eitaa logo
شهید محمدهادی امینی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
577 ویدیو
2 فایل
ڪانال رسمی شهید محمدهادی امینی🌸 با حضور خانواده و دوستان شهید🌱 ولادت:1378/11/8 شهادت:1400/5/13 خادم: @Z_f007 خادم تب شبانه: @Shahide88 خادم تب ویو: جمعه ها کانال تعطیله
مشاهده در ایتا
دانلود
میگفت: اگه‌یه‌روزی‌نبودم‌، دوست‌دارم‌اینجوری‌ازم‌یادبشه: همه‌ی‌داروندارش‌اباعبدالله‌بود❤️‍🩹:) @Mohammadhadi_Aminiii78
بهم گفت:که چی!؟ هی جانبازجانباز... شهید شهید.. میخواستن نرن! کسی که مجبورشون کرده بود؟! گفتم؛چرا اتفاقا! مجبورشون کرده بودن( : گفت: کی! گفتم؛ همونی که تو نداریش! گفت:من ندارم؟! چیو گفتم:غیرت:/ 🖤 @Mohammadhadi_Aminiii78 .
♡•~•♡ ۱۱۹۰سالگی اقامون مبارک❤️.. @Mohammadhadi_Aminiii78 .
_هر چه كه می‌كشیم و هر چه كه بر سرمان می‌آید، از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد..! {شهیدحسین‌خرازی} @Mohammadhadi_Aminiii78
پدرصورت‌پسـرش‌رابوسیدوگفت: تاڪی‌میخوـٰاۍ‌برۍ‌جبھہ؟! پسـرباخنده‌گفت: قول‌میدهم‌دفعہ‌ۍآخرم‌بآشہ پدر:قول‌دادیـٰا..!' وپسـرش‌سرقولش‌جآن‌داد❤️‍🩹! @Mohammadhadi_Aminiii78
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حال‌نَداری‌ثَواب‌کُنی‌.. گُناه‌نَکُن🥀 @Mohammadhadi_Aminiii78
یکی از راه های نجات انسان از گناه پناه بردن به (عج) است. _آیت‌الله‌جاودان _ @Mohammadhadi_Aminiii78
🎀 پارت¹⁹⁹ اگه تو نخوای که من نمیرم ولی مطمئن باش فقط برامون شرمندگیش میمونه! در هر صورت من نرم یکی دیگه میره حرم خانم که خالی نمیمونه،این ماییم که خودمون رو از این سعادت محروم کردیم.خودمون سد راهمون شدیم. صداش همش تو سرم اکو میشد. راست میگفت،حق با اون بود. من که میدونستم محمد عاشق شهادته، من اینجوری عاشقش شده بودم، من میدونستم اون دوست داره شهید شه و زنش شدم. با اینکه به روی خودم نمیاوردم و یجورایی خودم و گول میزدم،میدونستم.حالا اگه مانعش میشدم ته نامردی بود.میدونستم محمد ببشتر از من عذاب میکشه. میدونستم چقدر اذیت میشه،ولی میترسیدم،خیلی میترسیدم. تقریبا همون زمان که محمد گفت بیست و پنج روزی که نبود و من و خونه ی بابام‌ بودم ،سوریه رفته بود،خبرای داعش پخش شد. فیلم ها و عکساشون تو فضای مجازی پر شده بود. با دیدنشون از ترس تمام بدنم میلرزید،حتی نمیشد حیوان خطابشون کرد ،مطمئنا حیوانات هم نمیتونستن در این حد وحشی باشن. حتی فکر کردن به اینکه محمد قرار بود بره و باهاشون بجنگه برام ترسناک بود،ولی میدونستم باید جلوی این قوم باطل گرفته شه. تا صبح با خودم کلنجار رفتم انقدر فکرای جور واجور تو ذهنم بود که خوابم نمیبرد‌. با شنیدن صدای گریه ی زینب از جام بلندشدم و رفتم بغلش کردم تا آروم شه. محمد تا خودِ صبح نیومد نفهمیدم چقدر گذشت که چشم به در خوابم برد. واسه شام آبگوشت بار گذاشتم. زینب خیلی لجباز شده بود و برخلاف گذشته همش چشماش اشک آلود بود . شاید خبر از دل پدرو مادرش داشت‌. محمد اومد بچه رو بغل کرد و رفت تو اتاق.