#رمان
#ناحله🎀
پارت²⁰⁶
به زینب آنقدر که از صبح دارو داده بودم رو پام خوابش برده بود.
نمیدونستم چرا انقدر بیقراری میکنه ولی حال منم از صبح یه جور دیگه ای شده بود یه حس دیگه ای داشتم با وجود تمام استرسی که داشتم وصحنه هایی که هر روز از جلو چشام میگذشت روز سختی رو گذرونده بودم ظرفا رو میشستم که یهو یاد یه چیزی افتادمو گفتم:میگم ریحانه
ریحانه:جان؟
فاطمه:امروزچندمه؟
ریحانه:بیست و سوم
فاطمه:عه؟
ریحانه:اره چطور؟
فاطمه:ازچند روز دیگه باید برم دانشگاه.
ریحانه:ای بابا اسیر میشی که!
فاطمه:اره به خدا خسته شدیم.
ریحانه:چی میشه این یکی دوسال هم تموم بشه بره پی کارش راحت بشی!
فاطمه:اوووووف مگه اینکه خدا از زبون تو بشنوه.
ریحانه از جاش بلند شدو گفت میره تو اتاق زینب بخوابه منم رفتمو روی تخت دراز کشیدم.
تا روی تخت دراز کشیدم سِیلی از فکر و خیال به ذهنم هجوم اورد دوباره دلم پر از آشوب شده بود.
تاچشمامو میبستم صحنه های بد جلوی چشام نقش میبست از صبح دلهره ی عجیبی داشتم ولی عادی بود یه #آیت_الکرسی و سه تا #توحید خوندم ولی کفایت نکرد.
خوابم نمیبرد!!
رفتم #وضو گرفتمو دو رکعت #نماز_شب خوندم.
بعد ازنماز #دعای_توسل و #زیارت_عاشورا خوندم.
حالم بهتر شده بود حالا آروم تر بودم.
از روی اپن یه قرص ارامبخش برداشتمو گذاشتم تو دهنم و با یه لیوان اب قورتش دادم.
دوباره رفتم سر جام و دراز کشیدم این بار نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد.
با صدای زنگ تلفن خونه از خواب پریدم به ساعت نگاه کردم یازده و ربع بود.
به زور به خودم تکونی دادمو رفتم سمت تلفن.
فاطمه:الو
بابا:سلام بابا خوبی؟صُبحِت بخیر.
فاطمه:خوبم بابا جون صبحِ شمام بخیر.
بابا:کجایی عزیزم؟
فاطمه:خونه خودم.
بابا:چرا نمیای اینجا؟
فاطمه:چرا میام امروز یکم کار داشتم خونه.
بابا:اهان خیلی خوب من کارت دارم اگه میتونی زودتر خودتو برسون اینجا.
فاطمه:الان؟
بابا:اره هرچی زودتر بهتر.
فاطمه:چَشم.
بابا:قربونت خداحافظ.
فاطمه:خداحافظ.
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم رفتم سمت دستشویی و صورتمو شستم رفتم تو اشپزخونه و چایی گذاشتم بعدش هم برگشتم سمت اتاق تا ببینم ریحانه و زینب در چه حالیَن ریحانه که وسط اتاق غش کرده بود زینب هم اروم روی تختش خوابیده بود ریحانه رو بیدار کردم تا صبحونه بخوریم خودمم رفتم تا میز رو بچینم کره و مربا و پنیر و نون رو گذاشتم رو میز و منتظر شدم چایی دم بکشه.
هنوزخوابالود بودم نشستم روی صندلی که ریحانه هم اومد پیش من.
فاطمه:بابا زنگ زد گفت بیا خونه کارت دارم
ریحانه:چیکار؟
فاطمه:نمیدونم نگفت.
ریحانه:وا!!
فاطمه:اره برا خودمم عجیب بود یعنی چه کاری میتونه داشته باشه؟
ریحانه:نمیدونم.
فاطمه:پس زودتر بخور بریم ببینیم چی شده.
ریحانه:باشه ولی من سر راه پیاده میشم میخوام برم خونه.
فاطمه:چرا؟
ریحانه:یه سری کار دارم راستی داروها و مدارک پزشکی داداش خونه است میخوای برات بیارم یا بریزمشون دور؟
فاطمه:مدارک چی؟
ریحانه:مدارک پزشکی قلبش و اینا دیروز صبح داشتم کمدا رو مرتب میکردم زیر کمد تو چمدون قدیمی مامان پیداش کردم!
