بهش گفتم : برگشت ؟
خندید و گفت آره سید، چه برگشتنیام؛ زنگ زد وسط خوابم، ساعت سه شب؛ هرچی گفتم الو بعداز کلی صدا زدن فقط بهم گفت فردا ساعتِ یکِ ظهر، فرودگاه امام خمینی، منتظرتم.
قطع کرد، درعین خواب آلودگی خیال کردم خواب بودم، دیروز که بیدارشدم نمیدونم خواب بودم یابیدار.
میس کالامو که دیدم مطمئن شدم خودش بوده.
خودت که میدونی بهش چی گفتم، گفتم نمیخوامت دیگه. دیرشده، سرد شدم.
[ خرده مکالمات کافه لمیز، تیرماه.
مُحرر.
بهش گفتم : برگشت ؟ خندید و گفت آره سید، چه برگشتنیام؛ زنگ زد وسط خوابم، ساعت سه شب؛ هرچی گفتم الو ب
بعضی سردشدنام نتیجهاش اینه. انقدر عجیب و قشنگ. بخشش مهمترین چیزه. بخشیدن. قشنگترینه. مثل پر سبکت میکنه.
دیروز، ۲۴ شهریورماه.
داشتیم زندگیمونو میکردیما، تا یه زن وارد زندگیمون شد که میافته دنبالمون میگه ضدآفتاب بزن.
دیدی وقتی رفتی جایی، کلی خوش گذشته، خندیدی، حال داده و بعد برمیگردی خونه، میخوابی و وقتی بیدار میشی، وقتی دوباره برمیگردی به واقعیت و زندگی کسالتبارت، انگار یه سطل آب یخ ریختن روت؟ اینکه تضاد ایجاد میکنه واقعاً فلجکنندهس.
نمیدونم درک میکنید یا نه ولی بعضی وقتا یهو چشمامو باز میکنم میبینم باز دارم بخاطر چیزایی که چند بار پذیرفتم و باهاشون کنار اومدم، غصه میخورم.
این عادت تظاهر به قوی بودن، غمگین نشدن، بیتفاوت بودن بالاخره یه جایی کار دست آدم میده، احساساتی که به زور چپوندیش تو یه کمد و فکر کردی دیگه تموم شده.
من دووم آوردم، بازهم دووم میارم.
ولی دلم میخواست معنیِ زندگیم چیزی فراتراز دووم آوردن باشه.