دیگه واقعا کلافه شده بودم . علاوه بر کارای خونه و بچه داری کارای دانشگاهم خیلی زیاد شده بود. دیگه وقت واسه سرخاروندن هم نداشتم.خواستم برم دوش بگیرم که یادم افتاد امروز سه شنبه بود واسم عجیب بود چرا محمد هیئت نرفته بود. در اتاق رو زدم و وارد شدم محمد برگشت سمت من که گفتم _چرا نرفتی هیئت؟ سرش روبرگردوند و جوابی نداد. منتظر نگاهش میکردم چند ثانیه گذشت و جواب نداد . کلافه گفتم _جواب نمیدی؟ با بی حوصلگی برگشت سمتم و یه دستش رو برد تو موهاش و گفت +باچه رویی برم هیئت؟ _وا یعنی چی؟ تاحالا با چه رویی میرفتی؟ +فاطمه من خجالت میکشم _ازچی؟ +هیچی _چیزی شده محمد؟ +نه چیزی نشده _پس از چی خجالت میکشی؟ +از خودم،از روضه ی حضرت زینب از اینکه اسم حضرت زینب بیاد و من... سرمو انداختم پایین و از اتاق خارج شدم.دلم واسش میسوخت.شرمنده شده بودم.شرمنده تر از همیشه! با اینکه دلکندن ازش واسم خیلی سخت و شاید هم غیرممکن بود باید میتونستم محمد باید میرفت و منم بایدسخت ترین تصمیم زندگیم و می گرفتم! آخرین پیراهنش رو با اشک تا کردم و تو ساک گذاشتم. میدونستم دلش میخواد رفتنش برگشت نداشته باشه. سرش گرم نوشتن بود،پرسیدم _چی مینویسی؟ +وصیت... _بخونش ببینم +خیلی خب،پس خوب گوش کن بسم رب الشهداء والصدیقین _بسه بسه نمیخواد ادامه بدی! ازجام پاشدم و رفتم تو اتاق پشت در نشستم وزدم زیر گریه. بلند بلند گریه میکردم که از پشت در صدای محمد و شنیدم +گریه نکن،منم... دیگه ادامه نداد همونجا پشت در رو زمین نشست وبه در تکیه داد. _محمد،پس دعا کن منم شهید شم به خدا نمیتونم،به جون تو به جون زینب... +هیس،دنیا هنوز به امثال تو نیاز داره تو باید باشی،تو یه مسئولیت شرعی به گردنته _کاش زینب مثل تو شه،دقیقا عین خودت ! +ان شالله باهم بزرگش میکنیم... فاطمه _جان؟ گفت: +نکنه راضی نباشی یه وقت؟مطمئنی دلت رضا میده؟ چیزی نگفتم،از جام بلند شدم و در رو باز کردم. سعی کردم محکم باشم.آب دهنمو بزور قورت دادم و گفتم _ میدونم قامت مرتضی از همسرش دلبری میکنه اما چشامو میبندم و نمیبینمت...! دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم هق هقم شروع شد گفت : +چه عجب،شما مارو مرتضی خطاب کردی! _خواستم روح مادرت وشاد کرده باشم. مادرش اینطوری خطابش میکرد. سعی کردم همه ی این لحظات رو به خاطرم بسپرم با خودم گفتم کاش هیچ وقت اخرین باری وجود نداشت. میدونستم چقدر دوستم داره،به عشقش شک نداشتم و میدونستم اون بیشتر از من میشکنه، چون نمیتونه احساسش رو بروز بده. چیزی نگفت. بعد از خونه بیرون رفت. قرار بود شب همه بیان خونمون و با محمد خداحافظی کنن. _نویسندگان:🖊 •فاطمه زهرا درزی •غزاله‌میرزاپور @Mohammadhadi_Aminiii78
