eitaa logo
شهید محمدهادی امینی♡
1.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
577 ویدیو
2 فایل
ڪانال رسمی شهید محمدهادی امینی🌸 با حضور خانواده و دوستان شهید🌱 ولادت:1378/11/8 شهادت:1400/5/13 خادم: @Z_f007 خادم تب شبانه: @Shahide88 خادم تب ویو: جمعه ها کانال تعطیله
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪاش‌‌نفسمون‌میذاشت یہ‌جورۍزندگۍڪنیم ڪه‌بہ‌مـادرامون‌بگن مـادر‌ . . :") @Mohammadhadi_Aminiii78
⊰{🕊🤍}⊱ گفت: میدونۍ چࢪا میگیم ࢪفیق داشتہ باشید‌؟! بࢪاۍ اینکہ ࢪفیق ࢪوۍ ࢪفیق اثࢪ میزاࢪه:) معࢪفت بہ خࢪج میده و یه ࢪوز بہ ࢪسم ࢪفاقت میبࢪتت پیش خودش...🙂 @Mohammadhadi_Aminiii78
شهید یعنی: خدایا همه چیزم فدای ِتو ؛ تو فقط راضی باش (:♥️ @Mohammadhadi_Aminiii78
میگه که مردن حقِ من نیست .. باید شهید بشم ..!! صحیح دوستِ عزیز ، ولی چت کردنت با نامحرم رو کجای دلم بزارم .🚶🏻‍♂ ؟! @Mohammadhadi_Aminiii78
تا توی جمع جبهه چندتا مجرد میدید میگفت: « بروید ازدواج کنید،زندگی فقط جنگ نیست.باید یاد بگیرید برای جنگ های بعدی سرباز تربیت کنید. » شهیدحمید‌باکری @Mohammadhadi_Aminiii78
نماز لیله الدفن به نیابت شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی فرزند محمدعلی بخوانید 🌷شادی روحش صلوات🌷 🌹از شــام بـلا شهـید آوردنـد🌹 🥀🕊مسافری دیگر از کربلای خانطومان به وطن بازگشت ...😭 🌹 علی آقاعبداللهی ابوامیر شیرخانطـومان پس از ۸سال انتظار خــوش آمــدی مسـافر خانطــومان @Mohammadhadi_Aminiii78
آقــاابراهیـم‌مــےگفت: هـروقت‌نـمره‌مـا پیـش‌خــدابیست‌شـد، آن‌مـوقـع‌ خـواهیم‌شـد🖇:) @Mohammadhadi_Aminiii78
🎀 پارت²⁰⁵ گریه ام به هق هق تبدیل شده بود. فاطمه:محمد نمیدونم چرا ولی حس میکنم دیگه صداتو نمیشنوم محمد به خدا همه ی وجودم داره کنده میشه با هر زنگ تلفن با هر زنگ در ده سال از عمرم کم میشه محمد برگرد زودتر زینب خیلی دلتنگی میکنه قَسَمِت میدم زود برگرد محمد:چشم عزیزم اروم باش قول میدم زودتر برگردم. فاطمه:قول میدی؟ محمد:اره قول میدم تا چهار روز دیگه ورِ دلت باشم نگران نباش. میدونستم داره سر به سرم میذاره برای همین چیزی نگفتم محمد:میتونی زینب و بیدار کنی؟ فاطمه:نمیدونم بیدار شه اذیت میکنه محمد:خب برو بیدارش کن یکم گریه کنه صداشو بشنوم دلم واسش یه ذره شده. فاطمه:واسه من چی؟ محمد:شما دل ما رو بردی خیالت راحت؟دلم واسه زینب تنگ شده فقط ولی دل من واسه تو رفته خیلی وقته که رفته! فاطمه:محمد خیلی عاشقتم! صداشو خیلی اروم کرد و گفت:من بیشتر فاطمه:چیکار میکنی؟ محمد:نشستم دارم خاطرات اولین روزی که دیدمت تا الان رو مرور میکنم. فاطمه:چقدر قشنگ محمد:راستی ریحانه خوبه؟ فاطمه:اره خوبه دلش واست خیلی تنگ شده همچنین مامان بابا محمد:به مامان بابا که خیلی زحمت دادم شرمندشونم واقعا حلالیت بگیر ازشون فاطمه:آهاااان اینو یادم رفته بود راستی واسم شفاعت نامه نوشتی؟