eitaa logo
شهید محمدهادی امینی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
577 ویدیو
2 فایل
ڪانال رسمی شهید محمدهادی امینی🌸 با حضور خانواده و دوستان شهید🌱 ولادت:1378/11/8 شهادت:1400/5/13 خادم: @Z_f007 خادم تب شبانه: @Shahide88 خادم تب ویو: جمعه ها کانال تعطیله
مشاهده در ایتا
دانلود
_دردراانسانِ‌بی‌هوش‌نمی‌کشد.. انسانِ‌خواب‌نمی‌فھمد‌دردرا!" انسانِ‌باهوش‌وبیدارمی‌فهمد🌱🖐🏻!" {شهیدعباس‌دانشگر} @Mohammadhadi_Aminiii78
-این داداشمون خادم‌الشهداست🙄🖐🏻 اینم کانالشه که از حال و هوای پست میزاره🥲🥺 https://eitaa.com/joinchat/1977287162Ccf3b9880d6 •بروبچ بسیجی عشق شهادت جاتون اینجاست💔☝️🏻
اگه تا حالا راهیان نور نرفتی و نمیدونی چی هست ... اگه هم رفتی و الان دلتنگشی این کانال مال خودِ خودته رفیق🙂👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1977287162Ccf3b9880d6 مهمون شهدایید❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسمت را‌ هم‌ ڪہ مخفف‌ میڪنم‌ مَـرد‌ میشوے دقیق‌ مانند ڪاری‌ ڪه‌ در‌ سوریہ ڪردے ...🙂 محمد "م" رضا "ر" دهقان "د" شما دعوتید بہ ڪانال شهید مدافع حرم و افتخار دهہ هفتادی‌ها محمدرضا دهقان امیرے... ♥ و این دعوت‌ اتفاقے نیست...🙃 ┈•••••✾•••🌿🌸🌿•••✾•••••┈ شهیدمحمدرضا دهقان‌امیرے ☘️ @dehghan_amiri20 ☘️ ┈•••••✾•••🌿🌸🌿•••✾•••••┈
چہ بگویم؟ با چہ حالے بغلش ڪرد حسین... 💔
آنــچـه‌در‌ایـــن‌کـانــال‌مــی‌گــذرد ... - برســی گفتـمان هــا و حاشیــه‌هایــی‌ کـه بـرای حجـٰاب اسلـٰامی پیـش آمـده❗️ - روشنگــری و معرفــیِ حجــاب😉✌️♥️💣 - نکــاتی کـه بـه تفکیـک و شـناخـت حجـاب اصلـی و تَبَرٌج کمـک میکنــه😎👍 https://eitaa.com/joinchat/3270901837Ca09a48de79 🌐 همــه‌ی‌اینــاجمـع‌شـده‌توی‌ایـن‌کانـال😌☝️ https://eitaa.com/joinchat/3270901837Ca09a48de79 🌐 کامل‌ترین کانال در رابطه باحجابیم ! حتما سر بزن ضرر نمیکنی رفیق🤝😀☕️!
شبهه : اگر یه تارِ موی من بیرون باشه دنیا به آخر میرسه؟!!🤨❗️ https://eitaa.com/joinchat/3270901837Ca09a48de79 🌐 بیا جوابشو ببین😳👌 بیا ببین اگر یجا یه نفر همچین چیزی گفت بتونی جوابشو بدی .👌 تو چنل سنجاقه🖇☕️!