🎀 پارت²⁰⁰ دست و دلم به کار نمیرفت، دلم میخواست بگردم وصیت نامه اش رو پیدا کنم بخونم و هی گریه کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم. قرار بود ریحانه و بقیه برای کمک بیان. منتظرشون نشستم،شاید با دیدنشون حال و هوام یکم تغییر میکرد‌‌... برای چندمین بار ساکش رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشه.براش یکم پسته و بادوم و کشمش گذاشتم. سه تاجوراب،شلوار و ... وقتی از کامل بودنش مطمئن شدم زیپش و بستم. ریحانه اومد تو اتاق و +بسه فاطمه .انقدر خودتو اذیت نکن . به قول داداش هنوز که چیزی نشده. این محمد ما لیاقت شهادت نداره . خیالت تخت هیچیش نمیشه. _کاش اینجور باشه که تو میگی! از ساکِ محمد جدام کرد و من و تو بغلش گرفت. +تا کی میخوای اینجا بشینی؟ بقیه تو هال منتظر توان. میخوان خداحافظی کنن برن . _باشه تو برو میام. +دیر نکنی از اتاق رفت بیرون.از جام بلندشدم. چادرم رو مرتب کردم و رفتم بیرون محسن محمدو محکم تو بغلش گرفته بود و در تلاش بود کسی متوجه اشکش نشه. حال همه عجیب بود،اولین بار بود انقدر داغون میدیدمشون. انگار یکی میخواست وجودشون و ازشون جدا کنن. انقدر که حالم بد بود اصلا نفهمیدم کیا اومدن و کیا نیومدن! تو حال دیگه ای بودم ،تو فکر دیگه ای تو فکر به لحظه ای که از جلو چشمام محو نمیشد. چند دقیقه بعد دورمون خلوت شده بود و جز مامان و بابا دیگه کسی نمونده بود. عصبانیت و ناراحتی و نگرانی بابا با هم قاطی شده بود نمیدونست باید کدوم حسش و بروز بده. عصبانی از اینکه چرا به محمد اجازه دادم و خودم و به قولش بدبخت کردم. ناراحت از رفتن محمد، نگران از برنگشتنش... انگار اونم مثل بقیه فکر میکرد رفتن محمد برگشتی نداره. مامان از اضطراب از وقتی که اومد همش راه میرفت و به بهونه ی ظرف شستن و...گوشه کنار خونه آروم اشک میریخت. با وجود تمام اصرار و فشاری که به من اورده بودن، با وجود همه ی مخالفت هایی که کرده بودن، باوجود اون همه مشکل،همه ی دعواهایی که پیش اومده بود.محمد طلبیده شد،انگار خواسته بودنش،انگار صداش کرده بودن تا ببرنش. بابا نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده . حال بدش رو میشد از رنگ چهرش خوند. با شناختی که ازش داشتم میفهمیدم از درون داغ داغ و از بیرون یخه... تنها کسایی که خیلی اصرار به نرفتن محمد میکردن اونا بودن،چون میدونستن پسرشون، اهل اینجا نیست... مامان محمد رو تو بغلش چند ثانیه نگه داشت.با گریه بوسیدتش و باهاش خداحافظی کرد و قول گرفت که برگرده و واسه دختر نه ماهش پدری کنه. بابا هم حسابی با محمد حرف زد و دست از تلاش برای نگه داشتنش بر نداشت. ولی وقتی مصر بودنش رو دید ترجیح داد سکوت کنه و همه چی رو دست خدا بسپره.باباهم بغلش کرد و تمام عشقش رو تو نگاهش ریخت، با وجود تمام خشمی که داشت،با یه لبخند مصنوعی پیشونی و شونشو بوسید وازش خداحافظی کرد و رفت.