همه مشکل،همه ی دعواهایی که پیش اومده بود.محمد طلبیده شد،انگار خواسته بودنش،انگار صداش کرده بودن تا ببرنش. بابا نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده . حال بدش رو میشد از رنگ چهرش خوند. با شناختی که ازش داشتم میفهمیدم از درون داغ داغ و از بیرون یخه...
تنها کسایی که خیلی اصرار به نرفتن محمد میکردن اونا بودن،چون میدونستن پسرشون، اهل اینجا نیست...
مامان محمد رو تو بغلش چند ثانیه نگه داشت.با گریه بوسیدتش و باهاش خداحافظی کرد و قول گرفت که برگرده و واسه دختر نه ماهش پدری کنه.
بابا هم حسابی با محمد حرف زد و دست از تلاش برای نگه داشتنش بر نداشت.
ولی وقتی مصر بودنش رو دید ترجیح داد سکوت کنه و همه چی رو دست خدا بسپره.باباهم بغلش کرد و تمام عشقش رو تو نگاهش ریخت، با وجود تمام خشمی که داشت،با یه لبخند مصنوعی پیشونی و شونشو بوسید وازش خداحافظی کرد و رفت.دیگه فقط ما مونده بودیم،من و محمد و زینب!
فقط ما و یه چند ساعتی تا اذان صبح.
فقط ما و اون چند ساعت اخر و خدایی که از دلامون خبر داشت!
محمد نشست رو مبل، #چادرم رو از رو سرم در اوردم و نشستم کنار پاش...
خواست بیاد پایین بشینه که دستمو گذاشتم رو زانوش و مانع شدم
سرم رو گذاشتم رو زانوش و اشک میریختم
_ببخش اگه مخالفت کردم.
بخدا فقط ترسیدم از اینکه...
دستش و کشید رو موهام و چیزی نگفت
_شهید شدی شفاعتم میکنی؟
+لیاقتشو ندارم،ولی اگه داشتم مگه میشه پاره ی تنمو شفاعت نکنم؟
تازه،شما که نیاز به #شفاعت نداری !
اشکمو پاک کردم و سعی کردم ته دلشو خالی نکنم .دلم نمیخواست وقتی میره یه دلش اینجا باشه،با بغض گفتم
_خب یه دیقه بشین من برم گوشی بیارم ازت فیلم بگیرم
+نمیخوام بمیرم که ای بابا
_خدارو چه دیدی؟ شاید خریدنت
با عشق نگام کرد که پاشدم.گوشیم رو آوردم و روشنش کردم. دکمه ریکوردش رو زدم و همزمان گفتم
_خب آقا محمد دهقان فرد، شهید زنده
چه احساسی داری؟
دستشو گذاشت رو صورتش و گفت
+عه عه فیلم نگیر یکی ببینه وحشت میکنه با این قیافه خندید که گفتم
_نمیخوای به زینب چیزی بگی براش بمونه؟
دستش رو گذاشت زیر چونش و
بعد از چند ثانیه گفت
+اممم خب چرا، دخترِ خوابالوی بابا سلام.وقتی مامان داره این فیلمو برات ضبط میکنه تو توی اتاق بصورت خیلی خوشگلی دستاتو مشت کردی و تو بغلت جمع کردی و تو خواب عمیقی فرو رفتی.
البته الاناس که از خواب بپری وشروع کنی به جیغ کشیدن و لجبازی
البته دختر بابا که لجباز نیست شوخی کردم یک وقت به شما بر نخورد...
خب دختر گل بابا،نفس بابا
حرفشو بریدم و
_اووو چه قربون صدقشم میره اصن نخواستم،پس من چیتم اون نفسته!
عه عه شهید زنده دیگه داری لوس میشی!
_نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توتنهاکسیهستیکهوقتی
زندگیمرانابودمیکند،
بهسراغشمیروم..♥️:)
#امام_حسین
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
اسيرشماشدنخوباست..
اسيرشهداشدنرامیگویم
خوبیاشبہايناستکهاز
اسارتدنياآزادميشوی!🥀
#شهیدانه
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78