فراخوان جمع "عشاق‌الحسین" از بزرگان اهل دل خواهشمندم که سریعا به لینک زیر مراجعه کنند✌️ http://eitaa.com/joinchat/4193779843C125ba6d36b عاشقی در راه حسین 🥀
همه‌کانال‌ها‌پستاشونو‌از‌اینجا‌کپی‌میکنن😌🙌 http://eitaa.com/joinchat/4193779843C125ba6d36b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اینجا محفل عاشقانه شهادت❤️ میخوای از دفاع مقدس اطلاعات داشته باشی میشنـاسی؟🤔 دوست داری اولین فرمانده مقتدر بیشتربشناسی!🙄 https://eitaa.com/joinchat/3154837505C1d9b7621b3 اینجا کنار همیم تا نگاهمان کنند.🌺 یادمان نرود هزاران شهید خرج من وتو شده است 🥀🥀😔 عضو کانال شهید شو مسیر زندگیت رو تغییر بده...🚶‍♂
اینجا میتونی رشد کنی شبیه شهدا بشی😊 زندگی ات زیباترمیشه😍 https://eitaa.com/joinchat/3154837505C1d9b7621b3 ابومهدی المهندس هم پیش این شهید رشد کرد و بعد با حاج قاسم پرواز کرد...🕊🕊 📲کانال رسمی شهید اسماعیل دقایقی
میخواۍلحظه‌لحظه‌ۍوقتت‌،تو فضاۍمجازی رو پُرکنۍاز عطرِ یادِ شهدا⁉️ از زندگی درس بگیر شهدایی زندگی کن بشو زنده😇 https://eitaa.com/joinchat/105185438C4324fc896c عاشقان شهادت اینجا جمعن✌ از‌بھترین‌ڪانال‌های ایتاس👌 کپی از بنر ❌ رزرو تبادل 👈@Shahidgomnam68
باید شهید باشی، تا شهید بشی🥰 بیا اینجا و راه و رسم شهادت رو یاد بگیر منبع مطالب اینجاست👇 https://eitaa.com/joinchat/105185438C4324fc896c دعوت نامه ای به دلباختگان
شکرخدا که باتو شدم آشنا حسین♥️✨🌸 @Mohammadhadi_Aminiii78
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استادپناهیان‌‌میگفت .. چراخودت‌رورهانمیکنی ؟ دادبزنی‌ازامام‌حسین‌بخـوای ؟ برو‌درِخونه‌اباعبداللّٰه‌ منتش‌روبکش‌،دورش‌بگرد ! مناجات‌‌کن‌باامام‌حسین:) بگوامام‌حسینم‌من‌باتوآغاز‌کردم .. ولم‌نکنی ! دیگه‌نمی‌کشم‌ادامه‌بدم متوقف‌شدم .. امام‌حسین‌بازم‌دستت‌رومیگیره‌ فقـط‌بخـواه‌ازش :)! @Mohammadhadi_Aminiii78
شهیدنشوی،میمیری... بی‌شھادت،مرگ‌با‌خسران‌چه‌فرقی‌میکند💔!' پـاتـوق‌شـھـدا✨
🖇 پارت²¹¹ سلام کرد و به دو سه نفر دست داد و بعدش هم تو یه ردیف جلو تر از صندلی من نشست. بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن درِ گوشِ هم نمی‌دونستم چی میگن ولی به اون نگاه میکردن و زیر لب یه چیزایی میگفتن و میخندیدن. با بغل دستیش مشغول حرف زدن شد که چشم ازش برداشتمو توجهم رو به گوشیم دادم که درِ کلاس با شدت بیشتری باز شد و استاد وارد کلاس شد. به احترامش ایستادیم و بعد از چند ثانیه نشستیم. تقریبا پنجاه و خورده ای ساله به نظر میرسید با موهای مشکی که بینش چند تا تار سفید پیدا میشد محاسنش سفیدی داشت و مرد وجیهی به نظر می‌رسید رو به ما سلام کرد و روی صندلی نشست. به لیست توی دستش یه نگاه انداخت و بعد خودش رو معرفی کرد و مدل تدریس و امتحاناتش رو توضیح داد. به نظر سخت گیر نمی‌رسید و میشد باهاش کنار اومد. بابت به خیر گذشتن اولیش خدارو شکر کردم. لیست رو دوباره گرفت دستش و شروع کرد به حضور غیاب کردن. به بچه ها نگا میکردم تا اسماشونو یاد بگیرم. "ابتکار محمد حسام" اسمش برام جالب بود سرمو چرخوندم تا پیداش کنم که دیدم همون پسریه که قبل از استاد وارد شد. دستشو برد بالا که استاد روش دقیق شد! استاد:محمد حسام تو چرا اینجا نشستی؟ محمد حسام:سلام استاد استاد:سلام محمد حسام:هیچی دیگه یه مشکلی پیش اومده بود اواخر ترم یادتونه که چند جلسه نبودم. واسه امتحانِ ترم هم نرسیدم سر جلسه. استاد خندید و گفت:تموم کردی کار مُستَنَدِتو؟ محمد حسام:نه استاد یه قسمتش مونده دعا کنید فقط دعا کنید اونی که میخوام پیدا بشه استاد:خیلی خوب ان شالله. استاد سرش رو برد پایین که اسم بعدیو بخونه ولی به حالتی که انگار چیزی یادش اومده رو به ابتکار گفت:ببینم داشتی رو طراحی یه شهید کار میکردی درسته؟ محمد حسام لبخند زد و گفت:بله درسته استاد: چی‌شد تمومش کردی؟ محمد حسام:این یکیو دیگه بله استاد استاد:عه چه خوب خداروشکر داری عکسشو نشونم بدی؟ محمد حسام:اصلش باهامه استاد:دیگه بهتر ببینمش. از تو کیف طراحی مهندسی مشکی ای که همراهش بود یه چندتا کاغذ آ سه که رو هم بودن در اورد که استاد گفت:بیارش بده به من. از جاش بلند شد و رفت سمت استاد و کاغذ ها رو روی میزش گذاشت. استاد چندتا رو برداشت و با لبخند به کاغذی ک روی میز بود خیره شد. پسر خوبی به نظر میرسید حالا به اضافه ی اینکه روی تصویر یه شهید هم کار کرده بود چون هر کسی واسه اینجور چیزا وقت نمیذاره قطعا آدم مقیدی بود که واسه کشیدن عکس شهید وقت گذاشته بود دلم میخواست طراحیشو نشون بده منم ببینم. استاد با حیرت به چیزی که رو به روش بود زل زد و چند بار زیر لبش گفت:احسنت احسنت!باریک الله خیلی خوب شده! و بعد کاغذ رو گرفت سمت ما و گفت:این یعنی هنر ! تا چشمم خورد به تصویر کشیده شده ی روی کاغذ از تعجب دهنم وا موند و قلبم به تپش افتاد نفهمیدم چند ثانیه خیره به خوشگل ترین عکس بابا بودم که با صدای استاد به خودم اومدم. استاد:چه شهید زیبارویی،اسمش چیه؟ محمد حسام:شهید محمد دهقان فرد استاد:به به استاد:خب چی‌شد که این شهید رو انتخاب کردی واسه کشیدن؟ محمد حسام:اگه بخوام خیلی خلاصه وار بگم تو یه کلمه میتونم بگم" ناحله " استاد بهتون پیشنهاد میکنم اگه این کتاب رو نخوندید حتما مطالعه کنید زندگینامه ی همین شهیده قطعا همونجوری ک من مَجذوبِشون شدم شماهم میشید. تو کلاس سَرُ صدا شد. یک سری میخندیدن و دم گوش هم پچ پچ میکردن. قلبم انقدر خودشو محکم به قفسه ی سینم میکوبید که هر آن ممکن بود از دهنم بیرون بزنه واقعا نمیدونستم باید چی بگم و چه عکس العملی از خودم نشون بدم متحیر به چهره ی ابتکار چشم دوخته بودم. چه حکمتی بود؟نه!من نمیخواستم به این زودی کسی بفهمه فرزند شهیدم وای خدایا! ابتکار وسایلش رو از روی میز استاد جمع کردو سر جاش نشست وطراحیش رو توی کیفش گذاشت. دلم گرفت چه داستان جالبی!