دور حرم چرخوندی؟حضرت زینبُ شاهد قرار دادی؟ محمد:اره اره خیالت راحت فاطمه:خیلی خب حالا دیگه حلالت کردم میتونی با خیال راحت بشی. با صدای بلند زد زیر خنده!! فاطمه:شام خوردی؟ محمد:نه بچه ها دارن میخورن ولی من ازاونجایی که بهت قول دادم تو اولین فرصتی که پیدا شد باهات تماس بگیرم اومدم انجام وظیفه کنم. فاطمه:آهان چه سرباز وظیفه شناسی هستی محمد:بله دیگه. میخواستم بهش بگم برو شامتو بخور که با بلند شدن صدای زینب منصرف شدم. رفتم تو اتاقش و بچه رو بغل کردم. محمد:زینب بیدار شد؟ فاطمه:اره انقدر لجباز شده که نگو. محمد:دختر باباست دیگه میگن دخترا بابایین واسه فراق از باباش داره اینجوری گریه میکنه. خندیدمو گفتم:بله شما راست میگی. محمد:اره فاطمه:راستی محمد برو زودتر شامتو بخور گرسنه نمونی محمد:چشم فاطمه:قربون چشمات خیلی مراقب خودت باش محمد:چشم فاطمه:چشمت بی بلا تونستی بازم زنگ بزن نگران میشم محمد:چشم امر دیگه ای ندارین بانو؟ فاطمه:نه عزیزم برو شامتو بخور محمد:چشم فاطمه:اره بچه هم گریه میکنه برم ارومش کنم محمد:مواظب خودتون باشین به بقیه هم سلام برسون بگو به یادشون هستم اگه کاری نداری خداحافظ. فاطمه:خدا به همرات عزیزدلم مواظب خودت باش محمد:چشم خداحافظ فاطمه:خداحافظ و صدای بوق قطع تماس... زینب از دیشب حتی یک ساعت هم دست از گریه نکشیده بود انقدر گریه میکرد که واقعا نمیدونستم باید چیکارش کنم انقدر که اذیتم کرده بود میخواستم بشینم گریه کنم کلی تو دلم از محمد گله کردم که رفت و منو با این بچه تنها گذاشت. از خود اذان صبح تا الان یک دم گریه کرد. زنگ زدم به ریحانه و قرار بود بیاد دنبالم تا بریم خونه ی خودمون رو مرتب کنیم که وقتی محمد برگشت تمیز باشه. رفتمو از داخل یخچال شربت اَستامینوفِن برداشتم که با قطره چکان بریزم تو دهنِ زینب. این مدل گریه اش بی سابقه بود هم جاش تمیز بود هم شیرشو خورده بود هم تازه حمومش کرده بودم. عجیب بود واسم که چرا انقدر گریه میکنه. مشغول نق زدن بودم که ریحانه در زد ‌ در رو براش باز کردم تا بیاد بالا. سلام علیک که کردیم زینب رو دادم دستش تا برم حاضر بشم. کیف زینب رو جمع کردمو شیرخشک و پوشک و دو دست لباس انداختم توش چادر خودمم سرم کردمو رفتم پایین. بعد از قفل کردن در سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه ی خودمون. تمام مدت زینب بغل ریحانه بود ریحانه هم خیلی تعجب کرده بود از اینکه چرا بچه به این ارومی اینجوری شده. داشتم از اخرین تماسم با محمد برای ریحانه تعریف میکردم که رسیدیم. ماشین رو تو پارکینگ پارک کردمو رفتیم بالا. لباسامون رو که عوض کردیم شوینده ها رو در اوردمو مشغول شدم. سقف ها رو گردگیری کردمو جارو برقی کشیدم. فرش هارو تمیز کردیم. بخار شوی رو در اوردمو مبل ها و پرده ها رو بخارشوی کشیدم. زینب هم ریحانه ی بیچاره رو حسابی به خودش مشغول کرده بود. هم باهاش بازی میکرد هم اتاقا رو تمیز میکرد. رفتم تو اشپزخونه و واسش شربت درست کردم و با شکلات براش بردم. ریحانه:دستت درد نکنه گلوم خشک شده بود دیگه فاطمه:قربونت نوش جان میگم ریحانه ریحانه:جان؟ فاطمه:اون روز که روی لباس محمد بستنی ریختم یادته؟ خندید و گفت:تو پارک دیگه؟اره؟
نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی 
•غزاله‌میرزاپور
@Mohammadhadi_Aminiii78
🖇 پارت²⁰⁷ ریحانه:اگه شهید بشه چی؟ سکوت کردمو چیزی نگفتم با خودم عهد کرده بودم همونجوری که محمدُ از حضرت زهرا گرفتم همونطوری بهش برگردونم با خودم عهد کردم اگه شد همونقدر که وقتی همسرم شد خوشحال بودم خوشحال باشم و راضی چون تنها تفاوت روز شهادتش با روز عقدمون اینه که اون روز پسرشو به من هدیه کرد ولی روز شهادتش من باید همسرمو بهش هدیه کنم‌ ولی واقعا میتونستم؟من از به زبون آوردنش هم میترسیدم. حالم دوباره بد شده بود. ریحانه پاشد ظرفای صبحانه رو شست و آشپزخونه رو تمیز کرد. منم وسایل زینب رو جمع کردمو ریختم تو کیفش داشتم حاضر میشدم که تلفن زنگ خورد ریحانه رفت سمت تلفن و جواب داد چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و با لب و لوچه ی کج نگام کرد فاطمه:چیشد؟کی بود؟ ریحانه:بابات فاطمه:چی میگه؟ ریحانه:انگار حالش خوب نبود یه جوری بود گفت چرا نمیاین؟ فاطمه:چرا نمیایم؟ ریحانه:آره! فاطمه:یعنی گفت تو هم چرا نمیای؟ ریحانه:آره گفت عجله کنین بیاین کارتون دارم! فاطمه:وا چرا انقدر عجیب شده؟ ریحانه:نمیدونم بیا بریم ببینیم چیکارمون دارن تا نیومدن ما رو با چک و لقد ببرن! فاطمه:یاحسین بابا چرا اینجوری شده بیا بریم این جور که بوش میاد معلومه یه اتفاقی افتاده! ریحانه:اره بریم. یه مانتوی سبز یشمی برداشتمو با شلوار تنگ مشکی پوشیدم ‌به خودم عطر زدمو چادرمو سرم کردم کیف زینب رو برداشتمو با سوییچ ماشین رفتم پایین و منتظر ریحانه شدم ماشین رو از پارکینگ در اوردم که ریحانه اومد تو ماشین هوا بارون عجیبی گرفته بود با اینکه ساعت دوازده ظهر بود ولی آسمون خیلی تاریک بود‌ ریحانه بچه رو تو پتو جمع کرده بود و تو بغلش سفت گرفته بود. با عجله روندم تا خونه ی بابا. با اینکه هوا بارونی بود ولی خیابونا ترافیک بود. استرس عجیبی گرفته بودم یعنی بابا چیکارمون داشت؟ فاطمه:ریحانه استرس گرفتم بابا نگفت چیکارمون داره؟ ریحانه:نه ولی انگار عصبی بود! فاطمه:وای خدا بخیر کنه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه! ریحانه:اره منم استرس گرفتم! فاطمه:این ماشینا چرا کنار نمیرن ! اه اه اه ! دستمو گذاشتم رو بوق و هفت ثانیه بوق ممتد زدم به محض باز شدن راه پامو روی پدال فشردمو ماشین با سرعت از جاش کنده شد انقدر هول و ولا به جونم افتاده بود که آیت الکرسی رو شیش بار از اول خوندم ولی هر بار یه چیزیو جا گذاشتم‌ نفهمیدم بعد از چند دقیقه رسیدیم دم خونه تو کوچه مون کلی ماشین پارک شده بود با دیدن ماشینا با ترس به ریحانه نگاه کردم اونم حواسش به من بود