دیگه فقط ما مونده بودیم،من و محمد و زینب! فقط ما و یه چند ساعتی تا اذان صبح. فقط ما و اون چند ساعت اخر و خدایی که از دلامون خبر داشت! محمد نشست رو مبل، رو از رو سرم در اوردم و نشستم کنار پاش... خواست بیاد پایین بشینه که دستمو گذاشتم رو زانوش و مانع شدم سرم رو گذاشتم رو زانوش و اشک میریختم _ببخش اگه مخالفت کردم. بخدا فقط ترسیدم از اینکه... دستش و کشید رو موهام و چیزی نگفت _شهید شدی شفاعتم میکنی؟ +لیاقتشو ندارم،ولی اگه داشتم مگه میشه پاره ی تنمو شفاعت نکنم؟ تازه،شما که نیاز به نداری ! اشکمو پاک کردم و سعی کردم ته دلشو خالی نکنم .دلم نمیخواست وقتی میره یه دلش اینجا باشه،با بغض گفتم _خب یه دیقه بشین من برم گوشی بیارم ازت فیلم بگیرم ‌ +نمیخوام بمیرم که ای بابا _خدارو چه دیدی؟ شاید خریدنت با عشق نگام کرد که پاشدم.گوشیم رو آوردم و روشنش کردم. دکمه ریکوردش رو زدم و همزمان گفتم _خب آقا محمد دهقان فرد، شهید زنده چه احساسی داری؟ دستشو گذاشت رو صورتش و گفت +عه عه فیلم نگیر یکی ببینه وحشت میکنه با این قیافه خندید که گفتم _نمیخوای به زینب چیزی بگی براش بمونه؟ دستش رو گذاشت زیر چونش و بعد از چند ثانیه گفت +اممم خب چرا، دخترِ خوابالوی بابا سلام.وقتی مامان داره این فیلمو برات ضبط میکنه تو توی اتاق بصورت خیلی خوشگلی دستاتو مشت کردی و تو بغلت جمع کردی و تو خواب عمیقی فرو رفتی. البته الاناس که از خواب بپری وشروع کنی به جیغ کشیدن و لجبازی البته دختر بابا که لجباز نیست شوخی کردم یک وقت به شما بر نخورد... خب دختر گل بابا،نفس بابا حرفشو بریدم و _اووو چه قربون صدقشم میره اصن نخواستم،پس من چیتم اون نفسته! عه عه شهید زنده دیگه داری لوس میشی! _نویسندگان:🖊 •فاطمه زهرا درزی •غزاله‌میرزاپور @Mohammadhadi_Aminiii78
اسيرشماشدن‌خوب‌است.. اسيرشهداشدن‌رامیگویم خوبی‌اش‌بہ‌اين‌است‌که‌از اسارت‌دنياآزادميشوی‌!🥀 @Mohammadhadi_Aminiii78
[🖇🌸] _إِنَّ‌إِلَهَكُمْ‌لَوَاحِدٌ.. +بى‌ترديدمعبودشمايگانه‌است..🌸🖇 @Mohammadhadi_Aminiii78
زبی‌وفاییِ‌دنیادلم‌گرفت‌ونبود، وفایِ‌هیچ‌کسی‌بهترازوفایِ‌حسین🙂❤️‍🩹 @Mohammadhadi_Aminiii78
✅ حضرت آیت الله مجتهدی(ره): لازمه حافظه قوی ، ترک گناه هست. یکی از نعمت‌های بزرگ خدا ذهن است. اگر می‌بینید حافظه ضعیف است و حافظه درست و حسابی نداریم ، علت آن گناه است ؛ به نامحرم که نگاه کنی حافظه می‌رود. گناه حافظه را ضعیف می‌کند. @Mohammadhadi_Aminiii78
کاش میان این هیاهو صدایی بیاید: «اَلا یا اَهلَ العالَم، أنا المَهدی🤍
عشق یعنی: یک تکه استخوان و یک پلاک و سال‌های سال تنهایی در زیر خاک..❤️‍🩹 @Mohammadhadi_Aminiii78
طوری تلاش کنیدکه اگر... روزی امام زمان فرمودند یک سرباز متخصص می خواهم بفرمایند، فلانی بیاید... سربازی که هیچ کارایی نداشته باشد، به درد امام زمان نمی خورد..! @Mohammadhadi_Aminiii78