چه بابای جالبی! تو وجود این پسر هم رخنه کرده بود. دلم میخواست داد بزنمو بگم بابا بهت افتخار میکنم ولی... تو حال خودم بودم که با شنیدن اسمم به خودم اومدم. استاد:"دهقان فرد زینب" دستمو بالا گرفتم. همه با تعجب برگشتن سمت من و زوتر از همه محمد حسام با حیرت چشم دوخت به من! استاد عینکشو زد بالا و با لبخند بهم نگاه کرد استاد: تشابه اسمیه یا نسبت فامیلی؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم که استاد گفت:هوم؟ به بچه های کلاس نگاه کردم که همه در گوش هم یه چیزی میگفتن. دوباره نگاه ها بهم عوض شده بود. نگاهای پر از تحقیر، نگاهای سرزنش آمیز، نگاه هایی که فقط وقتی میفهمیدن فرزند شهیدم بهم مینداختن. جنس این نگاها رو خوب میشناختم. به محمد حسام نگاه کردم که با تعجب منتظر جواب من بود دلم گرم تر شده بود سرم روتکون دادم و گفتم:بله
نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی 
•غزاله‌میرزاپور
@Mohammadhadi_Aminiii78
[ادامه‌پارت²¹¹] صداهای کلاس بالا رفت استاد چندبار زد روی میز که همه دوباره ساکت شدن استاد:چه نسبتی داری؟ زینب:فرزند شهیدم. یه بار دیگه صداها رفت بالا. از هر جایی یکی یه تیکه
نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی 
•غزاله‌میرزاپور
@Mohammadhadi_Aminiii78
🖇 پارت²¹² لبخند پردردی زدم و سعی کردم مثل همیشه سکوت کنم نگاهم به محمد حسام افتاد که دهنش باز مونده بود بی توجه بهش به استاد زل زدم که لبخند روی لبش بود نفهمیدم کلاس چجوری گذشت و چیشد همش تو فکراتفاقای عجیب امروز بودم باورش واسم سخت بود خیلی سخت!نفهمیدم چقدر گذشت که کلاس تموم شد و استاد از کلاس بیرون رفت چندتا از بچه ها هم بیرون رفتن و کلاس تقریبا خلوت شده بود و با من و ابتکار پنج نفر دیگه تو کلاس مونده بودن. دلم نمیخواست از جام پاشم سرم خیلی درد میکرد از صبح که با خوندن اون قسمت کتاب کلی بهم فشار وارد شده بود فشار و استرس و له شدن زیر نگاهای بقیه هم حالمو بد تر کرده بود. خودکاری که لابه لای انگشتام بود رو رها کردم روی میزو سرم رو بین دستام گرفتمو چشمامو بستم. با ضربه ی یه دستی روی شونم چشمامو باز کردمو سرم رو بالا گرفتم که با قیافه ی مرموز یه دختر که وضعیت مناسبی نداشت رو به رو شدم بهش خیره شدم ک گفت:با سهمیه اومدی نه؟حال میکنین خدا وکیلی جای بچه های مردم می شینین! با اینکه سوختم چیزی نگفتم دلم نمیخواست تو برخورد اول خاطره ی بدی توی ذهنش بشینه سکوت کردم که ادامه داد:واقعا این باباهاتون چقدر میگیرن که اینجوری آواره میکنن شمارو؟ انگار منتظر این حرف بودم که گُر بگیرم! میخواستم حرف بزنم که ابتکار خیلی اروم گفت:کاش مردم یکم از عقلشون استفاده میکردن! از روی صندلی بلند شدم و گفتم:ببین خانم محترم اولا که خودتون رو وارد مسائلی که بهتون مربوط نیست نکنید ! ثانیا شما که دم از روشنفکری میزنید یکمی سطح فکری و اطلاعاتیتون رو ارتقا بدید! از حرفی که زده بود خیلی عصبی شده بودم با اینکه اولین بارم نبود ولی به عنوان استقبال برای اولین روز دانشگاه چیز جالبی نبود همون چیزی که ترسشو داشتم سرم اومد چون نه میخواستم جوری رفتار کنم که از من و امثال من زده بشن نه اینکه از همون اول از خودم ضعف نشون بدم که راه برای دور برداشتنشون پیدا کنن. با اینکه از حرفی که زده بودم خیلی پشیمون بودم ولی وسایلامو جمع کردمو ریختم تو کیف و بدون توجه به کسی سمت حیاط رفتم. نیمکت خالی پیدا کردمو نشستم روش هندزفری رو از توی کیفم در اوردمو گذاشتم تو گوشم و یه چیزی پخش کردم به ساعت روی مچم نگاه کردم نه و نیم بود. باید میرفتم خونه چون از شدت سر درد نمیتونستم بایستم به دانشجوهایی که توی حیاط رفت و امد میکردن چشم دوخته بودم که احساس کردم یکی کنارم ایستاده وقتی که برگشتم چشمم خورد به محمد حسام ابتکار ! چشم ازش برداشتمو ندید گرفتمش که حس کردم یه چیزی گفت! هندزفری رو از توی گوشم در اوردمو گفتم:بله؟متوجه نشدم؟ با لبخند گفت:گفتم اجازه دارم باهاتون صحبت کنم؟ از روی نیمکت پاشدمو خیلی جدی بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:بفرمایید؟امرتون؟ محمد حسام:راستش یخورده مفصله... اجازه ی حرف زدن بهش ندادم و حرفشو قطع کردم:متاسفم من باید برم با اجازه! اینو گفتمو از کنارش رد شدم. پسره ی استغفرالله معلوم نیست راجع به من چی فکر کرده بود ! رفتم سمت راهرو و کنار یه کلاس منتظر نشستم که فرشته با عصبانیت اومد پیشم و گفت:کجایی سه ساعته دارم دنبالت میگردم؟ زینب:حیاط بودم. فرشته:مگه قرار نبود تو کلاس بمونی تا بیام پیشت؟ زینب:یادم رفت ببخشید! فرشته:چیزی شده؟کلاس چطور بود؟ زینب:بد نبود میگم فرشته امروز بازم کلاس داری؟ فرشته:نیم ساعت دیگه یه کلاس دیگه دارم چطور؟ زینب:من میخوام برم خونه یکم سرم درد میکنه کاری نداری با من؟ فرشته:نه کاری ندارم ولی میبرمت. زینب:نه نمیخواد تو بمون به کلاست برس! فرشته:میرسم ولی قبلش تو رو میبرم میرسونم بعد بر میگردم حالا هم پاشو بریم! تعارف رو گذاشتم کنار و همراهش به سمت حیاط راه افتادم. ____________________________ فاطمه:واقعا متاسفم واسه داشتن همچین دختری من بهت یاد داده بودم با مردم اینجوری رفتار کنی؟ زینب:اخه مامان... فاطمه:زینب چند بار بهت گفتم نذار احساست به عقلت غلبه کنه؟چندبار بهت گفتم قبل انجام هر کاری فکر کن؟ زینب:مامان اولین روز دانشگاه بهم کوفت شد چیکارش میکردَ... نذاشت ادامه بدم و خودش گفت:مگه اولین بارته که بهت تیکه میندازن؟مگه اولین بارته که بهت توهین میکنن؟مگه اولین باره که این طعنه ها رو میشنوی؟ما قرارمون چی بود؟چرا همه چیو یادت میره؟ما قرارمون این بود باهم و در کنار هم در مقابل تمام این توهینا فقط صبر و سکوت کنیم! زینب:اخه... فاطمه: آخه بی آخه قرارمون این بود یا نبود؟ زینب:چرا ولی... فاطمه:ولی نداره دیگه میری ازش عذر خواهی میکنی میگی اعصابم خورد بود!
نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی 
•غزاله‌میرزاپور
@Mohammadhadi_Aminiii78