نگاه هردومون رنگ ترس به خودش گرفته بود بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم و تا خونه دوییدم. ریحانه بلند بلند صدام میزد ولی من هیچی نمیشنیدم. همه ی حواسم به در باز خونمون بود و ماشینایی که دم در خونه پارک شده بودند. ‌ راه لعنتی کش اومده بود هر چی می‌دویدیم به در خونه نمیرسیدم زیر بارون خیس خیس شده بودم خودمو رسوندم دم در خونه کلی کفش و پوتین تو حیاط افتاده بود هیچ اختیاری رو خودم نداشتم‌ اشکام سرازیر شده بود و لعنت بهشون که همیشه امونمو بریدن. نفهمیدم چجوری کفشمو از پام در اوردم. در خونه رو با دستم هول دادمو رفتم تو. یه عده آدم که لباس پاسداری تنشون بود روی مبل نشسته بودن و یه سری که لباس عادی پوشیده بودن رو زمین نشسته بودن بین جمعیت دنبال آشنا میگشتم که متوجه شدم با باز شدن در همه برگشتن سمت من اولین نفری که به چشمم خورد اقا محسن بود چشام که به چشمای خیسش افتاد پاهام شل شد! فاطمه:محمدم کجاست؟ دستشو گذاشت رو صورتش و چیزی نگفت دستمو به دستگیره ی در گرفتم که نیافتم. افتادم رو زمین که یکی با گریه اومد سمتم. صدای شکستن همه وجودمو شنیدم نمیدونستم بهت منو با خودش برده یا... چشامو بستمو به حالت سجده سرمو گذاشتم روی زمین توان بلند کردن خودمو از روی زمین نداشتم چادرمو کشیدم رو سرمو با تمام وجودم زار زدم. نه میخواستم کسی رو ببینم نه چیزی بشنوم زمان واسه من متوقف شده بود‌ همه چی از این بُعد ثابت بود و تکراری همه چی بی ارزش تر از قبلش شده بود من همه ی وجودمو از دست داده بودم روحمو از دست دادم همه ی زندگیمو از دست دادم من لبخند قشنگ خدارو از دست دادم من دو دستی همه ی وجودمو هدیه کرده بودم!فقط نمیدونستم این بار آسمون داره واسه کی ناله میکنه؟ واسه تنهایی من یا پرکشیدن محمدم! دلم خون بود وحالم بدتر از همیشه این درد واسم مرگ بود یه مرگِ تدریجی ! محسن و علی انقدر که صدام زدن هم خودشون خسته شده بودن هم منو خسته کرده بودن ریحانه داد میزد و گریه میکرد بابا اوضاعش از همیشه بدتر بود مردی که حتی تو عزای پدرش هم گریه نکرده بود مثل ابر بهار میبارید! مامان یه جمله های زیر زبونش زمزمه میکرد و گریه میکرد. _نویسندگان •فاطمه زهرا درزی •غزاله میرزاپور @Mohammadhadi_Aminiii78
میخواۍلحظه‌لحظه‌ۍوقتت‌،تو فضاۍمجازی رو پُرکنۍاز عطرِ یادِ شهدا⁉️ از زندگی درس بگیر شهدایی زندگی کن بشو زنده😇 https://eitaa.com/joinchat/105185438C4324fc896c عاشقان شهادت اینجا جمعن✌ از‌بھترین‌ڪانال‌های ایتاس👌 کپی از بنر ❌ رزرو تبادل 👈@Shahidgomnam68
نشوی،میمیری... بی‌ ،مرگ‌با‌خسران‌چه‌فرقی‌میکند؟!🥀 @Mohammadhadi_Aminiii78
یــادت باشــد  شهیــد اسـم نیســت، رســـم است! شهیــد عکس نیست ڪـه اگـر از دیوار اتاقت برداشتــی،  فراموش بشـــود... شهیــد مسیــر است، زندگیـست،راه است، مــرام است!  شهید امتحـان پس داده است.. راهیست بـه سوے خــدا🤍:) @Mohammadhadi_Aminiii78