فاطمه:عه؟نه نندازشون خیلی مهمن اونا اگه یه وقت لازم بشه روند درمانش عقب میافته خدایی نکرده.
ریحانه:عهه زبونتو گاز بگیر #خدا نکنه لازم بشه دردش داداشمو کشت این چند مدت چیزی نگفته بود؟درد نداشت؟
فاطمه:به من که راجع به درداش چیزی نمیگه ولی هر وقت پرسیدم جریانش چی بوده و اینا میگه بعد عمل دیگه خوب شده یه مدت قرصاشو میخورد ولی الان چند وقتیه که اصلا حتی نمیره سراغشون الحمدلله.
ریحانه:اها پس خدارو شکر!
فاطمه:میگم ریحانه؟چرا محمد قلبش اینجوری شد؟
ریحانه:هیجده سالش که بود بابا اینا فهمیدن ناراحتی قلبی داره خدارو شکر زود متوجه شدن چون داداش بیچاره خیلی اذیت میشد هیچی دیگه بعد صبر کردن عملش کنن و اینا که بعدشم که مامان اونجوری شد تا اینکه همین دو سه سال پیش شد که عملش کردن خدارو شکر والا منم دقیق نمیدونم چیزی.
اون موقع بچه بودم فقط یادمه خیلی اذیت میشد از درد برا همینم خیلی اذیتش کردن واسه جذب تو سپاه بیچاره داداشم.
فاطمه:اره خیلی اذیت میشد اون اولین باری که رفتم هیئتشون ازش تشکر کنم بابت اون روز...وقتی بهش گفتم نمیبخشمت و به حضرت زهرا میسپرمت حالش بد شد اقا محسن میگفت حرص نخور و نمیدونم تازه عمل کردی...خوب یادم نمیاد ولی یادمه بعد از اون شب همه ی حواسم پیشش بود نمیدونستم ازش بدم میاد یا چی ولی حس عجیبی بهش داشتم...!
ریحانه:محمد از اون شب به من چیزی نگفته بود ولی اره وقتی اسم حضرت زهرا میاد دگرگون میشه خودت که میشناسیش دیگه خودت باید بری تا تهش که چرا حالش بد شد.
نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
#رمان
#ناحله🖇
پارت¹²⁶
دم ارامگاه چندتا شاخه گل رز خریدم
بابا سنگ مزار که نداشت واسش گلاب ببرم ...
چندتا قدم رفتم جلو که متوجه شدم یکی کنار مزار بابا نشسته .
پشت به من بود چهرش رو ندیدم
ولی به نظر امیرعلی نمیرسید .
بعد از یکم مکث رفتم جلو
بدون اینکه بهش نگاه کنم نشستم اون سمت مزار و واسه بابا فاتحه خوندم .
سرمو اوردم بالا که قیافه ی محمد حسام رو به رو شدم .
یه هندز فری تو گوشش بود و یه دستش جلوی صورتش.
انگار متوجه حضور من نشده بود
بی توجه بهش کنار بابا نشستم و پارچه ی رو مزار رو مرتب کردم
چشمم به سه تا ظرف زیارت عاشورا و ختم صلوات و جزء قرانی که هر دفعه پنجشنبه ها با مامان پُرِش میکردیم افتاد.
خالی شده بود عجیب بود .
تو سه روز مگه امکان داره این همه ادم بیان سر مزار بابا .
تو فکر بودم که صدای سلام شنیدم
سرمو اوردم بالا
محمد حسام بود
_سلام
صورتش قرمز شده بود .
منتظر جواب سلام نمونده بود و رفت با فاصله از مزار بابا نشست .
رفتارش از اولین روز عوض شده بود .انگار میخواست یکاری کنه متوجه بشم که بد حرف زدم یا شاید به قول مامان منتظر عذرخواهی من بود . شاخه های گل روگذاشتم رو مزار بابا .
عجیب بود این وقت روز این اینجا چیکار میکرد .اونم تنها .
چرا گذرش به من افتاده بود .
اصلا چرا پس تا به حال این طرفا ندیده بودمش ..
خیلی عجیب بود .
سرش به سمت گوشیش خم شده بود .
انگار داشت یه چیزی میخوند .
موهای بلند و لختی داشت .محاسن صورتش هم جذاب ترش کرده بود.
یه شلوار مشکی کتان با یه پیراهن خاکستری و سوییشرت خاکستری تنش بود .
به خاطر من پاشده بود رفته بود اون سمت .
اخی چه بچه ی خوبی الکی مثلا .
تو دلم به خودم خندیدم و به لحن عمه ریحانه یه استغفرالله گفتم .
مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم که یهو با شنیدن یه صدایی سرمو اوردم بالا .
(من غلام نوکراتم عاشق کربلاتم تا اخرش باهاتم .....
تو همونی که میخوامی
دلیل گریه هامی
تا آخرش باهامی ...)
سه چهار تا پسر مذهبی می اومدن سمت مزار بابا.
مداحی معروف محمد حسین پویانفر
تو گوشی یکی از اونا پلی شده بود و تو دست یکی دیگشون یه کیک تولد بود .
با تعجب نگاه میکردم که رفتن سمت محمد حسام .
محمد حسام با بهت نگاشون میکرد که یکیشون گفت :
_تولدت مبارککک پسررر
محمد حسام از جاش بلند شد
هنوز تو بهت بود .
بغلشون کرد و به ترتیب بوسیدشون
داشتم نگاشون میکردم که حس کردم چشمای محمدحسام اشکالود شد.
دوتا دستشو گرفت رو صورتشو بعد از چندثانیه دستشو کشید رو صورتش.
گریش گرفته بود ؟
تو دلم پوفی کشیدم و خندیدم .
چقد باحال بودن خوش به حالشون .
به محمدحسام غبطه خوردم بابت داشتن دوستای خوب .
تو دلم حساب کردم امروز چندمه .
اومممم ۱۹ آبان ....
پس آبانیه .
عجب ...
رو کیکش شمع ۲ و ۳ بود
۲۳ سالش شده بود .
چقدر همه چیز عجیب بود .
چه صحنه های جالبی دیده بودم امروز.
چهارنفری دور محمد حسام رو گرفته بودن و یه چیزایی میگفتن و میخندیدن که یه دفعه یکی دستشو کرد تو کیک
که محمد حسام داد زد
_نههه نههه اقااا جان عزیزت ....
نذاشت حرفش تموم شه خامه ی تو دستشو زد به صورت محمد حسام و بقیه شروع کردن به خندیدن .
محمد حسام زد تو پیشونیشو و به من پشت کرد
احتمالا از وجود من خجالت کشیده بود . بهش دستمال دادن تا صورتشو پاک کنه .
دم گوش یکیشون یه چیزی گفت که برگشت سمت من و با تعجب نگام کرد بقیه هم به ترتیب انگار گرفته بودن ماجرا چیه و برگشتن سمت من.
سرمو انداختم پایین که انگار الکی مثلا حواسم نیست .
ولی خندم گرفته بود با این وجود سعی کردم غرور خودمو حفظ کنم.
بعد از چند دقیقه با محمد حسام نزدیک مزار بابا ایستادن
انگار منتظر بودن من برم بیان فاتحه بخونن ولی من خجالت میکشیدم تو این شرایط از جام تکون بخورم.
خودمو مشغول به زیارت عاشورا نشون دادم که دونه دونه اومدن سر مزار و فاتحه خوندن و بعدش سلام کردن.
پاشدم و ایستادم و جواب همشون رو با یه سلام دادم .
نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم قطعا اگه میدونستم اینجوری شر میشه زودتر پا میشدم میرفتم
ولی دلمو دادم به دل بابا و سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم.
چشممو دوخته بودم به زمین که چشمم به هیچکدومشون نیافته .
چندثانیه که گذشت محمد حسام گفت:
ببخشید کیک و تعارف نمیکنم یخورده کثیف کاری شده ...
سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم جدی گفتم
_نه خواهش میکنم.
+با اجازتون یاعلی ...
اینو گفت و مثل دفعه ی قبل منتظر جواب نموند و رفت .
دوستاشم کیک به دست پشت سرش رفتن.
منتظر شدم رد شن تا بتونم با خیال راحت برم.
یکم موندم و بعد از تموم کردن #زیارت_عاشورا برگشتم ...
و به این فکر کردم که یه بابا با یه مزار خاکی ....
چه کارایی که از دستش بر نمیاد و تو دلم کلی بهش افتخار کردم..
_نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78